پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 377
نویسنده : roholla

مرد: عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!
زن: از اولشم هیکلم قشنگ بوووود!
مرد: اون که ۱۰۰%… هیکلت همیشه قشنگ بود. اصلاً من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد!
زن: یعنی به خاطر هیکلم، فقط با من ازدواج کردی ؟ خیلی هیزی!
مرد: نه عزیزم، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شد. هیکلت واسم مهم نبود!
زن: یعنی چی؟! پس این همه ورزش میرم، برای کی میرم برا عمم؟! هیکلم برات مهم نیست؟!!
مرد: عزیزم، موقع دوست شدن مهم نبود، الان که هست!
زن: یعنی الان میرم ورزش، برات بی اهمیت میشم؟!
مرد: فدات شم، قربونت بشم، همه چیزت، تمام وجودت، همه خصوصیاتت، برام مهمه!
زن : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که دوستم داشته باشی؟ خیلی نامردی… چیه پای کسی درمیونه؟؟!!
مرد: بابا، جان مادرت بیخیال شو، چه غلطی کردیم تعریف تو کردیماااا؟؟!!
زن: دیدی… دیدی… پس از اول درست حدس زدم که یه ریگی تو کفشته که داری ازم تعریف می کنی؟! برو از جلو چشام دور شو… یه چند ساعت نمی خوام قیافتو ببینم…


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻭﺭﺯﺵ , ﻫﻴﮑﻞ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﻫﻴﺰ , ﺍﺧﻼﻕ , ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺯﻥ , ﺗﻌﺮﻳﻒ ,



ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ....
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 294
نویسنده : roholla

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکل‏ترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى کوچکى که در کنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم که در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى که نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏کرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوه‏هاى دوردست زندگى مى‏کند، خدمت مى‏کنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏که شما خانه‏ى مرا برکت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کم‏ترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم".

داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آن‏جا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آن‏جایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مى‏کرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها کمک مى‏کرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏که آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مى‏کرد. تا جایى که چشم کار مى‏کرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏کرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...اى هستیم که در روى این زمین خانه<br


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ , ﻟﺮﺩ ﻭﻳﺸﻨﻮ , ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ , ﺳﺎﻧﻴﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺁﻭﺍﺭﻩ , ﺳﺎﻧﻴﺎﺱ , ﻣﺮﺩ ﻣﻘﺪﺱ , ﮔﺴﺘﺎﺧﯽ , ﻟﺮﺩ ﮐﺮﻳﺸﻨﺎ , ﺷﻴﺮ , ﮔﺎﻭ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﺟﻤﻌﻴﺖ ,



ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﯽ ﻓﺮﻭﺧﺖ.
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 365
نویسنده : roholla

بازگشت از تاریکی
هیچ آدمی نیست که در زندگی اش مشکلی نداشته باشد. من هم مثل بقیه.این را «کاملیا ـ ن» می گوید و ادامه می دهد: فقط باید باور کنی هر مشکلی را با تحمل می شود حل کرد البته باید از راه منطقی وارد شد.کاملیا اکنون 41 سال دارد. او وقتی 24 ساله بود به زندان افتاد و دو سال در حبس ماند. خودش می گوید: آن زمان از شوهرم طلاق گرفته بودم و باید خودم مخارج زندگی ام را تامین می کردم. پدرم فوت کرده بود و مادرم زنی علیل بود که در مراغه زندگی می کرد.

من در تهران تنها بودم. بی پولی من را تحت فشار گذاشت و باعث شد کم کم وارد کار خلاف شوم. مواد جا به جا می کردم و پول خوبی گیرم می آمد اما دستگیر شدم و به زندان افتادم.
کاملیا بعد از 2 سال وقتی آزاد شد که مادرش را هم از دست داده بود و از برادرش هیچ نشانی نداشت و نمی توانست او را پیدا کند. او می گوید: زندگی کردن در تهران برای زن تنها، بی پناه وسابقه داری مثل من کار خیلی سختی بود اما با هزار زحمت یک پانسیون پیدا کردم و یک تخت برای خودم اجاره کردم.

صبح ها باید از آنجا می زدم بیرون و شب قبل از 8 برمی گشتم. در این مدت بزرگ ترین دغدغه من غذا و کرایه پانسیون بود. دنبال کار می گشتم هر کاری که باشد.
دیگر داشتم ناامید می شدم و به این نتیجه رسیده بودم که دیگر چاره ای غیر از موادفروشی ندارم اما مقاومت کردم و به خودم گفتم همه آدم ها در زندگی شان مشکل دارند و نباید تسلیم شوم.

کاملیا یک روز به طور اتفاقی کار پیدا کرد. او توضیح می دهد:داشتم از خیابان جمهوری رد می شدم که دیدم یک مغازه پشت شیشه اش برگه ای چسبانده و نوشته بود به فروشنده خانم نیاز دارند. سریع رفتم داخل و هر چه شرط گذاشتند قبول کردم و با حداقل حقوق مشغول شدم.
کاملیا حالا دیگر مجبور نبود از صبح تا شب بی هدف در خیابان ها پرسه بزند و غرهای صاحب پانسیون را تحمل کند. او داستان زندگی اش را این طور ادامه می دهد: 2 سال تمام محل کار و زندگی ام را عوض نکردم.

اما وقتی کمی پس انداز کردم اتاق کوچکی اجاره کردم و بعد هم از آن مانتوفروشی به یک سالن زیبایی رفتم البته مدت زیادی آنجا نماندم و بلافاصله شغلم را به کار در یک باشگاه بدنسازی تغییر دادم.

این کار برایم خیلی مناسب بود هم پول بیشتری داشت هم می توانستم ورزش کنم. در همان باشگاه زن میانسالی که یک روز در میان می آمد از من خوشش آمد و پیشنهاد داد با پسرش ازدواج کنم. من داستان زندگی ام را برایش تعریف کردم البته نگفتم به خاطر مواد زندان بودم به دروغ گفتم بدهی داشتم. او باز هم روی نظرش باقی ماند.

کاملیا با پسر آن زن ازدواج کرد. او می گوید: شوهرم مرد خوبی است اوایل من همچنان شغلم را حفظ کرده بودم اما وقتی پسرمان به دنیا آمد ترجیح دادم وقتم را صرف تربیت او کنم. برای همین از 8 سال قبل خانه دار شده ام البته مشکلی با این موضوع ندارم و از زندگی ام راضی هستم.


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ , ﻃﻼﻕ , ﻣﺨﺎﺭﺝ , ﺯﻧﯽ ﻋﻠﻴﻞ , ﭘﻮﻝ , ﮐﺎﺭ ﺧﻼﻑ , ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ , ﭘﺎﻧﺴﻴﻮﻥ , ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻓﺮﻭﺷﯽ , ﺳﺎﻟﻦ ﺯﻳﺒﺎﻳﯽ , ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﺑﺪﻥ ﺳﺎﺯﯼ , ﻭﺭﺯﺵ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﺗﻐﻴﻴﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ , ,



ﻣﺎﺩﺭ ﺯﻥ ﺧﻮﺏ
نوشته شده در پنج شنبه 13 فروردين 1394
بازدید : 376
نویسنده : roholla

پدر همسرم سال ها پیش، قبل از این که ما ازدواج کنیم فوت کرده بود. همسرم آخرین فرزند خانواده است و مدت مدیدی را با مادرش تنها زندگی می کرده و همین مسئله سبب شده است مادر او وابستگی زیادی نسبت به همسرم داشته باشد به طوری که گاه از خودم می پرسم او چه طور توانسته اجازه بدهد که حمید ازدواج کند.

این وابستگی باعث دردسرهای زیادی برای من می شود مادر حمید انتظار دارد او هر روز به خانه اش سر بزند و کارهای عقب افتاده اش را انجام بدهد. در حالی که همسر من، تنها پسر او نیست. برادرهای بزرگ تر حمید زندگی خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در کارهای آنها دخالت نمی کند. فکرش را بکنید مادر همسرم وقت و بی وقت به خانه ما زنگ می زند و می گوید: به حمید بگو بپره بره برای من میوه بخره یا بپره نون بگیره و کلی خرده فرمایشات دیگر. نمی دانم این شوهر است که من دارم یا پرنده. مادرشوهرم هرگاه که بیکار می شود به نوعی مرا می چزاند. مثلا او می داند که من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غیرممکن است که یکی از این دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نکند. خلاصه این که کم کم داشتم از دست اعمال و رفتار این زن به تنگ می آمدم و تصمیم گرفتم مشکلم را با شخص باهوش تری در میان بگذارم. از آنجایی که خواهرم نابغه فامیل است، نخست او را برای مشاوره برگزیدم. زیرا افکاری که به سر خواهر من می زند، به عقل جن و پری هم خطور نمی کند به منزل او رفته و سیر تا پیاز ماجرا را برایش بازگو کردم. خواهرم با دقت به حرف هایم گوش داد و پس از پایان درددل هایم با حالتی موذیانه گفت:

- باید مادرشوهرتو شوهر بدی!
فکر کردم اشتباه شنیدم: چی؟
- گفتم باید برای مادرشوهرت شوهر پیدا کنی!
- ببین، مادر حمید از بس که تنهاست و بیکار مدام تو زندگی شما سرک می کشه و تورو اذیت می کنه. اگه یه همدم و یه هم زبون داشته باشه سرش گرم می شه و شمارو به حال خودتون می ذاره.

شاید حق با او بود ولی من نمی دانستم دراین قحطی شوهر که دخترهای بیست ساله روی دست پدرو مادرانشان مانده اند، چطور می شود برای یک زن شصت ساله شوهر پیدا کرد؟ این مشکل نه چندان کوچک را با خواهرم مطرح کردم و او باز نبوغ خود را به کار گرفت و پس از اندکی اندیشیدن گفت: باید به آشناها و فامیل بسپاری که هر وقت مرد مسنی رو دیدن که خیال ازدواج داره به تو معرفیش کنن.

کم کم داشتم نگران می شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را برباید. در هر صورت این کار نابخردانه را انجام دادم. از فردای آن روز فوج خواستگاران از طریق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهمیدم آن دخترهای بیست ساله ای که بی شوهر مانده اند کافیست کمی صبر کنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتی می توانند ازدواج کنند. راست گفته اند که زمان، حللال مشکلات است. از آنجایی که بسیار مسئولیت پذیر و وظیفه شناس هستم با دقت هر چه تمام تر شرایط خواستگاران را پرسیده و یادداشت کردم تا از بین آنان شخص مناسبی را انتخاب کنم. اولویت هایی که در نظر گرفته بودم از این قرار بود:

1- طرف باید از یک خانواده کم جمعیت باشد.
2- دارای شغل خوب و آبرومندی بوده یا از آن شغل بازنشسته شده باشد.
3- خوش تیپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.
4- به اندازه کافی مال و ثروت داشته باشد.
5- خانواده دوست باشد.

اما هیچ یک از خواستگاران همه این شرایط را با هم نداشتند. من هم زیاد آدم ایده آلیستی نیستم. بنابراین مرد شصت و پنج ساله ای را انتخاب کردم که بازنشسته بود، سه فرزند داشت که همگی متاهل بودند. قدش 175 و 85 کیلو وزن داشت و از وضعیت مالی متوسطی برخوردار بود. چون می ترسیدم مادرشوهرم یا فرزندانش به خاطر این کار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگوید معرفشان یکی از همسایه ها بوده که خواسته است ناشناس باقی بماند. سپس شماره تلفن مادر حمید را در اختیار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگیرد و منتظر ماندم ببینم عاقبت این ماجرا به کجا خواهد رسید.

ساعتی بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حمید مدام برای ما کلاس می گذاشت که من با این سن و سال هنوز خواستگاران زیادی دارم و هی پز می داد. من که دیدم کاری از پیش نبرده و فقط باعث شده ام مادرشوهرم بیش از گذشته ازخودراضی و بااعتماد به نفس شود، دلم می خواست بروم و خواهر نابغه ام را از روی کره زمین محو و نابود کنم. پس از این که عقل و خلاقیت با شکست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. یعنی با مادرم حرف زدم و از ایشان راه حلی خواستم. مادر نسخه ای را که معمولا همه افراد باتجربه برای مشکلات خانوادگی می پیچند، پیچید. او به دنیا آوردن یک عدد بچه تپل مپلی را تجویز کرد و گفت: اگه بچه دار بشی، حمید بیشتر احساس مسئولیت می کنه و مادرش هم می فهمه که دیگه نباید وقت و بی وقت مزاحم شما بشه، نمی دانم یک نوزاد نیم وجبی چه معجونی بود که می توانست همه را سر عقل بیاورد. با این حال نصیحت مادرم را گوش دادم و خیلی زود بچه دار شدیم. اما تولد فرزندم نه تنها مشکلات ما را از بین نبرد، بلکه مزید بر علت هم شد. زیرا مادرشوهرم بیش از گذشته به خانه ما رفت و آمد می کرد و حالا حتی در بزرگ کردن بچه نیز دخالت می کرد. او معتقد بود که از یک ماهگی باید به بچه غذا داد. در حالی که تمام پزشکان متفق القول، می گویند نوزاد نباید تا قبل از شش ماهگی چیزی بجز شیرمادر بخورد. اما مگر من حریف این زن می شدم. او دائما در حلق بچه قندآب می ریخت. او اصرار داشت طفلک بیچاره را قنداق پیچ کند و هر چه می گفتم این کارها قدیمی شده است و دیگر کسی بچه را قنداق نمی کند به خرجش نمی رفت.

وقتی دیدم پای مرگ و زندگی فرزندم در میان است یک بار برای همیشه تصمیم گرفتم مقابل او بایستم و با لحنی بسیار جدی و محکم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو کارهای من دخالت نکنید! انگار تاثیر این جمله از شوهر دادن او و بچه دار شدن من بیشتر بود. زیرا از آن پس دخالت ها و اظهار فضل هایش کمتر وکمتر شد.


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺎﺩﺭ ﺯﻥ ﺧﻮﺏ , ﻣﺎﺩﺭ ﺯﻥ , ﺯﻥ , ﺯﻥ ﺧﻮﺏ , ﭘﺪﺭ ﺷﻮﻫﺮ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,



ﻃﻨﺰ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 460
نویسنده : roholla

اوایل شب بود. دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اینکه راه افتادیم به اصرار مادرم یک سبد گل خریدیم. خدا خیر کسانی را بدهد که باعث و بانی این رسم و رسومهای آبکی شدند. آن زمانها صحرای خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل می کندن و کارشان راه می افتاد، ولی توی این دوره و زمونه حتی گل خریدن هم برای خودش مکافاتی دارد که نگو نپرس!!! قبل از اینکه وارد گلفروشی بشوی مثل «گل سرخ» سرحال و شادابی ولی وقتیکه قیمتها را می بینی قیافه ات عین «گل میمون» می شود.
بعدش هم که از فروشنده گل ارزان تر درخواست می کنی و جواب سر بالای جناب گلفروش را می شنوی، شکل و شمایلت روی «گل یخ» را هم سفید می کند!!! البته ناگفته نماند که بنده حقیر سراپا بی تقصیر هنوز در اوان سنین جوانی، حدود ای «سی و نه» سالگی بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوی نیز نیازی به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمی نمودم منتهی به علت اینکه بعضی از فوامیل محترمه خطر ترشی افتادگی، پوسیدگی روحی و زنگ زدگی عاطفی اینجانب را به گوش سلطان بانوی خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» یعنی وزیر «اکتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند
فلذا برای جلوگیری از خطرات احتمالی عاق شدگی زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و میراث نداشته و یا حرام شدن شیر ترش مزه نخورده سی و هشت سال پیش و متعاقب آن سینه کوبیدن ها و لعن و نفرین های جگرسوز نمودن و آرزوی اشّد مجازات در صحرای محشر و از همه بدتر سرکوفت فتوحات بچه های فامیل و همسایه مبنی بر قبول شدن در رشته های دانشگاهی؛ نانوایی سنگکی اطاق عمل،تایتانیک پزشکی، مهندسی فوتولوس و متلک شناسی هنرهای تجسمی، صلاح را بر آن دیدم که حب سکوت و اطاعت خورده و به خاطر پیشگیری از بمباران شدن توسط هواپیماهای تیز پرواز «لنگه کفشهای F14» و موشکهای بالستیک «نیشگون ها و سقلمه های F11» و غش و ضعف های گاه و بیگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بیرون کردنهای «پدر سالار» و تهدیدات جانی و مالی فوق العاده وحشتناک همشیره های مکرّمه با مراسم خواستگاری امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم.

خلاصه کلام به هر جان کندنی که بود به مقصد رسیدیم. بعد از مدتی در باز شد و قیافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمایان شد. چشمتان روز بد نبیند! پدر عروس که فکر می نمود من بوده ام که ارث بابای خدا بیامرزشان را بالا کشیده ام، چنان جواب سلامم را داد که دیگر یادم رفت به او بگویم مرا به غلامی بپذیرد، از همین حالا معلوم بود که بیشتر از غلامی و نوکری خانواده شان چیزی به من نمی ماسد!! مادر عروس خانم نیز چنان برو بر به چشمانم خیره شده ورانداز می نمود که اولش فکر کردم قرار است خدای نکرده با ایشان ازدواج کنم، فقط مانده بود بگوید که جورابهایت را هم در بیاور ببینم پاهایت را سنگ پا زده ای یا نه!!!
بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسید. معلوم بود که از حالا باید خودم را روزی حداقل یک فصل کتک خودرن از دست برادرهای عروس آماده می نمودم. به خاطرهمین هم با خودم تصمیم گرفتم که اگر زبانم لال با عروسی ما موافقت شد سری به اداره بیمه «فدائیان راه ازدواج» زده و خودم را بیمه «شکنجه زناشوئی» و بیمه «بدنه شخص ثالث» کنم! علی ایحال، بعد از مدتی انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف های مکش مرگما تحویل هم دادن، عروس خانم هم با سینی چای قدم رنجه فرمودند. عروس که چه عرض کنم، دست هر چی مامان گودزیلا را از پشت بسته بود! بعد از اینکه چای جوشیده دست خانوم خانوما را میل کردیم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ایشان آنقدر از فواید ازدواج و اینکه نصف دین در همین عمل خیر گنجانده شده است و بعدش هم بایستی ازدواج را ساده برگزار کرده و خرج بالای دست داماد نباید گذاشت، گفت و گفت که به خود امیدوار شدم و کم کم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بینی و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اینکه سخنان وزیر ارشاد، پدر زن آینده به پایان رسید وزیر جنگ، مادر زن عزیز شروع به طرح سوالات تستی به سبک کنکور سراسری کرد. ابتدا مادر عروس با یک لبخند ملیح و دلنشین واز شغل اینجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را کارمند معرفی کردم.
کفر ابلیس عارضتان نگردد!! مادر عروس که انگار تیمور لنگ قرار است دوباره به ایران حمله کند چنان جیغی زده و به گونه ای مرا به زیر رگبار ناسزاهای اصیل پارسی رهنمون ساخت که از ترس نزدیک بود، دو پای داشته را با دو دست دیگر به هم پیوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذیرایی طبقه پنجم ساختمان به بیرون پریده و سفر به ولایت عزرائیل را آغاز نمایم. در ادامه جلسه بازجویی (ببخشید خواستگاری) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ویلای شمال و اینکه قرار است تعطیلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسکار تشریف برده یا سواحل دلپذیر شاخ آفریقا، سولات بسیار مطبوعی را مطرح نمودند. خانمم نیز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاری کرده و مدل ماشینی را که قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمایم از من جویا شد. بنده ندید بدید هم که تا حالا توی عمر شریفم بهترین ماشینی که سوار شده ام اتوبوس شرکت واحد بوده است از اینکه توانایی حتی خرید یک روروک یا سه چرخه پلاستیکی اسباب بازی را نیز نداشته و نمی توانستم همراه با خواهر دردانه ایشان سوار بر «اپل کوراساو» و «دوو سیلویا» و «پیکان خمیری» در خیابانهای «شهرک شرق و میر عروس و خوشبخت آباد» ویراژ داده و دلم دیمبو و زلم زیمبو راه بیندازم کمال تأسف و تأثر عمیق خویش را بیان نمودم. بابای عروس هم که در فواید ساده برگزار کردن مراسم عروسی یک خطبه تمام سخنرانی کرده بود از من برای دخترشان سراغ خانه دوبلکس با سقف شیبدار، آشپزخانه اپن و دستشویی کلوز و خلاصه راحتتان کنم کاخ نیاوران را می گرفت. هر چند که حضرت اجل نیز بعد از اینکه فهمید داماد آینده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشینی را انتخاب نماید نظرشان در مورد دامادهای گوگولی مگولی برگشته و به من لقب «گدای کیف به دست» را هدیه نمودند!

بعد از تمام این صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسید. اولین سولا ایشان در مورد موسیقی بود و اینکه بلدم ارگ و گیتار و تنبک بزنم یا نه؟ واقعاً دیگر این جایش را نخوانده بودم. مثل اینکه برای داماد شدن شرط مطربی و رقص باباکرم نیز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتیم! دومین سوال ایشان هم در مورد تکنولوژی مخابرات خلاصه می شد، عروس خانم تلفن موبایل را جزء لاینفک و اصلی زندگی آینده شان می دانستند، من هم که تا حالا بهترین تلفنی که با آن صحبت کرده ام تلفن عمومی سر کوچه مان بوده توی دلم به هر کسی که این موبایل را اختراع کرده بود بد و بیراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبایل عذر خواهی نمودم. بعد از این که عروس خانم فهمید که از موبایل هم خبری نیست سگرمه هایش را درهم کرده و مرا یک «بی پرستیش عقب افتاده از دهکده جهانی آقای مک لوهان» توصیف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه که متوجه شد بنده بی شخصیت از کار با اینترنت و ماهواره هم سر در نیاورده و نمی توانم مدل لباس عروسی ایشان را از آخرین «بوردهای مد 2000 افغانستان» بیرون بیاورم، تازه تر شده و چنان برایم خط و نشان کشید که انگار مسبب قتل «راجیو گاندی» در هندوستان عموی بنده بوده است و لاغیر!

در ادامه سوالات فوق، علیا مخدره از من توقع برگزاری مراسم عروسی در باشگاه یا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسی که توی باشگاه برگزار نشود باعث سر شکستگی جلوی فامیل و همسایه ها می شود! والله، اینجایش که دیگر برایم خیلی جالب بود ما تا حالادیده بودیم که باشگاه جای کشتی گرفتن و فوتبال و والیبال بازی کردن است ولی مثل اینکه عروس خانم ها جدید زمین چمن و تشک و تاتامی را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداری و پرستاری از «گربه ها و سگهای ایشان» در منزل آینده مربوط می شد که این بار دیگر جداً نیاز به وجود متخصصین باغ وحش شناسی و انجمن دفاع از حقوق بقای وحش احساس می گردید تا برای به سرانجام رسیدن این ازدواج میمون و خجسته کمی فداکاری به خرج و راه و روشهای «معاشرت دیپلماتیک» با آن موجودات زبان بسته را نیز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و میو میوها» آموزش می دادند، بعد از تمام این وقایع ناخوشایند نوبت به مهریه رسید. خواهر کوچکتر عروس به نیت صدو دوازده نفر از یاران «لین چان» در سریال «جنگجویان کوهستان» اصرار داشت که صدو دوازده هزار سکه طلا مهریه خواهر تحفه اش باشد و به نیت اینکه در سال هزار و سیصد و چهل نه به دنیا آمده، هزار و سیصد و چهل و نه سکه نقره هم به مهریه اش اضافه شود! باز جای شکرش باقی بود که سال تولد در ایران «شمسی » می باشد اگر «میلادی» بود چه خاکی به سرم می کردم! بعد از قضیه مهریه نوبت شیربها شد. مادر عروس به ازای هر سانتیمتر مکعب از آن شیر خشکی به دختر خودش داده بود برای ما دلار، یورو، سپه چک، عابر چک و سهام کارخانجات پتروشیمی کرمانشاه و تراکتورسازی تبریز را حساب کرده به طوریکه احساس نمودم که اگر یک ربع دیگر توی این خانه بنشینیم خواهند گفت که لطفاً پول آن بیمارستانی را که عروس خانم در آنجا بدنیا آمده و پول قند و چایی مهمانهایشان را هم ما حساب کنیم!

بعد از تمام این حرفها مادر بخت برگشته ما یک اشتباهی کرده و از جهیزیه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گدای هفت خط، تاجر صفت، دلال، خیانتکار جنگی و جنایتکار سنگی معرفی کردند که انگار مسبب اصلی شروع جنگ جهانی دوم مادر نئونازی بنده بوده است، نه جناب هیتلر! به هر تقدیر در پایان مراسم بعد از کمی مشورت خانواده عروس جواب «نه» محکم و دندان شکنی را تحویلمان دادند و ما هم مثل لشکر شکست خورده یأجوج و مأجوج به خانه رجعت نمودیم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم که تا آخر عمر همچون ابوعلی سینا مجرد مانده و عناصر نامطلوبی به مانند خواستگاری و ازدواج و تأهل را نیز تا ابد به فراموشی بسپارم، بیخود نیست که از قدیم هم گفته اند؛ آنچه شیران را کند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج!!!!!!


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻃﻨﺰ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﻃﻨﺰ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻃﻨﺰ , ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد