پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
روح خانه ی مجلل ونیدبروک (قسمت دوم)
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 942
نویسنده : roholla

 

برای خواندن قسمت اول داستان اینجا کلیک کنید.

قسمت دوم
مسیر طبیعیِ وسوسه انگیز ی بود. همچنان که به آهستگی از راهرو باریک میان درختان. به پیش می رفتیم احساس کردم فشار هوا بر حنجره ام فشار می آورد. بزودی فراروی ما ,روشنایی که منتهی به رودخانه بود پدیدار شد. و از آنچه دیدیم .بسیار حیرت کردیم. در وسط آن محوطه ی روشن , قبرستان کوچکی با تقریبا ده یا پانزده قبر که به وسیله دیوارهای سنگی محصور شده بود , به چشم می خورد. دروازه سیاه آهنی اش از قسمت لولا. به یک طرف خم شده بود. اصلاُ قادر نبودم یک قدم جلوتر بروم . چرا که رودخانه , در پس زمینه ای از نور خورشید که بر سطح آب می درخشید. دیده نمی شد. دستم در دست همسرم بود و همین مسئله کمی مرا دلداری می داد. از دروازه پا به درون گذاشتم و تا وسط قبرستان پیش رفتم. سکوت بر همه جا حکم فرما بود. متوجه این حقیقت شده بودم که مالکین قبلی خانه اشرافی, کمترین تلاشی برای نگه داری اینجا, از خود نشان نداده اند.

چمن محوطه قبرستان , کم پشت , و گلهایی که حالا پژمرده شده بود اینجا و آنجا روی گورهای تازه تر به چشم می خورد. به یک سنگ گرانیت بزرگ چشم دوختم. قسمتِ طرفِ مرا مقداری خزه, پوشانده بود. با صدای بلند. شروع به خواندن کلماتی که بر قسمتهای ترک دار تخته سنگ , حک شده بود, کردم:

همایون
رابرت “ ویندبروک”1817-1898

من کلا با تاریخ خانه مجلل ویند بروک, آشنا بودم, زیرا وقتی خودم را آماده می کردم اینجا را بخرم آن را مطالعه کرده بودم. کنار قبر نخستین مالک و سازنده این کاخ مجلل ایستادم. من اصلا از اینکه در اینجا قبرستانی وجود دارد , مطلع نبودم . باورم نمی شد که کسی همین طوری قبر اجدادش را رها کرده و حتی از اینکه آنها اینجا دفند هم ذکری به میان نیاورده باشد. ناگهان متوجه شدم که همسرم صدایم می زند. او در کنار یک قبر, در طرف دیگر قبرستان زانو زده بود. به سمتش رفتم و نزدیکش چمباتمه زدم. در آن گوشه دنج , یک قبر نسبتا جدید وجود داشت ,با سنگی سیاه و زیبا و مرمرین. چمنهای اطراف قبر, هنوز تازه بود. شروع به خواندن کتیبه روی گور کردم. از قبل می دانستم که چه باید آنجا نوشته شده باشد.

همایون
"جیمی ویندبروک"
1991-1998

شوکه شده بودم سعی می کردم سیل افکاری را که به ذهنم هجوم می آورد , هضم بکنم. همسرم توجه ام را به قبر کوچک تری کنار قبر پسر جلب کرد. سنگ آن , درست مثل قبر پسر, از مرمر سیاه ساخته شده , و بر زمین تکیه داده شده بود. کتیبه به آسانی خوانده می شد.

ساوانا 1998

قبرستان را ترک کردیم و مسیر پایین رودخانه را, به سمت خانه مجلل پیش گرفتیم. از اینکه گور کوچکِ کنارِ قبر پسر, متعلق به یک حیوان محبوبِ خانگی بود اصلا تعجب نکرده بودم. من دقیقا می دانستم که آن قبر متعلق به چه حیوانی است.


هنوز کاملا شب نشده بود و همسرم خانه را ترک کرده بود تا تعطیلات آخر هفته را, با والدینش در "گرینویل" سپری کند. از تنها ماندن در آن خانه مجلل, هیجانی شده بودم و در این اندیشه بودم که بهترین دوستانم را از شهر فرا خوانده و از آنها بخواهم که اگر برایشان امکان دارد مدتی را در اینجا سپری کنند. اما بعد دریافتم که فکر ابلهانه ای است. برای مقابله با ترسها, ذهنم را آماده می کردم من باید این سه روز زودگذر , شجاعتم را حفظ می کردم. یک روز گذشت و عصر دومین روز فرا رسید. همه ی روز را در شهر به سر برده , و حالا به خانه رسیده بودم. در طول روز دریافته بودم که کیفم گم شده است و به دنبال آن ساعتها, خانه را گشتم , حدس می زدم که آن را باید هنگام زانو زدن بر علفهای قبرستان قدیمی , انداخته باشم و به خود جرأت دادم که به این بیندیشم که بروم و آنجا را جستجو کنم. برای فردا به آن احتیاج داشتم.

نور کم رنگ خورشید , بر خانه مجلّل می تابید. تا نیم ساعت بعد, هوا کاملا تاریک می شد با عجله , در مسیر رودخانه, به راه افتادم گفتگو کنا ن و زمزمه کنان , همراه با خواندن سرودهای قدیمی, رفته رفته ،حصار قبرستان , در دیدرس قرار گرفت. و من امیدوار بودم که در کمترین زمان کیفم را پیدا کنم و به سرعت از آنجا خارج شوم.

چندی نگذشت که قبرستان به طور کامل , در محدوده ی دید قرار گرفت. از آنچه دیدم ،در جا خشکم زد, آواز های قدیمی, در گلویم ماند. در وسط محوطه ی قبرستان, دو شبح نورانی به چشم می خورد . پسر جوانی آنجا , در حال انداختن یک توپ قرمز، به هوا بود. همینکه توپ از دستش رها شد, یک سگ ، همان( روح آشنا)، به هوا پرید و با مهارت هر چه تمامتر, آن را با دهانش گرفت و آرام بر چمن های نرم, فرود آمد، به طرف پسرک دوید و خودش را در آغوش پسر انداخت.پسر توپ را از دهان سگ گرفت و با شادی , دوباره توپ را به هوا انداخت. سگ هم جستی زد و همان عمل قبلی را بدون نقص تکرار کرد. پسرک روی چمنهای سرد نشست و وقتی سگ , به آهستگی به سمتش بازگشت, او را تنگ در آغوش گرفت و نوازشش کرد .

من همانجا در تاریکی ای که مرا محصور کرده بود میخکوب شده بودم، و آن منظره غیر قابل باور را تماشا می کردم و سعی می کردم خودم را متقاعد کنم که آنچه می بینم همان چیزی نیست که قبلا دیده ام. طرح شبح پسر, رفته رفته, کم رنگ تر می شد و طرح شبح سگ, رفته رفته ,روشن تر و پر رنگ تر.همچنان که شبح پسر داشت از جلوی دیدگانم محو می شد ، سگ در چمنهای کنار قبر پسر , چنبر زد و نفس عمیقی کشید تو گویی به خواب رفته است. او ناپدید نشده بود. به خاطر ایستادن زیاد در یکجا , یکمرتبه , متوجه دردی در ساقهایم شدم و دریافتم که باید کمی به خودم تحرک بدهم . چند قدم که به جلو برداشتم ناگهان , روح سگ از جا پرید .توجه اش جلب شد و چشمهای سرخش را به سمت من چرخاند و خرناس تهدید آمیز , و خشمگینانه ای از حنجره اش سر داد. برگشتم و به سمت خانه مجلل , تغییر مسیر دادم. چاره ای نبود باید بدون کیف پول سر می کردم .حتی پشت سرم را هم نمی توانستم نگاه کنم و بلند بلند دعا می خواندم که سکندری نخورم و به درختی یا چیز دیگری برخورد نکنم .

خودم را به جلوی خانه ی مجلل رساندم همان جا که بنز مرسدسم را پارک کرده بودم و بدون وقت تلف کردن , با ماشین , از در اصلی خارج شدم, و با ویراژ, وارد جاده خاکی شدم. کم کم خانه مجلل ,در پس ستونی از گرد و خاک , از نظر ناپدیدشد. فردا صبح پس از برخواستن از خواب , سعی کردم موقعیتم را دریابم .

اتفاقات شب قبل در ذهنم تازه می شدند .هنوز در مرسدسم بودم که آن را در یک کلیسای مشایخی پروتستانها در جزیره (ادیستو آیلند) پارک کرده بودم .به ساعت مچی ام نگاهی انداختم .ساعت 9:00 صبح بود .یک ساعت کارم دیر شده بود و من هنوز لباس غیر رسمی به تن داشتم .مجبور بودم به خانه مجلّل برگردم و لباسهایم را عوض کنم به منشی ام تلفن زدم و از او خواستم که جدول کاری صبحم را لغو کند. سپس تصمیم گرفتم به همسرم در "گرینویل" هم تلفن بزنم و اتفاقات شب قبل را برایش بازگو کنم . وقتی ماجرا را برایش گفتم ،باورش نمی شد .با هم به توافق رسیدیم که نمی توانیم به روشهای قبلی ادامه دهیم و باید تدابیری اتخاذ کنیم. باید به دوستم در “ کالیفرنیا” تلفن می زدم و از او می پرسیدم که آیا از ماجراهایی که در خانه مجلل “ویندبروک” اتفاق می افتد آگاهی داشته است یا نه .در حالی که زیر لب, خودم را سرزنش می کردم در جاده خاکی به سمت خانه مجلل به راه افتادم. تا جایی که ممکن بود باید هر چه سریع تر لباسهایم را عوض می کردم و به سر کار بر می گشتم وقتی از در اصلی وارد شدم ، از دیدن منظره ی مقابل در جلویی خانه مجلل, بهت برم داشت, ““جیمز”” “ویندبروک” مالک سابق خانه مجلل , جلوی ایوان خانه , ایستاده بود. ظاهرا یک مأمور کفن و دفن , هم کنارش بود ، این را از حضور یک ماشین نعش کش که جلوی چمنزار پارک شده بود, فهمیدم چندین کارگر هم به نرده های جلوی ایوان تکیه داده بودند. سلام و علیکی کردم و منتظر شدم به حرف بیاید .

- “ مارکوس” ! از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم از اتفاقات پیش آمده واقعا متاسفم باید بنشینیم روی یک موضوع مهم با هم بحث کنیم .

من به نشانه ی موافقت سرم را تکان دادم

- از اینکه شما را اینجا می بینم خوشحالم

به همه کارگران و دور و بری ها ، بفرمایی زدم قهوه ای درست کردم و سپس راهنمایی اشان کردم به جلوی ایوان تا استراحت کنند و خودم و ““جیمز”” به صورت خصوصی , صحبت را شروع کردیم.

- آمده ام که جسد پسرم را ببرم او در منطقه ای در همین حوالی دفن شده است. می خواهم او را به گورستانی در “ کالیفرنیا” منتقل کنم .نمی توانم حتی دوری از جسدش را هم تحمل کنم.

به سرعت با این خواسته ی او موافقت کردم اما همچنانکه به چشمهایش نگاه می کردم ، احساس می کردم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. از آن اشباح عجیب ، از آن مناظر مشکوک و آن صداها که ماه قبل شاهدش بودم برایش گفتم و خواستم برایم توضیح دهد که چرا از وجود قبرستان آگاهم نکرده است و چرا هنگام رفتن, آنقدر عجله کرده به گونه ای که حتی وسایل و اثاثیه خانه را هم با خود نبرده است .

نفس عمیقی کشیده آهی سر داد وگفت :
- حقیقتا نمی دانم از کجا شروع کنم “ مارکوس” !فکر می کنم بهتر است همه ماجرا را از اول برایتان بازگو کنم .

با مکثی سعی کرد افکارش را جمع کند
- من این خانة مجلل را از پدرم به ارث بردم همانطور که او آن را از پدرش به ارث برده بود و قبل از او هم , به همین ترتیب پسر از پدر, خانه را به ارث برده بود . همیشه دوره ی آبستنی همسرم طولانی بوده است .او چهار بار قبل از تولد “جیمی”, کورتاژ کرده بود.”جیمی” تک فرزند من بود و عاشقانه به او علاقمند بودم.ما از اینکه او داشت مراحل رشد را سپری می کرد خوشحال بودیم, ساعتهای شادی را به ماهی گیری و قایق سواری و بازی های رایجی که به صورت طبیعی پدر و پسر با هم انجام می دهند ,می گذراندیم.

به چشم هایش نگاه کردم غم عجیبی در آنها موج می زد .

- چند سال قبل سگ کوچکی برای “جیمی” خریدیم. از همان آغاز این دو علاقه عجیبی به یکدیگر پیدا کرده بودند بگونه ای که جدا کردنشان از یکدیگر مشکل بود . به خاطر اضافه کار ، وقت کمی را با “جیمی” در خانه بودم و به نظر می رسید که سگ این شکافها را پر می کند. سگ در حقیقت بهترین دوست او شده بود حدود یک سال قبل , صبح یک روز شنبه به “جیمی” قول داده بودم که او را برای ماهی گیری ببرم اما دریافتم که باید این به روزی دیگر موکول شود چرا که باید حتما آن روز را به سر کار می رفتم

.”“جیمز”” اندکی سکوت کرد و سپس دستمال جیبی اش را بیرون آورد اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد :
...”جیمی” تصمیم گرفت سگ را بیرون ببرد و به تنهایی روی پل رودخانه به ماهیگیری بپردازد .
همچنان که در برابر کشش طعمه ی قلابش, مقاومت کرده بود ناگهان تعادلش را از دست داده و به داخل رودخانه سقوط کرده بود. او شنا بلد نبود.

"““جیمز”” دوباره سکوت کرد و به دستانش خیره شد .پس از دقایقی دوباره حرفش را پی گرفت .

... جسد تباه شده او را در ساحل رودخانه, حدود نیم مایل دورتر از لنگرگاه "میلر" پیدا کردیم .سگ به نگهبانی بالای سرش ایستاده بود .

او را به سکوت فرا خواندم و خواستم که دیگر ادامه ندهد.
- نه ! نه ! من باید تمام ماجرا را برای شما بگویم .من قبلا قادر به گفتن اینها نبودم. مکثی کرد و دوباره حرفش را پی گرفت.

...”جیمی” را در ساحل رودخانه "ادیستو" دفن کردیم, همان جایی که او به آن عشق می ورزید سگ را با خودمان به خانه آوردیم .از یادگارهای “جیمی” آنچه باقی مانده بود همین سگ بود. خیلی به او علاقه مند شده بودیم .هر شب, سگ, راه اتاق “جیمی” را پیش می گرفت و روی تخت او می لمید .آنجا تنها جایی بود که سگ خوابش می برد .یک روز صبح، که سگ را صدا زدیم جوابی نشنیدیم . وقتی وارد اتاقش شدیم , متوجه شدیم که سگ همانطور که روی تخت “جیمی” به خواب رفته , مرده است .او را هم در همان قبرستان قدیمی, نزدیک “جیمی” دفن کردیم. ضمنا، نام آن سگ " ساوانا" بود.

چندی نگذشت که خانه مجلل را ترک کردیم. من شغل دیگری در “ کالیفرنیا” برای خودم دست و پاکردم و از بقیه ماجرا هم که با خبری. هرگز برای بردن اثاثیه نمی توانستم به اینجا برگردم و حتی فکرش را هم نمی کردم که بتوانم دوباره پایم را اینجا بگذارم اینجا به جز خاطرات تلخ چیزی برایم ندارد

بلند شد و همگی در سکوت, از مسیر پایین رودخانه, به سمت قبرستان قدیمی حرکت کردیم همچنان که آرام قدم می زدم , شیئی را روی سنگ قبر پسر تشخیص دادم قدری جلوتر رفتم. بر سنگ قبر متوجه کیفم شدم. نمی توانستم بیاد بیاورم که چگونه آن را اینجا جا گذاشته ام .الان موقع مناسبی برای برداشتنش نبود. حفارها شروع به کار کرده بودند و من کنار دروازه قبرستان ایستاده بودم. یک ساعت بعد هم پسر و هم سگ نبش قبر شده بودند .از این حقیقت شگفت زده شده بودم که سگ با یک تابوت مزین خاکستری به همان سبک و سیاق پسر, دفن شده بود .پس از مدتی , مشخص شد که درِ تابوت پسر باز شده است .مهر روی در تابوت شکسته بود و در پوش آن کمی بالا آمده بود , پدر بیچاره , داشت به زانو در می آمد . مامور کفن و دفن , به جلو خیز برداشت و سعی کرد او را بگیرد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به آهستگی به تابوتِ باز, نزدیک شدم و از آنچه دیدم, مغزم سوت کشید .موهای پشت گردنم به طور کامل راست شده بود! .بدن پسرک, بر کف تابوت تکیه داده شده و با توپِ سرخ رنگی در دست راستش , به نظر می رسید که به خواب عمیقی فرو رفته است. همه چیز درست از آب در آمده بود اما نمی توانستم از مافی الضمیر “جیمز” چیزی دریابم, سعی کرد چیزی بگوید .عرق صورتش را پاک کرد و با بی حالی به حرف در آمد:

- توپ اسباب بازی مورد علاقه ی سگ بود .توپ را با خودش دفن کردیم. مأمور کفن و دفن خبر داد که در تابوتِ سگ هم باز است .قفل باز شده بود و مهر و موم آن شکسته بود ، رنگ “جیمز” دوباره پرید جسد سگ ,درست مثلِ روزِ اولِ تدفین, سالم بود !

“جیمز” تأکید کرد که او هرگز مومیایی نشده است. هنگام دفن سگ, توپ در تابوت او قرار داده شده بود اما حالا در هیچ کجای تابوت, توپی مشاهده نمی شد!

آنقدر شوکه شده بودم که فکر می کنم تا آن زمان ,هیچ انسانی اندازه ی من شوکه نشده بود .وقتی “جیمز” به تابوت نزدیک شد و بدن سگ را به نرمی بلندکرد, هاج و واج عقب خزیدم .جسدش اصلا خشک و سفت نبود. سگ را برداشت ,به سمت تابوت بازِ پسر, رفت, سگ را در کنار پسر قرار داد و به آرامی در تابوت را گذاشت. اشک گرمی از گونه هایم سرازیر شد .من و “جیمز” دریافتیم که کار به درستی انجام یافته است .”جیمز” بالای تابوت پسر زانو زد، دستانش را بالا برد و دعای کوتاهی را زمزمه کرد همچنانکه تابوت خالی سگ روی زمین قرار داده شده بود, کیفم را از سنگ قبر برداشتم. تابوت پسر حالا آماده حمل بود .”جیمز” با چشمانی گریان, مرا در آغوش کشید ، و از من خواست که از این مکان محافظت کنم و سپس از من خداحافظی کرد. به گرد و غبارِ پشتِ سرشان, چشم دوختم و فکر می کردم که شاید دارم خواب می بینم اما نه ! همه چیز حقیقت داشت .

این به هر حال, شگفت انگیز ترین اتفاق, در زندگی من بود .حالا تقریبا حدود یک سال است که در این خانه ی مجلل زندگی می کنیم .و آن اتفاقات عجیب , دیگر تکرار نمی شوند. قبرستان و باغ, علف کن و تعمیر شده اند و من و همسرم, همه ساعاتمان را در اینجا سپری می کنیم .اتاق خواب پسر, حالا جایش را به اتاق مطالعه ی من داده است و هر بار به این اتاق پا می گذارم, تقریبا انتظار دارم روح چنبر زده ی سگ را, در گوشه ی شرقی اتاق ببینم. می دانم او بر نخواهد گشت، او حالا جای گرم و نرمی در آغوش بهترین دوستش یافته است .از این پس, خانه مجلل “ویندبروک” جایی تماشایی خواهد بود.

منبع:
http://forum.persiantools.com/threads/98584/


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: مسیر , رود خانه , قبرستان , دیوار , خانه اشرافی , سنگ گرانیت , قبر , اجداد , مرمر , کتیبه , گور , تعطیلات آخر هفته , گرینویل , ویندبروک , شبح , روح , سنگ , بنز , کالیفرنیا , ارث , ماهی گیری , قایق , شنا , ,



روح خانه ی مجلل ویند بروگ ( قسمت اول)
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 660
نویسنده : roholla

نوشته : "تای هارتلی"
مترجم : هادی محمد زاده

از کودکی شیفته ى ساختمانهای قدیمى بودم به ویژه ساختمان های مربوط به دوران های انقلاب و جنگ. من همیشه عاشق گشت و گذار در کاخهای قدیمی جنوب بوده ام و از اینکه سازندگان این بنا ها اینقدر در حرفه اشان به ریزه کاریها توجه نشان می دادند شگفت زده می شدم.حالا برخی از این هنرها برای همیشه از بین رفته است. باعث مسرتم می شد اگر می توانستم روی یکی از خانه های مجلل شهر های پایینی "کارولینای جنوبی" که قابلیت باز سازی خوبی داشت معامله فوق العاده ای ترتیب دهم.

همیشه این مسئله ،فکرم را به خود مشغول کرده بود و نقل مکان کردن به یک خانه اشرافی، برای من، به منزله موفقیت در امور دنیوی بود. در احساسهای اینچنینی غوطه ور بودم تا بالاخره زد و وقتش رسید. خانه مجلل مورد نظر یک نمونه ى عالی و زیبا متعلق به دوران" ملکه ویکتوریا" بود، که شش طبقه داشت و نمای بیرونی آن دارای ده ایوان و ده اتاق بود . رودخانه «ادیستو» به آرامی، از پشت این ساختمان عظیم ، می گذشت. خانه اشرافی، متعلق به خاندان یکی از دوستان قدیمی ام بود که به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ کالیفرنیا” شده بود.

او پدر پسر جوانی بود که یک سال پیش، دار فانی را وداع گفته بود. غیر از این پسر, هیچ وارث دیگری نداشت. واقعا مصیبت بزرگی به او روی آورده بود. من قبلا به این حقیقت اشاره کرده بودم که دنبال خانه ی حاضر و آماده ای می گشتم. وقتی این مسئله اتفاق افتاد به هر حال این احساس به من دست داده بود که نکند دوستم احساس کند من در غم او دنبال نفع شخصی هستم ، اما او به من اطمینان داد که مجبور است از این جا برود و با پرداختن به شغل جدید، فکر و ذهنش را از ضایعه پیش آمده ، بر کنار نگه دارد.

بدون از دست دادن فرصت، آنجا را خریدم. و پس از مدتی دریافتم که تا مدتی این عمارت مجلل خالی مانده و کسی آنجا زندگی نکرده است. غافلگیر شده بودم. چرا که اصلا فکرش را هم نمی کردم که دوستم، غیر از اینجا، سکونت گاه دیگری هم داشته باشد. نکته دیگری که بیشتر مرا غافلگیر کرده بود این بود که وسایل و اثاثیه خانه دست نخورده باقی بود که برخی از آنها، به دهه های پیشین ، تعلق داشت و با گرد و خاک و تار عنکبوت پوشیده شده بود. من و همسرم، صبحها مشغول گرد گیری و مرتب کردن آنجا می شدیم و نهایت سعی امان این بود که آنجا را به بهترین نحو، به حالت اولیه بر گردانیم. مشتاقانه منتظر بودیم تا وکیلمان، امور مالکیت ما را بر این خانه راست و ریس کند. قرار بود در یکی از محضر های ثبت اسناد رسمی، در اوایل دسامبر ، این کار انجام شود.

اولین شب را در یک اتاق خواب بزرگ در طبقه اول به خواب رفتیم و صبح با روشنایی فرح انگیزی مواجه شدیم ، چرا که پنجره های بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز می شد. توری های پنجره به زیباترین شکل، نور گیر بود و اشعه ی نرم صبحگاهی را به درون اتاق می آورد. دیگر اتاقها هم تقریبا به همین شکل، دارای روشنایی طبیعی و ملایمی بود. می دانستم که علاقه زیادی به این جور جاها دارم.

صبح یک روز دلپذیر شنبه ، تصمیم گرفتم از زمینهای اطراف که بالغ بر ده جریب، می شد بازدیدی داشته و بناهای دیگر ملک را که در گشت و گذار های قبلی ام ، متوجه اشان شده بودم را از نزدیک بر رسی کنم و نگاهی هم به انباری ها ، که وسایل قدیمی در آنها نگه داری می شد، بیاندازم. حدود دو جریب از زمینها، بایر و بقیه از درختان انبوه، پوشیده شده بود. از یک راه باریکه سنگی که به درختان منتهی می شد ، جستجویم را شروع کردم. من به وضوح ، این مسیر را از پنجره اتاق خوابم ، دیده بودم و هر زمان که از پنجره ، بیرون را نگاه می کردم ، چشمم به آن می افتاد.


به آهستگی در راهچه ی میان درختان ، شروع به قدم زدن کردم و از دیدن درختان بلوط تنومند، که با انبوهی از خزه های بی ریشه اسپانیایی ، پوشیده شده بود، حیرتی عجیب مرا فرا گرفته بود. کنجکاو بودم که ببینم این مسیر به کجا خواهد انجامید و با چه مواجه خواهم شد. انبوه شاخه های درختان باعث می شد که حتی در چنان روز بدان روشنی، نور به سختی ، بر سطح مسیر بتابد. همچنان که پیش می رفتم یک لحظه بر گشتم و متوجه شدم که دور نمای خانه مجلل ، دیگر دیده نمی شود. همان جا آرزو کردم که ای کاش از همسرم خواسته بودم که همراهیم کند.

چند قدم که جلو تر رفتم متوجه کوره راهی در سمت چپم شدم و مکانی که دور تا دور آن را دیوارهای سنگی با حدود سه پا بلندی احاطه کرده بود . در بزرگ آهنی ای داشت که باز بود و برای جستجو ، مرا به خود می خواند. پا که به درون گذاشتم یک باره با باغی از گلهای زیبا، با گشت گاه های دوست داشتنی که به صورت مارپیچ ، در محوطه باغ ایجاد شده بودند ، مواجه شدم. یک نیمکت سنگی قدیمی هم زیر یک سایبان کوچک در مرکز باغ به چشم می خورد. با اینکه علفهای هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ کرده بودند، با این حال آنها به رشدشان ادامه می دادند و حتی در چنین وضعیت به هم ریخته ای ، باغ خیلی زیبا و آرام به نظر می رسید.

راهم را به سمت نیمکت سنگی کج کردم و روی آن نشستم. نگاهی سر سری به اطراف انداختم. الان وقتش نبود که به وضعیت باغ رسیدگی کنم، بنا براین بر آن شدم که وقتی دیگر ، باز گردم و سر و سامانی به وضع باغ بدهم. بیشتر هیجانِ سر گوش آب دادن، در محیط باغ ، مرا فرا گرفته بود.

ساکت ، روی نیمکتِ سرد نشستم و به صدای رودخانه و جیر جیر پرندگان بر درختها، گوش سپردم. به نیمکت که دقت کردم ،متوجه شدم که ، حتی در این مکان فراموش شده ، روی آن هنرمندانه کار شده بود. از سیمان ساخته شده ، و با کاشی های ضربدریِ رنگی، زینت داده شده بود ، البته برخی از آنها، شکسته و ترک خورده بودند.

همچنان که با انگشتم با لبه نیمکت ، ور می رفتم ، صدایی به گوشم خورد که به نظر می رسید از بیرون آن محیط است . انگار صدای هیجان زده ی یک بچه بود، که می خندید و فریاد می زد. صدا از عمق درختان می آمد. بلند شدم و هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف کردم .صدای شکستن چند شاخه از همان ناحیه ، به گوشم خورد.

موهای بدنم سیخ شده بود. فورا از باغ خارج شدم و مسیر مارپیچ را به سمت خانه مجلل پیش گرفتم و هر چه می توانستم بر سرعت قدمهایم افزودم. با دیدن خانه مجلل احساس بهتری به من دست داد و پی بردم که نمای ساختمان از پشت, چقدر باشکوه است، با آن ستونهای بلند سپیدش که از زمین به پشت بام کشیده شده بود. و پنجره های پر طمطراقِ سپیدِ مایل به زردش ،که مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بیابم. او را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. پس از کند و کاو جاهای مختلف عمارت ، سرانجام او را در اتاق خوابِ پشتی عمارت یافتم. این اتاقی بود که قبلا آن را وارسی نکرده بودم.

او را در اتاق زیبایی یافتم که به صورت زینتی چوبکاری شده و دیوارهای روشن رنگی آن، با اَشکالی از راکتهای بیس بال و دیگر اَشکالی که باعث شادی یک پسر بچه می شود ،گرده برداری گردیده بود. کاملا برایم روشن بود که این اتاق، اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است همسرم روی لبه تخت خوابِ یک نفره نشست ملافه ها را مرتب کرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بیرون خیره شد. انگار مایلها دور را، از نظر می گذراند وقتی هم که من وارد شدم ، یکه ای خورد. با خود فکر کردم شاید الان وقتش نباشد که او را از تجربیات عجیبی که آنجا میان درختان ، برایم پیش آمده بود ، آگاه کنم. بیان این مسئله , به وقتی دیگر باید موکول می شد. بقیه روز را از خانه بیرون نرفتم و وقتم را به نقاشی و نظافت کردن گذراندم و برای بازسازی اتاقها ، نقشه کشیدم. اتاق پسرک هنوز دست نخورده، باقی مانده بود. اصلا این اتاق فراموش شده و کسی تا حال از وجود آن مطلع نگردیده بود. شب هنگام که به بستر رفتم، ذهنم را اتفاقات عجیب پیش آمده در طول روز به خود مشغول کرده بود. در این اندیشه بودم که آیا هیچ آدم عاقلی می توانست خانه ای را که مأوای نسل اندر نسل او بوده است، بفروشد و بعد هم تمام وسایل خانه ، به ویژه اتاق پسرک را، رها کند و برود!؟ دقیقا یک سال از مرگ پسرک می گذشت چرا اتاقش تا حال، خالی و مرتب نشده بود؟

سخت به این فکر بودم که از موضوع سر در بیاورم و با همین افکار خواب مرا در ربود. نیمه های شب از خواب پریدم. احساس ترس عجیبی به من دست داده بود که تقریبا داشت گلویم را می فشرد. صدایی شنیده بودم، آیا خواب می دیدم یا این صدا بود که در حقیقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ریتم یکنواخت نفسهای همسرم گوش فرا دادم و این البته مرا کمی دلداری می داد. همچنان در تاریکی دراز کشیده بودم و گوش به زنگ بودم. فضای اتاق به صورت ترس آوری ساکت بود. سپس دوباره همان صدا را شنیدم. سلاح گرمی را که در کمدم نگه داری می کردم برداشتم، ضامنش را کشیدم و آهسته از تختخواب بیرون آمدم. با دقت ، پایین راهرو را نگاه کردم و یک بار دیگر همان صدا را شنیدم. این بار ضعیف بود اما وجودش را نمی توانستی انکار کنی ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاریکی ، به سمت انتهای اتاق خیره شدم.

ناگهان چشمهایم را ناباورانه مالیدم. نوری در مجاورت اتاق پسرک به چشم می خورد! البته تنها نور نبود، بلکه رقص منظم رنگها بود که از داخل راهرو، به دیواره های بیرون اتاق، منعکس می شد. چند قدم جلو تر رفتم به این امید که شاید آن نور ها نتیجه انعکاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد و یا چیزهای پیش پا افتاده ای که این پدیده را توجیه کند ولى همه چیز به همان وضع سابق بود، نورها هنوز آنجا در چرخش بودند و هنوز همان صدا، صدا یی که خیلی شبیه به ناله یک حیوان بود به گوش می رسید.

با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بیدار کنم. صدایش زدم ، بیدار شد، اما همچنان که داشتم برایش توضیح می دادم که چه اتفاقی افتاده است به سمتی دیگر غلتید، و از من خواست , صبح این چیزها را برایش تعریف کنم. دوباره صدایش زدم حرفهای نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد و دوباره خواب فرایش گرفت. این عکس العمل او خیلی عجیب بود. او همیشه خوابش سبک بود. حالا برایم مسجل شده بود که به تنهایی باید شجاعت خود را نشان دهم. بنابراین، آهسته آهسته از آشپزخانه عبور کرده و به اتاق نهار خوری وارد شدم. درِ منتهی به اتاق خواب نیمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پایین راهرو، پیش گرفتم سعی می کردم تا می توانم دقت کنم، همچنانکه مماس با دیوار حرکت می کردم، شانه ام به تابلو ی نقاشی ای خورد که چند ساعت پیش آنجا آویزان کرده بودیم. تابلو، با صدای کر کننده ای بر کف چوبی عمارت سقوط کرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب کاملا باز شده بود. آنجا در دو سه قدمی من، شکل نورانی کوچکی ایستاده بود . بی هیچ تردیدی یک سگ بود. یک سگ کوچک سیاه چشمِ زشت. حیوان یک لحظه به من نگاهی انداخت. سر جایش ایستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دویدن کرد. نورش بر کف چوبی و دیوارهای اطراف، منعکس می شد. سپس در انتهای راهرو ایستاد، مکثی کرد و دوباره چرخید. با خرناسی خفه و سپس به شکل مهی محو شد .

سکوت دوباره بر همه جا حکم فرما شده بود. دیگر نوری از اتاق پسرک به چشم نمی خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه های تخت به هم ریخته بود. گویی سگی آنجا در خواب به سر می برده است. دستم را بر بستر کشیدم. سرد بود. به اتاق خواب برگشتم و سعی کردم ،یک بار دیگر همسرم را بیدار کنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بیدار نمی شود. بر تختم دراز کشیدم، تا شعورم را باز یابم. قبلا هرگز با چنین مشکلی برخورد نکرده بودم.

خودم را به سکوتِ تاریکی سپردم. با نور شدیدی که از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابید، بیدار شدم. همان جا یک دقیقه دراز کشیدم تا کمی از طراوت آفتاب زیبای صبح لذت ببرم و بیندیشم که امروز را چکار کنم. یک لحظه، تمام وقایع شب قبل، چون سیلی به ذهنم هجوم آورد. به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدایش زدم. با چشمانی گشاده از خواب برخاست و پرسید چه شده است. تمام ماجرا را، برایش تعریف کردم. به ویژه واقعه ی بیدار نشدنش را . او تلاش مرا برای بیدار کردنش رد کرد و تأکید کرد که اینها خواب و خیال بوده است . به کمدم نگاهی انداختم، همان جایی که سلاح گرمم را نگه داری می کردم .اسلحه ام سر جایش، به پشت افتاده بود. خوب که دقت کردم حیران و گیج شدم چرا که ضامن سلاح کشیده نشده بود. درست مثل همیشه . فکر کردم شاید ماجراهای شب قبل ، خواب و خیالی بیش نبوده است. اما همانطور که داشتم ، ماجراها را دوباره برای همسرم تعریف می کردم پی بردم جایی برای مطمئن شدن از اینکه وقایع شب قبل رویا نبوده است، وجود دارد. دستش را گرفتم و او را به آشپزخانه و ناهار خوری کشاندم. راهرو منتهی به اتاق پسر، با نور آفتاب صبحگاهی، کاملا روشن شده بود.

در هنوز باز بود. به داخل نگاهی انداختم. حیرت برم داشت چرا که ملافه های تخت نامرتب بود. همسرم هم این وضع شگفت را دریافت اما باور نداشت که آن کارِ روح یک سگ باشد .

حالا یقین کرده بودم که ماجراهای دیشب خواب و خیال نبوده است اما می دانستم آنجا جایش نبود که بتوانم این مسئله را به همسرم ثابت کنم. روزم را طبق معمول شروع کردم و سعی می کردم خود را بی خیال نشا ن دهم. باتمام وجود, امیدوار بودم که آن اتفاق دوباره نخواهد افتاد.


ساعت حدود نه بعد از ظهر بود خورشید داشت در پس کوه ها نهان می شد و همسرم و من، از وظیفه دشوار تمیز کردن آنجا آسوده شده بودیم . بیشتر کارهای طبقه اول انجام شده بود، از جمله تمیز کردن پنجره ها و ما حالا پشت یک میز کوچک نشسته بودیم و داشتیم قهوه داغ و جانانه ای نوش جان می کردیم. چشم به غروب خورشید دوختم و بازوان خسته ام را مالشی دادم. و به اندیشه اتفاقات روز قبل و شب گذشته فرو رفتم. به مه غلیظی که از رودخانه بلند می شد نگاهی انداختم و سپس نگاهم را به سمت قسمت پشتی محوطه ، معطوف کردم . منظره ترسناکی داشت. همسرم به اشکال حیرت آور مهی که بر اثر نور ملایم آبی ماه از روی رودخانه بر می خاست چشم دوخته بود . قطعا مکانِ کاملا آرامش بخشی بود. داشتم می پذیرفتم که دارم لذت می برم. گوش دادن به آواهای شبانه و صداهای که برایم تازگی داشتند و زندگی در شهری که همه زندگی ام بود.

سیگار برگی را در نور مهتاب برداشتم، معاینه اش کردم و سپس گوشه لبم گذاشتمش. و فندک آب طلا داده شده ام را زیرش گرفتم . ناگهان پارس یک سگ به گوشم خورد. از جا جستم سیگار برگ را انداختم و بر زمین خاموش کردمش. همان جا خشکم زده بود. پارس قطع شد. همسرم هم آن را شنید و هر دو برای پارس بعدی به انتظار ایستادیم. همچنان که لایه نازکی از مه داشت بر سطح حیاط پخش می شد چهار ستون بدنم انگار داشت یخ می زد. پارس دیگری به گوش نرسید بنابر این نهایتا برای تمدد اعصاب، سیگار دیگری گیراندم که فورا خاموشش کردم. اصلا حوصله بیشتر آنجا ماندن را نداشتم تصمیم گرفتم هر چه زودتر به استراحت پرداخته و نیرویم را برای روز بعد ذخیره کنم. ولى دوباره در سکوت شب از خواب پریدم. در خواب و بیداری صدای پارس روح سگ به گوشم خورده بود حالا کاملا بیدار شده بودم و برای شنیدن آنچه فکر می کردم پارس سگ است گوش کشیدم. اشتباه نکرده بودم من داشتم صدای ناله و زوزه سگی را می شنیدم، البته این بار از بیرون خانه مجلل.

تصمیم گرفتم همسرم را از خواب بیدار نکنم بنابر این به سمت پنجره رفتم و کرکره را به اندازه ای که بتوانم حیاط را ببینم، کنار زدم. حیاط با نور مهتاب روشن بود. مه تا حدی همه جا پخش شده بود. آنچه دیدم زانوانم را سست کرد. طرح شفافی از روح سگ، آنجا مشاهده می شد. همانی که شب قبل دیده بودم. بر آستانه راهچه ی سنگی منتهی به باغ ، نشسته بود. به صورت واضح از شبح سگ، نور ساطع می شد. نور سفید رنگی که سطح راهچه و درختان اطراف را، تحت الشعاع گرفته بود. سگ قبلا مرا دیده بود و حالا رویش را بر گردانده و مستقیم به چشمهای من خیره شده بود .با زوزه ای منحصر به فرد، تغییر مسیر داده و در مسیر سنگی شروع به دویدن کرد، همچنان نور به اطراف می پراکند. ناگهان روح سگ به صورت نیم دایره ای در آمد و در تاریکی شب حل شد حالا تنها لایه نازک بخاری از آن مانده بود که از درختان، به سمت رودخانه غلط می خورد آشکارا شوکه شده بودم. به سمت تخت که همسرم روی آن نشسته بود برگشتم. او هم زوزه را شنیده بود. حالا هر دو می دانستیم که اینها خواب و خیال نیست .

به ساعتم نگاهی انداختم ساعت چهار و سی دقیقه صبح بود. دیگر تصمیم گرفتیم بیدار بمانیم و طلوع خورشید را به نظاره بنشینیم. همچنان که پشت میز بزرگ قهوه ای مایل به قرمز اتاق نهار خوری، در حال تماشای بالا آمدن خورشید بودیم، به فکر ماجراهایی افتادم که شب قبل , از پنجره شاهدش بودم. همسرم تقریبا بر خلاف گذشته , شکش در مورد این ماجرا ها بر طرف شده بود و همچنان که خورشید بر فراز رودخانه بالا می آمد، تصمیم گرفتیم حقیقت ماجرا های خانه مجلل را دریابیم. قدم زنان وارد محوطه شدیم و به سمت همان راه باریکه سنگی ، که چند روز قبل در آنجا به گشت زنی پرداخته بودم ، به راه افتادیم. در سکوت کامل قدم می زدیم. هوا آنقدر رطوبتی بود که تقریبا خفقان آور می نمود. و چنان صداهای طبیعی فضای اطراف را پر کرده بود که من باورم شده بود اگر بخواهم فریاد بزنم هرگز صدایم آنسوتر از لبهایم شنیده نخواهد شد. به همسرم باغ رو به خرابی و قابل بازسازی را نشان دادم و هر دو روی نیمکت سنگی قدیمی وسط محوطه نشستیم و با دقت به محیط اطراف خیره شدیم. من به طرف رودخانه چرخیدم . آفتاب از لای شاخه ها بر چهره ام پاشید. به یاد دفعه قبل که به اینجا آمده بودم افتادم. سرانجام راه در بیرونی باغ را پیش گرفتیم. در مسیر حرکت به سمت خانه مجلل, متوجه یک راه باریکه ی کوچک خاکی شدیم که به نظر می آمد منتهی به رودخانه است احساس کردم راه, مرا به سمت خود می خواند.

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭم ﺍﻳﻨﺠﺎ ﮐﻠﻴﮏ ﮐﻨﻴﺪ.
منبع :
http://forum.persiantools.com/threads/98584/


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: تای هارتلی , انقلاب , جنگ , ساختمان قدیمی , عاشق , ملکه ی ویکتوریا , رود خانه , ادیستو , خانه اشرافی , مهاجرت , کالیفرنیا , اثاثیه , تار عنکبوت , جریب , بلوط , هرزه , بیس بال , سگ , قهوه , سیگار برگ ,



خانم چادری +18
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 302
نویسنده : roholla

داستان ارسالی از :تینا سرزهی
18 ساله از مازندران

لطفا توجه کنید بنا به توضیحات نویسنده این داستان کاملا واقعی بوده و برای خود شخص نویسنده اتفاق افتاده است.
خواندن این داستان به زنان حامله،افراد زیر 18 سال و کسانی که بیماری قلبی دارند توصیه نمی شود.

این یک داستان واقعیست
مدتی بود به دنبال خانه ای بزرگتر بودیم تا اینکه مادرم آگهی در روزنامه دید و پیشنهاد کرد سری به آنجا بزنیم.
صاحبخانه زن جوانی بود. پسر بچه ای چهارساله در بغل داشت که مدام گریه می کرد. دختر بچه ای حدودا نه ساله هم داشتند که قرار شد خانه را به ما نشان بدهد. خانه بسیار زیبایی بود. صاحبخانه با سلیقه بسیار کار کرده بود. موکت هایی با گلهای برجسته، جوبهای گرانقیمت روی ستونهای خانه، کتابخانه ای بزرگ کنج دیوار، کابینتهای گرانقیمت و...
با اینکه یکسال بیشتر از ساخت خانه نمی گذشت، آنها اصرار داشتند خانه را فورا فروخته و از آنجا بروند.
قیمت خانه بیشتر از توان مالی ما بود، اما آنها حاضر شدند خانه را زیر قیمت به ما بفروشند.
چند سالی از خرید خانه می گذشت. کم کم متوجه شدیم برخی وسایل مان ناپدید و یا جابجا می شوند. اوایل اهمیت نمی دادیم اما بی فایده بود. یکبار نیمه شب از خواب بیدار شدم. نور مهتاب که از پنجره به داخل می تابید اتاق را قدری روشن کرده بود. زنی که چادر خانه به سر داشت کنار تختم ایستاده بوده و خیره نگاهم می کرد. از شدت خستگی چشمانم را بستم و خوابیدم و سعی کردم ماجرا را فراموش و قضیه را توهم تلقی کنم.
چند روز بعد خواهر کوچکم با ترس ادعا کرد که نیمه شب زنی چادری را دیده که در اتاق خوابش ایستاده و به او زل زده.
چون خودم هم زن را دیده بودم قدری ترسیدم. موضوع را به والدینمان گفتیم ولی آنها باور نکردند.
ماهها گذشت. یک روز عصر، مادرم جلوی تلویزیون به خواب رفت. خواهرم هم حمام بود. تلفن زنگ خورد. مادرم بیدار شد و دید خواهرم چادری سرش کرده و پشت به او و رو به تلفن ایستاده و گوشی را بر نمی دارد. مادرم که خیلی خواب آلود بود تلفن را برنمی دارد و تلاش می کند دوباره بخوابد که ناگهان می بیند در حمام باز شد و خواهرم بیرون آمد.
مادرم به سمت زن چادری چرخید ولی کسی آنجا نبود.
بعد از این قضایا، فورا خانه را فروختیم و تازه دلیل اصرار صاحبخانه قبلی را برای ترک این خانه فهمیدیم.
وسایل گم شده مان حتی موقع اسباب کشی هم پیدا نشد. انگار آب شده و به زمین رفته بودند.


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: داستان واقعی , آگهی , روزنامه , سلیقه , صاحب خانه , کتابخانه , توان مالی , قضایا , خانم چادری , +18 ,



ﻋﻴﺪ ﻫﺎﻟﻴﻮﻭﻳﻦ
نوشته شده در چهار شنبه 26 فروردين 1394
بازدید : 458
نویسنده : roholla

بن فیور
مترجم : هادى محمدزاده

باد سرد پاییزی، برگهای خشک را، از جلوی پایم، جارو می کند، دو باره آن روزها، در یادم زنده شده است. مدتها پیش بود، و ما حدودا دوازده سال داشتیم. «بامپی» و من، دوستانی جدا نشدنی بودیم. و همیشه خود را دوستانی تا آخر خط، می دانستیم. نام اصلی« بامپی» ، « کوین» بود. یک کودک سرخ چهره ایرلندی، که به خاطر عادت های عصبی اش، او را با این لقب صدا می کردند، چون هنگامی که می ایستاد و صحبت می کرد، مدام به شما تنه می زد. با این حال، دوستی خوب و وفادار بود.

می دانستیم که بزودی دوستیمان، در محک آزمایش، قرار خواهد گرفت. و تحت غیر منتظره ترین شرایط، به بوته آزمایش، گذاشته خواهد شد. عمارتی بود به نام « ولینگتون»، که استوار و پا بر جا، در همسایگی ما قرار داشت و در انتهای کوچه ى کاملا بن بست ما، به شکل تهدید کننده و به شکوه سبک معماری «گوتیک »، سر بر افراشته بود. ساختمانی عظیم و هولناک، که داستانهایی در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسایگان سالهای متمادی سرشان به همین مسئله گرم بود. مردم بر این باور بودند سالها پیش، حتی مدتها قبل از اینکه همسایه های حال حاضر این محله در این جا ساکن شوند، یگانه ساکن این خانه «آلتیا ولینگتون»، شش تن از اعضای خانواده اش را در این خانه کشته است. علاوه بر این در مورد او حرفهای نامعقول زیادى می زدند، از قبیل اینکه روح پلیدی در او حلول کرده و به او فرمان داده است که این جنایات وحشتناک را انجام دهد. گاهی هم می گفتند عقلش را از دست داده است، می گفتند که حدود پنجاه سال در یک سازمان شاغل بوده و بعد فرار کرده، به این خانه آمده و گوشه نشینی اختیار می کند. ضرورتی ندارد که بگوییم به این نتیجه رسیده بودیم که از این مکان، به هر قیمتی، باید دوری کنیم.

ولى پس از سالها مرد میدان طلبیدن آن خانه، من و «بامپی» مصمم شدیم بودیم مرد این میدان باشیم. عید «هالووین » فرا رسیده بود و ما از مدتها پیش منتظر رسیدن چنین زمانی بودیم. به صورت کاملا محرمانه نقشه این کار را کشیدیم. اگر والدین مان، پی می بردند که در شب عید «هالووین» برای عمارت « ولینگتون» نقشه می ریزیم حتما سد راهمان می شدند. من هنوز نمی دانم چرا اقدام به آن کار کردیم. شاید می خواستیم کاری را انجام دهیم که همسن و سالهای ما تا سالهای سال نمی توانستند انجامش دهند. شاید کودکانی احمق، بودیم که فکر می کردیم به خاطر یک شوخی بچگانه می توانیم جسور به نظر بیاییم.

باری به هر دلیل، عید «هالووین» فرا رسیده بود. و ما سعی می کردیم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات این کار را، به دست بیاوریم. وقتی شب عید فرا رسید، من و «بامپی» ، آخرین نفسهای عمیقمان را کشیدیم، و در راسته ى پله های سنگی به سمت آن خانه مجلل بختک زده، حرکت کردیم. هر پله ای را که با بی میلی بالا می رفتم، ساقهایم بیشتر به لرزه می افتاد. یک میلیون بهانه در ذهنم چرخ می خوردند. «بامپی» ساکت بود و سرخی چهره اش رنگ باخته بود.


قلبم تند تند شروع به زدن کرد ه بود. سعی کردم از بین ماسک کاغذی ارزانم، نفس عمیقی بکشم. قبل از اینکه به خودمان بیاییم، خود را جلوی ایوان چوبی و زهوار در رفته عمارت یافتیم. پیش رویمان در چوبی بزرگ و شاهانه ای قرار داشت. یک دستگیره برنجی عظیم، شبیه آنچه در فیلمها مشاهده می شود، از آن آویزان بود. دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. من و «بامپی» بدون بر زبان آوردن حتی یک کلمه، به هم خیره شده بودیم. شروع به در زدن کردم، اما پس از سه ضربه سنگین، هیچ جوابی نشنیدیم. حالا کمی آرامش گذشته خود را باز یافته بودم. ما از هر بچه ای در این محله، زودتر به این کار اقدام کرده بودیم و حالا به طور معجزه آسایی، از حادثه ای مخوف، رهیده بودیم. من و «بامپی»، نگاهی به یکدیگر انداختیم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بیرون دادیم. به سمت خیابان بر گشتیم تا خود را، برای یک خوش آمد گوییِ در خور یک قهرمان از جانب دیگر دوستان آماده کنیم که در این هنگام با شنیدن صدای غژ غژ باز شدن آن در عظیم، هر دو، در جا میخکوب شدیم. برگشتیم. چشمانم را تقریبا بستم، چرا که پیش بینی می کردم با منظره ای ترسناک، مواجه شوم. علی رغم ترس و تعجبمان، با دلپذیر ترین منظره، روبرو شدیم.

بانوی مسن ریزه پیزه ى با مزه ای آنجا ایستاده بود. کوچک و باریک اندام، که موهای خاکستری اش را، به صورت مرتب و دوست داشتنی ای، گره زده بود. با صدایی آرام، به جهت دیر باز کردن در، از ما عذر خواهی کرد، و پاکت های آب نبات شب عید را با خوش رویی در کیسه های پلاستیکی مخصوص شب عید ما گذاشت. او خود را، «آلتیا ولینگتون» معرفی کرد و به ما اطمینان داد بر خلاف داستانهایی که از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هیچ اتفاق عجیبی در عمارت او نیفتاده است. ما هم خودمان را معرفی کردیم. دچار شگفتی دلپذیری شده بودیم و از گفتگوی دوستانه با او لذت می بردیم. از او تشکر کرده، و محترمانه از او که داشت به داخل عمارت بر می گشت، معذرت خواستیم.

من و «بامپی» واقعا آنچه را دیده بودیم نمی توانستیم باور کنیم. همه آن حرف و حدیث ها شایعه بود. شایعاتی بی رحم و جاهلانه. . ما آن فریبکاری ها را بر ضد این بانوی بی آزار مسن آشکار کرده بودیم. همچنان که در ایوان منتهی به پیاده روی سنگی ایستاده بودیم، مطمئن و مشتاق بودیم که خبرها را پخش کنیم. در همین هنگام، صدایی را از پنجره کنار در، شنیدم، صدا از داخل عمارت می آمد، و آنقدر بلند بود که مرا مجبور کرد برگردم. آنچه چشمانم دید از آن زمان در خاطرم مانده و برای همیشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئی از فکر و خیال های هر روزه من شده است جزئی از رویاها و هراسهای من.

فکر می کنم قبل از اینکه «بامپی»، حتی رویش را برگرداند من آن منظره را مشاهده کردم. آن چه دیدم، بسیار بد منظر و شبیه یک بختک بود. یک موجود عجیب و غریب و بی تناسب، شاخدار، با سر پولک دار، و چشمانی آتشین، و دراز در شکل و هیئت دوستانه «آلتیا ولینگتون»! همچنان که لباس خانه، تنش بود، سلامی به ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند کرد، تو گویی به ما اشاره می کند، داخل بیاییم. همه چیز اهریمنی و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسیده بودم. پاهایم شروع به لرزیدن کرده بود. «بامپی»، با دیدن این مناظر، از وحشت خشکش زده بود. هنوز نعره ای که برای فرار بر سر او، کشیدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجیح دادیم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نکردیم. آنقدر دویدیم تا به یک زمین قدیمی و متروکه رسیدیم. به یاد دارم که هر دو سکوت کردیم، و از وحشت آنچه دیده بودیم، کام از کام نچرخاندیم. حتى می توانم قسم بخورم که «بامپی»، خودش را خیس کرده بود. تصمیم گرفتیم این وقایع را، برای هیچکس رو نکنیم، و پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر پایمان را، نزدیک آن خانه نگذاریم. به علاوه این ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا که در غیر این صورت دهان به دهان بین مردم می گشت. یک داستان ترسناک ناگفته.

آن ماجرا مطمئنا بر ما تاثیر زیادی گذاشته بود. من و «بامپی» در تمام طول سالهای نوجوانی دیگر درباره روح صحبت نکردیم.

حالا سالهای زیادی، از آن دوران، می گذرد. من هنوز هم، «بامپی» را، وقتی که اوقات فراغت مان را بین دوستان و گاهی در مراسم جشن و سرگرمی، سپری می کنیم، می بینم. او حالا ترجیح می دهد که «کوین» صدایش کنیم و وقتی دوباره همین زمان از سال فرا می رسد، در رستورانی آرام و ساکت، برای مز مزه کردن یک فنجان قهوه می نشینیم و دو باره خودمان را روی همان ایوان شب عید «هالووین» می یابیم. خانه ى «ولینگتون» حالا از بین رفته و یک مرکز خرید کوچک، جایش ساخته شده است. حالا دیگر درک افسانه ها، عقاید اجدادی، و اشباح زدگی خانه های قدیمی برایم قابل درک شده است. برخی اوقات، به آنجا می روم، و همه به عنوان یک همسایه قدیمی، دورم جمع می شوند.

...باد سرد پاییزی برگهای خشک را از جلوی پایم جارو می کند. می خواهم داستانی بگویم که نگفتنش بهتر است.


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﻴﺪ ﻫﺎﻟﻴﻮﻭﻳﻦ , ﺍﻳﺮﻟﻨﺪ , ﭘﺎﻳﻴﺰ , ﻋﻤﺎﺭﺕ , ﺭﻭﺡ , ﭘﻠﻴﺪ , ﺟﻨﺎﻳﺎﺕ , ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ , ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ , ﺟﺮﺍﺕ , ﺷﺐ ﻋﻴﺪ , ﻣﺎﺳﮏ , ﺍﻳﻮﺍﻥ , ﺷﺎﻳﻌﻪ , ﺍﻫﺮﻳﻤﻨﯽ ,



ﺳﮓ ﺭﺍﺳﻠﻴﻦ
نوشته شده در دو شنبه 24 فروردين 1394
بازدید : 606
نویسنده : roholla

آرتور برادفورد ​
مترجم: هادى محمدزاده​

در خیابان ما، “راسلین” سگش را در قفسی که با توری سیمی حصار بندی شده بود نگهداری می کرد. سگ مو کوتاه بود و چشم دریده و پر جنب و جوش و همواره در محدوده ی جلوی قفس کثیفش می نشست هر روز که می خواستم از خانه به سمت شهر، حرکت کنم مجبور بودم از جلوی سگِ “راسلین” عبور کنم. ”راسلین” به من هشدار داده بود که با سگش پنجه در پنجه نیفکنم. "و تأکید کرده بود که او حیوانی قلمرو دار است.​

یک روز عصر، کنار قفس زانو زده و به چشمهای سگِ “راسلین”، زل زدم. سگ مات و مبهوت به من خیره شد. ​

بزودی خود را در حال گفتگو با او یافتم.
- سلام حالت چطور است؟​

بی تفاوتی اش نشان می داد که از آمدن من به آنجا خشنود است. به نظر می رسید که در گذشته با او بسیار بد رفتاری شده است و حالا به کمی محبت احتیاج داشت دستم را از سوراخهای توری قفس رد کردم، به آنها لیسی زد انگار از این رابطة دوستانه خوشش آمده بود. دست دیگرم را پیش آوردم و موهای خزه ای و نرمش را نوازش کردم
- تو سگ خوبی هستی !​

یک لحظه شنیدم که گفت:
" به من اجازه بده بیرون بیایم، "​

- چی ؟​

سگِ “راسلین” به من خیره شد دوباره پرسیدم
- تو چی گفتی ؟​

زبانش را به طرف دماغش دواند و به کثافات مقابلش پنچه زد ​

- تو با من صحبت کردی ؟​

اما دیگر جوابی نشنیدم. طوری به من خیره شده بود که انگار می خواست با او هم دردی کنم. ​

قفسى که او را برای همیشه محبوس کرده بود جای خشنی بود. من باید او را پس از چند دقیقه دوباره به قفس بر می گرداندم بنابر این قفل چوبی قفس را باز کردم و به او اجازه ى بیرون آمدن دادم آهسته به جلو لیز خورد و به محیط بیرون قفس خیره شد سپس به سمت من آمد و گاز جانانه ای از ساق هایم گرفت. ​

- چخه !​

مرا رها کرد و فرار را بر قرار ترجیح داد. شوکه شده بودم. به خانه برگشتم و زخمی را که سگِ “راسلین”، برایم به ارمغان آورده بود، شستم. چهار سوراخ کوچک ایجاد شده بود که همان رد دندان ها بود. دو تای آن در قوزک پایم و دو تای دیگر، پشت نرمة ساقم. چه سگِ ناسپاسی! فکر کردم بهتر است به منزل “راسلین” سری بزنم و به او بگویم که سهوا اجازه داده ام سگش بیرون بیاید. ​

“راسلین” گفت :
شما نباید آن کار را انجام می دادید می دانم که حالا باید تمام خیابانها را ساعتها برای پیدا کردنش زیر پا بگذاریم اما این کار هم فایده ندارد. او پیدا کردنی نیست .​

به “راسلین” پیشنهاد دادم سگ جدیدی بخرد اما او گفت به پوندهایش خیلی بیش از این ها علاقه دارد. سرانجام از راسلین خداحافظی کردم و رفتم. شب هنگام وقتى که در رختخواب قرار گرفتم، خواب های سگِ “راسلین” به سراغم آمد. او مثل انسانی لباس پوشیده بود و روی پاهای عقبی اش راه می رفت. گاهى در لباس کار ساده ای ظاهر می شد و گاهی هم در لباس هایی که از خوش سلیقگی اش حکایت داشت. گاهی هم در لباسهای دراز رسمی خواب. با اینکه او را صدا می زدم اصلا به من توجه نمی کرد، بالاخره وقتی که نگاهم کرد، راست راست تو چشم هایش خیره شده بودم که ناگهان از خواب پریدم. ​

نزدیکی های غروب بود و ساقهایم خارش گرفته و کمی هم بی حس شده بود. از تخت بیرون آمدم و آنچه دیدم سخت متعجبم کرد. کمی مو، درست بر جای زخمم رشد کرده بود. البته منظورم موهای ساده ای نیست که معمولا روی بدن انسانها می روید بلکه منظورم از مو، پرز و کرک جانوران است. پرپشت بود و نرم و قهوه ای. ​

به حمام رفتم و دوش گرفتم. تیغی برداشته و شروع به تراشیدن آن قسمت کردم. خیلی وقتم را گرفت چرا که موها انبوه بود و پشت سر هم تیغها را کند می کرد. بهتر دیدم که دکتر در مورد آن نظر بدهد. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زده و به سمت مرکز بهداشت به راه افتادم. خارش ساقهایم شروع شده بود. خم شدم و قسم تراشیده شده ى پوستم را لمس کردم. مو دوباره در همان قسمت روییده بود. با وارد شدن به مرکز بهداشت، منشی از من خواست که فرمهایی را پر کنم. تخته رسم گیره داری به من داد و خودش برای نشستن به گوشه ى دیگر اتاق رفت. باید به سؤالاتی پاسخ می دادم. حقیقتا ساق پایم، بد جوری خارش گرفته بود. پاچه ام را بالا کشیدم و متوجه شدم قوزک پایم همچنان دارد پر مو می شود. موهای قهوه ای داشتند از میان جوراب بیرون میزدند و پایم را سوزن سوزن می کردند. ​

روی فرمی که منشی به من داده بود نوشته بود:
لطفا علت آمدنتان را به اینجا بیان کنید. "​

زیر آن نوشتم
"سگی مرا گاز گرفته و حالا موهای زیادی، بر جای زخم رشد کرده است. . . "​

چند ثانیه ای به کلمات نگاه کردم. سپس نگاهم به پشت دستهایم افتاد آنها نیز حالا داشتند پر مو می شدند. تمام بدنم شروع به خارش کرده بود به گونه ای که خودکار از دستم افتاد. به سرعت از درمانگاه بیرون دویدم و سعی کردم هیچ کس از موضوع مطلع نشود. راه محله ى خودمان را پیش گرفتم. به سمت منزل “راسلین” رفتم و در زدم، اما خانه نبود. عصبانی، جلوی ایوان منزلش نشستم و منتظر شدم. . چند ساعت گذشته بود و رفته رفته احساس خواب داشت به من دست می داد. هوا هم کم کم داشت تاریک می شد و “راسلین” هنوز باز نگشته بود. بنابراین، همانجا دراز کشیدم. موها همچنان پرپشت تر و پر پشت تر می شدند و بر ناراحتی ام بیشتر می افزودند. ناگهان احساس کردم زبانی نوک انگشتانم را لیس می زند. سگِ “راسلین” بود. ​

چخه ! باز اینجا پیدات شد؟​

سگ با دقت به من خیره شد. چندی بعد احساس کردم پوشش نرمی همچون پرزهای هلو، روی صورتم افتاده است. سگِ “راسلین”، پنجه هایش را بر زانوانم قرارداد و پوزه ى درازش را نزدیک کرد احساس کردم دارد می بوسدم. بلند شدم و شروع به نوازش موهایش کردم. ناگهان سگ در بازوانم شروع به بزرگ شدن کرد. پاهای استخوانی اش پر از گوشت شد و پوزه ى درازش تحلیل رفت. دندانهای تیزش، همچون مکعبهای سفید کوچکی شروع به ذوب شدن نمود و گوش های نرمش مثل گوشهای انسان گرد شد. ​

احساس کردم دارم انسانی را در مقابلم می بینم. بله او قطعا یک انسان بود. دهانش را پاک کرد و سرفه ای سر داد. و گفت:
متشکرم ​

با حقارت به دستان پشمالویم نگاه کردم آنها حالا پنجه دار و چروک شده بودند زبانم به سختی می توانست در دهانم جا بگیرد. و به دشواری قادر بودم کلمات را ادا کنم ​

سری تکان داد و به آرامی موهایم را نوازش کرد. قلّاده ای دور گردنم بست و مرا به سمت پله های ایوان هدایت کرد. حالا روی چهار دست و پا راه می رفتم. راهمان را از میان حیاط کثیف “راسلین” پی گرفتیم به سمت قفسی که با توری های سیمی محصور شده بود هدایتم کرد. دوباره روی موهایم آرام دست کشید و گفت:
برای چندمین بار می گویم که ازت متشکرم! ​

سپس همان جا مرا با یک کاسه خشک و خالی از آب رها کرد. ​

صبح، که “راسلین” آمد، کاسه ام را از آب پر کرد و به صورتی خودمانی گوشهایم را مالش داد. از اینکه کنجکاو نبود که بداند کیستم شگفت زده شده بودم. دویدم و بلند بلند پارس کردم و همچنان که دور می شد سعی می کردم به او بفهمانم که چه اتفاقی افتاده است. به هوا می جهیدم و پنجه های گل آلودم را بر ساقهایش می کشیدم. این همه ی آن چیزی بود که می توانستم انجام دهم. ”راسلین” لبخندی زد و خاکها را از شلوارش تکاند. آیا من همان سگِ پیر او بودم ؟​

رو به من کرد و گفت :
دوباره باز به ات سر می زنم. ​

رفت و در قفس را به رویم بست .​

او حالا هر روز به من غذا می دهد و همیشه همینکه می بینم به سمتم می آید خوشحال می شوم. خیلی خوشحال می شدم اگر می شد روزی شما را هم می دیدم و با هم بازی می کردیم.


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﺭﺗﻮﺭ ﺑﺮﺍﺩﻓﻮﺭﺩ , ﺳﮓ ﺭﺍﺳﻠﻴﻦ , ﺗﻮﺭ , ﺣﺼﺎﺭ , ﻗﻔﺲ , ﭘﻮﻧﺪ , ﺩﮐﺘﺮ , ﻗﻼﺩﻩ , ,



ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺟﻦ
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 653
نویسنده : roholla

جن در قرآن و احادیث

در میان انسانها بر سر خلقت نظام عالم دو دیدگاه کلی وجود دارد، عده ای که همه چیز را ناشی از خلقت ذات الهی می دانند و گروهی دیگر که سرمنشا خلقت نظام عالم را در طبیعت جستجو می کنند. اگرچه میان آنان اختلاف نظرها بسیار عمیق و اساسی است، ولی هیچ یک از این دو گروه نتوانسته اند وجود موجودات ماوراؤالطبیعه را انکار کنند. آنهایی که خداباورند و به روح و معاد معتقدند (غیر از مسلمانان) از آنها به عنوان ارواح خبیثه و یا ارواح شریر و یا شیطان یاد می کنند، برخی هم آنها را موجودات فضایی قلمداد می کنند، مادیون هم که اعتقادی به ذات الهی و قدرت پروردگار ندارند، این موجودات را همان انسانهای اولیه ای می دانند که در سیر تکامل بین انسان و میمون حیران مانده و به شکل و شمایل غریب درآمده اند و یا حتی برخی از آنان معتقدند که اینان انسانهای وحشی و بدوی در اعماق جنگل هستند و گاهی خود را نمایان ساخته و موجب اذیت و آزار انسانهای متمدن می شوند.

و اما مسلمانان : بنا به نص صریح قرآن، موجودات عالم به سه گروه تقسیم می شوند: ۱ـ جمادات ۲ـ نباتات ۳ـ حیوانات؛ که یا دارای عقلند مانند انسان، فرشتگان و جنیان و یا فاقد عقل و شعورند مانند حیوانات و باز بنا به آیات نورانی قرآن کریم، باید بدانیم که بدون هیچ شک و تردیدی موجودی با نام «جن» در جهان آفرینش وجود دارد که از نظر تکلیف و شایستگی مورد خطاب پروردگار قرارگرفته و مشابه انسان می باشد، چرا که،
۱ـ سی و چهار بار نام جن در قرآن کریم آورده شده است.
۲ـ هفتاد و دومین سوره قرآن با نام این موجود مزین گردیده است.
۳ـ احادیث و روایات فراوانی از پیامبر اکرم (ص)، حضرت علی (ع)، امامان و بزرگان علوم دینی در این خصوص، موجود بوده و در دسترس قرار دارد.
۴ـ به وسیله بسیاری از انسانها رویت شده اند.

به آیاتی از قرآن کریم که وجود جن را مبرهن می داند اشاره می کنیم:
سپاهیان سلیمان از جن و آدمی و پرنده گرد آمده و به صف می رفتند. (سروه نمل، آیه ۱۷)
برای خدا شریکانی از جن قرار دادند و حال آن که جن را خدا آفریده است. (سوره انعام، آیه ۱۷)
بگو اگر جن و انس گرد آیند تا همانند این قرآن را بیاورند، نمی توانند، هر چند که یکدیگر را یاری دهند. (سوره اسرا، آیه ۸۸)
سخن پروردگارت بر تو مقرر شد که جهنم را ازجن و انس انباشته می کنیم. (سوره هود، آیه ۱۱۹)
ای گروه جنیان و آدمیان، اگر می توانید که از قطر آسمان و زمین بگذرید، بیرون روید ولی بیرون نتوانیدرفت مگر با قدرتی. (سوره الرحمن، آیه ۳۳)

مرحوم شیخ مفید در کتاب «ارشاد» آورده است: «در آثاری از ابن عباس نقل شده: زمانی که پیامبر اسلام (ص) به قصد جنگ با قبیله بنی مصطلق از مدینه خارج شد، هنگام شب به دره وحشتناک و صعب العبوری رسید. اواخر شب جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و خبر داد که طایفه ای از جن در وسط دره جمع شده و قصد مکر و شر و آزار و اذیت شما و اصحابتان را دارند». (ارشاد ص ۳۹۹)

از حضرت امام صادق (ع) روایت شده : روزی حضرت رسول (ص) نشسته بود، مردی به خدمتشان رسید که بلندی قامتش مثل درخت خرما بود. سلام کرد، حضرت جواب داد و سپس فرمود: «خودش و کلامش شبیه جن است». سپس به او فرمود: کیستی؟ عرض کرد: من هام، پسر هیم، فرزند لاتیس، پسر ابلیس هستم (بحارالانوار ص ۸۳)

بانو حکیمه دختر امام کاظم (ع) گوید: «برادرم امام رضا (ع) را دیدم که جلو در اتاقی با کسی صحبت می کرد در حالی که تنها بود،
عرض کردم: با چه کسی سخن می گویید؟
فرمودند: فردی از جن آمده تا مسائلی بپرسد و از چیزهایی شکایت کند» (اصول کافی ص ۳۹۵) علامه طباطبایی (ره)
می فرمودند: «روزی آقای بحرینی که یکی از افراد معروف ومشهور در احضار جن و از متبحرین در علم ابجد و حساب مربعات بود در مجلس ما حضور یافت،چادری آوردند، دو طرفش را به دست من داد و دوطرف دیگر را به دستهای خود گرفت.
این چادر به فاصله دو وجب از زمین فاصله داشت.

در این حال جنیان را حاضر کرد، صدای غلغله و همهمه شدیدی از زیر چادر برخاست. چادر به شدت تکان می خورد چنان که نزدیک بود از دست ما خارج شود. من محکم نگه داشته بودم، آدمکهایی به قامت دو وجب در زیرچادر بودند و بسیار ازدحام کرده و تکان می خوردند و رفت و آمد داشتند، من با کمال فراست متوجه بودم این صحنه، چشم بندی و صحنه سازی نبوده و صد درصد وقوع امر خارجی بوده است» (رجایی، تهرانی جن و شیطان ص ۴۷)

اینها شمه ای بود از آیات قرآن کریم و احادیث و روایات که هر گونه شک و شبهه ای را در وجود واقعیت جن به یقین تبدیل می سازد.


جن چگونه موجودی است؟

به واقع جن چگونه موجودی است و آیا می توان توسط علوم پیشرفته امروزی آن را اثبات کرد؟جن در لغت به معنای مستور و پوشیده است،همان طور که بچه در رحم و پنهان از چشم ما را «جنین» گویند و جنت اشاره به باغی است که درختان آن مانع از به چشم آمدن زمینش می گردد. و شاید علت شک و تردید در وجود جن نیز همان مستور و پنهان بودنش از انظار و حس بشری است، که علت آن در ذات خلقتش نهفته است. قرآن کریم خلقت جن را چنین بیان می دارد:
و جان (که در بعضی از متون اسلامی آمده است، جان پدر جن است همان طور که آدم، پدر انسان) را پیشتر، از آتش زهرآگین آفریدیم. (سوره حجر، آیه ۲۷)
خدا انسان را از گل خشک شده ای چون خاک سفال آفرید و جنیان را از شعله ای بی دود. (سوره الرحمان، آیه ۱۴ و ۱۵)
مرا از آتش خلق کردی و او (انسان) را از گل آفریدی.

از این آیات در می یابیم که جن، آتش است و انسان از جنس خاک، و این چنین دریافت می شود که جنیان قبل از انسان خلق شده اند، و از آن جایی که هر دو از ماده آفریده شده اند پس مادی هستند، ولی دو تفاوت اساسی آنها را از سایر موجودات متمایز می سازد:
۱ـ می توانند خود را به هر شکل و قیافه ای درآورند (آکام المرجان) (به استثنای پیامبران و ائمه معصوم و بنا به برخی روایات حتی احدی از شیعیان).

۲ـ از چشم موجودات دیگر پنهانند. ملاصدرا پنهان و آشکار شدن جن را با هوا قیاس می کند و این طور عنوان می دارد: «بدن های لطیف آنها در الطاف و نرمی متوسط بوده و از این رو آماده جدایی و یا گردآمدن هستند، چون گرد هم آیند قوام آنها بهتر گشته و مشاهده می گردند و چون جدا گردند قوامشان نازک و جسمشان لطیف می شود و از دیده پنهان می مانند، مانند هوا که وقتی ذراتش گرد هم می آیند غلیظ می شود و به صورت ابر درمی آید و وقتی ذرات از هم جدا می شوند لطیف شده و دیده نمی شوند.» (ملاصدرا، مفاتیح الغیب)

همین ذات وجودی جنیان به آنها این امکان را می دهد که خود را به هر شکلی و با هر حجمی درآورند، چه به اندازه سرسوزن و چه در اندازه اتاقی بزرگ. آنها به واسطه همین ویژگی، بعد زمان برایشان معنا ندارد، و مسافتی را که بشر مدتها باید آن را طی کند، در لحظه ای می پیمایند و اعمالی را که از توان انسان خارج است آنها به راحتی قادر به انجامش هستند. عمده ترین علت شک و تردید در وجود آنان هم همین پنهان بودن از چشم انسانهاست، که البته از نظر علمی هم توجیه پذیر است.

چرا که در جهان هستی چیزهای زیادی وجود دارد که به چشم ما قابل رویت نیستند ولی قدرتشان از نظر جسمی از انسان به مراتب بیشتر است، مثل الکترونها، امواج الکتریسیته، نورهای ماورای بنفش، اشعه ایکس، باکتریها و ویروسها، آمیب ها، جانداران تک سلولی و از همه مهمتر ذات اقدس الهی که دیده نمی شود ولی کدام عقل سلیمی می تواند آن را انکار کند؟ بنابراین صرف این که با حواس خود قادر نیستم آنان را درک کنیم، دلیل بر نبودن آنها نیست.


مکان جنیان

از آنجایی که نوع خلقت جنیان با انسانها و حیوانات متفاوت است، واضح است که مکان زندگی آنها نیز متناسب با نوع خلقت آنها باشد، ولی آن مکانها کجاست. در بین عوام شایع است که زیرزمینها، جاهای تاریک و مرطوب مانند حمامها، چاهها و عمق جنگلها جایگاه جنیان است. اما بررسی ها حاکی از آن است که قطعا آنها در جایی زندگی می کنند که از انسانها به دور باشند. در روایتی از امام صادق (ع) نقل شده که: «در وادی شقره (بیابانی که رنگ خاکش سرخ مایل به زرد است) نماز نخوان، زیرا در آن جا منازل جن است.» (وسائل الشیعه، ص ۴۵۲) قابل ذکر است یکی از معروفترین مساجد مکه با نام «مسجد الجن» در غرب شهر مکه محل نزول جنیان در مکه است و مستحب است حاجیان در آن مسجد رفته و دو رکعت نماز به جا آورند.


تولید مثل جنیان

آنچه مسلم است این است که بنابر ذات وجودی جنیان آنها نیز مانند انسان دارای غریزه جنسی بوده و توالد و تناسل دارند و لازمه ادامه و بقای نسلشان آمیزش جنس مونث و مذکر است، اما این سوال که آیا آنها هم مانند انسانها و یا سایر جانداران با عمل لقاح
و تشکیل نطفه تولد می یابند، چیزی نیست که از کلام خداوند بتوان استنباط کرد ولی ابن عربی در فتوحات گفته است: «تناسل بشر به القای آب نطفه در رحم است و تناسل جن به القای هوا در رحم اثنی (جنس ماده) می باشد». (جن و شیطان ص ۵۷)
روایتی است از بخشی از وصیت حضرت رسول (ص) به امیرالمومنین (ع) که فرمود: «ای علی، در شب اول، وسط و آخر ماه آمیزش مکن و... همانا جنیان در این سه شب به پیش زنان خویش (برای مقاربت) می روند». (وسائل الشیعه، ص ۹۱) و در آیه ای برای وصف حوریان بهشتی آمده است: «حوریان بهشتی را قبل از شوهرانشان، نه آدمی و نه جن دست زده است». (سوره الرحمن، آیه ۵۶ و ۷۴)


خواب جنیان

«الله خدایی است که هیچ خدایی جز او نیست. زنده و پاینده است. نه خواب سبک او را در برمی گیرد و نه خواب سنگین». (سوره بقره، آیه ۲۵۵) و از حضرت صادق (ع) روایت است که می فرمایند: «به غیر از خداوند متعال همه خواب دارند، حتی فرشتگان». (میزان الحکمه، ص ۲۵) و حدیثی است از رسول خدا(ص) که می فرمایند: «خواب به چهار گونه است، پیامبران به پشت می خوابند، مومنین به دست راست، کافرین و منافقین به دست چپ و شیاطین به رو می خوابند». (شیخ حر عاملی، ص ۱۰۶۷) آنچه از این مطالب می توان دریافت این است که به غیر از ذات اقدس الهی همه موجودات دارای خواب هستند.


مرگ جنیان

جنیان نیز مانند هر جانداری همان طور که دارای حیات هستند مرگ هم شامل حالشان می شود. چنان که در قرآن کریم آمده: «و بر آنها (خطا کاران) نیز همانند پیشینیانشان از جن و انس عذاب مقرر شد». (سوره فصلت، آیه ۲۵) «به میان امتهایی که پیش از شما بوده اند، از جن و انس در آتش داخل شوید». (سوره اعراف، آیه ۳۸) از این آیات چنین برمی آید که نه تنها آنها هم مانند
انسان مرگ دارند، بلکه مانند انسان از عقوبت خدا بر حذر نیستند


تکالیف جنیان در مقابل ذات پروردگار

از بسیاری از آیات، روایات و احادیث نیز این طوراستنباط می شود که بعضی از جنیان کافر و بعضی مسلمانند و حتی قبل از ظهور اسلام برخی از آنها یهودی بوده اند که بعد از اسلام به پیشگاه حضرت محمد(ص) آمده و مسلمان شده اند، و برای آنها عقوبتی همانند عقوبت انسانها در نظر گرفته می شود. در قرآن آمده است: «بعضی از ما مسلمانند و بعضی از حق دور و آنان که اسلام آورده اند در جست و جوی راه راست بوده اند، اما آنان که از حق دورند هیزم جهنم خواهند بود و اگر بر طریق راست پایداری کنند، از آبی فراوان سیرابشان کنیم». (سوره جن، آیه ۱۴، ۱۵ و ۱۶) از آیه این چنین برمی آید که جنها همانند انسان به گونه های مختلفند، بعضی کافر و بعضی فاسق و ظالم البته برخی نیز نیکوکار و صالح بوده و دارای عقاید مختلف و ادیان مختلف هستند.

در سوره احقاف آمده است که: «حضرت رسول (ص) پس از آن که از مکه به طایف رفت تا مردم را به سوی اسلام دعوت کند، کسی به دعوت او پاسخ مثبت نداد، در بازگشت به محلی رسید که آن را «وادی جن» می گفتند، شب را در آنجا ماند و به تلاوت آیات الهی مشغول شد، در آن هنگام گروهی از جنیان صدای صوت آن حضرت را شنیدند، پس از آن که رسول اکرم (ص) از تلاوت فراغت یافت، جنیان به سوی قوم برگشتند و این طور مشاهدات خود را بازگو کردند: «ای قوم، کتابی را شنیدیم که بعد از موسی نازل شده و تصدیق کننده مطالب آن است و به حق و راستی هدایت می کند». (سوره احقاف، آیه ۲۹ و ۳۰) و روایت است که حتی برخی از جنیان از گروه شیعیان می باشند از آن جمله روایتی است که از ابوحمزه ثمالی نقل شده: «روزی جهت شرفیابی به حضور امام باقر (ع) اجازه خواستم، گفتند که عده ای خدمت آن حضرت هستند، لذا اندکی صبر کردم تا آنها خارج شوند.
پس کسانی خارج شدند که آنها را نمی شناختم و غریب به نظرم آمدند.
چون اجازه شرفیابی گرفتم، داخل شدم و به حضرت عرض کردم، فدایت شوم، الان زمان حکومت بنی امیه است و شمشیرهای آنها خونریز می باشد. امام فرمود: ای اباحمزه! اینان گروهی از شیعیان، از طایفه «جن» بودند و آمده بودند تا از مسائل دینی خود سئوال کنند». (جن و شیطان، ص ۶۵)


ارواح شریر کدامند و چه تفاوتی با جن دارند؟

در کتاب «ارتباط با ارواح» این طور آمده: «تسلط ارواح عقب مانده بر انسانها را در اصطلاح عامیانه «جن زدگی» می گویند که در واقع به همان مفهوم افسون و تسخیر است. ما استفاده از این اصطلاحات را به دو علت صلاح نمی دانیم؛
اول این که، جن واژه ای است مخصوص موجودات هوشمند که برطبق روایتی عامیانه معمولا برای ایجاد شر خلق گشته اند، و همواره محکوم به بدی کردن می باشند حال آنکه هیچ موجودی به خاطر بدی کردن آفریده نمی شود، مشیت پروردگار چنان است که راه تکامل و تعالی همواره به روی تمام موجودات هوشمند باز باشد.
دوم این که اصطلاح «جن زدگی» غالبا بدین معنی به کار می رود که جسم شخص جن زده را یک جن دیگر و یا روح متصرف شود. یعنی در واقع دو نوع سکونت در قالب یک بدن و این فقط یک نوع استثناست نه یک تصرف یا دشمنی و آزار، بدین جهت واژه جن زدگی به مفهوم عامیانه آن برای ما قابل قبول نیست»..


آنچه از این متون و بسیاری از متون دیگر برمی آید این است که واژه «جن» در فرهنگ های دیگر نیز وجود دارد ولی عموما آن را شیطان و یا ارواح شریر می نامند. در حالی که ما مسلمانان معتقدیم که در میان جنیان، جن صالح و نیکوکار نیز وجود دارد.


اسماعیل حسین زاده سرابی در کتاب «سیمای جن»این طور می نویسد: «سالها پیش در مشهد مسئله احضار روح غوغایی عجیب به راه انداخته بود تا این که دو نفر از علمای معتبر مشهد خواستار شرکت در آن مجلس شدند و پس از حضور، از نزدیک جریان حرکت میز را مشاهده کردند.
در جلسه دیگر یکی از آن دو درخواست کرد که میز (مقصود میز مخصوص احضار روح است که روی آن همه حرفها نوشته شده و جنها توسط اشاره ای میز راتکان می دهند تا روی حرف مورد نظر بایستد) را بگردانند، این عالم چون دارای علوم و معنویت خاصی بود و راه مکالمه صحیح با موجودات نامرئی را بلد بود، گرداننده میز را به اسمایی که حضرت سلیمان (ع) می دانست و با آن اسما جنیان را مسخر کرده بود، قسم داده و پرسیده بود: شما روح انسان هستید یا موجودی دیگر؟ و شروع به خواندن حروف الفبا کرده در نهایت این جمله ها حاصل شد: من جن هستم». زمردیان نیز در کتاب «شیطان کیست» می گوید: «مدتهاست (ارتباط گیرندگان با روح) با وسیله های گوناگون با جن تماس می گیرند...
البته جن خود را به آنها با نام روح یکی از افراد معرفی می کند و آنها بر این باورند که با روح آدمی تماس گرفته اند، در حالی که اغلب تماس آنها با جن و شیطان است.»


آیا جن علم غیب دارد

قابلیت های موجود در جن که ناشی از نوع خلقتش می باشد (مانند پنهان بودن از چشم، طی مسافت کردن و غیره) این تصور را در ذهن انسانها ایجاد می کند که این موجودات از عالم غیب آگاهند. البته بسیاری از ارتباط برقرارکنندگان آگاهانه به قصد سوؤ استفاده و فریب مردم و یا ناآگاهانه به این باورها دامن زده اند، ولی حقیقت آن است که تنها خداوند است که آگاه به غیب می باشد و لاغیر، چنان چه می فرماید: «خداوند دانای غیب است و غیب خود را بر هیچ کس آشکار نمی سازد، مگر بر آن پیامبری که از اوخشنود باشد». و البته بسیار دیده شده در جریان همین احضار روح که ما آن را احضار جن می دانیم، جنیان توانسته اند پاسخ های درست و مناسبی را ارائه دهندکه آن را نباید ناشی از علم غیب آنان دانست، زیرا جنها از آنجایی که به راحتی می توانند طی طریق کنند، می توانند از همنوعان خود که در جریان ماجرا قرار دارند پاسخ را جویان شده و به شخص رابط اطلاع دهند و یا از امکانات دیگری استفاده کنند که ما از آن بی خبریم. به هر حال علم غیب چه برای انسان و چه برای جن منتفی است مگر برای عده ای خاص که از طرف خداوند این توانایی برایشان ممکن می شود.

مطالعات بر روی آثار بشر بدوی از قبیل نقاشی ها و کنده کاریهای غارها نشان می دهد که انسان از ابتدای آفرینش وجود موجوداتی غیر از خود را در محیط پیرامونش حس کرده است. موجوداتی که ترس، وحشت و حتی نوعی پرستش و کرنش را در آنها ایجاد می کرده است. پس از اختراع زبان و خط، هر قوم و قبیله ای نامی برآنان گذاردند و برای ارتباط یا دفع آنان آدابی را برای خود قائل شدند و این آداب نسل به نسل تداوم یافت چنان که امروز هنوز در افریقا رسومی با همان روش سنتی برای ارتباط با این موجودات و یا دفع آنان صورت می گیرد. به عنوان مثال در آیین مسیحیت، جن گیری یک سابقه دیرینه دارد که اغلب کشیش ها اقدام به آن می کنند و در واقع معتقدند که شیطان در قالب جسم فردی رسوخ می کند. البته تقریبا به غیر از مسلمانان همگی این موجودات را ارواح شریر می نامند و برای دفع شر آنان اعتقادات مخصوص به خود دارند.

مثلا برخی از اروپاییان امروزی بر مبنای یک تفکرسنتی وقتی در خیابان راه می روند دستهای خود را تکان می دهند تا از ارواح شریر دور بمانند و یا در روز معینی از سال مراسمی برپا می کنند که در آن عده ای بسیار از مردم لباسی شبیه به لباس اتاق عمل می پوشند، بوقی در دست می گیرند و در آن می دمند.

اما بنا بر اعتقادات مسلمانان تنها موجودات ماوراؤالطبیعه فرشته ها و جن ها هستند و روح انسان وقتی کاملا از بدن انسان خارج شود، نه تنها قدرتی ندارد بلکه انسان هم نمی تواند هیچ گونه تسلطی برآن داشته باشد، مگر به خواست خداوند. همان طور که در مباحث قبل گفتیم، انسان فرشته و جن سه موجودی هستند که بنابر مصلحت خداوندخلق شده اند و هدف از آفرینش آنها نیز عبادت پروردگار است.
چنان که در قرآن کریم آمده است: «جن و انس را جز برای پرستش خود نیافریده ام». (سوره ذاریات، آیه ۵۶) ناصر خسرو نیز این طور می سراید: داخل اندر دعوت او جن و انس تا قیامت امتش هر نوع و جنس جن نیز مانند انسان مختار است و حق انتخاب دارد و مانند ما در اجرای قوانین دینی مکلف است، چگونگی عبادت و اجرای احکام در میان آنها، مشخص نیست ولی آنچه مسلم است، این است که پیامبرانی که برای هدایت مخلوق برگزیده شده اند، جنیان را نیز هدایتگرند. چنان که علامه طباطبایی (ره) فرمودند: «اتفاقا در این باره از خود جنیان هم سوال شده که آیا پیغمبر شما از جنس خود شماست؟ در پاسخ گفته اند: «پیامبران ما انسانند و اینک ما به رسالت حضرت ختمی مرتب ایمان آورده ایم و او را آخرین پیامبر می دانیم». (جن و شیطان)


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺭﻭﺍﺡ ﺧﺒﻴﺜﻪ , ﺍﺭﻭﺍﺡ ﺷﺮﻳﺮ , ﺷﻴﻄﺎﻥ , ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﻓﻀﺎﻳﯽ , ﻗﺮﺁﻥ , ﺳﭙﺎﻫﻴﺎﻥ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ , ﺷﻴﺦ ﻣﻔﻴﺪ , ﺟﺒﺮﺋﻴﻞ , ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ , ﺭﺳﻮﻝ , ﺍﺑﻠﻴﺲ , ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ , ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﻳﯽ , ﻭﺍﺩﯼ ﺷﻘﺮﻩ ,



روح هفت (18+)
نوشته شده در جمعه 21 فروردين 1394
بازدید : 649
نویسنده : roholla

خانه ای در واشنگتن وجود دارد که روح در آن هست. همه نام آن را «روح هفت» گذاشته اند. چرا که آن روح خودش را همیشه رأس ساعت هفت بر همه نمایان می کند! چندی قبل، پسری به نام «جیمز» در آن خانه زندگی می کرد.
روزی، دوستش، «پیت» به خانه او رفت و قرار شد که شب پیش او بماند. جیمز از کارهای روح در آن خانه برای پیت صحبت کرد. در نتیجه، آن دو قرار گذاشتند که تمام طول شب بیدار بمانند تا ببینند روح چه می کند. اگرچه، آن دو انتظار نداشتند که تا قبل از ساعت هفت صبح اتفاقی رخ دهد، ولی تازه شب از نیمه گذشته بود که ناگهان روح نعره کشید: چرا نمی خوابید؟ هرچه زودتر به رختخواب بروید؛ سپس در اتاق را محکم به رویشان بست!

آنها مدتی حیرت زده به یکدیگر خیره شدند و سپس از پله ها پایین رفتند. سپس در اتاق نشیمن، روی کاناپه ای نشسته و مشغول صحبت شدند که ناگهان کامپیوتر خود به خود روشن شد و بعد در کمال ناباوری، متوجه شدند که اتاق گفتگویی کامپیوتری مقابلشان نمایان گشته است. جیمز به سمت کامپیوتر رفت و سیم آن را از پریز درآورد ولی عجیب آن که دستگاه خاموش نشد.
پیت، فورا یک توپ اسفنجی را برداشت و آن را به سمت صندلی مقابل کامپیوتر پرتاب کرد تا ببیند که آیا کسی روی آن نشسته است یا نه و جالب این که توپ، گویی ه چیزی یا کسی برخورد کرده باشد، معلق خورد و به سمت پیت برگشت. بعد یک دفعه اوضاع به حالت اولیه برگشت و کامپیوتر ، خود به خود، خاموش شد.

رأس ساغت هفت صبح، مبلمان خانه به حرکت درآمدند و صدای خنده های شیطانی روح در فضا طنین انداخت. بعد با نعره به آن دو گفت: فورا از خانه من بیرون بروید! و جیمز هم فریاد زنان به روح گفت: ای روح احمق! هیچ کس از تو نمی ترسد، پس بهتر است دست از سرمان برداری و از اینجا خارج شوی! همان موقع، سر و صداها متوقف شدند و به مدت سه روز هیچ اثری از روح مشاهده یا شنیده نشد.

اگرچه، بعد از روز سوم، درست رأس ساعت هفت عصر، ناگهان گربه جیمز به غرش افتاد و رفتاری جنون آمیز از خود بروز داد. بعد در حالی که پرزهایش تکه تکه از بدنش جدا می شدند، در هوا معلق شد. جیمز که از فرط ترس، فلج شده بود.
می دانست که دیگر کاری از دستش برنمی آید. بعد یک دفعه، صدای شلیک خنده های شیطانی و بلندی در فضا طنین انداخت و روح پرسید: هنوز هم از من نمی ترسی؟!


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: روح , ساعت هفت , واشنگتن , کاناپه , کامپیوتر , خنده های شیطانی , گربه , فلج , جنون آمیز , مبلمان , ,



ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩﻩ
نوشته شده در سه شنبه 18 فروردين 1394
بازدید : 364
نویسنده : roholla

ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. "می" زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود.

مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.

همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!

بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!

بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و ه پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.

بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد.

چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ , ﻣﺮﺩﻩ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺮﺩﻩ , ﺗﺎﺑﻮﺕ , ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ , ﺍﺩﺍﺏ و ﺭﺳﻮﻡ ﭼﻴﻨﯽ ﻫﺎ , ﺍﺩﺍﺏ و ﺭﺳﻮﻡ , ﭼﻴﻨﯽ , ﻻﻣﭗ , ﻋﮑﺎﺱ , ﻋﻮﺩﯼ , ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ , ,



ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 340
نویسنده : roholla

در زمانی که نوجوان بودم به همراه سه برادر و دو خواهر و پدر و مادرم در خانه ای در همین روستا زندگی می کردم که شامل دو اتاق و یک راهرو و یک زیرپله همچنین یک تراس و یک حیات بسیار بزرگ همانند یک باغ بود که در آن انواع مرغ و خروس و غاز و اردک وجود داشت و در خانه هم طبق معمول گذشتگان همۀ خانواده در یک اتاق می خوابیدند در یکی از شبها که خوابم نمی برد.

صداهایی شنیدم یکی از برادرانم را که کنار من خوابیده بود صدا زدم و هر دو به آرامی پشت درب اتاق که شیشه بود و کاملا راهرو و پله هایی ...که از روی زیرپله به پشت بام می رفت دیده می شد رفتیم و به راهرو که صدا از آنجا می آمد نگاه کردیم و با کمال تعجب دیدیم چهار نفر که حدود شصت سانت قدشان بود و یکی از آنها یک چادر گلگلی به سر داشت از زیرپله بیرون آمده و به سمت پله ها برای رفتن به پشت بام در حرکت بودند که ناگهان برادرم فریاد کشید دزد
و با صدای او همه بیدار شدند و آن چهار نفر هم رفتند وقتی جریان را برای پدرم گفتم لحظاتی به مادرم خیره شد و بعد گفت به نظرتان آمده و چیزی نبوده و فردای آن روز پدرم پیرمردی را به خانه آورد و کلیه لوازم زیرپله را خالی کردند و آن پیرمرد شروع کرد به خواندن دعا که لحظه ای نگذشته بود پیرمرد غش کرد و بعد از به هوش آمدن دیگر نمی توانست راه برود

و چیزی به پدرم گفت که نمی دانم چه بود ولی هرچه بود پدرم را بر آن داشت تا خانه را فروخته و تغییر مکان بدهیم و تا فروختن خانه که آن هم در روستا کار ساده ای نبود به خانۀ پدر بزرگم رفتیم چند روز نگذشته بود که شب پدر بزرگم برای گرفتن آب رفت و کسی نمی داند چه اتفاقی برایش افتاد که سر زمین کشته شد
یکماه پس از آن برادرم که در آن شب با من بود ناپدید شد و چند روز بعد جسدش را در چاه پیدا کردند پدرم که از این اتفاقات بسیار دلشکسته و نگران بود نزد کسی رفت که در یکی از روستاهای اطراف بود و بسیار هم معروف بود و جریان را برایش گفت و جویای راه چاره ای شده که آن شخص توصیه کرده بود فورا به خانۀ خودمان بازگردیم تا از اتفاقات بعدی جلوگیری شود و دیگر چه چیزی به پدرم گفته بود که از آن به بعد برخوردش با من تغییر کرده بود و طوری با من رفتار می کرد که انگار از آنها نیستم و همه چیز تقصیر من بوده به هر صورت به منزل خودمان برگشتیم

و ماهها خبری نبود تا اینکه یک شب در نیمه های شب کسی مرا تکان داده و بیدار کرد وقتی چشمانم را باز کردم دیدم دختر جوانی است که با خنده به من گفت بلند شو دنبالم بیا نمی دانم چگونه شد که نه قدرت مخالفت داشتم و نه فریاد بی اختیار دنبالش رفتم و مرا به سالن بسیار بزرگی که در زیر زمین بود برد در آنجا عدۀ زیادی بودند همه مرا نگاه می کردند و خارج می شدند
ولی هنگام خروج می دیدم تبدیل به گربه می شوند و روی دو پا راه می روند دخترک جلو آمد و دست مرا گرفت و از آنجا خارج شدیم دیدم در یک بیابان وسیع هستیم پرسیدم آنها که بودند و چرا من آنها را اینگونه می دیدم

دختر جوان گفت آنها اقوام من بودند و ما از جنیان هستیم و زمانی که تو متولد شدی من همبازی تو بودم و وقتی مادرت دچار بیماری شد و نتوانست دیگر ترا شیر بدهد این ما بودیم که شبها تو را سیر می کردیم و من تا صبح همراهت می ماندم از آن به بعد همیشه آن دختر آمده و مرا به همراه خود می برد
بعد از مدتی راجع به اتفاقات گذشته از او سؤال کردم و او گفت مقصر پدرت و آن پیر مرد بود که باعث شدند به برادان من آسیب برسد و بعد از آن تا به امروز این دختر جن با من است و پس از مرگ پدر و مادرم به اینجا آمدم و روزی به خواستگاری دختری از اهالی همین آبادی رفتم که صبح آن روز خبردار شدم دخترک بینوا هنگام درست کردن آتش دچار سوختگی شدید شده

و بعد از آن این دختر جن به من گفت هرگز نمی توانی با کسی ازدواج کنی من نمی گذارم از آن روز تا به حال این دختر و دو جن دیگر همیشه با من و در اینجا هستند که تو آن شب یکی از آنها را دیدی


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ , ﺟﻦ , ﺧﺎﻧﻪ , ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﯽﻧﻮﺍ , ﮔﺮﺑﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,



ﺍﺛﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ
نوشته شده در پنج شنبه 13 فروردين 1394
بازدید : 372
نویسنده : roholla

پسر عموی بزرگم خانه ای را خرید و آن را بازسازی کرد. آن خانه در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در آن اقامت نداشت، یعنی درست از همان زمانی که مالکش یک پزشک بود و درگذشت. مطب و داروخانه آن دکتر در پشت خانه واقع شده بود. یک سوئیت سرایداری هم کنار خانه قرار داشت.

از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می کند. آن زمان رسم بود که بعد از مرگ هر شخص در خانه، تا مدتی روی تمام آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند ولی از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود. پسر عموی من نیز که از دکوراسیون خانه خیلی خوشش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد نکرد. زمانی که در ایام کریسمس من به همراه برادر کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای زیبا مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب کرد. در حالی که به دقت و از نزدیک آن آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آن به چشم می خورد. من با آستین لباسم سعی کردم که آن لکه ها را پاک کنم ولی در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته است و پاک نمی شود! این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر عادی در آنجا نبود.

هنگامی که در سالن می نشستم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن یا مرد را می شنیدیم. اگر چه واضح نبود که چه حرفهایی زده می شود ولی به هر حال صدایی خشمگین یا غضبناک نبود، در واقع می توانم بگویم که آن سر و صداها خیلی هم دلنشین و خوشایند بودند. هر وقت که به سمت صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. ولی در بالای راه پله حقیقتا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه فقط در یک قسمت ، بلکه در تمام قسمت های بالای خانه.

اگرچه من هم پسر عمویم را دوست دارم و هم خانه جدیدش را ولی فقط زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم ولی اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.

مادرم هنوز حرفهایم را باور نمی کند و به نظرش دیوانه شده ام، اگر چه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی آن آینه می بیند!


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺛﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ , ﺧﺎﻧﻪ , ﮐﺮﻳﺴﻤﺲ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺭﻭﺡ , ,



ﺍﺗﺎﻕ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 769
نویسنده : roholla

اثر پال واگنر
مترجم: هادی محمدزاده

آخرهای بعد از ظهر یک روز جمعه بود ، و "رزا “ که تازگی ها، با خانواده اش به “دیتون” نقل مکان کرده بودند برای ثبت نام وارد دبیرستان جدیدش شد. مدرسه بزرگ قدیمی ، خشک و بیروح به نظر می آمد . پیچکهای چسبان ، که بر لبه های بام رشد کرده بود بین پنجره ها و خشتهای پوسیده دیوارها ، جدایی انداخته بود . آت آشغالها و ته سیگارها ، سطح باغچه های محصور محوطه را, پوشانده بود. هیچ دانش آموزی در حیاط به چشم نمی خورد . و راهروهای داخل دبیرستان نیز خلوت و تقریبا همه ی کلاسها خالی بود. اما هنوز دفترداران ، سر کارشان بودند. کارمند زن میانسالی به او کمک کرد تا فرمهای ثبت نام را پر کند، و چندی نگذشت که از چاپگر رایانه ، فرم چاپی جدول برنامه کلاسی را تحویلش داد.

- " اینو گمش نکن" این را زن به او خاطر نشان کرد و ادامه داد :
- شماره ی کلاست 12 است، اولین کلاست همین جاست که در ضمن سالن اجتماعات و حضور و غیاب نیز هست."

“رزا “ از او تشکر کرده و دفتر را ترک کرد. با خود اندیشید :
دوست دارم بفهمم این کلاس شماره ی 12 چگونه جایی است. همان جایی که دوشنبه آینده باید به اندازه کافی عجله کنم تا به خاطر غیبت و تأخیر، در آنجا مورد مؤاخذه قرار نگیرم .

در راهروهای خلوت شروع به پرسه زنی کرد و صدای تلق تلق گامهایش ، بر سنگفرشِ تهِ راهرو منعکس می شد .سر انجام، در آخرین نقطه سالن, مقابل کلاسی که شماره 12 زیر دریچه آن, چاپ شده بود، توقف کرد. برای لحظه ای از شیشه ی دریچه، داخل کلاس خالی را با دقت نگاه کرد .کلاس در طرف آفتاب گیر ساختمان، قرار نگرفته بود اما به خاطر پنجره های زیادش ،به اندازه کافی روشن بود.با خودش گفت : اگر بتوانم نیمکتی در عقب کلاس برای خودم دست و پا کنم, خیلی خوب می شود

رویش را که از کلاس 12 برگرداند,متوجه نور آفتاب شد که بر یکی از اتاقهای راهرو, پخش شده بود . شماره ی 13 به صورت چاپی روی در خود نمایی می کرد. چند گام جلو رفت و داخل را نگاه کرد میز معلم, میان او و روشنی پنجره فاصله ایجاد کرده بود. مردی روی میز قوز کرده بود، ظاهرا داشت اوراقی را نمره گذاری می کرد. به روشنی نمیتوانست مرد را ببیند. مرد یک وری بود و نوری که از پشت سرش می تابید, طرح کلی از او به دست نمی داد. انگار نیمرخش در سایه ای سیاه قرار داشت “ُرزا “ اصلا نمی توانست ویژگی های صورتش را تشخیص دهد اما چیزی که مشخص بود این بود که روی ورقه ها متمرکز شده و داشت به آنها نمره می داد .ناگهان, سرش را به طور غیر منتظره ای برگرداند . این حرکت “ُرزا “ را غافلگیر کرد و در جا خشکش زد ، و همچنان به آن طرح تاریک, که فکر می کرد صورت مرد است خیره ماند. نمیتوانست چشمهایش را ببیند. فورا از جلوی در کنار رفت چنین انگاشت که شاید خطای دید, بوده است .شاید او بیرون را نگاه می کرده و من فکر کرده ام به طرف من چرخیده است. نگاه آخر را به در شماره 13 انداخت و می خواست آنجا را ترک کند همین که رویش را بر گرداند با پیرمردی که در سکوت کامل به سمتش می آمد بر خورد کرد.مرد مسن ,لباس کار خرمایی رنگی به تن داشت و بالای جیب پیراهنش , کلمه ی "سرایدار" دوخته شده بود. در یک دستش چوب زمین شوی رنگ و رو رفته ای بود و در دست دیگرش, یک دسته ورقه یادداشت.

در حالی که با چشمهای کبود گودش به دختر خیره شده بود گفت :
- کنار این اتاق نپلکید!

“رزا “ بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند با عجله به سمت پایین راهرو به راه افتاد. با واقعه ی اعجاب آوری روبرو شده بود.



دوشنبه ی موعود فرا رسید و رزا این واقعه را از یاد برد. حالا او داشت با دوست و هم محله ای اش “ مرسدس “ , به سمت مدرسه می رفت.

- اولین کلاس من در اتاق شماره 12 تشکیل می شود وقتی برای ثبت نام رفته بودم سر و گوشی آنجا آب دادم.

- اون اتاق خانم "پریبل" است. آدم بسیار کوشایی است.

- من که اونو اونجا ندیدم اما معلمی در اتاق شماره 13, و یک ماجرای عجیب ...

“ مرسدس “ حرفش را قطع کرد
- اصلا اتاقی به این شماره وجود ندارد

“ ُرزا “ تاکید کرد
-ولی من با چشم خودم شماره 13 را روی در اتاق دیدم

- اشتباه می کنی به دلایل آشکاری , هیچ اتاقی با شماره 13 وجود ندارد

“ ُرزا “ اندیشید:
چه دلایل آشکاری !؟شاید به این دلیل که اعتقاد بر این است که شماره 13 بد یمن است ؟اما این عقیده حالا قدیمی شده است.

“ ُرزا “ حرفش را پی گرفت :
پس از مدتی مرد سرایداری پیدایش شد. آدمی جا افتاده و کاملا مسن . به من گفت که دیگر جلوی آن اتاق نپلکم

“ مرسدس “ با صدای بلند در حالی که می خندید گفت :
این حرفها شبیه حرفهای پیترز پیر است . او یک خل و چل به تمام معنا است سال قبل به این دلیل که به دانش آموزان گفته بود روحی در مدرسه وجود دارد که به اوراق امتحانی نمره می دهد و اگر شما کارتان را درست انجام ندهید روح به سراغتان خواهد آمد ، رفت و آمدش را به مدرسه محدود کردند، پیترز پیر ادعا می کرد که این وظیفه را به روح خودش محول کرده است.

"مرسدس " پس از گفتن این جملات , به طرز تمسخر آمیزی خنده سر داد .اما نیم لبخندی هم بر لبان “رزا “ نیامد.

“ مرسدس “ ادامه داد :
- از وقتی که مدرسه ساخته شده است پیترز آنجا بوده است. پیترز پیر ,دیگر حالا گوشه گیری اختیار کرده است جدای دیوانه بودنش, او الان باید 80, 90 سال داشته باشد در ضمن قلبش هم بیمار است . چند ماه پیش , به گروه نجات ,تلفن زده بودند که بیایند او را به هوش بیاورند

همچنان که “ مرسدس “ به گفته هایش ادامه می داد احساس بدی , به "رزا “ دست داده بود و مو بر تنش راست شده بود وقتی به مشاهداتش در اتاق شماره 13 و رویارویی اش با آن سرایدار پیر فکر می کرد , اروح و اشباح در نظرش ,متجسم می شدند. این وقایع برایش خیلی نامأنوس بود دیگر کاملا مطمئن شده بود که این قضایا حقیقت داشته است. همین که به مدرسه رسیدند از “ مرسدس “ جدا شد و با عجله به سمت کلاس درسش دوید.. حالا راهروها شلوغ و پر جنب جوش بود. وقتی به قسمتی که اتاق شماره 12 در آنجا قرار داشت رسید به خاطر جمعیت متراکم دانش آموزان , در سالن جای سوزن انداختن نبود همین که داشت راهش را به سمت کلاسش کج می کرد نگاهی یه سرتاسر سالن انداخت دانش آموزان دیگر جلوی دیدش را سد کرده بودند اما او می توانست در اتاق شماره 13 را ببیند. با یک حرکت ناگهانی تغییر مسیر داد و به جای اینکه به سمت کلاس خودش برود به سمت آن در حرکت کرد.

حالا مسیر خلوت شده بود و تنها چند یارد میان او و در, فاصله بود "رزا" مات و مبهوت خیره مانده بود. هیچ شماره ای بر در دیده نمی شد! همچنین شیشه ی آن از داخل سیاه شده بود. دیدن داخل اتاق کاملا غیر ممکن بود. به نظر می رسید که قلب "رزا" تند تند شروع به زدن کرده است. با عصبانیت چشمهایش را روی هم گذاشت و سپس دستگیره ی در آزمایش کرد در باز نمی شد . قفل بود.

- اینجا فقط انباری است نمی توانید داخل شوید
این را پسری که از آنجا در حال عبور بود به او خاطر نشان کرد .

"رزا" درمانده و ملول به در بی عنوان, خیره مانده و حیرت کرده بود .
- چه باید بکنم ؟

کمی احساس ترس می کرد .برگشت و به سمت اتاق شماره 12 به راه افتاد.به نفس نفس افتاده بود در قسمت انتهای سالن , همان سرایدار پیر "پیترز" ایستاده بود و چشمهای نافذ سیاهش را به او دوخته بود.عجیب بود که مثل دفعه قبل , خصمانه به نظر نمی رسید اما تشویش انگیز بود چینهای عمیق صورت کبود مرگ بارش , رعشه سردی به اندام او انداخته بود به سرعت، وارد اتاق شماره 12 شد و خودش را روی اولین نیمکت خالی یله داد.

“رزا “ بقیه روز را از رفتن به آن قسمت مدرسه که اتاق شماره دوازده در آن قرار داشت اجتناب کرد. اما پس خوردن زنگ پایانی مدرسه , او مجبور بود حدود نیم ساعتی را با معلم ساعت ششم اش به بحث در مورد تکالیفی که قرار بود به او محول شود , بگذراند. ناخواسته , به سمت آن راهروی وحشتناک کشانده شد. مثل اینکه نیرویی عظیم تر از ترس , مجبورش می کرد برود. با هر قدمی که بر می داشت بر ترس و وحشتش افزوده می شد راهروها حالا خلوت بودند و او کاملا تنها بود. وقتی تا انتهای سالن پیش رفت ناگهان "پیترز", همان سرایدار پیر پیدایش شد و جلوی او به زمین افتاد. زمین شویش به یک طرف و کاغذهای دستش, به سمت دیگری پرت شد.

“ رزا “ ,عجولانه و در یک حرکت واکنشی, و بدون آنکه بداند چه می کند دولا شد و شروع به جمع کردن کاغذها کرد.
ناگهان سرایدار پیر مچ دستش را گرفت. " رزا “ با یک جیغ , به صورتش نگاه کرد. چشمهای سیاه پیرمرد , باز بود و به کاغذهایی که او جمع آوری کرده بود می نگریست. سپس چشمانش را به آرامی برای رساندن پیامی به سمت او چرخاند به نظر می رسید که می گوید: :
میدانی که چکار باید بکنی!

ناگهان چشمانش را به سمت دیگر چرخاند. چشمهای پیرمرد بسته شد و لبهایش نفس مرگ کشید. “ رزا “ به دست دیگر پیرمرد نگاه کرد و متوجه کلیدی زیر آن شد. در حالی که انگشتانش می لرزید آن را برداشت و برچسب آن را خواند:
اتاق شماره 13


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺗﺎﻕ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13 , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺭﻭﺡ , ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ,



ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 621
نویسنده : roholla

از کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم
از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی
به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست
دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود
بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود
نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد

آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود
نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:
الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …

سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟
خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم
رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!
همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم

گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه
گفتم: آره .. چطور؟
فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید
تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش
با کنجکاوی گفتم : خوب…
ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!

مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟

فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره
چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم
لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی
این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه
زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد
سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم
بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن داشتم خفه میشدم …

دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه پرید جلوی ماشین ترمز کردم
گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم بلاخره رسیدم

هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه دلقکهای سیرک شده بود
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: از صدای ترمزت فهمیدم خودتی
وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟
گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!

سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟
مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم
گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند
فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم
مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره
بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده
مینا گفت: امیدوارم…..ولی….

پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید
کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم
همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم
ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد
خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم
خونش جلو ماشینو قرمز کرد
بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم
چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم
از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم
جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم
یکدفعه دستمال از دستم افتاد دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم
یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد
از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم
زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل
کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند
در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم
به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد
جاده فرعی و خاک آلود بود
خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت
معلوم بود که دهکده محرومی هست
از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم
به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود

جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت
از ماشین پیاده شدیم نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم
و نگاهی معنی دار به هم کردیم مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد
از قبرستان عبور کردیم در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت
مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!

نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است
آنجا بزور ولی یکم آنتن میده خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود
حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود
مادربزرگش خاتون خانم نام داشت

با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد
مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید
سپس مرا به داخل دعوت کرد خانه بزرگ اما قدیمی بود

سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی
عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد
و کنار مینا نشست چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد
نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت
بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد و به اتاقش رفت و خوابید پچ پچ کنان به فرشید گفتم: حالا چیکار کنیم

فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود
و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد

چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود

به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود که وهم عجیبی داشت…

به رودخانه کوچک رسیدیم باید ازش عبور میکردیم پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود
با هر سختی بود عبور کردیم چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم

حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد
نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد

سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید پشت سرمان خرناس میکشید سگ آرام نزدیک شد تا اینکه پوزه اش را باز کرد

دندانهایش برق میزد یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد من و فرشید هم دنبالش دویدیم به یک بلندی رسیدیم
سگ به فرشید نزدیک شد و پایش رو گرفت فرشید دادی زد و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد

منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم
صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند
مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد
احساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکمفرما شده بود

از جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردم
نه اثری از سگ بود و نه از فرشید لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم پایم خونی شده بود و میسوخت
صدای هو هو جغد با صدای جیرجیرکها قاطی شده بود
به کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زد چوبهای تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودن

در کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعی
روشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در بشکل مرموزی
به بیرون از کلبه افتاده بود آرام در را باز کردم

قلبم تند تند میزد کلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیده زینت بخش کلبه شده بود
مینا را دیدم که پشتش رو بمن کرده و داشت هق هق میکرد
آرام دستم رو روی شونه اش گذاشتم یکدفعه برگشت و با صدای وحشتناکی

ناله میکرد چشماش سفید شده بود و صورتش مثل شیاطین شده بود
از شدت ترس میلرزیدم با دستش ضربه ای بهم زد
که باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنم و بیهوش همانجا بی افتم…
چشمانم سیاهی رفت..نورهایی جلوی چشمم رو گرفته

بود تصاویر تاری رو میدیدم یک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بود
چهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمش پشت سرهم اطرافش را نگاه میکرد انگار میترسید کسی تعقیبش کند
بعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد

در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مینا بود
که البته جوانتر از آن عکسی بود که دیده بودم
احتمالا میان سالی اش بوده اما ….

مرد از میان درختها گذشت و به کلبه رسید کلبه تازه تر و سرزنده تر بود
پنجره هایش پرده های تمیزی داشتند و دوربرش سرسبزتر از الان بود
مرد در زد…صدای زنانه ای به آرامی پرسید کیه؟

مرد با غرور گفت: منم
در باز شد و مرد داخل کلبه رفت فرش رنگ نویی به خودش داشت و داخل کلبه مملو
از وسایل زندگی بود زن جوان و زیبایی آنجا قرار داشتمرد به پشتی تکیه زد و لیوان چایی را یک نفس نوشید
سپس با آستینش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:

ببین ملیحه جان …من باید یه چند وقتی برم مسافرت نمیتونم دیگه بهت سر بزنم اما..
ملیحه با عصبانیت ادامه داد: چی شده ..تو که گفتی بهش میگم ازم خسته شدی نه فکر بچه ات هم نیستی که قراره چند وقت دیگه بیاد

مرد با این حرف اخماشو در هم کشید و گفت: بس کن زن
بزار برم مسافرت بیام بعد به خاتون میگم قضیه رو ملیحه پوزخندی زد و گفت: اینقدر دروغ نگو تو قبلا هم قول دادی که بگی اما نگفتی
اصلا میدونی چیه خودم میرم بهش میگم

مرد با عصبانیت مثل برق گرفته ها ازجایش پرید و یک سیلی محکم به صورت ملیحه زد
ملیحه به دیوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازیر شدمرد بلند گفت: خیلی زر زر میکنی ها
ملیحه دستی به صورت خونینش زد بعد در صورت مرد تفی انداخت و چادرش رو سر کرد و از در کلبه بیرون زد

مرد دستی به صورت و ریش کم پشتش کشید
سپس در حالی که دستانش میلرزیدنگاهی به تبر روی دیوار انداخت
آن را برداشت و از در کلبه بیرون زد ملیحه با دیدن مرد و تبر جیغ کوتاهی زد و شروع به دویدن کرد مرد بهش نزدیک شد
اول با لگد او را به درخت کوبید
ملیحه شکمش رو گرفت بطوری که میخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنه مرد تبر را بالا برد و با آخرین زورش
آن را بر پیشانی ملیحه فرود آورد خونش درخت را سرخ کرد
مثل فواره از سرش خون بیرون میزد مرد تند تند نفس میکشید

برای بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر را به شکم ملیحه زد
دقایقی بعد جسد بیجان ملیحه را کشان کشان داخل کلبه برد از کف کلبه
به زیر پله ای که راه داشت کشوند و آنجا رو کند و خاکش کرد

دستی به پیشانیش که از عرقخیس شده بود کشید و از پله ها بالا امد
در را پوشاند و نفت کف کلبه ریخت کبریتی کشید و کلبه را آتش زد سریعا از آنجا دور شد

دود ها کمی بیشتر نگذشت تا متوقف شدن بدنه کلبه بدون اینکه بسوزه پا برجا ماند
آتش داخل کلبه به سمت زیر زمین شعله ور شد و داخل گور گل آلود ملیحه رفت

از داخل شکم پاره شده ملیحه که با خون و خاک آجین شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچک منتقل شد و آن طفل بشکلی آتشوار از گور برخواست و جای گریه خنده وحشتناکی سرداد

سپس آتش اورا سوزاند و سیاه شد بعد شکل دیگری بخود گرفت به شکل همان سگی که فرشید را گاز گرفته بود در آمد….
از صدای خنده بهوش آمدم چشمانم هنوز تار میدید همه جارو

مینا کف کلبه کنارم افتاده بود صدای قه قه طفل توی سرم میپیچید
یکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکی آتش بیرون زد و تمام در و دیوار کلبه را گرفت اینبار بشکل فجیحی میسوخت
چوبها گداخته شده بودن و حرارت عجیبی میدادند مینا رو بلند کردم و کشان کشان به سمت در کلبه رساندم

که بسته شده بود با لگد بهش کوبیدم چند لگد دیگه زدم تا بالاخره شکسته شد
آنقدر دود تو گلوم بود که بشدت سرفه میکردم مینا رو بیرون کشیدم و خودم هم کنارش روی زمین افتادم

کلبه گر گرفت و داشت تبدیل به خاکستر میشد که یکدفعه آن سگ سیاه بالای سرمان برگشت دهانش رو باز کرد و صدای خنده کودک ازش بلند شد از جا بلند شدم پرشی کرد و منو خودش رو به داخل کلبه پرت کرد چشمانش مثل آتیش سرخ شده بود

همین که آمدم بلند شم زوزه ای کشید و با یک پرش روی من دریچه کف کلبه شکست و کف زیر زمین افتادم کنارم همان تبر که حالا کهنه شده بود رو برداشتم

سگ با دیدن آن تبر وحشتزده زوزه کشید و خودش را به دیوار کلبه میکوبید تبر را بلند کردم و دیوانه بار چندین دفعه به سگ زدم
جای خون آتش از داخلش بیرون زد سپس تبدیل به خون شد و روی خاک جاری شد

چوبی از سقف روی دریچه افتاد دود همه جا رو گرفته بود از شدت دود بیهوش شدم وقتی چشمانم رو باز کردم

فرشید رو کنارم دیدم که با پاهای پانسمان شده کنارم نشسته و نگران من رو نگاه میکرد
مینا هم مثل دیوانه ها گردن کج کرده بود داخل همان بیشه بودیم بوی سوختگی می آمد
روبروم کلبه رو دیدم که سوخته و سیاه شده بود
دور و ورمان یک ماشین اورژانس و دو ماشین پلیس محلی بود پلیس در حال بازجویی از مینا بود: مینا هم در حالی که بهت زده بود میگفت: چیزی یادم نمیاد…فقط وقتی که بسمت کلبه آمدم
درش باز بود وارد شدم یکدفعه بیهوش شدم دیگه هیچ چیز یادم نیست وقتی هم چشم باز کردم شمارو دیدم سربازی که کنار افسر پلیس بود

گفت: جناب سروان …این پسره (فرشید)
رو داخل رودخانه پیداش کردیم گویا
از درد بیهوش شده بود

سپس رو به من گفت: تو اون زیر چکار میکردی؟
منم قضیه رو از سیر تا پیاز بهشون گفتم…
بعد از آن قضیه دیگه هیچوقت دست به تجسس نزدیم
هنوز هم نمیتوانم با فرشید و مینا درست راجب آن شب صحبت کنم
تنها یکبار راجب حضور یکدفعه پلیسها آنجا پرسیدم..که فهمیدم

آن موقع که داشتیم از حیاط عبور میکردیم..گوشی موبایلم از جیبم می افتد
چند دقیقه بعد یکی از دوستانم بهم زنگ میزنه و آن صدای جیغی
که فرشید روی موبایلم گذاشته بود باعث میشه خاتون توجه
خاتون خانم جم شه و درجا به پلیس زنگ بزنه و در نهایت…
از بعد آن قضیه دیگه هیچوقت مینا کابوس ندید
و توانست طعم خواب راحت روبچشه

روح شیطانی که ناخواسته وارد بدن کودک قربانی هم شده
بود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسیله من از بین رفت…
و بالاخره این کابوس پایان یافت..


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﻭﺣﺸﺖ , ﺟﻦ , ﺭﻭﺡ , ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻭﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﮐﻠﺒﻪ , ,



ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﮐﻦ ﺩﻳﻮﺍﺭﯼ +18
نوشته شده در یک شنبه 9 فروردين 1394
بازدید : 1748
نویسنده : roholla

مادر از پله ها پائين آمد، امير را ديد که هم چنان مشغول تعمير آبگرمکن است . گفت : امير خان تو داري از ساعت چهار با اين آبگرمکن ور ميري خسته نشدي ؟ حالا حموم نرو من به جاي تو خسته شدم .

امير جوان قوي هيکل و چهارشانه بوري بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و
پيراهنش دودي و سياه شده بود گفت: نه مادر، ببين اصلا مشکلي نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو سرويس کردم، نفت مي آد، روشن مي شه، تا بالاي سرش هستم کار مي کنه، باورت نمي شه دو قدم اونور مي رم خاموش مي شه .
مادر گفت :خب حالا نزديک عيده خودتو حاجي فيروز کردي، برو بيرون يه کاسبي هم بکن. ول کن ديگه شب شد . حتما خرابه ديگه، شايد هم ايرادي داره تو نميدوني .... ولش کن، من روي اجاق گاز آب گرم مي کنم، بيا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده .
امير با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهايش را به لبه در آن ماليد و گفت :
نه مادر زيرزمين گرمه، ساختمون خيلي قديمي است، ببين چه پايه ها يي داره.
قديمي ها هم چه کارها مي کردن . نزديک يک متر پايه زده، زيرزمين رو طوري درست کرده که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، اين دفعه ديگه جوري سرويس کردم که خراب نشه، الآن تموم مي شه .
مادر گفت چاي مي خوري بيارم ؟

پسر گفت: اگه بياري که خيلي نوکرتم. خونه باستانيه، همه چيزش کهنه و عتيقه است، تو پنجره هاي زيرزمين رو ببين، توي حموم هم سکو داره، مي خواسته وقتي از گرما بيرون مي آد، بشينه روي سکو خستگي درکنه، عرقش خشک شه، بيرون اومد مريض نشه
مادر گفت :آره مادر خونه کهنه ايه، ديگه مردم اين جور جاها رو دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تميز و شيک هستن، بشين من برم چاي بيارم
- دستت درد نکنه !!
مادر از زيرزمين خارج شد . امير آچار و پيچ گوشي را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد شير آن را باز کرد، چند دقيقه گذشت، امير سرخود را پائين گرفته و از محفظه آن به کوره نگاه مي کرد. مادر با يک سيني در دست وارد شد. يک ليوان چاي و يک قندان در سيني بود.
- بيا مادر باز که سرتو کردي تو اون ولش کن، بيا يه چايي بخور، من برم شام رو حاضر کنم. اين همسايه بالايي هم نيست، اون هم شب عيده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته مسافرت، ما که نمي تونيم عيد را سراسر اينجا بمونيم . مي تونيم؟ ما هم رفت و آمد داريم. مي گي چه کار کنيم؟
- هيچي داداش گفت بعضي وقتها يه سر بزنيم، نه اين که دائم اينجا باشيم . ما هم بايد به زندگي خومون برسيم، ديد و بازديد بريم عيدي بگيرم، اين درسته !
بعد نگاهي به دست خود کرد . ليوان چاي را برداشت، سر کشيد و
اشاره به کبريتي کرد که گوشه ديوار بود، مادر کبريت را برداشت به او داد . امير جرعه ديگري چاي نوشيد . سپس ليوان را در سيني گذاشت، کبر يتي روشن کرد، به سر فيتيله اي که روي ميله آهني بود گرفت، بعد از روشن شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدايي بلند شد، نفت داخل مخزن مشتعل شد . امير سيم را بيرون کشيد، درپوش مخزن افتاد، لحظاتي به سوراخ هاي مخزن نگريست، آتش شعله ور بود، امير مشغول نوشيدن چاي شد، تا ليوان را خالي کرد آن را در سيني گذاشت .
- عيبي نداره دوش گرفتي خستگي از تنت بيرون ميره ....
در همين حالت آبگرمکن دوباره خاموش شد .

-اه دوباره خاموش شد!!

- عيبي نداره مادر ، حتما ايراد از جاي ديگه ست ولش کن !!

نه مادر همه چيزشو بازکردم تميز کردم . نفت رو عوض کردم، هيچ ايرادي نداره پس چرا کار نمي کنه؟

مريم وارد زير زمين شد : سلام داداش چي شده سر خودت رو گرم کردي ولش کن بيا بالا.

- سلام نه بابا مسئله حيثيتيه من بايد روي اينو کم کنم .

- شايد لوله گرفته

- کدوم لوله؟ لوله گازوئيل و نفت؟ نه همه رو ديدم

- نه لوله بخاري رو ميگم .

- اي بابا، راست مي گن عقل هرکسي بهتر از مريمه، چرا به عقل من نرسيد، برو

کنار، راست مي گي شايد لوله گرفته، دوده زده، اين سيني رو بردار، مريم سيني

را از زمين برداشت .

امير لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به داخل نگريست، باز و تميز بود، سپس حلبي دور ديوار را بيرون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم تميز بودن دوباره آنها را نصب کرد .
مريم گفت : شايد توي نفت آب باشه
- آب؟ توي نفت؟ ممکنه ... بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چيزي معلوم نبود. بعد امير گفت اون قيف و اون بشکه خالي، و اون تشت رو بيار.
مريم تشت و قيف را آورد .... خالص بود.
دو باره آبگرمکن را روشن کردند . مريم گفت اينکه روشنه !

- دلت رو خوش نکن، الآن پت پت مي کنه خاموش مي شه.

مريم دستي به آبگرمکن کشيد و گفت : خب اي آب گرمکن عزيز خواهش مي کنم خاموش نشو. داداش من خسته و روغني و نفتي شده بذار بياد خودشو بشوره، بعد خاموش شو. بارک ا ...

- حتما هم حرف تو رو شنيد.

صدايي از حمام خارج شد. گويي کسي گفت پس چي؟ همه به هم نگاه کردند.
- چي بود؟
- نمي دونم
-جواب منو داد
- گفت : پس چي؟
امير خنديد: همه در اثر سرما و بي آبي خل شدن، اين شير آب حموم بود که گفت. ديگه خالي بندي موقوف، اين دستگاه کار نمي کنه، منم خسته شدم، خواستي روشن شو، خواستي نشو، به جهنم، من با آب کتري خودمو مي شورم، فهميدي ؟

دوباره صدايي آمد که گفت : باشه
- داداش تو هم سربه سر ما مي ذاري، چطوري اين صدارو در مي آري ؟
- من صدايي نکردم
مادر گفت : نترسيد اين صدا از خونه همسايه مياد .
امير گفت : فکر نکنم صدا از حمومه .

رفت و برق حموم رو روشن کرد ولي کسي نبود امير ترسيد .

مريم گفت : داداش بيا ول کن، بريم، به خدا تو هم حوصله داري ها !

امير نگاهي به آبگرمکن کرد . مخزن به راحتي مي سوخت دريچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان مي خورد و صدا مي داد.
امير گفت : درست شد . حالابايد حوله بردارم بيام، شما هم بخواهيد مي تونيد حموم بريد.
- نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمي ره، خودت برو، ولي زود بيا شام بخور. الآن يه فيلم سينمايي خوب داره، نياي ديگه از دستت رفته، خودت مي دوني
امير نگاهي به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن بود که درست شده است . خوشحال بود
- خب بازم بگيد، امير کاري از دستش بر نمي آد.
مادر گفت :ولي حوصله داري، چهارپنج ساعته تو با اين آبگرم کن ور مي ري، خسته شدي، پاشيم بريم بالا دختر، حوله و صابون و لباس بايد برداري، وقتي بيرون ميآي خودت را محکم بپوشون سرما نخوري . بچايي ديگه شب عيد افتادي کاردست خودت و ما مي دي، متوجه شدي؟ مي خواي برات لباس بيارم ؟

- نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نيستم حواسم هست، با هم بريم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بيام فوري دوش بگيرم، بر مي گردم
- نمي خواي درجه آب بالا بره ؟
- نه الآن رسيده به چهل، تابرگردم مي آد روي شصت درجه، ديگه کافيه، بردار سيني رو !!
هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امير وسايل خود را جمع کرد، به طرف زيرزمين بازگشت، از پله ها پائين رفت . وارد زيرزمين شد، ناگهان احساس سنگيني کرد، تصور کرد بخاطر سوز و سرماي هواست، در حمام را بازکرد، وارد شد، در را بست، روي سکو نشست، وسايل خود را به کناري نهاد . لباس خود را بيرون آورد،پيراهن خود را درآورد . ناگهان احساس کرد که کشيده اي به پشت گردن او خورد، وحشت کرد، از جا پريد، قبل از آن که بجنبد، دو کشيده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه اي به پشت سرش خورد، و به زمين افتاد . فرياد کشيد و کمک خواست، بعد کوشيد از جاي خود برخاسته، به سوي در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگوني روي سروصورت و سينه و بدن خود احساس کرد، به در نزديک شده بود، دوباره ضربه اي او را به عقب پرتاب کرد، کوشيد با دقت به اطراف نگاه کند و زننده را بشناسد، اما تنها سايه هايي را مي ديد، صداهاي زيري به گوشش مي رسيد، گويي نوار ضبط صوت گير کرده است، صداها مفهوم نبود. اما گاه صداي خنده اي مي شنيد . کوشيد از جا بلند شود . دوباره فرياد زد اما مادر و خواهرش مشغول تماشاي تلويزيون بودند، و به علاوه به دليل سوز و سرما درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد اي امير هم از زيرزمين بيرون نميرفت. براي لحظه اي به پشت روي زمين افتاد، يک نفر روي او افتاده و با شدت به اوفشار مي آورد . اما وقتي با دو دست خود مي کوشيد او را از خود دور کند چيزي نبود .
هيچکس روي او نبود . اما در عين حال سنگيني يک نفر را واقعا روي خود احساس مي کرد. به علاوه يک نفر گلوي او را به سختي فشار مي داد. احساس خفگي مي کرد، در عين حال گويي چند نفر به او مشت و لگد ميزنند. فکر کرد: الآن خفه خواهم شد.
قواي خود را جمع کرد، به سختي از جا برخاست . به هر زحمتي بود، خود را به در رساند، دست او روي در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقريبا لخت از پله ها بالا رفت . احساس ميکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حياط که رسيد دست به کمر نهاد، فرياد زد و مادرش فوري به طرف حياط دويد. امير روي پله هاي ورودي افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سياه
بود .
مادرش پرسيد چه شده ؟

خواهرش گفت شايد لوله ترکيده !


- نه بابا آبگرمکن چيه؟ يه عده داشتند منو خفه مي کردند، مي زدند، مي کشتند
- وا به حق چيزهاي نشنيده، کي تور رو مي زنه؟ اونجا که کسي نبود.

- الان وقت اين حرفا نيست بذار بريم تو اتاق .

هر سه با عجله از پله ها بالا رفته وارد اتاق شدند . امير کوشيد لباس هاي خود را به تن کند .
در همين حال سروصداي زيادي در حياط بلند شد . هرسه با نگراني به هم نگاه کردند . بعد
ناخودآگاه به سوي پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم هاي هر سه گرد شده، به هم نگريستند، باور کردني نبود، در داخل حياط تعداد زيادي اسب و الاغ ديده ميشد .
- اينا از کجا اومدن؟ اين همه حيوون توي حياط چه مي کنن ؟

همه ترسيدند . مي خواستند فرار کنند.

- نمي شه خونه رو ول کنيم . اينجا رو به ما سپرده اند.

ناگهان صداي خنده عده اي از حياط بلند شد . گويي درحال دست انداختن و مسخره کردن آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودي عجيب و غريب ايستاده بود. دوباره ترسيدند و پرده را ول کردند .

-مامان تو هم ديدي؟

دوباره صداي خنده ها بلند شد تصميم گرفتند فرار کنند . هرسه به سمت وسايل خود دويدند در هارا قفل کرده و به سختي سوار ماشين شده و فرار را بر قرار ترجيح دادند. آن شب امير تب کرد . بدن او کاملا ورم کرده و سياه شده بود . تمام گونه ها و صورت و زيرچشم هاي او هم پف کرده و به شکل وحشتناکي درآمده بود . موهاي سرش همه سيخ سيخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذيان مي گفت، مادر او را پاشويه کرد . کيسه آب سرد روي صورت و سر او نهاد، اما تب او پائين نمي آمد . صبح او را به نزد پزشک بردند .
پزشک در سه نسخه خود مقداري دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24 ساعت بهبود خواهديافت.
امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امير نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به داد و فرياد هم کرد . او از موجوداتي سخن مي گفت که در اطراف او هستند، و مي کوشند او را اذيت و آزار نمايند . درحالي که هيچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس فردي را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ اورفت . قبل از رفتن آن مرد نام امير و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.

- آقاي دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بين مي ره، تو رو خدا يه کاري بکنيد.

- نگران نباشيد مادر، من احوال پسر شما را ديدم، وقتي به خونه برگشتيد، اين آب رو روي بدن او بريزيد، خوب مي شه، نگران نباشيد.

- يعني ممکنه؟ بچه ام داره از دست مي ره، يعني مي گيد کي اونو اذيت مي کنه، از ما بهترونه؟

- نه از ما بهترون که نبايد ما رو بزنن، بايد مهرباني کنن، اونها هم يکي از موجوداتخدا هستند، اما از ما بهتر نيستند .

- اونها کي هستند ؟

- اگه بگم نمي ترسيد ؟

- نه بگيد، چرا بترسم ؟

- خب، اونها جن هستند . اون خونه قديميه، سالهاي درازي است که جن ها اونجا ساکن هستند، البته به کساني که اونجا ساکن هستند، از اين اذيت ها نمي کنند، اما، نه اينکه اصلا اذيت نکنند، بلکه مثلا بچه هاي اونا رو اذيت مي کنن، وسايل اونها رو جابجا مي کنند، يا نمي گذارند بچه هاي سالم توي اون خونه به دنيا بياد، يا اگر زني حامله شد، او را مي ترسونن، تا بچه اش بيفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، اين شيشه آب رو ببريد، روي پسرتون بريزيد، انشاءا... خوب ميشه، نگران نباشيد، بفرمائيد.

- من خيلي از شما ممنونم، اميدوارم پسرم خوب بشه.

- اگه خوب شد، فردا يه قربوني کنيد، گوشت اونو هم به فقرا بديد

- چشم، حتما اگه خوب شد، به شما تلفن مي زنم.

مادر از دفتر دکتر خارج شد خداحافظ و رفت . فرداي آن روز مادر امير تلفن کرد وخبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را شکر کرد و خداحافظي کرد .


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﺏ ﮔﺮﻡ ﮐﻦ , ﺁﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺩﻳﻮﺍﺭﯼ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻭﻥ , ﺟﻦ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﻭﺣﺸﺖ ,



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد