پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
سم
نوشته شده در شنبه 5 ارديبهشت 1394
بازدید : 583
نویسنده : roholla

این داستان توسط دوست خوبمون عماد نهتانی ، 22 ساله از تهران برای ما ارسال شده است.

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. 


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ,
:: برچسب‌ها: ازداج , شوهر , مادر شوهر , دارو ساز , پدر , سم , معجون , کشته , عروس , متنفر , مادر , ,



the red car ( ماشین قرمز )
نوشته شده در شنبه 5 ارديبهشت 1394
بازدید : 566
نویسنده : roholla

 Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. فرد در يك كارخانه كار مي‌كند. او همسري ندارد، و هر هفته پول خوبي به دست مي‌آورد. او به ماشين ها علاقه مند است، و هر ساله يك ماشين جديد مي خرد. He likes driving very fast, and he always buys small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, 'But, Fred, why do you drive these cars? We're almost sitting on the road


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: red , car , کارخانه , همسر , پول , ماشین , جاده , چاق , ماشین , کوچک ,



امام زین العابدین و مرد دلقک
نوشته شده در جمعه 4 ارديبهشت 1394
بازدید : 856
نویسنده : roholla

در مدینه مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش ‍ مى گفت : من تاکنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم . روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. 


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: مدینه , دلقک , علی بن حسین , غلام , حضرت , عبا , زیان ,



راه و رسم عاشقی
نوشته شده در جمعه 4 ارديبهشت 1394
بازدید : 621
نویسنده : roholla

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد. اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود. 


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: خدا , دروغ , کاخ , آرزو , ویرانه , استخوان , باور , طلا , قصر , نا امید , غارت , عشق , شکر نعمت , ,



ﻟﻄﻔﺎ ﺷﻤﺎﺭه ﮔﻴﺮﯼ ﻧﻔﺮﻣﺎﻳﻴﺪ.
نوشته شده در پنج شنبه 3 ارديبهشت 1394
بازدید : 591
نویسنده : roholla

پسر جوونی تو جنگلای مازندران داش واس خودش سلانه سلانه را می رفت به یه درخت بد بخت میرسه. با خودش میگه :عجب چیزیه بذا روش با چاقو یه قلب تیر خورده بکشم زیرشم یه یادگاری بنویسم. چاقوشو اَ جیبش در می آره و با تلاش فراوووووون قلب تیر خورده ای رو تنه ی این درخته کنده کاری می کنه زیرشم اول اسم آجیشو خودشو مینویسه(همون آجیش که قبلا با هم رفته بودن در در) همین که میخواد یه شعر از اون هام زیرش بنویسه شیر درنده سر میرسه و میگه:آق پسَ سام علیک 


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﭘﺴﺮ , ﺟﻨﮕﻞ , ﻣﺎﺯﻧﺪﺭﺍﻥ , ﭼﺎﻗﻮ , ﻗﻠﺐ , ﺷﻴﺮ , ﺩﺭﻧﺪﻩ , ﺳﺎﻧﺴﻮﺭ , ﻣﻮﺑﺎﻳﻞ , ﺍﻳﺮﺍﻧﺴﻞ ,



3 ﺍﺭﺩﻳﺒﻬﺸﺖ، ﺭﻭﺯ ﺑﺰﺭﮔﺪﺍﺷﺖ ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﻳﯽ
نوشته شده در پنج شنبه 3 ارديبهشت 1394
بازدید : 484
نویسنده : roholla

ﺭﻭﺯ ﺑﺰﺭﮔﺪﺍﺷﺖ ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﻳﯽ ﮔﺮﺍﻣﯽ ﺑﺎﺩ. 


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﻳﯽ , ﺑﺰﺭﮔﺪﺍﺷﺖ , 3 ﺍﺭﺩﻳﺒﻬﺸﺖ ,



نامه ی گمشده ( the lost letter )
نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394
بازدید : 561
نویسنده : roholla

The Lost Letter
وینسنت بونینا Vincent Bonina
مترجم هادی محمدزاده

در طول زندگى ام دنبال شانس هایى بوده ام که به بهتر شدن موقعیت هایم بیانجامد. اگر چه وضع زندگى ام بد نیست و عموما شادم، اما هرگز به حد کافی پیشرفتى نداشته ام. هرگز به اندازه کافى پول نداشته ام، هرگز به اندازه کافی اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امکانات مادی برخوردار نبوده ام. هدفها یم کوچک اند و بنابراین هر لحظه دنبال هدف های جدیدی هستم که البته آن ها نیز هدف های کوچکی هستند. به این ترتیب من در زندگی ام همواره دنبال چیز هایی بوده ام که نیاز های ضروری ام را برآورده کنند. این نیاز ها چیست دقیقا نمی دانم اما به هر حال در پی اشان هستم. احساسم این است که شانس هایی هست که عاقبت به من رو می آورد و اجازه می دهد که سر و سامان بگیرم و سود یک خوشحالی نهایی نصیبم می شود. اتفاقاتی را که می خواهم برایتان شرح دهم ممکن است غیر واقعی به نظر برسند، اما باید کسانی وجود داشته باشند که ما را باور کنند و با اشتیاق و ایمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذیرند. البته اتفاقاتی بسیار باور نکردنی که هر صبح که از خواب بیدار می شوم فکر می کنم واقعیت ندارند اما واقعیت دارند و واقعا اتفاق افتاده و جزیی از سرگذشت من شده اند.


تقریبا هر غروب که روی صندلی ام می نشینم, می توانم صدای ساکنان طبقه پایین را که در مورد ظواهر بی معنی زندگی اشان مشاجره می کنند بشنوم. امشب هم با شب های دیگر هیچ تفاوتی ندارد. خانم اولسن فراموش کرده است که برنامه مورد علاقه آقای اولسن را از تلویزیون روی نوار ویدئو ضبط کند و حالا دنیا برای آقای اولسن به پایان رسیده مگر آنکه بتواند آن نوار را ببیند. من معمولا سعی می کنم با بلند کردن صدای رادیو از حجم سر و صدای گوشخراش آن ها بکاهم، اما امشب مشاجره اشان بالا گرفته است و بنابراین تصمیم گرفته ام کمی قدم بزنم.



در طبقه سوم یک خانه قدیمی که تقریبا در اوایل این قرن ساخته شده زندگی می کنم. رواق ورودی بزرگ پیچ در پیچ و نمای سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر می انگیزد. زمانی این خانه بزرگ جز یی از املاک خاندان برجسته باربر ها بود که ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتی سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغال سنگ مرد اما تا مدت ها حکمرانی خاندان باربر ها به طول انجامید. این فکر غمگنانه ای است که وقتی آن ها کارشان را شروع کردند شاید این احساس را داشتند که صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد کرد. هرگز در طول میلیون ها سال کسی فکرش را نمی کرد که عناصر بی ثباتی چون نفت جای عناصر با ثباتی چون زغال سنگ را بگیرد اما اتفاقی که نباید بیفتد, رخ داد. می خواستم بدانم بر سر این خانواده ها چه آمد چگونه این همه دگرگونی رخ داد و حالا آن ها کجایند؟


همچنان که به سمت پایین پله های خانه قدیمی می رفتم و به طبقه اولسن نزدیک می شدم صدای اولسن بلند تر به گوش می رسید اما به ستون پلکان عمودی سالن ساختمان که نزدیک شدم قطع شد. در کریدور ساکت و متروک, نقاشی بزرگی از جاناتان باربر به دیوار آویزان بود. محتملا وقتی خانه نوسازی شده بود آن را در زیر زمین ساختمان یافته بودند و حتی هیچ کس نمی دانست مالک آن چه کسی بود. زیبا به نظر می رسید. طرح مطبوعی از یک مرد جوان که ملبس به لباس های زمان خودش تنها در محوطه منزل ایستاده بود.


وقتی در آستانه رواق ورودی که زیبا ترین طرح ها روی آن کار شده بود ایستادم تنها صدای ضعیف و مبهم آن همسایگان بی ملاحظه را می توانستم بشنوم. به سرم مى زند که همانطور پیاده به سمت مرکز شهر راه بیفتم. از تماشای کودکان خندان و اینکه وقتشان به خوشی می گذرد لذت می برم و فکر می کنم که آن ها صاحبان اصلی شهر هستند. وارد محوطه بازار که شدم می توانستم صدای همهمه شهر را بشنوم صدای بوق ماشین ها و فریاد بچه ها را. در گوشه ای از خیابان پلت ایستادم به افسر پلیسی چشم دوختم که مشغول گفتگو با گروهی از بچه ها بود. او قصد توبیخ آن ها را نداشت تنها آنجا ایستاده بود که با آن ها بگوید و بخندد. پلیس اینجا حقیقتا در شهر رفتار خوبی دارد آنها می دانند که درآمدشان از کجاست و به مردم شهر احترام می گذارند حتی از کارشان لذت می برند.

خیابان پلت اولین خیابان پررونقی است که در قسمت غربی شهر با آن مواجه می شوید کسب و کار و داد و ستد از این خیابان شروع می شود. می توانم بوی همبرگر ها و پیاز هایی را که در مغازه کباب پزی جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام کنم و ممکن است بروم آنجا و با گوشت های بریان و سیب زمینی های سرخ کردة نمکینِ کباب پزی جانسون، دلی از عزا در بیاورم اما اغلب این کار را نمی کنم و می دانم که اعتدال چیز بی ضرری است. کبا ب پزی جانسون، حدود سیزده سال پیش به این جا نقل مکان کرده بود و قبل از آن، این ساختمان کوچک محلی برای عملیات نامه رسانی به کارگرانی بود که در معادن زغال سنگ کار می کردند و این کارگران می توانستند از این محل نامه هایشان را هم پست کنند. این کلبه کوچکِ شبیه به عمارت که حالا با رنگ سفید روشن نقاشی شده و با رنگ آبی تیره زینت یافته بود صد ها سال قدمت داشت و علی رغم گذشت زمان بسیار، همچنان سراپا ایستاده بود. به آن طرف خیابان می روم و وارد کبا ب پزی می شوم داخل مغازه، همان جمعیت کوچک همیشگی به چشم می خورند که بیش ترشان را دانشجویان تشکیل می دهند. ماشین تحریر مخصوصی که در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتریان و قسمت پخت و پز را از هم جدا کرده است.

تا آخر مغازه پیش رفتم و روی یکی از صندلی های بلند چهارپایه بی پشتی نشستم. بانی, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اینکه نگاهمان با هم تلاقی کند از من پرسید که چه میل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلی شروع به ورانداز کردن دکوراسیون و تزئینات دیوار ها کردم. شخصی قبل از اینکه این مغازه به کباب پزی تبدیل شود تعدادی از تصاویر ساختمان قدیمی را پیش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاویر دورتادور به دیوار های کباب پزی نصب شده بودند. شباهت این ساختمان به یک ساختمان قدیمی باعث حیرت من بود. روی اولین تصویر, تاریخ 1923 مشخص بود و این ساختمان از آن زمان هیچ تغییری نکرده بود. کشیدن چند لایه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جدید، تنها تغییرات عمده ای بود که در ساختمان ایجاد شده بود. به آهستگی بلند شدم و شروع به قدم زدن کرده و تا می توانستم به تصاویر دقت کردم. تصاویرى هم از رئیس اداره پست آنجا بود که مرا مطمئن می ساخت اینجا پستخانه بوده و نامه ها در این مکان به معادن مربوطه تحویل می شده است.

تصور مى کنم این اداره پست از اهمیت خاصى برخوردار بوده است زیرا خیلى از کارگران معدن مى باید براى ماه ها خانواده هایشان را ترک مى کردند و در معادن به سر می بردند. ناگهان توجه ام به نامه اى جلب شد که بر دیوارِ کنارِ در، قاب شده بود. شگفت زده شده بودم که چرا این نامه را هرگز تحویل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فیلادلفیا، پنسیلوانیا خیابان سوم، پلاک 2134، خانم جوئن جیمیسون پست شده بود. روی آن این عبارات به چشم می خورد:

26 مارس 1931
جوئن گرامیم

این معادن بدون تو تنها هستند. فقط یک ماه, یک ماه و نَه بیش تر و شما عروس من خواهید بود. در میاتبرگ در 29 آوریل به دیدارم بیا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظه شماری می کنم. تا من و تو یکی نشویم زندگی برایم معنایی ندارد.
باشد که باز یک دیگر را ببینیم.
جاناتان

نامه از جاناتان باربر بود، یکى از باربر ها که خیلى قبلتر ها، در خانه اى که من طبقه سوم آن را اشغال کرده بودم زندگى مى کرد. بانى صاحب کبابى بشقاب غذا را روى همان میزى گذاشت که من قبلا نشسته بودم. غذاى من آماده شده بود . به سر جاى اولم برگشتم و دوباره سر همان میز نشستم. همچنان که مشغول صرف غذا بودم اصلا نمى توانستم شگفتیم را از اینکه این نامه تحویل داده نشده بود پنهان کنم. شاید هزینه ى پستش را نپرداخته بودند و شاید هم به علت نادرستى آدرس, برگشت خورده بود. کسى چه مى دانست اما اینکه خانم جیمسون هرگز آن را ندیده بود بسیار غم آور بود. پس بانى را صدا زدم چون فکر مى کردم او شاید جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان کرد که این نامه هنگام خریدارى این ساختمان در سى سال پیش، پیدا شده بود. بر این باور بود که نامه در شکافى میان دیواره ى چوبى طبقه اول که حالا با یک لایه مشمع فرشى پوشیده شده است، افتاده بود.
پرسیدم چه کسى سعی مى کرد با خانم جیمسون تماس بگیرد؟ و او پاسخ داد که از این موضوع اطلاعی ندارد.
نامه روی دیوار بوده وقتی او آنجا را خریده است.

پس از صرف غذا در حالى که بلند شدم تا کباب پزى را ترک کنم آخرین نگاه را به نامه ى روى دیوار انداختم و سپس به آهستگی و قدم زنان به سمت خانه رهسپار شدم.

نمی توانستم فکر نامه را از ذهنم بیرون کنم. کلمه به کلمه و حتى نام و آدرس روى آن در خاطرم مانده بود. خیلى به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نمى فهمیدم که چرا این نامه تا این حد مرا آشفته کرده است. هیچ دلیلى وجود نداشت که اینقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعى آشفتگى و پافشارىِ موثر در درون، مرا مجبور می کرد که سعی کنم بیشتر ته و توی قضیه را در بیاورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگیِ طولانیِ شبانه، تصمیم گرفتم این معما را که از شب قبل بر من نامکشوف مانده بود به گونه اى حل کنم. روز شنبه بود و تعطیل بودم و فارغ از کار، بنابراین قصد کردم به کتابخانه بروم و کمى در مورد جاناتان باربر تحقیق کنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود که به سمت شهر حرکت کردم. تا کتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود یک ساعت وقت کشى کنم بنابراین سرى زدم به گورستانى که خاندان باربر ها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگی دیدم که نام حدود شش تن از باربر ها روی آن حک شده بود و یکی از نام ها جاناتان بود. آنجا نوشته بود:

جاناتان ایمس باربر, متولد دهم آوریل 1910, مرگ بیست و هفتم مارس 1931

یعنى درست یک روز پس از نوشتن نامه به جوئن. این واقعه در سن بیست و یک سالگی برایش اتفاق افتاده بود و این بسیار باعث تأثر من شد.

پس از کسب این اطلاعات به کتابخانه برگشتم و تحقیقاتم را در مورد مرگ او شروع کردم. چندین روزنامه قدیمى مربوط به آن زمان که پر بودند از سرمقاله هایى راجع به تولد و مرگ را مورد بررسی قرار دادم تا اینکه به روزنامه اى رسیدم که تاریخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تیتر سرمقاله این بود:

فرزند زغال سنگ فروش سرمایه دار در حادثه حفارى تونل معدن کشته شد.

همچنان که به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دریافتم که مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنین متوجه شدم که این خاندان, بسیار مورد احترام و علاقه کارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود که چگونگى کار در معدن را بیاموزد زیرا قرار بود تا چندى بعد به همین کسب و کار بپردازد و اینکه نباید این نکته را از یاد مى برد که هنگام کار در معدن چه احساسى به آدم دست مى دهد.

با تمام تحقیقاتى که آن صبح انجام دادم هنوز به جواب این سؤال نرسیده بودم که بر سر جوئن چه آمده است. فقط مى توانستم تصور کنم که به او چه احساسى دست داده بود و نیز اینکه او هرگز آخرین کلمات آن عشق راستین را مشاهده نکرده بود. هنوز احساس سرگشتگى مى کردم، حتى بیش تر از قبل، اما هنوز نمى توانستم توضیحى براى آن بیابم. مجبور بودم سعی کنم به گونه اى از طریق تلفن با جوئن تماس بگیرم و ببینم براى او چه اتفاقى افتاده است.

به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا باید حدود هشتاد و دو سال مى داشت. اما این فکر احمقانه اى بود که او در همان منزل قبلى و با همان نام زندگى کند. گوشى تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماى حوزه ى فلادلفیا را گرفتم. نمى توانستم باور کنم که نام و آدرسش که در نامه قید شده بود با شماره تلفن همخوانى داشته باشد. با هیجان شماره را یادداشت کردم و گوشى را گذاشتم. اندیشیدم تا اینجاى کار که خوب پیش رفته است اما اینکه تماس برقرار شود یا نشود دیگر از اختیار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداى زن جوانى از پشت گوشى به گوش رسید. توضیح دادم که در پى چه کسى هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستارى که به تلفن داشت جواب می داد زندگى می کرد. پرستار خاطر نشان کرد که جوئن از لحاظ تندرستى در وضعیت مطلوبى به سر مى برد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نکرده و چنان در مورد جاناتان صحبت مى کند که انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نمى توانستم هیجانم را از اینکه خودم باید فردا نامه را تحویل آن ها می دادم مخفى کنم.

تا فیلادلفیا با هواپیما تنها حدود یک ساعت راه بود و من بلیطى براى هشت صبح فردا رزرو کردم. سپس به سرعت سوى کباب پزی جانسون دویدم و به بانى اعلام کردم که جوئن پیدا شده است. او تبسمى کرد و بدون تأمل, قاب نامه را پایین آورده و تمام و کمال آن را تحویل من داد.

صبح سرانجام از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فیلادلفیا حدود ساعت نه و ده دقیقه بر زمین نشست. یکی از تاکسی هاى جلوى فرودگاه را فرا خواندم. نشانى خانه به راننده دادم و حدود بیست دقیقه بعد خودم را جلوى یک عمارت سنگکارى بزرگ و نوسازى شده یافتم که هنوز تاریخ روی خودش را حفظ کرده بود. به نامه و شماره ای که بر دیوار حک شده بود نگاهی انداختم: 2134 آنها کاملا با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دویدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقیقه به اندازه یک ساعت بر من مى گذشت تا اینکه بانویى ریز اندام و سیه چرده در را باز کرد. تا به چهره ام نگاه کرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت کرد. به محض داخل شدن, به جوئن که روی یک صندلی کنار پنجره نشسته بود اشاره کرد. احساس کردم او را مى شناسم. روى چهارپایه اى مقابلش نشستم و او لبخندى زد. به سر تا پاى من نگاهى انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبرى در مورد جاناتان دارم بگویم. به آرامى در مورد نامه اى که آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحویلش نشده بود شروع به صحبت کردم.

تحسینش کردم و دیدم که آشکارا شانه هایش به لرزه درآمده اند. او نامه را بى صدا و آهسته مى خواند و متوجه شدم که چند قطره اشک روى گونه هایش غلتید. دوباره به من نگاهى انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگى من کامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهیم بود و همه چیز از نو شروع خواهد شد. منکه کاملا منظورش را درک نکرده بودم به آرامى دستش را فشردم, ایستادم و به سمت در خروجی حرکت کردم. مأموریت من کامل شده بود. برای فرودگاه تاکسی دیگری گرفتم و حالا تا هنگام غروب می توانستم به خانه برسم.


هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقیت و پیروزى مى کردم. نمى دانستم چه چیزى مرا به این کار ترغیب کرده بود و کارى را که انجام داده ام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودىِ ساختمان باربر نهادم. آنجا تصویر جاناتان جوان سر جاى خودش به دیوار آویزان بود، خودش بود اما تصویر، تصویر عروسى او و جوئن بود. دقیقا خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصویر خیره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشم هاى جوئن دقیقا به من خیره شده بود و انگار مى گفت متشکرم. وقتى به طبقه بالا رسیدم شماره منزل جوئن را در فیلادلفیا گرفتم. این بار مردى گوشى را برداشت و به من خاطر نشان کرد که جوئن جیمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشى را گذاشتم و خنده اى بر لبانم شکوفا شد.

نگاه کنید! امروز روز 29 آوریل است درست شصت و شش سال پیش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اینجا در میاتبرگ بشتابد و به نظر مى رسد که اکنون این ملاقات انجام گرفته است.

منبع:
http://forum.persiantools.com/threads/98584


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: bonina , vincent , letter , موفقیت , عمارت , اوقات فراقت , باور , ایمان , تلویزیون , ضبط , ویدئو , رادیو , صنعت , زغال سنگ , نفت , پلیس , همبرگر , کباب , ماشین تحریر , اداره , پستخانه , معدن , غذا , تحقیقات , پرستار , فرودگاه ,



بو علی سینا ( حکیم حاذق خودمان )
نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394
بازدید : 765
نویسنده : roholla

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی رود.
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می برد، دختر اجازه نمی دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان تر میشود.
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می خرد و گاو را به خانه حکیم می برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود،
حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..
شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..
جمعیت فریاد شادی سر می دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.!

این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...
منبع:
http://www.smastat.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﺣﮑﺎﻳﺖ , ,
:: برچسب‌ها: بو علی سینا , باسن , لگن , حکیم , باهوش , حاذق , طبیب , موعود , تشنگی , گرسنگی , گاو سوار , متورم , جمعیت , اسب , ,



شقایق
نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394
بازدید : 538
نویسنده : roholla

خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!

سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.

چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.

آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...

خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:

- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!

اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.

بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...

بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:

- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.

به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.

می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...

حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:

- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...

چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...

روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.
منبع:
http://fss3147.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: زمستان , شال , کلاه , ساک , فامیل , رئیس , اداره , فیش , دانشگاه , فارغ التحصیل , تهران , حاکم , عاشق , عقل , امیر , خارج , خواستگاری , طلاق , ازدواج , نفرین , ,



عاشقانه ی زن جوان
نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394
بازدید : 537
نویسنده : roholla

زن جوان ایستاده بود و سرشار از احساس دریاچه زیبا و طبیعت بکر اطراف آن را تماشا می کرد که دو دست گرم از پشت سر آرام دید چشمانش را پوشاند، زن غافل گیر و ذوق زده شده بود. با انگشتان سفید و کشیده شروع به لمس کردن آن دو دست کرد. دستان استوار و گرمی بود که می توانست به بازوانی قوی و سینه ای پهن و مردانه ختم شوند.
زن نفس عمیقی کشید و پیروزمندانه، مثل اینکه پی به پاسخ معمایی برده باشد نام نامزدش را صدا کرد. داستان لطیفش را چند بار دگر روی آن دستهای زمخت کشید و نام نامزدش را به زبان آورد اما همچنان هیچ جوابی نشنید. کمکم گونه هایش از حرارت آن دست های غریبه داغ تر و داغ تر می شد، انگار می توانست ببیند که چگونه پیشانی عرق کرده اش سرخ تر و سرخ تر می شود.

زن جوان ایستاده بود و سرشار از احساس دریاچه زیبا و طبیعت بکر اطراف آن را تماشا می کرد که دو دست گرم از پشت سر آرام دید چشمانش را پوشاند، زن غافل گیر و ذوق زده شده بود. با انگشتان سفید و کشیده شروع به لمس کردن آن دو دست کرد. دستان استوار و گرمی بود که می توانست به بازوانی قوی و سینه ای پهن و مردانه ختم شوند.
زن نفس عمیقی کشید و پیروزمندانه، مثل اینکه پی به پاسخ معمایی برده باشد نام نامزدش را صدا کرد. داستان لطیفش را چند بار دگر روی آن دستهای زمخت کشید و نام نامزدش را به زبان آورد اما همچنان هیچ جوابی نشنید. کمکم گونه هایش از حرارت آن دست های غریبه داغ تر و داغ تر می شد، انگار می توانست ببیند که چگونه پیشانی عرق کرده اش سرخ تر و سرخ تر می شود.

پلکهایش به هم فشرده می شد. سعی می کرد دستها را از چشمانش جدا کند اما نمی توانست. انگار هنوز صاحب این انگشتان پهن و چندشناک که روی گونوانش چم بره زده بودند مصر بود زن جوان ماهیتش را حدس بزند. چشمانش را به سختی گشود، از لای درز انگشتان به هم تنیده دریاچه و اطرافش قطعه قطعه شده بود. توی زندانی افتاده بود و شکنجه می شد.
سعی کرد بر همه چیز مسلط باشد نمی خواست خود را ببازد نامزدش همین اطرف دنبال هیزم می گشت تا آتشی به پا کنند. اگر فریاد می زد حتما صدایش را می شنید. این بار جسورانه انگشتانش را در امتداد دستهایی که دور چشمانش حلقه شده بود بالا برد، اما هرآنچه از آن انگشتان و مچ و ساعد می یافت بیشتر بر وحشتش می افزود.

چند بار دیگر از نامزدش خواست بس کند و تاکید کرد او را شناخته. اما گویی این دستها بر بالین چشمانش جا خوش کرده بودند و قصد جنبیدن نداشتند. هرچه سعی کرد صدایی از پشت سر تشخیص نداد تا در شناسایی مرد غریبه کمکش کند. دهانش خشک شده بود و قلب در چشمانش می تپید. کمکم از این شوخی زننده متنفّر می شد، تقلا کرد و سعی می کرد خود را از این چنگال شوم رها سازد.
شروع کرد به فریاد زدن روی انگشتان به هم بافته ناخن می کشید و خود را به این طرف و آن طرف پرت می کرد هرچه بیشتر تلاش می کرد، اختاپوسی که صوتش را پوشانده بود سمج تر بر کاسه چشمان قربانی اش فشار می آورد، نامزدش را صدا می کرد و کمک می خواست، صدای دسته جمعی پرندگان را می شنید که ناگهان می پریدند. به دستهای بیگانه آویخته بود و جیغ می کشید، تا آنکه از فرط هیجان و وحشت بی هوش روی زمین افتاد.

چند دقیقه بعد وقتی چشمانش را بازد کرد دنیا پیش چشمش تار و مخوف می نمود چند بار پلک زد، سرش روی پاهای نامزدش بود، صورتش از نم آب خنک دریاچه که که به صورتش پاشیده می شد لطیف و بچه گانه شده بود. چشمانش پف کرده و پرخون بود و جوی اشک، انگار سدی برداشته شده باشد طغیان کرده بود. مرد جوان که هنوز از حالت نامزدش مبهوت بود، وحشت زده اما آرام و با حوصله از او پرسید چه اتفاقی افتاده؟ زن اشک می ریخت و دور خودش جمع شده بود.
پرسید پس تو کجا بودی. مرد به کوپه هیزم ولو شده روی زمین اشاره کرد و پیراهن پاره اش را نشان داد و گفت عزیزم دنبال هیزم بودم که ناگهان داخل گودال پر از خار و خاشاک سقوط کردم تا صدای فریادت را شنیدم خودم را رساندم و دیدم بی هوش افتاده ای.

چه اتفاقی افتاده؟ زن انگار که از گرداب مرگباری جان سالم به در برده باشد خود را در آغوش نامزدش انداخت و زار زار گریست و بریده بریده ماجرا را تعریف می کرد. مرد جوان با ظاهری متاثر و غضبناک سعی کرد همسرش را دلداری دهد، از او خواست آرام باشد و بلند شود تا از آنجا بروند. زن آسیبی ندیده بود تنها وحشت زده بود و شکسته. سرخی جای دو دست روی گونه هایش مانده بود انگار سایه ای انگشتانش را دور چشمان زن به هم بافته بود و قصد رها کردن نداشت. بازوی قوی نامزدش را محکم چسبید و با تمام وجود سعی می کرد به آن تکیه کند و خود را سرپا نگه دارد.
مرد نیز با ظاهری آشفته اما استوار و قدرتمند با یک دست یک بغل چوب خشک را حمل می کرد و دست دیگر را دور شانه های زن که حالا با تمام وجود احساس امنیت می کرد حلقه کرده بود. پیراهن مرد پاره شده بود، سر و صورتش زخمی بود. روی انگشتان خار گزیده اش رگه های خون تازه می درخشید. موازی و کش دار، انگار یکی پشت دستش چنگال کشیده باشد.
منبع:
http://www.sinafathi8038.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: زن جوان , احساس , دریاچه , معما , طبیعت , حدس , نامزد , اختاپوس , وحشت , هیزم , ,



اول. خودت را عوض کن.
نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394
بازدید : 576
نویسنده : roholla

ارسالی از: محمد حسن توسی
22 از قم
اول خودت را عوض کن
این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش انگلیسی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است:
«جوان که بودم خیال داشتم دنیا را عوض کنم، مسن تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که: دنیا عوض نمی شود، بنابراین توقعم را کم کردم و تصمیم گرفتم به عوض کردن کشورم قناعت کنم، ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود، به میانسالی که رسیدم، آخرین توانایی هایم را بکار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم، ولی پناه بر خدا، آنها هم خیال نداشتند عوض شوند.
اینک که در بستر مرگ آرمیده ام. ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود را عوض می کردم، خانواده ام هم عوض می شد و با پشتگرمی آنها می توانستم کشورم را عوض کنم، و خدا را چه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم!»


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ,
:: برچسب‌ها: سنگ قبر , کشیش , انگلیس , کلیسا , وست مینستر , جوان , دنیا , کشور , خانواده , بستر مرگ , ,



the bad temper boy (پسر زود جوش )
نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394
بازدید : 548
نویسنده : roholla


The bad temper Boy
پسر زود جوش

There once was a little boy who had a bad temper. His father gave him a bag of nails and told him that every time he lost his temper, he must hammer a nail into the back of the fence.

زمانی ،پسربچه ای بود که رفتار بدی داشت.پدرش به او کیفی پر از میخ داد و گفت هرگاه رفتار بدی انجام داد،باید میخی را به دیوار فروکند.

The first day, the boy had driven 37 nails into the fence. Over the next few weeks, as he learned to control his anger, the number of nails hammered daily gradually dwindled down.

روز اول پسربچه،37 میخ وارد دیوارکرد.در طول هفته های بعد،وقتی یادگرفت بر رفتارش کنترل کند،تعداد میخ هایی که به دیوار میکوبید به تدریج کمتر شد.

He discovered it was easier to hold his temper than to drive those nails into the fence.Finally the day came when the boy didn’t lose his temper at all.

او فهمید که کنترل رفتار، از کوبیدن میخ به دیوار آسانتر است.سرانجام روزی رسید که پسر رفتارش را به کلی کنترل کرد.

He told his father about it and the father suggested that the boy now pull out one nail for each day that he was able to hold his temper. The days passed and the boy was finally able to tell his father that all the nails were gone.

این موضوع را به پدرش گفت و پدر پیشنهاد کرد اکنون هر روزی که رفتارش را کنترل کند، میخی را بیرون بکشد.روزها گذشت و پسرک سرانجام به پدرش گفت که تمام میخ ها را بیرون کشیده.

The father took his son by the hand and led him to the fence. He said, “You have done well, my son, but look at the holes in the fence. The fence will never be the same.

پدر دست پسرش را گرفت و سمت دیوار برد.پدر گفت: تو خوب شده ای اما به این سوراخهای دیوار نگاه کن.دیوار شبیه اولش نیست.

When you say things in anger, they leave a scar just like this one.You can put a knife in a man and draw it out. It won’t matter how many times you say I’m sorry the wound is still there. A verbal wound is as bad as a physical one.”

وقتی چیزی را با عصبانیت بیان می کنی،آنها سوراخی مثل این ایجاد می کنند. تو میتوانی فردی را چاقو بزنی و آنرا دربیاوری . مهم نیست که چقدر از این کار ،اظهار تاسف کنی.آن جراحت همچنان باقی می ماند.ایجاد یک زخم بیانی (رفتار بد)،به بدی یک زخم و جراحت فیزیکی است.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: boy , temper , bad , پسر , زود جوش , میخ , رفتار بد , دیوار , پدر , عصبانیت , جراحت , زخم , ,



داستان عبرت آموز از امام باقر (ع)
نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394
بازدید : 575
نویسنده : roholla

امام باقر (علیه السلام) فرمود: در زمان رسول خدا، در آغاز هجرت یکی از مومنین صفه به نام سعد بسیار در فقر و ناداری به سر می برد و همیشه در نماز جماعت، ملازم پیامبر خدا بود و هرگز نمازش ترک نمی شد رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم وقتی او را می دید، دلش به حال او می سوخت و نگاه دلسوزانه به او می کرد. غریبی و تهیدستی او رسول خدا را سخت ناراحت می کرد، روزی به سعد فرمود: اگر چیزی به دستم برسد تو را بی نیاز می کنم.
مدتی از این جریان گذشت، رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم از این که چیزی به او نرسید تا به سعد کمک کند، غمگین شد خداوند وقتی رسولش را این گونه غمگین یافت، جبرئیل را به سوی او فرستاد جبرئیل که دو درهم همراهش بود، به حضور پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آمد و عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم خداوند اندوه تو را به خاطر سعد دریافت، آیا دوست داری که سعد بی نیاز گردد.

پیامبر صلی الله علیه واله و سلم فرمود: آری. جبرئیل گفت، این دو درهم را به سعد بده و به او دستور بده که با آن تجارت کند پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آن دو درهم را گرفت و سپس برای نماز از منزل خارج شد؛ دید سعد کنار حجره مسجد ایستاده و منتظر رسول خداست. وقتی که سعد را دید، فرمود: ای سعد آیا تجارت و خرید و فروش می دانی؟ سعد گفت: سوگند به خدا چیزی ندارم که با آن تجارت کنم.
پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم آن دو درهم را به او داد و به او فرمود: با این دو درهم تجارت کن و روزی خدا را به دست بیاور. او هم آن دو درهم را گرفت و همراه رسول خدا به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را خواند، بعد از نماز، رسول خدا به او فرمود: برخیز به دنبال کسب رزق برو که من از وضع تو غمگین هستم. سعد برخاست و کمر همت بست و به تجارت مشغول شد به قدری از دو درهم برکت داشت که هر کالایی با آن می خرید، سود فراوان می کرد؛ دنیا به او رو آورد و اموال و ثروتش زیاد گردید و تجارتش رونق بسیار گرفت. در کنار مسجد محلی را برای کسب و کار خود انتخاب کرد و به خرید و فروش، مشغول گردید

کم کم پیامبر صلی الله علیه واله وسلم دید که بلال حبشی وقت نماز را اعلام کرده ولی هنوز سعد سرگرم خرید و توبه فروش است، نه وضو گرفته و نه برای نماز آماده می شود. پیامبر صلی الله علیه واله وسلم وقتی او را به این وضع دید، به او فرمود: «یا سعد شغلتک الدنیا عن الصلاة ای سعد دنیا تو را از نماز بازداشت». او در پاسخ چنین توجیه می کرد و می گفت: چه کار کنم؟ ثروتم را تلف کنم؟ به این مرد متاعی فروخته ام؛ می خواهم پولش را بستانم و از این مرد متاعی خریده ام؛ می خواهم قیمتش را بپردازم.
رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در مورد سعد، آن چنان ناراحت و غمگین شد که این بار اندوه رسول خدا شدیدتر از آن هنگام بود که سعد در فقر و تهیدستی به سر می برد.

جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه واله وسلم نازل شد و عرض کرد: خداوند اندوه تو را در باره سعد دریافت، کدام یک از این دو حالت را در مورد سعد دوست داری آیا حالت اولی یعنی فقر و تهیدستی او و توجه به نماز و عبادت را دوست داری یا حالت دوم را که بی نیاز است ولی توجه به عبادت ندارد؟ پیامبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: حالت اولی را دوست دارم، چرا که حالت دوم او باعث شد که دنیایش، دینش را ربود و برد، جبرئیل گفت: «ان الدنیا و الاموال فتنه و مشغله عن الاخره» ؛ دلبستگی به دنیا و ثروت، مایه آزمایش و بازدارنده آخرت است. آن گاه جبرئیل گفت: آن دو درهم را که به او قرض داده بودی از او بگیر که در این صورت وضع او به حالت اول برمی گردد رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم به سعد فرمود: آیا نمی خواهی دو درهم مرا بدهی؟ سعد گفت: به جای آن دویست درهم می دهم. پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: همان دو درهم مرا بده. سعد دو درهم آن حضرت را داد از آن پس دنیا به سعد پشت کرد و تمام اموالش کم کم از دستش رفت و زندگیش به حالت اول بازگشت.

این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود.


منبع:
http://www.beytoote.com


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: امام باقر , رسول خدا , هجرت , مومنین , سعد , فقر , نماز , جبرئیل , درهم , تجارت , مسجد , ,



داستان گردنبد جینی
نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394
بازدید : 552
نویسنده : roholla

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “
جنی قبول کرد… او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله ؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید :
- جینی ! تو من رودوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…
و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد…

« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد!
او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.
منبع:
http://www.naghosy.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: دختر زیبا , با هوش , مادر , فروشگاه , مروارید , دلار , گردنبند , پول , تولد , تحفه , هدیه , خواب , عاشق , عروسک , اسب , گنج ,



1 اردیبهشت ، روز بزرگداشت سعدی
نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1389
بازدید : 548
نویسنده : roholla

روز بزرگداشت سعدی گرامی باد.


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: 1 اردیبهشت , بزرگداشت سعدی ,



راز خوشبختی
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 531
نویسنده : roholla

تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد.

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.

خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.

مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها....
در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»

مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.

خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»

بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو
منبع:
http://mstory.mihanblog.com


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: تاجر , آموختن , راز خوشبختی , خردمند , صحرا , قصر , قله کوه , مرد مقدس , ارکستر , موسیقی , روغن , فرش های ایرانی , نهار خوری , باغ , پوست آهو , آثار هنری , کتاب , کیمیا گر , پائولو کوئیلو , ,



مهندس و برنامه نویس
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 521
نویسنده : roholla

یک برنامه نویس و یک مهندس در یک مسافت طولانی هوایی در کنار یک دیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه نویسه میگه مایلی با هم بازی کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کنه محترمانه عذر خواهی میکنه و رویشو بر میگردونه تا بخوابه.
برنامه نوسه دوباره میگه بازی سرگرم کننده ای است من از شما یک سوال می کنم اگر نتوانستید 5دلار به من بدهید بعد شما از من سوال کنید اگر نتوانستم 5دلار به شما میدهم.
مهندس دوباره معذرت خواست وچشماشو بست که بخوابه.
برنامه نویسه پیشنهاد دیگری داد گفت اگر شما جواب سوال منو بلد نبودید 5 دلار بدهید اگر من جواب سوال شما رو بلد نبودم 200 دلار به شما میدهم .
این پیشنهاد خواب رو از سر مهدس پراند و رضایت داد که بازی کند.
برنامه نویس نخست سوال کرد .فاصله زمین تا ماه چقدر است؟؟ مهندس بدون اینکه حرفی بزند بلا فاصله 5 دلار رو به برنامه نویس داد حالا مهندس سوال کرد .
اون چیه وقتی از تپه بالا میره 3 پا داره وقتی پایین میاد 4 پا؟؟ برنامه نویس نگاه متعجبانه ای انداخت ولی هرچی فکر کرد به نتیجه نرسید بعد تمام اطلاعات کامپیوترشو جستجو جو کرد ولی چیز به درد بخوری پیدا نکرد بعد با مودم بیسیم به اینترنت وصل شد و همه سایت ها رو زیر رو کرد به چند تا از دوستا شم ایمیل داد با چندتا شون هم چت کرد ولی باز هیچی به دست نیاورد بعد از 3 ساعت مهندس رو بیدار کرد و 200دلار رو بهش داد مهندس مودبانه پول رو گرفت و رویش رو برگرداند تا بخوابد.
برنامه نویس او را تکان داد گفت خوب جواب سوالت چه بود؟؟ مهندس بدون اینکه کلمه ای بر زبان بیاورد 5 دلار به برنامه نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید!!!
.
.
.
نتیجه اخلاقی :
1.هیچ وقت با مهندس جماعت در نیفتید!!!
2.فرصت ها را از دست ندهید. (مهندس هم جواب رو بلد نبود و به جز 5 دلار اول و 5 دلار دوم که به برنامه نویس داد ، 200 دلار گرفت یعنی 190 دلار سود !!!)


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: برنامه نویس , مهندس , هواپیما , سوال , دلار , کامپیوتر , مودم بیسیم , اینترنت , نتیجه ی اخلاقی , سود ,



روح خانه ی مجلل ونیدبروک (قسمت دوم)
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 942
نویسنده : roholla

 

برای خواندن قسمت اول داستان اینجا کلیک کنید.

قسمت دوم
مسیر طبیعیِ وسوسه انگیز ی بود. همچنان که به آهستگی از راهرو باریک میان درختان. به پیش می رفتیم احساس کردم فشار هوا بر حنجره ام فشار می آورد. بزودی فراروی ما ,روشنایی که منتهی به رودخانه بود پدیدار شد. و از آنچه دیدیم .بسیار حیرت کردیم. در وسط آن محوطه ی روشن , قبرستان کوچکی با تقریبا ده یا پانزده قبر که به وسیله دیوارهای سنگی محصور شده بود , به چشم می خورد. دروازه سیاه آهنی اش از قسمت لولا. به یک طرف خم شده بود. اصلاُ قادر نبودم یک قدم جلوتر بروم . چرا که رودخانه , در پس زمینه ای از نور خورشید که بر سطح آب می درخشید. دیده نمی شد. دستم در دست همسرم بود و همین مسئله کمی مرا دلداری می داد. از دروازه پا به درون گذاشتم و تا وسط قبرستان پیش رفتم. سکوت بر همه جا حکم فرما بود. متوجه این حقیقت شده بودم که مالکین قبلی خانه اشرافی, کمترین تلاشی برای نگه داری اینجا, از خود نشان نداده اند.

چمن محوطه قبرستان , کم پشت , و گلهایی که حالا پژمرده شده بود اینجا و آنجا روی گورهای تازه تر به چشم می خورد. به یک سنگ گرانیت بزرگ چشم دوختم. قسمتِ طرفِ مرا مقداری خزه, پوشانده بود. با صدای بلند. شروع به خواندن کلماتی که بر قسمتهای ترک دار تخته سنگ , حک شده بود, کردم:

همایون
رابرت “ ویندبروک”1817-1898

من کلا با تاریخ خانه مجلل ویند بروک, آشنا بودم, زیرا وقتی خودم را آماده می کردم اینجا را بخرم آن را مطالعه کرده بودم. کنار قبر نخستین مالک و سازنده این کاخ مجلل ایستادم. من اصلا از اینکه در اینجا قبرستانی وجود دارد , مطلع نبودم . باورم نمی شد که کسی همین طوری قبر اجدادش را رها کرده و حتی از اینکه آنها اینجا دفند هم ذکری به میان نیاورده باشد. ناگهان متوجه شدم که همسرم صدایم می زند. او در کنار یک قبر, در طرف دیگر قبرستان زانو زده بود. به سمتش رفتم و نزدیکش چمباتمه زدم. در آن گوشه دنج , یک قبر نسبتا جدید وجود داشت ,با سنگی سیاه و زیبا و مرمرین. چمنهای اطراف قبر, هنوز تازه بود. شروع به خواندن کتیبه روی گور کردم. از قبل می دانستم که چه باید آنجا نوشته شده باشد.

همایون
"جیمی ویندبروک"
1991-1998

شوکه شده بودم سعی می کردم سیل افکاری را که به ذهنم هجوم می آورد , هضم بکنم. همسرم توجه ام را به قبر کوچک تری کنار قبر پسر جلب کرد. سنگ آن , درست مثل قبر پسر, از مرمر سیاه ساخته شده , و بر زمین تکیه داده شده بود. کتیبه به آسانی خوانده می شد.

ساوانا 1998

قبرستان را ترک کردیم و مسیر پایین رودخانه را, به سمت خانه مجلل پیش گرفتیم. از اینکه گور کوچکِ کنارِ قبر پسر, متعلق به یک حیوان محبوبِ خانگی بود اصلا تعجب نکرده بودم. من دقیقا می دانستم که آن قبر متعلق به چه حیوانی است.


هنوز کاملا شب نشده بود و همسرم خانه را ترک کرده بود تا تعطیلات آخر هفته را, با والدینش در "گرینویل" سپری کند. از تنها ماندن در آن خانه مجلل, هیجانی شده بودم و در این اندیشه بودم که بهترین دوستانم را از شهر فرا خوانده و از آنها بخواهم که اگر برایشان امکان دارد مدتی را در اینجا سپری کنند. اما بعد دریافتم که فکر ابلهانه ای است. برای مقابله با ترسها, ذهنم را آماده می کردم من باید این سه روز زودگذر , شجاعتم را حفظ می کردم. یک روز گذشت و عصر دومین روز فرا رسید. همه ی روز را در شهر به سر برده , و حالا به خانه رسیده بودم. در طول روز دریافته بودم که کیفم گم شده است و به دنبال آن ساعتها, خانه را گشتم , حدس می زدم که آن را باید هنگام زانو زدن بر علفهای قبرستان قدیمی , انداخته باشم و به خود جرأت دادم که به این بیندیشم که بروم و آنجا را جستجو کنم. برای فردا به آن احتیاج داشتم.

نور کم رنگ خورشید , بر خانه مجلّل می تابید. تا نیم ساعت بعد, هوا کاملا تاریک می شد با عجله , در مسیر رودخانه, به راه افتادم گفتگو کنا ن و زمزمه کنان , همراه با خواندن سرودهای قدیمی, رفته رفته ،حصار قبرستان , در دیدرس قرار گرفت. و من امیدوار بودم که در کمترین زمان کیفم را پیدا کنم و به سرعت از آنجا خارج شوم.

چندی نگذشت که قبرستان به طور کامل , در محدوده ی دید قرار گرفت. از آنچه دیدم ،در جا خشکم زد, آواز های قدیمی, در گلویم ماند. در وسط محوطه ی قبرستان, دو شبح نورانی به چشم می خورد . پسر جوانی آنجا , در حال انداختن یک توپ قرمز، به هوا بود. همینکه توپ از دستش رها شد, یک سگ ، همان( روح آشنا)، به هوا پرید و با مهارت هر چه تمامتر, آن را با دهانش گرفت و آرام بر چمن های نرم, فرود آمد، به طرف پسرک دوید و خودش را در آغوش پسر انداخت.پسر توپ را از دهان سگ گرفت و با شادی , دوباره توپ را به هوا انداخت. سگ هم جستی زد و همان عمل قبلی را بدون نقص تکرار کرد. پسرک روی چمنهای سرد نشست و وقتی سگ , به آهستگی به سمتش بازگشت, او را تنگ در آغوش گرفت و نوازشش کرد .

من همانجا در تاریکی ای که مرا محصور کرده بود میخکوب شده بودم، و آن منظره غیر قابل باور را تماشا می کردم و سعی می کردم خودم را متقاعد کنم که آنچه می بینم همان چیزی نیست که قبلا دیده ام. طرح شبح پسر, رفته رفته, کم رنگ تر می شد و طرح شبح سگ, رفته رفته ,روشن تر و پر رنگ تر.همچنان که شبح پسر داشت از جلوی دیدگانم محو می شد ، سگ در چمنهای کنار قبر پسر , چنبر زد و نفس عمیقی کشید تو گویی به خواب رفته است. او ناپدید نشده بود. به خاطر ایستادن زیاد در یکجا , یکمرتبه , متوجه دردی در ساقهایم شدم و دریافتم که باید کمی به خودم تحرک بدهم . چند قدم که به جلو برداشتم ناگهان , روح سگ از جا پرید .توجه اش جلب شد و چشمهای سرخش را به سمت من چرخاند و خرناس تهدید آمیز , و خشمگینانه ای از حنجره اش سر داد. برگشتم و به سمت خانه مجلل , تغییر مسیر دادم. چاره ای نبود باید بدون کیف پول سر می کردم .حتی پشت سرم را هم نمی توانستم نگاه کنم و بلند بلند دعا می خواندم که سکندری نخورم و به درختی یا چیز دیگری برخورد نکنم .

خودم را به جلوی خانه ی مجلل رساندم همان جا که بنز مرسدسم را پارک کرده بودم و بدون وقت تلف کردن , با ماشین , از در اصلی خارج شدم, و با ویراژ, وارد جاده خاکی شدم. کم کم خانه مجلل ,در پس ستونی از گرد و خاک , از نظر ناپدیدشد. فردا صبح پس از برخواستن از خواب , سعی کردم موقعیتم را دریابم .

اتفاقات شب قبل در ذهنم تازه می شدند .هنوز در مرسدسم بودم که آن را در یک کلیسای مشایخی پروتستانها در جزیره (ادیستو آیلند) پارک کرده بودم .به ساعت مچی ام نگاهی انداختم .ساعت 9:00 صبح بود .یک ساعت کارم دیر شده بود و من هنوز لباس غیر رسمی به تن داشتم .مجبور بودم به خانه مجلّل برگردم و لباسهایم را عوض کنم به منشی ام تلفن زدم و از او خواستم که جدول کاری صبحم را لغو کند. سپس تصمیم گرفتم به همسرم در "گرینویل" هم تلفن بزنم و اتفاقات شب قبل را برایش بازگو کنم . وقتی ماجرا را برایش گفتم ،باورش نمی شد .با هم به توافق رسیدیم که نمی توانیم به روشهای قبلی ادامه دهیم و باید تدابیری اتخاذ کنیم. باید به دوستم در “ کالیفرنیا” تلفن می زدم و از او می پرسیدم که آیا از ماجراهایی که در خانه مجلل “ویندبروک” اتفاق می افتد آگاهی داشته است یا نه .در حالی که زیر لب, خودم را سرزنش می کردم در جاده خاکی به سمت خانه مجلل به راه افتادم. تا جایی که ممکن بود باید هر چه سریع تر لباسهایم را عوض می کردم و به سر کار بر می گشتم وقتی از در اصلی وارد شدم ، از دیدن منظره ی مقابل در جلویی خانه مجلل, بهت برم داشت, ““جیمز”” “ویندبروک” مالک سابق خانه مجلل , جلوی ایوان خانه , ایستاده بود. ظاهرا یک مأمور کفن و دفن , هم کنارش بود ، این را از حضور یک ماشین نعش کش که جلوی چمنزار پارک شده بود, فهمیدم چندین کارگر هم به نرده های جلوی ایوان تکیه داده بودند. سلام و علیکی کردم و منتظر شدم به حرف بیاید .

- “ مارکوس” ! از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم از اتفاقات پیش آمده واقعا متاسفم باید بنشینیم روی یک موضوع مهم با هم بحث کنیم .

من به نشانه ی موافقت سرم را تکان دادم

- از اینکه شما را اینجا می بینم خوشحالم

به همه کارگران و دور و بری ها ، بفرمایی زدم قهوه ای درست کردم و سپس راهنمایی اشان کردم به جلوی ایوان تا استراحت کنند و خودم و ““جیمز”” به صورت خصوصی , صحبت را شروع کردیم.

- آمده ام که جسد پسرم را ببرم او در منطقه ای در همین حوالی دفن شده است. می خواهم او را به گورستانی در “ کالیفرنیا” منتقل کنم .نمی توانم حتی دوری از جسدش را هم تحمل کنم.

به سرعت با این خواسته ی او موافقت کردم اما همچنانکه به چشمهایش نگاه می کردم ، احساس می کردم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. از آن اشباح عجیب ، از آن مناظر مشکوک و آن صداها که ماه قبل شاهدش بودم برایش گفتم و خواستم برایم توضیح دهد که چرا از وجود قبرستان آگاهم نکرده است و چرا هنگام رفتن, آنقدر عجله کرده به گونه ای که حتی وسایل و اثاثیه خانه را هم با خود نبرده است .

نفس عمیقی کشیده آهی سر داد وگفت :
- حقیقتا نمی دانم از کجا شروع کنم “ مارکوس” !فکر می کنم بهتر است همه ماجرا را از اول برایتان بازگو کنم .

با مکثی سعی کرد افکارش را جمع کند
- من این خانة مجلل را از پدرم به ارث بردم همانطور که او آن را از پدرش به ارث برده بود و قبل از او هم , به همین ترتیب پسر از پدر, خانه را به ارث برده بود . همیشه دوره ی آبستنی همسرم طولانی بوده است .او چهار بار قبل از تولد “جیمی”, کورتاژ کرده بود.”جیمی” تک فرزند من بود و عاشقانه به او علاقمند بودم.ما از اینکه او داشت مراحل رشد را سپری می کرد خوشحال بودیم, ساعتهای شادی را به ماهی گیری و قایق سواری و بازی های رایجی که به صورت طبیعی پدر و پسر با هم انجام می دهند ,می گذراندیم.

به چشم هایش نگاه کردم غم عجیبی در آنها موج می زد .

- چند سال قبل سگ کوچکی برای “جیمی” خریدیم. از همان آغاز این دو علاقه عجیبی به یکدیگر پیدا کرده بودند بگونه ای که جدا کردنشان از یکدیگر مشکل بود . به خاطر اضافه کار ، وقت کمی را با “جیمی” در خانه بودم و به نظر می رسید که سگ این شکافها را پر می کند. سگ در حقیقت بهترین دوست او شده بود حدود یک سال قبل , صبح یک روز شنبه به “جیمی” قول داده بودم که او را برای ماهی گیری ببرم اما دریافتم که باید این به روزی دیگر موکول شود چرا که باید حتما آن روز را به سر کار می رفتم

.”“جیمز”” اندکی سکوت کرد و سپس دستمال جیبی اش را بیرون آورد اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد :
...”جیمی” تصمیم گرفت سگ را بیرون ببرد و به تنهایی روی پل رودخانه به ماهیگیری بپردازد .
همچنان که در برابر کشش طعمه ی قلابش, مقاومت کرده بود ناگهان تعادلش را از دست داده و به داخل رودخانه سقوط کرده بود. او شنا بلد نبود.

"““جیمز”” دوباره سکوت کرد و به دستانش خیره شد .پس از دقایقی دوباره حرفش را پی گرفت .

... جسد تباه شده او را در ساحل رودخانه, حدود نیم مایل دورتر از لنگرگاه "میلر" پیدا کردیم .سگ به نگهبانی بالای سرش ایستاده بود .

او را به سکوت فرا خواندم و خواستم که دیگر ادامه ندهد.
- نه ! نه ! من باید تمام ماجرا را برای شما بگویم .من قبلا قادر به گفتن اینها نبودم. مکثی کرد و دوباره حرفش را پی گرفت.

...”جیمی” را در ساحل رودخانه "ادیستو" دفن کردیم, همان جایی که او به آن عشق می ورزید سگ را با خودمان به خانه آوردیم .از یادگارهای “جیمی” آنچه باقی مانده بود همین سگ بود. خیلی به او علاقه مند شده بودیم .هر شب, سگ, راه اتاق “جیمی” را پیش می گرفت و روی تخت او می لمید .آنجا تنها جایی بود که سگ خوابش می برد .یک روز صبح، که سگ را صدا زدیم جوابی نشنیدیم . وقتی وارد اتاقش شدیم , متوجه شدیم که سگ همانطور که روی تخت “جیمی” به خواب رفته , مرده است .او را هم در همان قبرستان قدیمی, نزدیک “جیمی” دفن کردیم. ضمنا، نام آن سگ " ساوانا" بود.

چندی نگذشت که خانه مجلل را ترک کردیم. من شغل دیگری در “ کالیفرنیا” برای خودم دست و پاکردم و از بقیه ماجرا هم که با خبری. هرگز برای بردن اثاثیه نمی توانستم به اینجا برگردم و حتی فکرش را هم نمی کردم که بتوانم دوباره پایم را اینجا بگذارم اینجا به جز خاطرات تلخ چیزی برایم ندارد

بلند شد و همگی در سکوت, از مسیر پایین رودخانه, به سمت قبرستان قدیمی حرکت کردیم همچنان که آرام قدم می زدم , شیئی را روی سنگ قبر پسر تشخیص دادم قدری جلوتر رفتم. بر سنگ قبر متوجه کیفم شدم. نمی توانستم بیاد بیاورم که چگونه آن را اینجا جا گذاشته ام .الان موقع مناسبی برای برداشتنش نبود. حفارها شروع به کار کرده بودند و من کنار دروازه قبرستان ایستاده بودم. یک ساعت بعد هم پسر و هم سگ نبش قبر شده بودند .از این حقیقت شگفت زده شده بودم که سگ با یک تابوت مزین خاکستری به همان سبک و سیاق پسر, دفن شده بود .پس از مدتی , مشخص شد که درِ تابوت پسر باز شده است .مهر روی در تابوت شکسته بود و در پوش آن کمی بالا آمده بود , پدر بیچاره , داشت به زانو در می آمد . مامور کفن و دفن , به جلو خیز برداشت و سعی کرد او را بگیرد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به آهستگی به تابوتِ باز, نزدیک شدم و از آنچه دیدم, مغزم سوت کشید .موهای پشت گردنم به طور کامل راست شده بود! .بدن پسرک, بر کف تابوت تکیه داده شده و با توپِ سرخ رنگی در دست راستش , به نظر می رسید که به خواب عمیقی فرو رفته است. همه چیز درست از آب در آمده بود اما نمی توانستم از مافی الضمیر “جیمز” چیزی دریابم, سعی کرد چیزی بگوید .عرق صورتش را پاک کرد و با بی حالی به حرف در آمد:

- توپ اسباب بازی مورد علاقه ی سگ بود .توپ را با خودش دفن کردیم. مأمور کفن و دفن خبر داد که در تابوتِ سگ هم باز است .قفل باز شده بود و مهر و موم آن شکسته بود ، رنگ “جیمز” دوباره پرید جسد سگ ,درست مثلِ روزِ اولِ تدفین, سالم بود !

“جیمز” تأکید کرد که او هرگز مومیایی نشده است. هنگام دفن سگ, توپ در تابوت او قرار داده شده بود اما حالا در هیچ کجای تابوت, توپی مشاهده نمی شد!

آنقدر شوکه شده بودم که فکر می کنم تا آن زمان ,هیچ انسانی اندازه ی من شوکه نشده بود .وقتی “جیمز” به تابوت نزدیک شد و بدن سگ را به نرمی بلندکرد, هاج و واج عقب خزیدم .جسدش اصلا خشک و سفت نبود. سگ را برداشت ,به سمت تابوت بازِ پسر, رفت, سگ را در کنار پسر قرار داد و به آرامی در تابوت را گذاشت. اشک گرمی از گونه هایم سرازیر شد .من و “جیمز” دریافتیم که کار به درستی انجام یافته است .”جیمز” بالای تابوت پسر زانو زد، دستانش را بالا برد و دعای کوتاهی را زمزمه کرد همچنانکه تابوت خالی سگ روی زمین قرار داده شده بود, کیفم را از سنگ قبر برداشتم. تابوت پسر حالا آماده حمل بود .”جیمز” با چشمانی گریان, مرا در آغوش کشید ، و از من خواست که از این مکان محافظت کنم و سپس از من خداحافظی کرد. به گرد و غبارِ پشتِ سرشان, چشم دوختم و فکر می کردم که شاید دارم خواب می بینم اما نه ! همه چیز حقیقت داشت .

این به هر حال, شگفت انگیز ترین اتفاق, در زندگی من بود .حالا تقریبا حدود یک سال است که در این خانه ی مجلل زندگی می کنیم .و آن اتفاقات عجیب , دیگر تکرار نمی شوند. قبرستان و باغ, علف کن و تعمیر شده اند و من و همسرم, همه ساعاتمان را در اینجا سپری می کنیم .اتاق خواب پسر, حالا جایش را به اتاق مطالعه ی من داده است و هر بار به این اتاق پا می گذارم, تقریبا انتظار دارم روح چنبر زده ی سگ را, در گوشه ی شرقی اتاق ببینم. می دانم او بر نخواهد گشت، او حالا جای گرم و نرمی در آغوش بهترین دوستش یافته است .از این پس, خانه مجلل “ویندبروک” جایی تماشایی خواهد بود.

منبع:
http://forum.persiantools.com/threads/98584/


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: مسیر , رود خانه , قبرستان , دیوار , خانه اشرافی , سنگ گرانیت , قبر , اجداد , مرمر , کتیبه , گور , تعطیلات آخر هفته , گرینویل , ویندبروک , شبح , روح , سنگ , بنز , کالیفرنیا , ارث , ماهی گیری , قایق , شنا , ,



موشی که مهار شتری را می کشید.
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1394
بازدید : 816
نویسنده : roholla

موشی کوچک مهار شتری را در دست گرفته به جلو می کشید و به خود می بالید که این منم که شتر را می کشم. شتر با چالاکی در پی او می رفت. در این اثنا شتر به اندیشه ی غرور آمیز موش پی برد. پیش خود گفت : «فعلا سرخوشی کن تا به موقعش تو را به خودت بشناسم و رسوا گردی.»

همین طور که می رفتند به جوی بزرگی رسیدند. موش که توان گذر از آن رودخانه را نداشت بر جای ایستاد و تکان نخورد.

شتر رو به موش کرد و گفت : «برای چه ایستاده ای ؟! مردانه گام بردار و به جلو برو. آخر تو پیشاهنگ و جلودار منی.»

موش گفت : «این آب خیلی عمیق است. من می ترسم غرق شوم.»

شتر گفت : «ببینم چقدر عمق دارد.» و سپس با سرعت پایش را در آب نهاد و گفت : این که تا زانوی من است. چرا تو می ترسی و ایستاده ای ؟!»

موش پاسخ داد : «زانوی من کجا و زانوی تو کجا، این رودخانه برای تو مورچه و برای من اژدها است. اگر آب تا زانوی توست صد گز از سر من می گذرد.»

گفت گستاخی نکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر

موش گفت : «توبه کردم، مرا از این آب عبور بده.»
شتر جواب داد : «بیا روی کوهانم بنشین، من صدها هزار چون تو را می توانم از این جا بگذرانم.»
چون پَیَمبَر نیستی، پس رَو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه

غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی.

داستان های مثنوی معنوی
منبع:
http://www.beytoote.com


:: موضوعات مرتبط: ﺣﮑﺎﻳﺖ , ,
:: برچسب‌ها: موش , مهار , شتر , چالاک , رود خانه , مورچه , اژدها , توبه , شاگرد , مرید , مثنوی مولوی , ,



31 فروردین ، ولادت امام محمد باقر (ع)
نوشته شده در دو شنبه 31 فروردين 1389
بازدید : 501
نویسنده : roholla

ولادت با سعادت امام محمد باقر (ع) را به عموم شیعیان و همراهان همیشگی سایت داستان تبریک عرض می کنم.


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: 31 فروردین , ولادت , امام , محمد باقر (ع) ,



آدم و حوا در زمین
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 237
نویسنده : roholla

اینک ، زمین بود و مشکلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنکى ، تشنگى ، هراس ، تنهایى ، اندوه جدایى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاریک ، تازیانه بادهاى سخت ، سیلى رگبارهاى تند، چنگى که فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بیاسایند و پناه گیرند.
آدم ، ناگزیر فکر خود را به کار انداخت و چیزى نگذشت که آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خویش مى یافتند نخستین ابزارهاى زندگى بر روى زمین را فراهم آورند.
کوتاه زمانى بعد، اولین گام تشکیل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغییر حالت هاى خویش مى هراسید اما غریزه مادرى و نیز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پایان یک روز دشوار و طولانى ، حوا یک پسر و یک دختر به دنیا آورد: قابیل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهایى رستند و به کودکان خویش دل بستند. با بزرگتر شدن کودکان ، محیط آرام و ساکت اطرافشان ، از هیاهویى شاد و شیرین انباشته شد و زندگى آنان معناى ویژه اى یافت .
هنوز اینان بسیار کوچک بودند که حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابیل و خواهر دو قلویش نیز به جمع چهار نفرى نخستین خانواده بشرى پیوستند و آدم و حوا، پس از سختیها و رنجهاى بسیار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخکامى ، دلشاد و امیدوار شدند و سخت به فرزندان عزیز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابیل و قابیل
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى بالیدند و بزرگ تر مى شدند.
دیگر، هابیل و قابیل و خواهرانشان ، هر یک ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابیل به زمین روى آورد و با راهنمایى پدر، به زراعت پرداخت . هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا کمک مى کردند.
از این چهار فرزند، هابیل و خواهر دو قلوى قابیل ، زیباتر از آن دو تن دیگر بودند. خواهر تواءمان قابیل ، دخترى کامل ، برازنده و بسیار زیبا بود و هابیل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زیبا مى نمود.
یک روز که دختران در خانه نبودند و هابیل و قابیل نیز بیرون از خانه ، به دنبال کار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آیا وقت آن نرسیده است که فرزندانمان ، هر یک همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بیاورد....؟
-- چرا، مدتى است که در این فکر هستم . امروز، پس از نیایش ‍ چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست که مرا در این امر راهنمایى فرماید.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گیرد و در پهنه زمین زندگى کند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیر و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر کدام از پسران ، خواهر دیگرى را به همسرى برگزیند.
آن شب ، هنگامى که همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده که فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زیر چشم به هم نگریستند و هابیل سر را به زیر افکند اما قابیل با شتاب پرسید:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود که هر یک از شما دو برادر، با خواهر تواءمان دیگرى ازدواج کند.
کلام پدر، چون آب سردى بود که ناگهان بر سر قابیل ریخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رویش پرید؛ نخست لحظه اى ساکت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم کشید و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من این فرمان را نمى پذیرم . چرا نباید با خواهر دو قلوى خود ازدواج کنم ؟ چرا برادر کوچک ترم خواهر زیباى مرا به همسرى بگیرد؟
-- پسرم ! این فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نباید از فرمان او سرپیچى کنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضایى مرا به او بگو! من از این فرمان خشنود نیستم و نمى توانم این را پنهان کنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه دیگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، یک بار در بهشت ، سرپیچى از فرمان خداوند را آزمودیم . سالها به درگاه او گریستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنکه ما، به این گستاخى ، در برابر دستور صریح او مقاومت نکرده بودیم . در حقیقت بر خود ستم کرده بودیم و از بهشت رانده شدیم .
قابیل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار دیگر در میان بگذار. این بار اگر فرمانى داد، سرپیچى نخواهم کرد.
خداوند فرمان داد که هر یک از آن دو - هابیل و قابیل - به دلخواه خود چیزى براى خدا قربان کند. از هر کدام که مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ کرد و قرار شد که فرداى آن روز هر یک ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر کدام را که خداوند در آتش قبول خویش ‍ سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابیل ، بهترین شتر سرخ موى جوان و زیبایى را که در گله خود داشت حاضر کرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زیر لب ، چیزهایى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم که هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهایى که به من عطا کرده اى ، اینک در اجراى فرمان تو، میان داده هاى تو، از این شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، این قربانى ناچیز را از من قبول کن !
اما قابیل ، از میان گندمهاى بسیار و گوناگون خود که ذخیره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود اندیشید: گندم هاى مزرعه پایین ، با آن دانه هاى طلایى و شفاف - که چشم را خیره مى کند - به راستى حیف است که در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا که قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را که چندان کشیده و مرغوب نیست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ایستاده بودند و هر یک به پذیرفته شدن قربانى خود امیدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسید و در پیش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابیل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابیل ، که در تقدیم قربانى اخلاص نورزیده بود، برآشفت و سخت اندوهگین شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزیر، از ازدواج با خواهر توامان خود دل کند و هابیل ، با خواهر زیباى او ازدواج کرد.
به این ترتیب ، غائله ازدواج از میان برخاست . اما کینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر روز، آتش آن بیشتر زبانه مى کشید. یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل مى گذشت ، قابیل به او گفت :
-- هابیل ! سرانجام تو را خواهم کشت . من هر وقت تو را مى بینم ، به یاد شکست خود مى افتم . تا تو را از میان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزیزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نیست . خداوند قربانى را تنها از پرهیزکاران مى پذیرد. چاره ، کشتن من نیست ، در پرهیزکارى است . حتى اگر قصد کشتن من کنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم کشت ؛ زیرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از این خیال باطل بدار و از ارتکاب این گناه ، عالم بیم داشته باش . زیرا به دوزخ خواهى رفت که کیفر ستمکاران است . بهتر است به خاطر این فکرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش کنى . به خاطر داشته باش که ابلیس ، وقتى که با فریب و نیرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بیرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سینه قابیل ، دیو کینه بیدار شده بود و جز به کشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در یک روز، آنچه نباید بشود، شد.
آن روز قابیل مى دانست که برادرش کدام سو در کوهپایه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو کاسه خون بود. آتش کین خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى کرد و بر سرعت قدمهایش مى افزود.
گله را از دور دید. از کنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پیش ‍ رفت . ابتدا برادر را ندید. لحظه اى مى چرخید، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
کینه ، پرده اى تار در پیش چشم او کشیده بود. نه بى گناهى و پاکى برادر را مى دید و نه پلیدى کردار خود را. بالاى سر برادر ایستاد و به او نگریست که گیسوان انبوهش دور چهره زبیاى او ریخته و گرماى ملایم آفتاب پاییزى ، روى پیشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم که بر ورق گل .
سینه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس که مى کشید بالا و پایین مى رفت ، چون زورقى که بر امواج برکه اى آرام ، رها شده باشد و دستهایش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام کشیده اش ، افتاده بود شاید در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى که در راه داشتند، سخن مى گفت زیرا سایه لبخندى شیرین ، روى لبهایش به چشم مى خورد..
اما قابیل ، دیگر چیزى نمى دید؛ کینه ، او را کور کرده بود و اینک با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ایستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاریخ بشرى فرا رسید، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسیخته ، لحظه کشتن برادر: قابیل ، چون دیوى کژ آیین ، سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر کوبید.
و خون ، از چشمه ها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابیل ، نخست ، تکانى سخت خورد و همزمان ، آهى کوتاه کشید؛ سپس ‍ چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر که بالاى سرش ‍ ایستاده بود نگریست و آنگاه به آسمان نگاهى کرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، یک دو بار، پا را بر خاک کشید و سپس از حرکت ایستاد... اینک جاودانه به خواب رفته بود....
نسیمى مى وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را - و نیز یک دو شقایق را که در کنار کالبدش رسته بود - به نوازش تکان مى داد...
قابیل که گویى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گیج ، به پیکر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختیار در کنار او زانو زد و سپس سر بر سینه برادر نهاد و در تیرگى اندوه و پیشیمانى غرق شد.
ناگهان از یادآورى اینکه با پیکر برادر چه کند، بر خود لرزید: چگونه آن را از میان بردارد که پدر و دیگران در نیابند؟
سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست .
نخست پیکر برادر را بى اراده بر دوش کشید و چون دیوانگان گامى چند، هر سوى دوید...
سپس چون این کار را بیهوده یافت ، پیکر را بر زمین نهاد و به فکر فرو رفت اما گویى در سرش آتش زبانه مى کشید. هیچ فکرى به خاطرش نرسید و راه به جایى نبرد.
پشیمانى از ستمى که روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنین آه کوتاهى که برادر در واپسین لحظه حیات از جگر کشیده بود، انگار هنوز در کوه و دشت مى پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابیل را پاره پاره مى کرد...
تمام روزهاى بلند و زیباى دوران کودکى ، اینک از پیش چشمش ‍ مى گذشت :
تمام آن لحظه ها که او و برادرش ، شاد و بى خیال ، دست در دست در حاشیه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دویدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى که با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، یکدیگر را گرم کنند.
روزى را به خاطر آورد که پدر، بز کوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباوه ، از پستان پر شیر آن بز، شیر مى مکیدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ایام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از یاد آورى تمام این خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان کردن کالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى تردید پدر یا همسر هابیل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود که نمى دانست چه باید بکند. در تمام عمر، کشته انسانى ندیده بود.
سرانجام خداوند، کلاغى را برانگیخت تا با شکافتن زمین ، گردویى را که به منقار داشت در پیش چشم او در خاک کند و آن را پنهان سازد. قابیل دریافت که باید برادر را به همین صورت به خاک بسپارد. اما ناگهان احساس ‍ حقارت کرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من که از این کلاغ نیز کمترم !
بدین ترتیب ، داستان نخستین خانواده بشرى با این سرانجام دلگزا به پایان رسید.
منبع:
http://dastanquran1.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: زمین , بهشت , گرگ , آدم , حوا , جامعه , آبستن , مادر , هابیل , قابیل , زراعت , گوسفند , شتر , همسر , وحی , ازدواج , فرمان خدا , قربانی , ابلیس , دیو , جوانمردی , ,



آرزوی دو همسر 60ساله
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 220
نویسنده : roholla

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اوووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی
دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:
باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........
اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد!
خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .
منبع:
http://all-story.blogfa.com/


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: زوج , انگلیسی , رستوران , سالگرد ازدواج , جشن , وفادار , دور دنیا , سفر , بلیط , نا امید , آرزو , حکیم ارد , ,



یک بشقاب قلب
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 282
نویسنده : roholla

خانم دانیلز آن روز داشت حوله های اتو شده را تا می کرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه کارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت کافی داشت که به کلاس «امور اداری» اش برسد. این آخرین ترم کلاس بود و دیگر می توانست یک
شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا کند. دو سال بود که در متل «سان شاین» کار می کرد. یک آپارتمان جمع و جور هم اجاره کرده بود. صبح ها سرکار می رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری های متل بیشتر راننده کامیون ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده داری به حساب می آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می کرد. مردی بلند قد و متین که هفته ای دو بار به متل می آمد و دست کم یک قهوه می خورد. بت احساس می کرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می دید قلبش تالاپ تولوپ می کرد یک روز تصادفی عکس زنی زیبا را به همراه دو بچه در کیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می کرد دیگر به این موضوع فکر نکند و با او هم مثل بقیه مشتری ها برخورد می کرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می گفت بعد از این همه سال بالاخره یک نفر پیدا شد که به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
وقتی حوله ها را برداشت و از پله ها پایین رفت اصلا متوجه خیسی زمین نشد. در یک لحظه سرخورد و به شدت به زمین افتاد. اول اهمیت نداد ولی وقتی دید که دیگر نمی تواند تکان بخورد تازه فهمید چه فاجعه ای روی داده حالا هم که توی این اتاق...
«خانم دانیلز» صندلی اش را به تخت نزدیک کرد و با لحن موذیانه ای گفت: «ولی آوردن این دسته گل تنها کاری نیست که «جیم بونهام» انجام داده است. او دیشب اومد متل و یک بسته پول به ما داد تا کرایه آپارتمان تو را بدهیم. من و شوهرم گفتیم نیازی به این کار نیست ولی او گفت این از طرف همه کامیون دارهای این متل است آنها از بت راضی هستند و می خواهند به او کمک کنند تا حالش خوب شود.»
اشک از چشم های بت سرازیر شد. دیگر نمی توانست آنها را نگه دارد. خانم دانیلز ادامه داد:«تازه این همه اش نیست. جیم گفت خواهرش می آید و دو سه ماهی به جای تو در متل کار می کند تا تو خوب بشوی و برگردی. بت دیگر به هق هق افتاد بود: «وای نمی توانم باور کنم همه شما خیلی مهربان هستید چقدر خوشبختم که با شما آشنا شده ام» خانم دانیلز با لبخند شیطنت آمیزی گفت: به خصوص جیم بونهام. وقتی خانم دانیلز رفت بت با خودش گفت:«امیدوارم همسرش قدرش را بداند.»

دو هفته بعد خانم و آقای دانیلز بت را به خانه اش بردند. با آن چوب های زیر بغل اصلا نمی توانست راه برود. با خنده گفت: «فکر کنم الان دوباره می افتم و یک جای دیگرم می شکند» خوشحال بود که به خانه بر می گردد. هر چند که باید تا مدتها یک گوشه می نشست و تکان نمی خورد. صدای فریاد تعداد زیادی زن و مرد را شنید که گفتند: «به خانه خوش آمدی!» فکر نمی کرد این همه آدم در آپارتمانش جا بشوند. مشتری ها و کارکنان متل بودند. تری، جس، میکی، جیم بونهام و البته همسرش. زن زیبایی بود. بت تعجب کرد که چطور او هم به آن جا آمده است. آقای دانیلز گفت: «خب دوستان بهتر است به حیاط برویم تا بت استراحت کند.» و همه موافقت کردند.
جیم با همسرش به طرف بت آمد. به همسر جیم لبخند زد و گفت: «باورم نمی شود شما هم به خانه من آمده اید.» جیم جواب داد:« بالاخره شما باید به هم معرفی می شدید. این خواهرم «جانیس» است. او ده روز است که به جای تو در متل کار می کند تا خودت برگردی.»
بت حیرت کرد. با لکنت به جانیس گفت: «ولی شما. شما بچه دارید. آنها کجا... هستند؟» جانیس با صدای دلنشینی جواب داد: «شوهرم شب کار است و روزها می تواند تا ظهر از بچه ها مراقبت کند. تازه کار من هم که فقط برای دو سه ماه است و برای خودم یک تنوع است. بعد لبخندی زد و ادامه داد: «جیم آنقدر از شما برایم حرف زده که فکر می کنم سالهاست با هم دوست هستیم» بعد او هم به حیاط رفت. جیم آهسته روی صندلی کنار بت نشست و لبخند محبت آمیزی به او زد. بت بهت زده شده بود.

آرام گفت:« شما به من خیلی لطف کردید.» جیم حرفش را قطع کرد و گفت:«من به شما لطف نکردم... باید بگویم که از مدتها پیش... به شما علاقه مند بودم. فکر می کردم خودتان متوجه شده اید. من فقط به خاطر شما به متل می آمدم چون از آنجا تا خانه ام دو ساعت راه است ولی آنجا می ایستادم تا شما را ببینم وقتی آن اتفاق افتاد و دیدم کسی نیست مراقب شما باشد، با خودم گفتم باید یک کاری بکنم. می ترسیدم از متل بروید و برای همیشه شما را از دست بدهم. پس می بینید که در واقع به خودم لطف کرده ام. حالا هم... می خواهم همین جا... از شما خواستگاری کنم...»
بت هرگز فکر نمی کرد یک اتفاق بتواند اینقدر خوش یمن باشد. شاید خودش نمی دانست چه لبخند رضایتمندانه و دلنشینی بر لبانش نقش بسته است.
منبع:
http://vista.ir


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: عجله , امور اداری , ترم , آپارتمان , مشتری , پول , کامیون , کارکنان , شب کار , دوست , خواستگاری , ,



امید
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 252
نویسنده : roholla

داستان ارسالی : محمد حسن نیکجو
21 ساله از شیراز

یك روز كه در یك بیمارستان نشسته بودم به طور ناخواسته صدایی شنیدم متوجه شدم دو متخصص غدد با یكدیگر صحبت می كنند و اصطلاحات مختلفی بین آنها رد و بدل می شد یكی از آنها می گفت چطور چنین چیزی ممكن است هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. و شیوه درمان هم یكی بود. حتی زمانبندی درمان هم مانند هم بود. چگونه است كه درصد موفقیت من برای معالجه بیماران 22 درصد است ولی تو 74 درصد موفقیت داشتی آنهم برای چنین سرطانی!
راز كار تو در چیست؟
همكارش به او پاسخ داد هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. اما من به بیمارانم یك چیز دیگر هم می دادم و آن امید بود. با همه آمارهای نگران كننده ای كه در مورد این بیماری وجود دارد، من همیشه تأكید می كنم: «ما یك شانس داریم.»


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ,
:: برچسب‌ها: امید , بیمارستان , متخصص غدد , دارو , درمان , در صد , سرطان , امید , شانس , ,



the lean (قرض)
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 223
نویسنده : roholla


The Loan
قرض

Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on.
The bandits began robbing the passengers.

قرض
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند.

They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars.

آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند.
سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد.

He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said

او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم» !!


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: the loan , loan , اتوبوس , راهزن , غارت , پول , دلار , , قرض , دوست , مسافرت ,



افکار ، همه چیز شماست.
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 241
نویسنده : roholla

رسیدن به موفقیت، قدرت و هر چیز خوب دیگری در این دنیا آرزوی مشترک بیشتر انسانهاست ولی با این حال هنوز اکثریت انسان ها از وضعیت مالی، فکری و روحی مناسبی برخوردار نیستند. در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی می کنیم فرصت های زیادی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد ولی متأسفانه کمتر کسی می تواند از این فرصت ها به نفع خود استفاده کند . متأسفانه انسان ها بیشتر در رؤیای رسیدن به موفقیت زندگی می کنند تا این که بخواهند برای رسیدن به آن تلاشی از خود نشان دهند. حقیقتی که هر انسانی در راه رسیدن به موفقیت باید همواره به آن توجه کند این است که نه کسی شانسی و از روی اتفاق به موفقیت می رسد و نه کسی به همین صورت موفقیت های خود را از دست می دهد. این موضوع بیانگر این مطلب است که رسیدن به موفقیت خود مراحلی دارد و فقط کسانی که از این موضوع باخبرند که می توانند امیدوار به دستیابی به آن باشند .

با کمی مطالعه و تحقیق در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان به این نتیجه می رسیم که پشتکار داشتن و سخت کوش بودن ویژگی مشترک تمام انسان های موفقی است که تا به حال روی کره زمین زندگی کرده و می کنند. اگر در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان نگاهی بیندازید به این نتیجه می رسید که بیشتر آنها در ابتدا به اشخاصی خانه به دوش شبیه بوده اند اما در عین حال افکاری سلاطین گونه داشته اند! بنابراین اگر شما هم می خواهید به موفقیت برسید (بسته به این که موفقیت برای شما چه مفهومی دارد ) باید جنس ذهنیت شما از افکار مثبت و امید به آینده باشد تا شما بتوانید با اشتیاق و طراحی برنامه ای مناسب برای رسیدن به آن تلاش کنید . همه از صفر شروع کرده اند
با این حال، ممکن است این ذهنیت در شما ایجاد شده باشد که حتی با وجود این که ذهنیتی مثبت دارید ولی به علت کمبود منابع و امکانات لازم نمی توانید به اهداف خود برسید. فراموش نکنید که تمام انسان های موفق هم در ابتدای کار وضعیتی مانند شما داشتند ولی با این حال توانستند با تلاش بیش از حد و داشتن افکار و برنامه ای مناسب به اهداف خود برسند. اصولاً انسانی که در ذهن خود هدف قاطعی دارد که باید به آن برسد هیچوقت به محدودیت ها فکر نمی کند. تنها منبعی که انسان های موفق از آن بهره می برند ذهن است .
این افراد از آنجایی که می دانند مغز انسان با افکار او دوست می شود، همیشه بهترین افکار را برای دوستی با ذهن خود انتخاب می کنند. اگر شما به خود به چشم یک انسان موفق نگاه کنید ذهنتان نیروی درونی شما را برای رسیدن به وضعیتی که دوست می دارید هماهنگ می کند، اما اگر افکار و تصورات شما علیه خودتان باشد حتی اگر از منابع خوبی نیز برخوردار باشید به زودی همه چیز را از دست خواهید داد. متأسفانه بسیاری از انسان ها فکر می کنند که محدودیت، معیار سنجش انسانهاست، در حالی که معیار حقیقی سنجش انسان ها، افکاریست که آنها در سر دارند . هیچ وقت نگو دیر شده
وقتی صحبت از رسیدن به موفقیت است و انسانی از انسان دیگری دعوت می کند تا برای رسیدن به هدفی تلاش کند، معمولاً این گونه پاسخ می شنود که دیگر دیر شده است. عبارت «دیگر دیر شده» جواب انسان هایی است که ارباب ذهن خود نیستند. کسی که ارباب ذهن خود باشد هیچ وقت به کمبود منابع، پیری یا... فکر نمی کند، بلکه به این فکر می کند که از کدام راه باید برای رسیدن به موفقیت استفاده کند. کسی که ارباب ذهن خود نباشد حتی اگر تلاش شبانه روزی برای رسیدن به موفقیت داشته باشد هیچ وقت به خواسته خود نمی رسد .
اگر کسی می خواهد به موفقیت برسد باید تلاشی توأم با ایمان به پیروزی داشته باشد. در کنار این موارد اگر شما بدانید که چه می خواهید و در پی چه چیزی هستید می توانید در هر وضعیتی به موفقیت برسید. فراموش نکنید که هرگز بدون زحمت چیزی عاید شما نمی شود .

برای رسیدن به موفقیت باید بهای آن را بپردازید، هرچند که این هزینه در مقایسه با آنچه که به دست می آوری بسیار ناچیز است . از همین امروز شروع کن برای رسیدن به موفقیت باید از همین امروز شروع کنید و قدر تک تک لحظات و کوچکترین فرصت های زندگی را بدانید. کسانی که برای رسیدن به موفقیت منتظر لحظات جادویی می مانند هیچ وقت به آن نمی رسند .
فراموش نکنید که فرصت ها همیشه در جامه مبدل (گرفتاری یا شکست) به سراغ انسان ها می آیند. پس فراموش نکنید که هر وقت در زندگی با مشکلی روبرو شدید با چشمان باز به اطراف نگاه کنید تا بتوانید موفقیتی که در نزدیکی شما پنهان شده است را پیدا کنید. یک ضرب المثل ایتالیایی می گوید:« کسی که منتظر زمان می ماند آن را از دست می دهد.» برای رسیدگی به چیزی منتظر آمدن آن نمانید، به سمت آن بروید. با چشمان باز خود مراقب تک تک لحظاتی باشید که به سادگی از کنار شما می گذرند ». اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد برای رسیدن به موفقیت باید به تلاش خود بیفزایید.

این مهم نیست که شما در چه سن و سالی هستید. تفکر مسموم «دیگر دیر شده» را از خود دور کنید تا به شما ثابت شود برای کسی که اراده ای در خود می بیند همواره راهی وجود دارد. تلاش و برنامه مناسب تنها چیزهایی هستند که شما به آنها نیاز دارید. همواره به خود یادآوری کنید که موفقیت از آن کسانی است که ذهنیت موفق دارند و شکست از آن کسانی است که بی تفاوت اجازه می دهند ذهنیت شکست در آنها نفوذ کند. یکی از ویژگی های مثبت استفاده از این تفکر این است که وقتی به آن تسلط پیدا می کنید و دائما از آن استفاده می کنید، بی اراده خود را در مسیر رسیدن به موفقیت در حال حرکت می بینید. در این هنگام است که شما موفقیت را با تمام وجود در آغوش می گیرد و از این موضع تعجب می کنید که در این چند سال کجا بوده است ! هیچ وقت گول ا حساسات خود را نخورید
روزی شاگردی به دیدن استاد خود می رود و به او می گوید قدرت تمرکز حواس ندارم و نمی توانم کارهایم را درست انجام دهم. استاد در جواب شاگردش به او می گوید: می گذرد، هیچ وقت به اکنون توجه نکن و به تلاش ادامه بده. همانطور که قبلاً اشاره شد، رسیدن به موفقیت از روی شانس و اقبال نیست و همواره نیاز به تلاش دارد. در حقیقت زمانی که هم به آن رسیده ایم باید برای حفظ آن تلاش کنیم وگرنه به زودی آن را از دست می دهیم .

منبع :
http://negahe.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: موفقیت , قدرت , وضعیت مالی , تلاش , شانس , پشتکار , کره ی زمین , جهان , کمبود منابع , ذهن , معیار سنجش , ارباب , دیگر دیر شده , ایمان , پیروزی , بها , هزینه , مشکل , ,



قصه ی آدم ها ، قصیده ی غصه هاست
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 289
نویسنده : roholla

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم…

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :
- چاقو خورده …
- برین کنار .. دس بهش نزنین …
- گداس؟
- چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …
منبع:
http://doorazdiar.persianblog.ir


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: پله , بانک , کارتن , غرور , عشق , عروسی , خواستگار , آگهی , بیمارستان , کلیه , پول , کلانتری , پاسگاه , روزنامه , کارتن خواب , قصیده , ,



فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!!
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 223
نویسنده : roholla

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !!
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد…
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟
منبع:
http://www.asemooni.com


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: کلاه فروش , جنگل , میمون , زمین , نوه , پدر بزرگ , داستان , ,



روح خانه ی مجلل ویند بروگ ( قسمت اول)
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 660
نویسنده : roholla

نوشته : "تای هارتلی"
مترجم : هادی محمد زاده

از کودکی شیفته ى ساختمانهای قدیمى بودم به ویژه ساختمان های مربوط به دوران های انقلاب و جنگ. من همیشه عاشق گشت و گذار در کاخهای قدیمی جنوب بوده ام و از اینکه سازندگان این بنا ها اینقدر در حرفه اشان به ریزه کاریها توجه نشان می دادند شگفت زده می شدم.حالا برخی از این هنرها برای همیشه از بین رفته است. باعث مسرتم می شد اگر می توانستم روی یکی از خانه های مجلل شهر های پایینی "کارولینای جنوبی" که قابلیت باز سازی خوبی داشت معامله فوق العاده ای ترتیب دهم.

همیشه این مسئله ،فکرم را به خود مشغول کرده بود و نقل مکان کردن به یک خانه اشرافی، برای من، به منزله موفقیت در امور دنیوی بود. در احساسهای اینچنینی غوطه ور بودم تا بالاخره زد و وقتش رسید. خانه مجلل مورد نظر یک نمونه ى عالی و زیبا متعلق به دوران" ملکه ویکتوریا" بود، که شش طبقه داشت و نمای بیرونی آن دارای ده ایوان و ده اتاق بود . رودخانه «ادیستو» به آرامی، از پشت این ساختمان عظیم ، می گذشت. خانه اشرافی، متعلق به خاندان یکی از دوستان قدیمی ام بود که به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ کالیفرنیا” شده بود.

او پدر پسر جوانی بود که یک سال پیش، دار فانی را وداع گفته بود. غیر از این پسر, هیچ وارث دیگری نداشت. واقعا مصیبت بزرگی به او روی آورده بود. من قبلا به این حقیقت اشاره کرده بودم که دنبال خانه ی حاضر و آماده ای می گشتم. وقتی این مسئله اتفاق افتاد به هر حال این احساس به من دست داده بود که نکند دوستم احساس کند من در غم او دنبال نفع شخصی هستم ، اما او به من اطمینان داد که مجبور است از این جا برود و با پرداختن به شغل جدید، فکر و ذهنش را از ضایعه پیش آمده ، بر کنار نگه دارد.

بدون از دست دادن فرصت، آنجا را خریدم. و پس از مدتی دریافتم که تا مدتی این عمارت مجلل خالی مانده و کسی آنجا زندگی نکرده است. غافلگیر شده بودم. چرا که اصلا فکرش را هم نمی کردم که دوستم، غیر از اینجا، سکونت گاه دیگری هم داشته باشد. نکته دیگری که بیشتر مرا غافلگیر کرده بود این بود که وسایل و اثاثیه خانه دست نخورده باقی بود که برخی از آنها، به دهه های پیشین ، تعلق داشت و با گرد و خاک و تار عنکبوت پوشیده شده بود. من و همسرم، صبحها مشغول گرد گیری و مرتب کردن آنجا می شدیم و نهایت سعی امان این بود که آنجا را به بهترین نحو، به حالت اولیه بر گردانیم. مشتاقانه منتظر بودیم تا وکیلمان، امور مالکیت ما را بر این خانه راست و ریس کند. قرار بود در یکی از محضر های ثبت اسناد رسمی، در اوایل دسامبر ، این کار انجام شود.

اولین شب را در یک اتاق خواب بزرگ در طبقه اول به خواب رفتیم و صبح با روشنایی فرح انگیزی مواجه شدیم ، چرا که پنجره های بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز می شد. توری های پنجره به زیباترین شکل، نور گیر بود و اشعه ی نرم صبحگاهی را به درون اتاق می آورد. دیگر اتاقها هم تقریبا به همین شکل، دارای روشنایی طبیعی و ملایمی بود. می دانستم که علاقه زیادی به این جور جاها دارم.

صبح یک روز دلپذیر شنبه ، تصمیم گرفتم از زمینهای اطراف که بالغ بر ده جریب، می شد بازدیدی داشته و بناهای دیگر ملک را که در گشت و گذار های قبلی ام ، متوجه اشان شده بودم را از نزدیک بر رسی کنم و نگاهی هم به انباری ها ، که وسایل قدیمی در آنها نگه داری می شد، بیاندازم. حدود دو جریب از زمینها، بایر و بقیه از درختان انبوه، پوشیده شده بود. از یک راه باریکه سنگی که به درختان منتهی می شد ، جستجویم را شروع کردم. من به وضوح ، این مسیر را از پنجره اتاق خوابم ، دیده بودم و هر زمان که از پنجره ، بیرون را نگاه می کردم ، چشمم به آن می افتاد.


به آهستگی در راهچه ی میان درختان ، شروع به قدم زدن کردم و از دیدن درختان بلوط تنومند، که با انبوهی از خزه های بی ریشه اسپانیایی ، پوشیده شده بود، حیرتی عجیب مرا فرا گرفته بود. کنجکاو بودم که ببینم این مسیر به کجا خواهد انجامید و با چه مواجه خواهم شد. انبوه شاخه های درختان باعث می شد که حتی در چنان روز بدان روشنی، نور به سختی ، بر سطح مسیر بتابد. همچنان که پیش می رفتم یک لحظه بر گشتم و متوجه شدم که دور نمای خانه مجلل ، دیگر دیده نمی شود. همان جا آرزو کردم که ای کاش از همسرم خواسته بودم که همراهیم کند.

چند قدم که جلو تر رفتم متوجه کوره راهی در سمت چپم شدم و مکانی که دور تا دور آن را دیوارهای سنگی با حدود سه پا بلندی احاطه کرده بود . در بزرگ آهنی ای داشت که باز بود و برای جستجو ، مرا به خود می خواند. پا که به درون گذاشتم یک باره با باغی از گلهای زیبا، با گشت گاه های دوست داشتنی که به صورت مارپیچ ، در محوطه باغ ایجاد شده بودند ، مواجه شدم. یک نیمکت سنگی قدیمی هم زیر یک سایبان کوچک در مرکز باغ به چشم می خورد. با اینکه علفهای هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ کرده بودند، با این حال آنها به رشدشان ادامه می دادند و حتی در چنین وضعیت به هم ریخته ای ، باغ خیلی زیبا و آرام به نظر می رسید.

راهم را به سمت نیمکت سنگی کج کردم و روی آن نشستم. نگاهی سر سری به اطراف انداختم. الان وقتش نبود که به وضعیت باغ رسیدگی کنم، بنا براین بر آن شدم که وقتی دیگر ، باز گردم و سر و سامانی به وضع باغ بدهم. بیشتر هیجانِ سر گوش آب دادن، در محیط باغ ، مرا فرا گرفته بود.

ساکت ، روی نیمکتِ سرد نشستم و به صدای رودخانه و جیر جیر پرندگان بر درختها، گوش سپردم. به نیمکت که دقت کردم ،متوجه شدم که ، حتی در این مکان فراموش شده ، روی آن هنرمندانه کار شده بود. از سیمان ساخته شده ، و با کاشی های ضربدریِ رنگی، زینت داده شده بود ، البته برخی از آنها، شکسته و ترک خورده بودند.

همچنان که با انگشتم با لبه نیمکت ، ور می رفتم ، صدایی به گوشم خورد که به نظر می رسید از بیرون آن محیط است . انگار صدای هیجان زده ی یک بچه بود، که می خندید و فریاد می زد. صدا از عمق درختان می آمد. بلند شدم و هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف کردم .صدای شکستن چند شاخه از همان ناحیه ، به گوشم خورد.

موهای بدنم سیخ شده بود. فورا از باغ خارج شدم و مسیر مارپیچ را به سمت خانه مجلل پیش گرفتم و هر چه می توانستم بر سرعت قدمهایم افزودم. با دیدن خانه مجلل احساس بهتری به من دست داد و پی بردم که نمای ساختمان از پشت, چقدر باشکوه است، با آن ستونهای بلند سپیدش که از زمین به پشت بام کشیده شده بود. و پنجره های پر طمطراقِ سپیدِ مایل به زردش ،که مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بیابم. او را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. پس از کند و کاو جاهای مختلف عمارت ، سرانجام او را در اتاق خوابِ پشتی عمارت یافتم. این اتاقی بود که قبلا آن را وارسی نکرده بودم.

او را در اتاق زیبایی یافتم که به صورت زینتی چوبکاری شده و دیوارهای روشن رنگی آن، با اَشکالی از راکتهای بیس بال و دیگر اَشکالی که باعث شادی یک پسر بچه می شود ،گرده برداری گردیده بود. کاملا برایم روشن بود که این اتاق، اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است همسرم روی لبه تخت خوابِ یک نفره نشست ملافه ها را مرتب کرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بیرون خیره شد. انگار مایلها دور را، از نظر می گذراند وقتی هم که من وارد شدم ، یکه ای خورد. با خود فکر کردم شاید الان وقتش نباشد که او را از تجربیات عجیبی که آنجا میان درختان ، برایم پیش آمده بود ، آگاه کنم. بیان این مسئله , به وقتی دیگر باید موکول می شد. بقیه روز را از خانه بیرون نرفتم و وقتم را به نقاشی و نظافت کردن گذراندم و برای بازسازی اتاقها ، نقشه کشیدم. اتاق پسرک هنوز دست نخورده، باقی مانده بود. اصلا این اتاق فراموش شده و کسی تا حال از وجود آن مطلع نگردیده بود. شب هنگام که به بستر رفتم، ذهنم را اتفاقات عجیب پیش آمده در طول روز به خود مشغول کرده بود. در این اندیشه بودم که آیا هیچ آدم عاقلی می توانست خانه ای را که مأوای نسل اندر نسل او بوده است، بفروشد و بعد هم تمام وسایل خانه ، به ویژه اتاق پسرک را، رها کند و برود!؟ دقیقا یک سال از مرگ پسرک می گذشت چرا اتاقش تا حال، خالی و مرتب نشده بود؟

سخت به این فکر بودم که از موضوع سر در بیاورم و با همین افکار خواب مرا در ربود. نیمه های شب از خواب پریدم. احساس ترس عجیبی به من دست داده بود که تقریبا داشت گلویم را می فشرد. صدایی شنیده بودم، آیا خواب می دیدم یا این صدا بود که در حقیقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ریتم یکنواخت نفسهای همسرم گوش فرا دادم و این البته مرا کمی دلداری می داد. همچنان در تاریکی دراز کشیده بودم و گوش به زنگ بودم. فضای اتاق به صورت ترس آوری ساکت بود. سپس دوباره همان صدا را شنیدم. سلاح گرمی را که در کمدم نگه داری می کردم برداشتم، ضامنش را کشیدم و آهسته از تختخواب بیرون آمدم. با دقت ، پایین راهرو را نگاه کردم و یک بار دیگر همان صدا را شنیدم. این بار ضعیف بود اما وجودش را نمی توانستی انکار کنی ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاریکی ، به سمت انتهای اتاق خیره شدم.

ناگهان چشمهایم را ناباورانه مالیدم. نوری در مجاورت اتاق پسرک به چشم می خورد! البته تنها نور نبود، بلکه رقص منظم رنگها بود که از داخل راهرو، به دیواره های بیرون اتاق، منعکس می شد. چند قدم جلو تر رفتم به این امید که شاید آن نور ها نتیجه انعکاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد و یا چیزهای پیش پا افتاده ای که این پدیده را توجیه کند ولى همه چیز به همان وضع سابق بود، نورها هنوز آنجا در چرخش بودند و هنوز همان صدا، صدا یی که خیلی شبیه به ناله یک حیوان بود به گوش می رسید.

با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بیدار کنم. صدایش زدم ، بیدار شد، اما همچنان که داشتم برایش توضیح می دادم که چه اتفاقی افتاده است به سمتی دیگر غلتید، و از من خواست , صبح این چیزها را برایش تعریف کنم. دوباره صدایش زدم حرفهای نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد و دوباره خواب فرایش گرفت. این عکس العمل او خیلی عجیب بود. او همیشه خوابش سبک بود. حالا برایم مسجل شده بود که به تنهایی باید شجاعت خود را نشان دهم. بنابراین، آهسته آهسته از آشپزخانه عبور کرده و به اتاق نهار خوری وارد شدم. درِ منتهی به اتاق خواب نیمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پایین راهرو، پیش گرفتم سعی می کردم تا می توانم دقت کنم، همچنانکه مماس با دیوار حرکت می کردم، شانه ام به تابلو ی نقاشی ای خورد که چند ساعت پیش آنجا آویزان کرده بودیم. تابلو، با صدای کر کننده ای بر کف چوبی عمارت سقوط کرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب کاملا باز شده بود. آنجا در دو سه قدمی من، شکل نورانی کوچکی ایستاده بود . بی هیچ تردیدی یک سگ بود. یک سگ کوچک سیاه چشمِ زشت. حیوان یک لحظه به من نگاهی انداخت. سر جایش ایستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دویدن کرد. نورش بر کف چوبی و دیوارهای اطراف، منعکس می شد. سپس در انتهای راهرو ایستاد، مکثی کرد و دوباره چرخید. با خرناسی خفه و سپس به شکل مهی محو شد .

سکوت دوباره بر همه جا حکم فرما شده بود. دیگر نوری از اتاق پسرک به چشم نمی خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه های تخت به هم ریخته بود. گویی سگی آنجا در خواب به سر می برده است. دستم را بر بستر کشیدم. سرد بود. به اتاق خواب برگشتم و سعی کردم ،یک بار دیگر همسرم را بیدار کنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بیدار نمی شود. بر تختم دراز کشیدم، تا شعورم را باز یابم. قبلا هرگز با چنین مشکلی برخورد نکرده بودم.

خودم را به سکوتِ تاریکی سپردم. با نور شدیدی که از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابید، بیدار شدم. همان جا یک دقیقه دراز کشیدم تا کمی از طراوت آفتاب زیبای صبح لذت ببرم و بیندیشم که امروز را چکار کنم. یک لحظه، تمام وقایع شب قبل، چون سیلی به ذهنم هجوم آورد. به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدایش زدم. با چشمانی گشاده از خواب برخاست و پرسید چه شده است. تمام ماجرا را، برایش تعریف کردم. به ویژه واقعه ی بیدار نشدنش را . او تلاش مرا برای بیدار کردنش رد کرد و تأکید کرد که اینها خواب و خیال بوده است . به کمدم نگاهی انداختم، همان جایی که سلاح گرمم را نگه داری می کردم .اسلحه ام سر جایش، به پشت افتاده بود. خوب که دقت کردم حیران و گیج شدم چرا که ضامن سلاح کشیده نشده بود. درست مثل همیشه . فکر کردم شاید ماجراهای شب قبل ، خواب و خیالی بیش نبوده است. اما همانطور که داشتم ، ماجراها را دوباره برای همسرم تعریف می کردم پی بردم جایی برای مطمئن شدن از اینکه وقایع شب قبل رویا نبوده است، وجود دارد. دستش را گرفتم و او را به آشپزخانه و ناهار خوری کشاندم. راهرو منتهی به اتاق پسر، با نور آفتاب صبحگاهی، کاملا روشن شده بود.

در هنوز باز بود. به داخل نگاهی انداختم. حیرت برم داشت چرا که ملافه های تخت نامرتب بود. همسرم هم این وضع شگفت را دریافت اما باور نداشت که آن کارِ روح یک سگ باشد .

حالا یقین کرده بودم که ماجراهای دیشب خواب و خیال نبوده است اما می دانستم آنجا جایش نبود که بتوانم این مسئله را به همسرم ثابت کنم. روزم را طبق معمول شروع کردم و سعی می کردم خود را بی خیال نشا ن دهم. باتمام وجود, امیدوار بودم که آن اتفاق دوباره نخواهد افتاد.


ساعت حدود نه بعد از ظهر بود خورشید داشت در پس کوه ها نهان می شد و همسرم و من، از وظیفه دشوار تمیز کردن آنجا آسوده شده بودیم . بیشتر کارهای طبقه اول انجام شده بود، از جمله تمیز کردن پنجره ها و ما حالا پشت یک میز کوچک نشسته بودیم و داشتیم قهوه داغ و جانانه ای نوش جان می کردیم. چشم به غروب خورشید دوختم و بازوان خسته ام را مالشی دادم. و به اندیشه اتفاقات روز قبل و شب گذشته فرو رفتم. به مه غلیظی که از رودخانه بلند می شد نگاهی انداختم و سپس نگاهم را به سمت قسمت پشتی محوطه ، معطوف کردم . منظره ترسناکی داشت. همسرم به اشکال حیرت آور مهی که بر اثر نور ملایم آبی ماه از روی رودخانه بر می خاست چشم دوخته بود . قطعا مکانِ کاملا آرامش بخشی بود. داشتم می پذیرفتم که دارم لذت می برم. گوش دادن به آواهای شبانه و صداهای که برایم تازگی داشتند و زندگی در شهری که همه زندگی ام بود.

سیگار برگی را در نور مهتاب برداشتم، معاینه اش کردم و سپس گوشه لبم گذاشتمش. و فندک آب طلا داده شده ام را زیرش گرفتم . ناگهان پارس یک سگ به گوشم خورد. از جا جستم سیگار برگ را انداختم و بر زمین خاموش کردمش. همان جا خشکم زده بود. پارس قطع شد. همسرم هم آن را شنید و هر دو برای پارس بعدی به انتظار ایستادیم. همچنان که لایه نازکی از مه داشت بر سطح حیاط پخش می شد چهار ستون بدنم انگار داشت یخ می زد. پارس دیگری به گوش نرسید بنابر این نهایتا برای تمدد اعصاب، سیگار دیگری گیراندم که فورا خاموشش کردم. اصلا حوصله بیشتر آنجا ماندن را نداشتم تصمیم گرفتم هر چه زودتر به استراحت پرداخته و نیرویم را برای روز بعد ذخیره کنم. ولى دوباره در سکوت شب از خواب پریدم. در خواب و بیداری صدای پارس روح سگ به گوشم خورده بود حالا کاملا بیدار شده بودم و برای شنیدن آنچه فکر می کردم پارس سگ است گوش کشیدم. اشتباه نکرده بودم من داشتم صدای ناله و زوزه سگی را می شنیدم، البته این بار از بیرون خانه مجلل.

تصمیم گرفتم همسرم را از خواب بیدار نکنم بنابر این به سمت پنجره رفتم و کرکره را به اندازه ای که بتوانم حیاط را ببینم، کنار زدم. حیاط با نور مهتاب روشن بود. مه تا حدی همه جا پخش شده بود. آنچه دیدم زانوانم را سست کرد. طرح شفافی از روح سگ، آنجا مشاهده می شد. همانی که شب قبل دیده بودم. بر آستانه راهچه ی سنگی منتهی به باغ ، نشسته بود. به صورت واضح از شبح سگ، نور ساطع می شد. نور سفید رنگی که سطح راهچه و درختان اطراف را، تحت الشعاع گرفته بود. سگ قبلا مرا دیده بود و حالا رویش را بر گردانده و مستقیم به چشمهای من خیره شده بود .با زوزه ای منحصر به فرد، تغییر مسیر داده و در مسیر سنگی شروع به دویدن کرد، همچنان نور به اطراف می پراکند. ناگهان روح سگ به صورت نیم دایره ای در آمد و در تاریکی شب حل شد حالا تنها لایه نازک بخاری از آن مانده بود که از درختان، به سمت رودخانه غلط می خورد آشکارا شوکه شده بودم. به سمت تخت که همسرم روی آن نشسته بود برگشتم. او هم زوزه را شنیده بود. حالا هر دو می دانستیم که اینها خواب و خیال نیست .

به ساعتم نگاهی انداختم ساعت چهار و سی دقیقه صبح بود. دیگر تصمیم گرفتیم بیدار بمانیم و طلوع خورشید را به نظاره بنشینیم. همچنان که پشت میز بزرگ قهوه ای مایل به قرمز اتاق نهار خوری، در حال تماشای بالا آمدن خورشید بودیم، به فکر ماجراهایی افتادم که شب قبل , از پنجره شاهدش بودم. همسرم تقریبا بر خلاف گذشته , شکش در مورد این ماجرا ها بر طرف شده بود و همچنان که خورشید بر فراز رودخانه بالا می آمد، تصمیم گرفتیم حقیقت ماجرا های خانه مجلل را دریابیم. قدم زنان وارد محوطه شدیم و به سمت همان راه باریکه سنگی ، که چند روز قبل در آنجا به گشت زنی پرداخته بودم ، به راه افتادیم. در سکوت کامل قدم می زدیم. هوا آنقدر رطوبتی بود که تقریبا خفقان آور می نمود. و چنان صداهای طبیعی فضای اطراف را پر کرده بود که من باورم شده بود اگر بخواهم فریاد بزنم هرگز صدایم آنسوتر از لبهایم شنیده نخواهد شد. به همسرم باغ رو به خرابی و قابل بازسازی را نشان دادم و هر دو روی نیمکت سنگی قدیمی وسط محوطه نشستیم و با دقت به محیط اطراف خیره شدیم. من به طرف رودخانه چرخیدم . آفتاب از لای شاخه ها بر چهره ام پاشید. به یاد دفعه قبل که به اینجا آمده بودم افتادم. سرانجام راه در بیرونی باغ را پیش گرفتیم. در مسیر حرکت به سمت خانه مجلل, متوجه یک راه باریکه ی کوچک خاکی شدیم که به نظر می آمد منتهی به رودخانه است احساس کردم راه, مرا به سمت خود می خواند.

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭم ﺍﻳﻨﺠﺎ ﮐﻠﻴﮏ ﮐﻨﻴﺪ.
منبع :
http://forum.persiantools.com/threads/98584/


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: تای هارتلی , انقلاب , جنگ , ساختمان قدیمی , عاشق , ملکه ی ویکتوریا , رود خانه , ادیستو , خانه اشرافی , مهاجرت , کالیفرنیا , اثاثیه , تار عنکبوت , جریب , بلوط , هرزه , بیس بال , سگ , قهوه , سیگار برگ ,



بازدید : 216
نویسنده : roholla

روز ارتش و نیروی زمینی گرامی باد.


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: 29فروردین , روز ارتش , نیروی زمینی ,



پول دود
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 281
نویسنده : roholla

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

منبع:
http://mstory.mihanblog.com


:: موضوعات مرتبط: ﺣﮑﺎﻳﺖ , ,
:: برچسب‌ها: فقیر , دکان کباب فروشی , گوشت , سیخ , پول , ملا ,



حلقه
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 310
نویسنده : roholla

روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود. آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود. همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد، مورفینم بود. ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم. نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم؛ نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم. قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش. سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داده بودم برایش کادو بخرم، بغلش کنم، ببوسمش و دستانم را دور مچ دستهایش حلقه بزنم و در هوا بچرخانمش کاری که عاشقش بود. وقتی داداشم نازی را در هوا می چرخاند آنچنان قهقه میزد که بغض می کردم. ولی من زیر تمام قولهایم زدم چون سایه زیر تمام قولهایش زده بود او قول داد بود تا ابد در کنارم بماند و تکیه گاهم باشد، مرحم زخمها، دعوای دردها و چاره مشکلاتم شود و تا ته دنیا عاشقم بماند.
صدای شیون و گریه ای که از داخل خانه می آمد نیم خیزم کرد. بی اراده گفتم: "بابا، نه خدا اینو دیگه نمی تونم تحمل کنم."بلند شدم و با پاهای لرزان به طرف خانه رفتم درهال را باز کردم داداشم تو راهروی هال بود این کوه آهن داشت اشک می ریخت. رگ گردن عضلانیش زده بود بیرون و با مشت به دیوار می کوبید..

تمام شجاعتم را جمع کردم و گفتم:داداش چی شده؟ بابا؟ بابا طوریش شده؟ جوابی نشنیدم تو وضعی نبود که جواب را بدهد. از راهرو وارد هال شدم اولین چیزی که دیدم بابام بود که عین مجسمه خشک و به نقطه نا معلومی خیره شده بود بابام سالم بود پس چی شده بود؟ به طرف خواهرم که با فریاد داشت اشک می ریخت رفتم و گفتم: چی شده؟ جواب نداد با فریاد گفتم:دِ بگو چی شده؟ وضعش از داداشم هم بدتر بود. به طرف مادرم رفتم نیمه هشیار بود آنقدر با ناخن هایش صورتش را خراشیده بود که از صورتش خون می آمد.زیر لب با ناله حرفهایی که برایم نامفهوم بود زمزمه می کرد. جلویش زانو زدم و به آرامی گفتم: مامان نکن تو رو خدا نکن. توبگو چی شده؟باز جواب نشنیدم کنترلم را از دست دادم و با خشم و فریاد گفتم: دِ لامصبا بگین چی شده؟ دِ بگین دارم میمیرم. چشمم به بالای هال افتاد عمو و یک مرد که از وسایلش فهمیدم دکتر هست کنار یک نفر که روی زمین دراز کشیده بود نشسته بودند. به سمت آنها می رفتم که صدای دکتر را شنیدم"تسلیت می گم امیدوارم غم اخرتون باشه ”به بالای سرشان رسیدم یخ زدم خواب بودم یا بیدار دیگر هیچ چیز نمی دیدم جز خودم که روی زمین دراز کشیده بودم. چند قدم به عقب برداشتم نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم. چی شده بود؟ از پنچره چشمم به حلقه بسکتبال داخل حیاط افتاد همه چیز را به یاد آوردم.

یک ماه از رفتن سایه گذشته بود. آخرین جمله اش در این مدت دیوانه ام کرده بود."منو فراموش کن"دلیلی که برای رفتن داشت صحت نداشت. "خیانت". وقتی ماجرا را به آبجی و داداشم که بزرگتر از من بودند گفتم خواهرم گفت: دلیل نبوده بهونه بوده ولی داداشم گفت: نه دلیل بوده نه بهونه یکی دیگه رو زیر سر داشته؛ دخترا واسه رفتن احتیاجی به دلیل و بهونه ندارن وقتی بخوان برن میرن. معتقد بود دخترا همه از یه جنسن طنابشون پوسیده هست با اینکه می دونن طناب پاره میشه بدون رحم با طنابشون پسر تشنه رو به چاه آب می فرستن وقتی نیمه راه طناب پاره شد و پسر به ته چاه افتاد و گیر کرد خنده شیطانی می کنند و میرن.من حرف هیچکدامشان را قبول نداشتم سایه چنین دختری نبود.یقین داشتم بر میگردد، ولی برنگشت. او واقعا ترکم کرده بود و من را با دردهایم تنها گذاشته بود دردهای که یکی دو تا نبودن پدرم دو بار سکته کرده بود و زندگیش به تار مویی بند بود، نقص نازی و مشکل تشنج کردنش که تازه بهش اضافه شده بود و دکتر ها گفته بودند هر آن ممکن است با یک تشنج شدید برای همیشه برود ،افسردگی و وسوسه های که بعد ترک قرصهای روانگردان به جانم افتاده بود، این ها و ده ها درد دیگر من را به مرده متحرک تبدیل کرده بود و سالها از مطب این روانپزشک به مطب آن روانشناس کشانده بود. این یکی قرص بی مصرف تحویلم میداد آن یکی حرف چرت. ولی با آمدن سایه همه چیز عوض شد سایه درمانم کرد کاری که دکترها نتوانسته بودند بکنند.من عاشقش شدم چاره بدبختیهایم را پیدا کرده بودم او حلقه ای شد بین من و زندگی. ولی زندگی مدت کوتاهی لبخندش را نشانم داد. سایه رفت. من معتادش شده بودم و حالا خمار بودم و دردی دیگر به دردهایم اضافه شده بود دردی که روزی درمان بود از وقتی که رفته بود هی توی سرم صدایی می پیچید و اغلب فقط یک حرف می زد: "تو بدون سایه نمی تونی باید تمومش کنی ".توان مقابله با آن صدا را را نداشتم حرفش حق بود و حرف حق جواب نداشت.
کنج اتاقم نشسته بودم و آن صدا همان حرف تکراری را میزد که چشمم به نوشته ای روی دیوار افتاد."ام بی ای منتظر باش شایان دارد می آید” باید بسکتبال بازی می کردم تا آرام شوم. توپم را برداشتم و به حیاط بزرگ خانه رفتم نگاهی به میله و حلقه بسکتبال انداختم و شروع به بازی کردم. امروز برخلاف همیشه نازی برای تماشا نیامده بود یک جورایی خوشحال بودم وقتی نازی با چشمای درشتش و با آن لبخند و چال گونه اش با اشتیاق بازیم را تماشا می کرد بغض گلمویم را می فشرد و زجر می کشیدم و احساسی شبیه عذاب وجدان به من دست می داد. نمی دانم چرا؟ من ناشنواش نکرده بودم ولی برادر بزرگش بودم و از اینکه نمی توانستم کاری برایش بکنم احساس گناه می کردم.
از روزی که فهمیدم ناشنواست برای همیشه از آغوشم زمین گذاشتمش. عاشقش بودم ولی دیدنش آزارم میداد. موقع بازی وقتی توپ به جایی دور می رفت می دوید و توپ را برایم می آورد بی توجه ولی با بغض توپ را می گرفتم و به بازی ادامه میدادم. موقع استراحت میان بازی او توپ را بر می داشت و به طرف حلقه پرتاب می کرد آن وقت بی اراده جاهایمان عوض میشد من میشدم تماشاچییش. توپ اندکی بالا می رفت ولی او با قهقه باز پرتاب می کرد و من باز بغض می کردم و توی دلم می گفتم: خدا چرا؟ این بچه چه گناهی کرده بود؟

امروز حتی یک پرتاب اشتباهم نداشتم هر چی پرتاب می کردم وارد حلقه میشد یک لحظه آرزو کردم کاش نازی بود و می دید داداشش روی دست کوبی برایانت بلند شدِ. کوبی سفید لقبم بود از خیلی جهات شبیهش بودم قد بلند، موهای از ته تراشیده، چشماهای قهوای، صورت استخوانی و سبک بازی. آخرین پرتابم را از نقطه ای دور وارد حلقه کردم توپ غلطید و رفت کنار در انباری اگر نازی بود حتما او می رفت توپ را می آورد. رفتم تا توپ را بیاورم در انباری باز بود چشمم به یک طناب کلفت افتاد صدا گفت: برش دار. برداشتمش به طرف حلقه حرکت کردم.صدا می گفت: زود باش وقت نداری. حدود بیست دقیقه طول کشید که حلقه و میله بسکتبال را تبدیل به چوبه دار کردم. صدا گفت: "نازیم با خودت ببر و از رنج رهایش کن" نه این یکی را نمی توانستم من حتی تحمل گریه اش را هم نداشتم اینبار تسلیمش نشدم.یک لحظه احساس کردم نازی دارد من را تماشا می کند ولی نه توهم بود. با یک دست میله را گرفتم و هر دو پایم را روی توپ گذاشتم و با آن یکی دست حلقه طناب را دور گردنم انداختم دستم را از میله کشیدم در یک چشم به هم زدن توپ از زیر پایم در رفت.

همچنان مات و مبهوت به حلقه بسکتبال و طنابی که به آن بسته شده بود نگاه می کردم که نازی را جلوی چشمهایم دیدم با خنده ای که روی گونه اش چال انداخته بود گفت: سلام داداشی. مست مست بودم نمی دانستم چه شده زانو زدم دستانم را حلقه کردم دور بدن ظریفش و بوسیدمش بلند شدم دستانم را دور مچ دستهای نحیفش حلقه زدم و در هوا چرخاندمش از ته دل هر دویمان قهقه می زدیم تو رویایی شیرین بودم که با نعره های داداشم از رویا بیرون آمدم. نازی بی جان در بغلش بود تشنج کرده بود دکتر با عجله نازی را از او گرفت.باز متوجه نازی شدم که داشت می گفت:می خوام پیشت بمونم.با بغض گفتم:نه آجی تو باید بر گردی، بزرگ شی، خانوم شی، عروس شی نه نازنینم تو باید برگردی برگرد خواهش می کنم.
چشمانم را بستم و به خدا گفتم:می دونم گناهکارم. می دونم اشتباه کردم ولی التماس می کنم؛ نازی نه! نجاتش بده خواهش می کنم. به بزرگیت به بخشندگیت قسمت میدهم. وقتی چشمانم را باز کردم نازی تو بغل دکتر بود به هوش آمده بود و زل زده بود به من.زیر لب گفتم:دوست دارم آجی،خندید خندیدم.
راست می گفتند که خیر و شر برادر هستند ولی به هیچ وجه برابر نبودند. روزی هیمن جا مراسم ختم بود همه لباس سیاه پوشیده بودندو گریه می کردند ولی امروز همه لباس شاد به تن داشتند وخنده بر لب .داماد حلقه نامزدی را دست نازی کرد. نازی داشت می خندید. با همان قهقه و چال روی گونه اش. سرش را برگرداند وبه من نگاه کرد: آرام گفتم.مبارکه عروس خانوم. بغض کرد بغض کردم
منبع:
http://dastanak.ir


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: درخت گردو , تخت چوبی , بسکتبال , جشن تولد , نامه , خیانت , طناب , سکته , تشنج , مقابله , توپ , ,



نامه ی دختر زیبای 24 ساله و پاسخ رئیس ثروتمند
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 307
نویسنده : roholla

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه ای بدین مضمون نوشته است:

می خواهم در آنچه اینجا می گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کرده اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
2- چه گروه سنی از مردان به کار من می آیند؟
3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
امضا، خانم زیبا و خوش آندام

و اما جواب مدیر شرکت مورگان:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه گذار حرفه ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم : درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می کنم.
از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.

در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".

به زبان وال استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر
ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.

بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می گذاریم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم
سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
در هر حال به شما پیشنهاد می کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان می توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.

امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان

منبع:
Http://asriran.com


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: دختر , خانم زیبا , رئیس شرکت آمریکایی ج پ مورگان , خوش اندام , خوش هیکل , دلار , جوانان مجرد , پولدار , ازدواج , وال استریت , ,



خانم چادری +18
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 302
نویسنده : roholla

داستان ارسالی از :تینا سرزهی
18 ساله از مازندران

لطفا توجه کنید بنا به توضیحات نویسنده این داستان کاملا واقعی بوده و برای خود شخص نویسنده اتفاق افتاده است.
خواندن این داستان به زنان حامله،افراد زیر 18 سال و کسانی که بیماری قلبی دارند توصیه نمی شود.

این یک داستان واقعیست
مدتی بود به دنبال خانه ای بزرگتر بودیم تا اینکه مادرم آگهی در روزنامه دید و پیشنهاد کرد سری به آنجا بزنیم.
صاحبخانه زن جوانی بود. پسر بچه ای چهارساله در بغل داشت که مدام گریه می کرد. دختر بچه ای حدودا نه ساله هم داشتند که قرار شد خانه را به ما نشان بدهد. خانه بسیار زیبایی بود. صاحبخانه با سلیقه بسیار کار کرده بود. موکت هایی با گلهای برجسته، جوبهای گرانقیمت روی ستونهای خانه، کتابخانه ای بزرگ کنج دیوار، کابینتهای گرانقیمت و...
با اینکه یکسال بیشتر از ساخت خانه نمی گذشت، آنها اصرار داشتند خانه را فورا فروخته و از آنجا بروند.
قیمت خانه بیشتر از توان مالی ما بود، اما آنها حاضر شدند خانه را زیر قیمت به ما بفروشند.
چند سالی از خرید خانه می گذشت. کم کم متوجه شدیم برخی وسایل مان ناپدید و یا جابجا می شوند. اوایل اهمیت نمی دادیم اما بی فایده بود. یکبار نیمه شب از خواب بیدار شدم. نور مهتاب که از پنجره به داخل می تابید اتاق را قدری روشن کرده بود. زنی که چادر خانه به سر داشت کنار تختم ایستاده بوده و خیره نگاهم می کرد. از شدت خستگی چشمانم را بستم و خوابیدم و سعی کردم ماجرا را فراموش و قضیه را توهم تلقی کنم.
چند روز بعد خواهر کوچکم با ترس ادعا کرد که نیمه شب زنی چادری را دیده که در اتاق خوابش ایستاده و به او زل زده.
چون خودم هم زن را دیده بودم قدری ترسیدم. موضوع را به والدینمان گفتیم ولی آنها باور نکردند.
ماهها گذشت. یک روز عصر، مادرم جلوی تلویزیون به خواب رفت. خواهرم هم حمام بود. تلفن زنگ خورد. مادرم بیدار شد و دید خواهرم چادری سرش کرده و پشت به او و رو به تلفن ایستاده و گوشی را بر نمی دارد. مادرم که خیلی خواب آلود بود تلفن را برنمی دارد و تلاش می کند دوباره بخوابد که ناگهان می بیند در حمام باز شد و خواهرم بیرون آمد.
مادرم به سمت زن چادری چرخید ولی کسی آنجا نبود.
بعد از این قضایا، فورا خانه را فروختیم و تازه دلیل اصرار صاحبخانه قبلی را برای ترک این خانه فهمیدیم.
وسایل گم شده مان حتی موقع اسباب کشی هم پیدا نشد. انگار آب شده و به زمین رفته بودند.


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: داستان واقعی , آگهی , روزنامه , سلیقه , صاحب خانه , کتابخانه , توان مالی , قضایا , خانم چادری , +18 ,



28 فروردین ، شهادت امام هادی (ع)
نوشته شده در جمعه 27 فروردين 1389
بازدید : 286
نویسنده : roholla

شهادت امام هادی(ع) را به عموم شعیان جهان تسلیت عرض می کنم.


:: موضوعات مرتبط: , ,
:: برچسب‌ها: 28 فروردین , شهادت , امام هادی ,



clock ( ﺳﺎﻋﺖ )
نوشته شده در پنج شنبه 27 فروردين 1394
بازدید : 312
نویسنده : roholla


Clock
ساعت دیواری

John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street.

جان با مادرش در يك خانه‌ي تقريبا بزرگي زندگي مي‌كرد، و هنگامي كه او (مادرش) مرد، آن خانه براي او خيلي بزرگ شد. بنابراين خانه‌ي كوچك‌تري در خيابان بعدي خريد.

There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck.

در خانه‌ي قبلي يك ساعت خيلي زيباي قديمي وجود داشت، و وقتي كارگرها براي جابه‌جايي اثاثيه‌ي خانه به خانه‌ي جديد، آْمدند. جان فكر كرد، من نخواهم گذاشت كه آن‌ها ساعت قديمي و زيباي مرا با كاميون‌شان حمل كنند.

Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.' So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.

شايد آن را بشكنند، و تعمير آن خيلي گران خواهد بود. بنابراين او آن در بين بازوانش گرفت و به سمت پايين جاده حمل كرد.آن سنگين بود بنابراين دو يا سه بار براي استراحت توقف كرد.

Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, 'You're a stupid man, aren't you? Why don't you buy a watch like everybody else?

پسر بچه‌اي در آن هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ايستاد و براي چند لحظه به جان نگاه كرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقي هستيد، نيستيد؟ چرا شما يه ساعت مثل بقيه‌ي مردم نمي‌خريد؟


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: clock , ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻳﻮﺍﺭﯼ , ﺧﺎﻧﻪ ی ﺑﺰﺭﮒ , ﺧﺎﻧﻪ ی ﮐﻮﭼﮏ , ﺍﺛﺎﺛﻴﻪ , ﺳﺎﻋﺖ ﻗﺪﻳﻤﯽ , ﮔﺮﺍﻥ , ﻣﺮﺩ ﺍﺣﻤﻖ , ,



ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ
نوشته شده در پنج شنبه 27 فروردين 1394
بازدید : 309
نویسنده : roholla

ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﺎﻼ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻟﺌﻮﻧﺎﺭﺩﻭ ﺩﺍﻭﻳﻨﭽﯽ


قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا.
هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت،
پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت،
با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود.
یک نظر به صورت او کافی بود....
تا همه را متقاعد کند که الوهیت در انسان ها منزل دارد.
هنرمند تصویری از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین های دوردست. مردم فقط با آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند.

پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگری به نظرش رسید.
تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجود دارد.
فکر کشیدن چهره ای که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید.
فکر کرد که این دو چهره می توانند یکدیگر را تکمیل کنند و نشان دهنده ی انسان کامل باشند.
در روزگار پیری، باردیگر به دنبال یافتن مردی راهی شد که انسان نبود و یک اهریمن بود.
وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صورتش باید نشانگر کامل اهریمن باشد: زشت و آزاردهنده. او در پی خود تصویر گناه بود.
او قبلاً تصویری از الوهیت را نقش بسته بود و حالا در پی کسی بود که کالبد شیطان باشد.
پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشت ترین صورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهره ی آن مرد.

وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند. از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هردو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگاه ناله ای شنید.
برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود.
پرسید، "دوست من چرا گریه می کنی؟" آیا این تصاویر تو را ناراحت می کنند؟"
زندانی گفت، "در تمام این مدت سعی داشتم چیزی را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگر نتوانستم.
واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هردو نقاشی از صورت من است.
من همان چوپانی هستم که تو بیست سال پیش در کوهستان دیدی.
من برای سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کنم. من از بهشت به دوزخ فرو افتاده ام، از الوهیت به اهریمن."
توضیح اینکه این داستان واقعی است و در واقع اصل قضیه در مورد لئوناردو داوینچی نقاش بزرگ ایتالیایی است که برای تابلوی شام آخر حضرت تصویر حضرت مسیج (ع) را نقش کرد و برای تصویر یهودا ( حواری خائن ) وقتی به دنبال پرتره مناسب می گشت متاسفانه به همان شخصی برخورد کرد که زمانی چهره حضرت مسیح (ع) را از آن ترسیم کرده بود.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻗﺮﻥ , ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ , ﺳﺮﻭﺭ ﺍﻟﻬﯽ , ﭼﻮﭘﺎﻥ , ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ , ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ , ﻧﺴﺨﻪ , ﻧﻌﻤﺖ و ﺑﺮﮐﺖ , ﺍﻫﺮﻳﻤﻦ , ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ , ﻗﻤﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ , ﻣﻴﮑﺪﻩ , ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ , ﻣﺤﮑﻮﻡ , ﺯﻧﺪﺍﻥ , ﺑﻬﺸﺖ , ﺩﻭﺭﺯﺥ , ﻟﺌﻮﻧﺎﺭﺩﻭ ﺩﺍﻭﻳﻨﭽﯽ , ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎﻳﯽ , ﺗﺎﺑﻠﻮ ی ﺷﺎﻡ ﺁﺧﺮ , ﻳﻬﻮﺩﺍ ,



ﺗﻔﺮﻗﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯ و ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻦ.
نوشته شده در پنج شنبه 27 فروردين 1394
بازدید : 861
نویسنده : roholla

اغبانی که به تدبیر و عمل ، بین همه اهل محل ، بود مثل ، رفت به بوستان خود و وارد آن باغ شد و دید که یک سید و یک صوفی و یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیدند و گرمند به خوردن.شد از این مفت خوری سخت غضبناک و بسی چابک و چالاک ، کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند ، جنگ و نزاعی بکند . لیک در اندیشه فر رفت و به خود گفت:«بخواهم من اگر یک نفری با سه نفر جنگ کنم ، هیچ توانایی این کار ندارم ، چه کنم ؟ » عاقبت الامر به یاد روش "تفرقه انداز و حکومت کن" افتاد و دلش گشت بسی شاد ، کزین راه تواند به مجازات رساند سه نفر مفت خور و مفت بر و دفع کند رنج و ضرر را.

رفت اول به بر عامی و گفت:«این دو نفر گر که از این باغ دوتا میوه بچینند ، بزرگند و سترگند ، یکی سید والاست ، یکی صوفی داناست . غرض ، هر دو شریفند و متین ، هر دو عزیزند و امین ، اهل دل و اهل یقین ، هر دو چنانند و چنین ، لیک تو آخر به چه حق داخل این باغ شدی؟ » سید و صوفی چو شنیدند از او این سخنان ، هر دو هواداری از او کرده و گفتند : «صحیح است و درست است.»

سه تایی بدویدند به عامی بپریدند و به ضرب لگد و سیلی و اردنگ از او پوست بکندند و از آن باغ برونش بفکندند.چو او رفت برون ، صاحب باغ آمد و رو کرد بدان صوفی و باخشم و غضب گفت که :«ای صوفی ناصاف ، که دور است سرشت تو از انصاف و قرین است به اجحاف ، رفیق تو که یک سید ذوالقدر و جلیل است ، از این باغ اگر میوه خورد ، در عوض خمس خورد ، حق خود اوست ، تو دیگر به چه حق دست زدی میوه ی باغ من محنت زده ی خون به جگر را؟»

سید این حرف چو بشنید ، بخندید و بتوپید بدان صوفی و گفتا که : «صحیح است و درست است :خود این حرف حسابی است .» پس از گفتن این حرف فتادند دوتایی به سر صوفی بد بخت و زدندش کتکی سخت و فکندندش از آن باغ برون . صوفی افسرده و پژمرده ، کتک خورده ، برون رفت و فقط سید بیچاره به جا ماند که آمد به برش صاحب آن باغ و بگفتا که :«کنون نوبت تنبیه تو گشته است . تو ای مرد حسابی ، به چه جرات قدم اندر توی این باغ نهادی؟ مگر این باغ از آن پدرت بود ؟ تو آخر به چه حق میخوری از میوه ی باغی که بود حاصل خون جگر من ؟ تو که باید به همه ، درس درستی و امانت بدهی ، خود ز برای چه نهی در ره اجحاف و ستم پای ؟ » پس از این سخنان جست و بچسبید گریبانش و او را هم از آن باغ برون کرد .غرض ، عاقبت الامر ، بدین دوز و کلک ، یک نفری راند ز باغ آن سه نفر را.


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺗﺪﺑﻴﺮ و ﻋﻤﻞ , ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ , ﺑﻮﺳﺘﺎﻥ , ﺳﻴﺪ , ﺻﻮﻓﯽ , ﻋﺎﻣﯽ , ﻣﻔﺖ , ﺿﺮﺏ , ﻟﮕﺪ و ﺳﻴﻠﯽ , ﺧﻤﺲ , ﺟﮕﺮ , ﺗﻨﺒﻴﻪ , ,



ﻗﺒﺮ ﺧﺎﻟﯽ
نوشته شده در پنج شنبه 27 فروردين 1394
بازدید : 308
نویسنده : roholla

براساس یک ماجراى واقعى
(شقایق آرمان )
مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند.
پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند.
انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى که درهمسایگى ات دفن شده بودند.
در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاک مى کردم. سکوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى کرد.
مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى که ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد.
یادم مى آید از همان لحظه هایى که چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود.
وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى کردند من بودم و تنهایى.
یک روز بابا نشانى قبرت را داد.
مثل همه آدم هایى که نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى کنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتکان دهنده را به من بگوید.
اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها.
وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى کردند بابا غصه دار مى شد.
مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را «نسیم» گذاشتیم.کاش مى دیدى در آن روزهاى یکنواخت چطورهر روز دوان دوان یک راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم.
بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد...
آن ها سیر تا پیاز آن چه را درکلاس درس گذشته بود کنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى کردند و من تنهاى تنها کوله بارم را به نقطه اى پر سکوت مى آوردم.
سکوت؛ مادر! سکوت.سکوت اندوهناکى که ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت.
شب ها خواب بیدارى مى دیدم.
انگارهیچ وقت بیدار نبودم.
بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب کرده است.
وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم کمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو کردم یک عکس بیشتر از تو پیدا نکردم.
عکس را در کیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم.
فکر مى کردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد!
دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یک روز حالم درحیاط مدرسه بد شد.
خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد.
شک کردم.
آخر اگر این اتفاق براى هر کدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد.
همان موقع بود که فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم.
از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم.
مى دیدم همه با من مهربانى مى کنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است.
بچگى بود و یک دنیا فکر نپخته.
بهار و عید داشت مى آمد ،
عید.
تخم مرغ هاى رنگ شده.
هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده.
بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد.
حال بابا هم بهتر از من نبود.
آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى کرد.
«مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این که بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا!
خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج کاشته بودم؛ با همین دست هاى کوچکم.
هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى کنارت نبودم حس تنهایى نکنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى که شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.

اما درست ۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده کردم.
بابا این کار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و کارى را که دوست داشتم انجام دادم.
سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم.
وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یک مرتبه خشکم زد ،مثل شاخه هاى خشکیده گیلاس در زمستان.
چند کارگر با بیل و کلنگ به جان قبرت افتاده بودند.
سینى هفت سین از دستم افتاد.
به درخت نارنجى که کاشته بودم تکیه دادم.
جیغ زدم.
با ناخن هاى ریزم بر خاک کنار قبرت چنگ انداختم.
دلم مى خواست کارگران را تکه تکه کنم.
زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشک شده بود. اگر کارد مى زدند خونم درنمى آمد.
گفتم آهاى...! این قبر مادرمن است، ولش کنید.دست بردارید. دور شوید. چه کار مى کنید ؟
بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم...
کارگرها زن مرده شور را پیدا کردند و بالا سرم آوردند.
وقتى چشم گشودم خود را در اتاقکى دیدم.
با نفس بریده گفتم چطور جرأت کردید خانه مادرم را خراب کنید.
زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است !
دهانم بسته شده بود.
شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد.
اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر !
بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى.
باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست.
همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
کلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند.
تا به بابا برسم هزار و یک سؤال در ذهنم نقش بست.
آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند.
حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت که هنوز آن ها را نمى دانستم.
بالاخره بابا را دیدم.
شاید هیچ وقت فکر نمى کرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو کند.
گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟
بابا هق هق گریست.
سر زخم هاى کهنه اش با این سؤالم بازشد انگار.
آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد.
با دیدن چهره در همم از پا در آمد.
دریک لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد.
بعد برایم گفت که چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته کوچه بن بست تان آه مى کشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات.
چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد.
گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست.
بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف کرد که بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى کرده بود.
بابا گفت : «زیر یک سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم.»
گاه لبخند کمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یک عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست.
بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند.
«اما همین که تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم.
لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه.
بعد از مدتى شنیدم با یکى از دوستان برادرش ازدواج کرده است.لیلا خیانت کرد نسیم جان!
این حق من و تو نبود.
از همان روزدیگر برایم مرد.
در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم.
پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى کردند.
قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تکه ما نیست بیا پى یکى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد که دستت را گرفتم و به این ده آوردمت.
همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست.
زیر خروارها خاطره.»

مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد که چرا؟
دلم مى خواهد بدانم به کدامین جرم دختر یک روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟
هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم.
شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى که براى آن گریه مى کنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم.
هنوز هم منتظر مى نشینم.
تو را کم دارم؛ لحظه به لحظه.
به دخترکان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى کنم.
حالا دیگر حتى در این گورستان هم کسى را ندارم.
دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى که گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى که هنوز نفس مى کشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺎﺟﺮﺍی ﻮﺍﻗﻌﯽ , ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ , ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ , ﺷﻌﺮ , ﮔﻼﺏ , ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪ , ﻣﺮﮒ ﺑﺎﺑﺎ و ﻣﺎﻣﺎﻥ , ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ , ﺍﺟﺎﻕ , ﻧﺎﻇﻢ , ﻋﻴﺪ , ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﻧﺞ , ﺍﺳﻔﻨﺪ , ﺳﻴﻨﯽ ﻣﺴﯽ , ﻫﻔﺖ ﺳﻴﻦ , ﻋﻘﺎﺏ , ﺧﻴﺎﻧﺖ ,



بازدید : 337
نویسنده : roholla

مرد: عزیزم از وقتی میری ورزش هیکلت خیلی قشنگ شده!
زن: از اولشم هیکلم قشنگ بوووود!
مرد: اون که ۱۰۰%… هیکلت همیشه قشنگ بود. اصلاً من هیکلت رو روز اول دیدم خیلی خوشم اومد!
زن: یعنی به خاطر هیکلم، فقط با من ازدواج کردی ؟ خیلی هیزی!
مرد: نه عزیزم، عاشق اخلاقت شدم که باهات دوست شد. هیکلت واسم مهم نبود!
زن: یعنی چی؟! پس این همه ورزش میرم، برای کی میرم برا عمم؟! هیکلم برات مهم نیست؟!!
مرد: عزیزم، موقع دوست شدن مهم نبود، الان که هست!
زن: یعنی الان میرم ورزش، برات بی اهمیت میشم؟!
مرد: فدات شم، قربونت بشم، همه چیزت، تمام وجودت، همه خصوصیاتت، برام مهمه!
زن : یعنی باید همه خصوصیات خوب رو داشته باشم که دوستم داشته باشی؟ خیلی نامردی… چیه پای کسی درمیونه؟؟!!
مرد: بابا، جان مادرت بیخیال شو، چه غلطی کردیم تعریف تو کردیماااا؟؟!!
زن: دیدی… دیدی… پس از اول درست حدس زدم که یه ریگی تو کفشته که داری ازم تعریف می کنی؟! برو از جلو چشام دور شو… یه چند ساعت نمی خوام قیافتو ببینم…


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻭﺭﺯﺵ , ﻫﻴﮑﻞ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﻫﻴﺰ , ﺍﺧﻼﻕ , ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺯﻥ , ﺗﻌﺮﻳﻒ ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد