پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
شقایق
نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394
بازدید : 538
نویسنده : roholla

خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!

سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.

چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.

آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...

خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:

- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!

اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.

بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...

بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:

- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.

به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.

می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...

حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:

- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...

چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...

روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.
منبع:
http://fss3147.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: زمستان , شال , کلاه , ساک , فامیل , رئیس , اداره , فیش , دانشگاه , فارغ التحصیل , تهران , حاکم , عاشق , عقل , امیر , خارج , خواستگاری , طلاق , ازدواج , نفرین , ,



عاشقانه ی زن جوان
نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394
بازدید : 537
نویسنده : roholla

زن جوان ایستاده بود و سرشار از احساس دریاچه زیبا و طبیعت بکر اطراف آن را تماشا می کرد که دو دست گرم از پشت سر آرام دید چشمانش را پوشاند، زن غافل گیر و ذوق زده شده بود. با انگشتان سفید و کشیده شروع به لمس کردن آن دو دست کرد. دستان استوار و گرمی بود که می توانست به بازوانی قوی و سینه ای پهن و مردانه ختم شوند.
زن نفس عمیقی کشید و پیروزمندانه، مثل اینکه پی به پاسخ معمایی برده باشد نام نامزدش را صدا کرد. داستان لطیفش را چند بار دگر روی آن دستهای زمخت کشید و نام نامزدش را به زبان آورد اما همچنان هیچ جوابی نشنید. کمکم گونه هایش از حرارت آن دست های غریبه داغ تر و داغ تر می شد، انگار می توانست ببیند که چگونه پیشانی عرق کرده اش سرخ تر و سرخ تر می شود.

زن جوان ایستاده بود و سرشار از احساس دریاچه زیبا و طبیعت بکر اطراف آن را تماشا می کرد که دو دست گرم از پشت سر آرام دید چشمانش را پوشاند، زن غافل گیر و ذوق زده شده بود. با انگشتان سفید و کشیده شروع به لمس کردن آن دو دست کرد. دستان استوار و گرمی بود که می توانست به بازوانی قوی و سینه ای پهن و مردانه ختم شوند.
زن نفس عمیقی کشید و پیروزمندانه، مثل اینکه پی به پاسخ معمایی برده باشد نام نامزدش را صدا کرد. داستان لطیفش را چند بار دگر روی آن دستهای زمخت کشید و نام نامزدش را به زبان آورد اما همچنان هیچ جوابی نشنید. کمکم گونه هایش از حرارت آن دست های غریبه داغ تر و داغ تر می شد، انگار می توانست ببیند که چگونه پیشانی عرق کرده اش سرخ تر و سرخ تر می شود.

پلکهایش به هم فشرده می شد. سعی می کرد دستها را از چشمانش جدا کند اما نمی توانست. انگار هنوز صاحب این انگشتان پهن و چندشناک که روی گونوانش چم بره زده بودند مصر بود زن جوان ماهیتش را حدس بزند. چشمانش را به سختی گشود، از لای درز انگشتان به هم تنیده دریاچه و اطرافش قطعه قطعه شده بود. توی زندانی افتاده بود و شکنجه می شد.
سعی کرد بر همه چیز مسلط باشد نمی خواست خود را ببازد نامزدش همین اطرف دنبال هیزم می گشت تا آتشی به پا کنند. اگر فریاد می زد حتما صدایش را می شنید. این بار جسورانه انگشتانش را در امتداد دستهایی که دور چشمانش حلقه شده بود بالا برد، اما هرآنچه از آن انگشتان و مچ و ساعد می یافت بیشتر بر وحشتش می افزود.

چند بار دیگر از نامزدش خواست بس کند و تاکید کرد او را شناخته. اما گویی این دستها بر بالین چشمانش جا خوش کرده بودند و قصد جنبیدن نداشتند. هرچه سعی کرد صدایی از پشت سر تشخیص نداد تا در شناسایی مرد غریبه کمکش کند. دهانش خشک شده بود و قلب در چشمانش می تپید. کمکم از این شوخی زننده متنفّر می شد، تقلا کرد و سعی می کرد خود را از این چنگال شوم رها سازد.
شروع کرد به فریاد زدن روی انگشتان به هم بافته ناخن می کشید و خود را به این طرف و آن طرف پرت می کرد هرچه بیشتر تلاش می کرد، اختاپوسی که صوتش را پوشانده بود سمج تر بر کاسه چشمان قربانی اش فشار می آورد، نامزدش را صدا می کرد و کمک می خواست، صدای دسته جمعی پرندگان را می شنید که ناگهان می پریدند. به دستهای بیگانه آویخته بود و جیغ می کشید، تا آنکه از فرط هیجان و وحشت بی هوش روی زمین افتاد.

چند دقیقه بعد وقتی چشمانش را بازد کرد دنیا پیش چشمش تار و مخوف می نمود چند بار پلک زد، سرش روی پاهای نامزدش بود، صورتش از نم آب خنک دریاچه که که به صورتش پاشیده می شد لطیف و بچه گانه شده بود. چشمانش پف کرده و پرخون بود و جوی اشک، انگار سدی برداشته شده باشد طغیان کرده بود. مرد جوان که هنوز از حالت نامزدش مبهوت بود، وحشت زده اما آرام و با حوصله از او پرسید چه اتفاقی افتاده؟ زن اشک می ریخت و دور خودش جمع شده بود.
پرسید پس تو کجا بودی. مرد به کوپه هیزم ولو شده روی زمین اشاره کرد و پیراهن پاره اش را نشان داد و گفت عزیزم دنبال هیزم بودم که ناگهان داخل گودال پر از خار و خاشاک سقوط کردم تا صدای فریادت را شنیدم خودم را رساندم و دیدم بی هوش افتاده ای.

چه اتفاقی افتاده؟ زن انگار که از گرداب مرگباری جان سالم به در برده باشد خود را در آغوش نامزدش انداخت و زار زار گریست و بریده بریده ماجرا را تعریف می کرد. مرد جوان با ظاهری متاثر و غضبناک سعی کرد همسرش را دلداری دهد، از او خواست آرام باشد و بلند شود تا از آنجا بروند. زن آسیبی ندیده بود تنها وحشت زده بود و شکسته. سرخی جای دو دست روی گونه هایش مانده بود انگار سایه ای انگشتانش را دور چشمان زن به هم بافته بود و قصد رها کردن نداشت. بازوی قوی نامزدش را محکم چسبید و با تمام وجود سعی می کرد به آن تکیه کند و خود را سرپا نگه دارد.
مرد نیز با ظاهری آشفته اما استوار و قدرتمند با یک دست یک بغل چوب خشک را حمل می کرد و دست دیگر را دور شانه های زن که حالا با تمام وجود احساس امنیت می کرد حلقه کرده بود. پیراهن مرد پاره شده بود، سر و صورتش زخمی بود. روی انگشتان خار گزیده اش رگه های خون تازه می درخشید. موازی و کش دار، انگار یکی پشت دستش چنگال کشیده باشد.
منبع:
http://www.sinafathi8038.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: زن جوان , احساس , دریاچه , معما , طبیعت , حدس , نامزد , اختاپوس , وحشت , هیزم , ,



یک بشقاب قلب
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 282
نویسنده : roholla

خانم دانیلز آن روز داشت حوله های اتو شده را تا می کرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه کارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت کافی داشت که به کلاس «امور اداری» اش برسد. این آخرین ترم کلاس بود و دیگر می توانست یک
شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا کند. دو سال بود که در متل «سان شاین» کار می کرد. یک آپارتمان جمع و جور هم اجاره کرده بود. صبح ها سرکار می رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری های متل بیشتر راننده کامیون ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده داری به حساب می آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می کرد. مردی بلند قد و متین که هفته ای دو بار به متل می آمد و دست کم یک قهوه می خورد. بت احساس می کرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می دید قلبش تالاپ تولوپ می کرد یک روز تصادفی عکس زنی زیبا را به همراه دو بچه در کیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می کرد دیگر به این موضوع فکر نکند و با او هم مثل بقیه مشتری ها برخورد می کرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می گفت بعد از این همه سال بالاخره یک نفر پیدا شد که به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
وقتی حوله ها را برداشت و از پله ها پایین رفت اصلا متوجه خیسی زمین نشد. در یک لحظه سرخورد و به شدت به زمین افتاد. اول اهمیت نداد ولی وقتی دید که دیگر نمی تواند تکان بخورد تازه فهمید چه فاجعه ای روی داده حالا هم که توی این اتاق...
«خانم دانیلز» صندلی اش را به تخت نزدیک کرد و با لحن موذیانه ای گفت: «ولی آوردن این دسته گل تنها کاری نیست که «جیم بونهام» انجام داده است. او دیشب اومد متل و یک بسته پول به ما داد تا کرایه آپارتمان تو را بدهیم. من و شوهرم گفتیم نیازی به این کار نیست ولی او گفت این از طرف همه کامیون دارهای این متل است آنها از بت راضی هستند و می خواهند به او کمک کنند تا حالش خوب شود.»
اشک از چشم های بت سرازیر شد. دیگر نمی توانست آنها را نگه دارد. خانم دانیلز ادامه داد:«تازه این همه اش نیست. جیم گفت خواهرش می آید و دو سه ماهی به جای تو در متل کار می کند تا تو خوب بشوی و برگردی. بت دیگر به هق هق افتاد بود: «وای نمی توانم باور کنم همه شما خیلی مهربان هستید چقدر خوشبختم که با شما آشنا شده ام» خانم دانیلز با لبخند شیطنت آمیزی گفت: به خصوص جیم بونهام. وقتی خانم دانیلز رفت بت با خودش گفت:«امیدوارم همسرش قدرش را بداند.»

دو هفته بعد خانم و آقای دانیلز بت را به خانه اش بردند. با آن چوب های زیر بغل اصلا نمی توانست راه برود. با خنده گفت: «فکر کنم الان دوباره می افتم و یک جای دیگرم می شکند» خوشحال بود که به خانه بر می گردد. هر چند که باید تا مدتها یک گوشه می نشست و تکان نمی خورد. صدای فریاد تعداد زیادی زن و مرد را شنید که گفتند: «به خانه خوش آمدی!» فکر نمی کرد این همه آدم در آپارتمانش جا بشوند. مشتری ها و کارکنان متل بودند. تری، جس، میکی، جیم بونهام و البته همسرش. زن زیبایی بود. بت تعجب کرد که چطور او هم به آن جا آمده است. آقای دانیلز گفت: «خب دوستان بهتر است به حیاط برویم تا بت استراحت کند.» و همه موافقت کردند.
جیم با همسرش به طرف بت آمد. به همسر جیم لبخند زد و گفت: «باورم نمی شود شما هم به خانه من آمده اید.» جیم جواب داد:« بالاخره شما باید به هم معرفی می شدید. این خواهرم «جانیس» است. او ده روز است که به جای تو در متل کار می کند تا خودت برگردی.»
بت حیرت کرد. با لکنت به جانیس گفت: «ولی شما. شما بچه دارید. آنها کجا... هستند؟» جانیس با صدای دلنشینی جواب داد: «شوهرم شب کار است و روزها می تواند تا ظهر از بچه ها مراقبت کند. تازه کار من هم که فقط برای دو سه ماه است و برای خودم یک تنوع است. بعد لبخندی زد و ادامه داد: «جیم آنقدر از شما برایم حرف زده که فکر می کنم سالهاست با هم دوست هستیم» بعد او هم به حیاط رفت. جیم آهسته روی صندلی کنار بت نشست و لبخند محبت آمیزی به او زد. بت بهت زده شده بود.

آرام گفت:« شما به من خیلی لطف کردید.» جیم حرفش را قطع کرد و گفت:«من به شما لطف نکردم... باید بگویم که از مدتها پیش... به شما علاقه مند بودم. فکر می کردم خودتان متوجه شده اید. من فقط به خاطر شما به متل می آمدم چون از آنجا تا خانه ام دو ساعت راه است ولی آنجا می ایستادم تا شما را ببینم وقتی آن اتفاق افتاد و دیدم کسی نیست مراقب شما باشد، با خودم گفتم باید یک کاری بکنم. می ترسیدم از متل بروید و برای همیشه شما را از دست بدهم. پس می بینید که در واقع به خودم لطف کرده ام. حالا هم... می خواهم همین جا... از شما خواستگاری کنم...»
بت هرگز فکر نمی کرد یک اتفاق بتواند اینقدر خوش یمن باشد. شاید خودش نمی دانست چه لبخند رضایتمندانه و دلنشینی بر لبانش نقش بسته است.
منبع:
http://vista.ir


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: عجله , امور اداری , ترم , آپارتمان , مشتری , پول , کامیون , کارکنان , شب کار , دوست , خواستگاری , ,



حلقه
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 310
نویسنده : roholla

روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود. آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود. همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد، مورفینم بود. ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم. نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم؛ نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم. قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش. سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داده بودم برایش کادو بخرم، بغلش کنم، ببوسمش و دستانم را دور مچ دستهایش حلقه بزنم و در هوا بچرخانمش کاری که عاشقش بود. وقتی داداشم نازی را در هوا می چرخاند آنچنان قهقه میزد که بغض می کردم. ولی من زیر تمام قولهایم زدم چون سایه زیر تمام قولهایش زده بود او قول داد بود تا ابد در کنارم بماند و تکیه گاهم باشد، مرحم زخمها، دعوای دردها و چاره مشکلاتم شود و تا ته دنیا عاشقم بماند.
صدای شیون و گریه ای که از داخل خانه می آمد نیم خیزم کرد. بی اراده گفتم: "بابا، نه خدا اینو دیگه نمی تونم تحمل کنم."بلند شدم و با پاهای لرزان به طرف خانه رفتم درهال را باز کردم داداشم تو راهروی هال بود این کوه آهن داشت اشک می ریخت. رگ گردن عضلانیش زده بود بیرون و با مشت به دیوار می کوبید..

تمام شجاعتم را جمع کردم و گفتم:داداش چی شده؟ بابا؟ بابا طوریش شده؟ جوابی نشنیدم تو وضعی نبود که جواب را بدهد. از راهرو وارد هال شدم اولین چیزی که دیدم بابام بود که عین مجسمه خشک و به نقطه نا معلومی خیره شده بود بابام سالم بود پس چی شده بود؟ به طرف خواهرم که با فریاد داشت اشک می ریخت رفتم و گفتم: چی شده؟ جواب نداد با فریاد گفتم:دِ بگو چی شده؟ وضعش از داداشم هم بدتر بود. به طرف مادرم رفتم نیمه هشیار بود آنقدر با ناخن هایش صورتش را خراشیده بود که از صورتش خون می آمد.زیر لب با ناله حرفهایی که برایم نامفهوم بود زمزمه می کرد. جلویش زانو زدم و به آرامی گفتم: مامان نکن تو رو خدا نکن. توبگو چی شده؟باز جواب نشنیدم کنترلم را از دست دادم و با خشم و فریاد گفتم: دِ لامصبا بگین چی شده؟ دِ بگین دارم میمیرم. چشمم به بالای هال افتاد عمو و یک مرد که از وسایلش فهمیدم دکتر هست کنار یک نفر که روی زمین دراز کشیده بود نشسته بودند. به سمت آنها می رفتم که صدای دکتر را شنیدم"تسلیت می گم امیدوارم غم اخرتون باشه ”به بالای سرشان رسیدم یخ زدم خواب بودم یا بیدار دیگر هیچ چیز نمی دیدم جز خودم که روی زمین دراز کشیده بودم. چند قدم به عقب برداشتم نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم. چی شده بود؟ از پنچره چشمم به حلقه بسکتبال داخل حیاط افتاد همه چیز را به یاد آوردم.

یک ماه از رفتن سایه گذشته بود. آخرین جمله اش در این مدت دیوانه ام کرده بود."منو فراموش کن"دلیلی که برای رفتن داشت صحت نداشت. "خیانت". وقتی ماجرا را به آبجی و داداشم که بزرگتر از من بودند گفتم خواهرم گفت: دلیل نبوده بهونه بوده ولی داداشم گفت: نه دلیل بوده نه بهونه یکی دیگه رو زیر سر داشته؛ دخترا واسه رفتن احتیاجی به دلیل و بهونه ندارن وقتی بخوان برن میرن. معتقد بود دخترا همه از یه جنسن طنابشون پوسیده هست با اینکه می دونن طناب پاره میشه بدون رحم با طنابشون پسر تشنه رو به چاه آب می فرستن وقتی نیمه راه طناب پاره شد و پسر به ته چاه افتاد و گیر کرد خنده شیطانی می کنند و میرن.من حرف هیچکدامشان را قبول نداشتم سایه چنین دختری نبود.یقین داشتم بر میگردد، ولی برنگشت. او واقعا ترکم کرده بود و من را با دردهایم تنها گذاشته بود دردهای که یکی دو تا نبودن پدرم دو بار سکته کرده بود و زندگیش به تار مویی بند بود، نقص نازی و مشکل تشنج کردنش که تازه بهش اضافه شده بود و دکتر ها گفته بودند هر آن ممکن است با یک تشنج شدید برای همیشه برود ،افسردگی و وسوسه های که بعد ترک قرصهای روانگردان به جانم افتاده بود، این ها و ده ها درد دیگر من را به مرده متحرک تبدیل کرده بود و سالها از مطب این روانپزشک به مطب آن روانشناس کشانده بود. این یکی قرص بی مصرف تحویلم میداد آن یکی حرف چرت. ولی با آمدن سایه همه چیز عوض شد سایه درمانم کرد کاری که دکترها نتوانسته بودند بکنند.من عاشقش شدم چاره بدبختیهایم را پیدا کرده بودم او حلقه ای شد بین من و زندگی. ولی زندگی مدت کوتاهی لبخندش را نشانم داد. سایه رفت. من معتادش شده بودم و حالا خمار بودم و دردی دیگر به دردهایم اضافه شده بود دردی که روزی درمان بود از وقتی که رفته بود هی توی سرم صدایی می پیچید و اغلب فقط یک حرف می زد: "تو بدون سایه نمی تونی باید تمومش کنی ".توان مقابله با آن صدا را را نداشتم حرفش حق بود و حرف حق جواب نداشت.
کنج اتاقم نشسته بودم و آن صدا همان حرف تکراری را میزد که چشمم به نوشته ای روی دیوار افتاد."ام بی ای منتظر باش شایان دارد می آید” باید بسکتبال بازی می کردم تا آرام شوم. توپم را برداشتم و به حیاط بزرگ خانه رفتم نگاهی به میله و حلقه بسکتبال انداختم و شروع به بازی کردم. امروز برخلاف همیشه نازی برای تماشا نیامده بود یک جورایی خوشحال بودم وقتی نازی با چشمای درشتش و با آن لبخند و چال گونه اش با اشتیاق بازیم را تماشا می کرد بغض گلمویم را می فشرد و زجر می کشیدم و احساسی شبیه عذاب وجدان به من دست می داد. نمی دانم چرا؟ من ناشنواش نکرده بودم ولی برادر بزرگش بودم و از اینکه نمی توانستم کاری برایش بکنم احساس گناه می کردم.
از روزی که فهمیدم ناشنواست برای همیشه از آغوشم زمین گذاشتمش. عاشقش بودم ولی دیدنش آزارم میداد. موقع بازی وقتی توپ به جایی دور می رفت می دوید و توپ را برایم می آورد بی توجه ولی با بغض توپ را می گرفتم و به بازی ادامه میدادم. موقع استراحت میان بازی او توپ را بر می داشت و به طرف حلقه پرتاب می کرد آن وقت بی اراده جاهایمان عوض میشد من میشدم تماشاچییش. توپ اندکی بالا می رفت ولی او با قهقه باز پرتاب می کرد و من باز بغض می کردم و توی دلم می گفتم: خدا چرا؟ این بچه چه گناهی کرده بود؟

امروز حتی یک پرتاب اشتباهم نداشتم هر چی پرتاب می کردم وارد حلقه میشد یک لحظه آرزو کردم کاش نازی بود و می دید داداشش روی دست کوبی برایانت بلند شدِ. کوبی سفید لقبم بود از خیلی جهات شبیهش بودم قد بلند، موهای از ته تراشیده، چشماهای قهوای، صورت استخوانی و سبک بازی. آخرین پرتابم را از نقطه ای دور وارد حلقه کردم توپ غلطید و رفت کنار در انباری اگر نازی بود حتما او می رفت توپ را می آورد. رفتم تا توپ را بیاورم در انباری باز بود چشمم به یک طناب کلفت افتاد صدا گفت: برش دار. برداشتمش به طرف حلقه حرکت کردم.صدا می گفت: زود باش وقت نداری. حدود بیست دقیقه طول کشید که حلقه و میله بسکتبال را تبدیل به چوبه دار کردم. صدا گفت: "نازیم با خودت ببر و از رنج رهایش کن" نه این یکی را نمی توانستم من حتی تحمل گریه اش را هم نداشتم اینبار تسلیمش نشدم.یک لحظه احساس کردم نازی دارد من را تماشا می کند ولی نه توهم بود. با یک دست میله را گرفتم و هر دو پایم را روی توپ گذاشتم و با آن یکی دست حلقه طناب را دور گردنم انداختم دستم را از میله کشیدم در یک چشم به هم زدن توپ از زیر پایم در رفت.

همچنان مات و مبهوت به حلقه بسکتبال و طنابی که به آن بسته شده بود نگاه می کردم که نازی را جلوی چشمهایم دیدم با خنده ای که روی گونه اش چال انداخته بود گفت: سلام داداشی. مست مست بودم نمی دانستم چه شده زانو زدم دستانم را حلقه کردم دور بدن ظریفش و بوسیدمش بلند شدم دستانم را دور مچ دستهای نحیفش حلقه زدم و در هوا چرخاندمش از ته دل هر دویمان قهقه می زدیم تو رویایی شیرین بودم که با نعره های داداشم از رویا بیرون آمدم. نازی بی جان در بغلش بود تشنج کرده بود دکتر با عجله نازی را از او گرفت.باز متوجه نازی شدم که داشت می گفت:می خوام پیشت بمونم.با بغض گفتم:نه آجی تو باید بر گردی، بزرگ شی، خانوم شی، عروس شی نه نازنینم تو باید برگردی برگرد خواهش می کنم.
چشمانم را بستم و به خدا گفتم:می دونم گناهکارم. می دونم اشتباه کردم ولی التماس می کنم؛ نازی نه! نجاتش بده خواهش می کنم. به بزرگیت به بخشندگیت قسمت میدهم. وقتی چشمانم را باز کردم نازی تو بغل دکتر بود به هوش آمده بود و زل زده بود به من.زیر لب گفتم:دوست دارم آجی،خندید خندیدم.
راست می گفتند که خیر و شر برادر هستند ولی به هیچ وجه برابر نبودند. روزی هیمن جا مراسم ختم بود همه لباس سیاه پوشیده بودندو گریه می کردند ولی امروز همه لباس شاد به تن داشتند وخنده بر لب .داماد حلقه نامزدی را دست نازی کرد. نازی داشت می خندید. با همان قهقه و چال روی گونه اش. سرش را برگرداند وبه من نگاه کرد: آرام گفتم.مبارکه عروس خانوم. بغض کرد بغض کردم
منبع:
http://dastanak.ir


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: درخت گردو , تخت چوبی , بسکتبال , جشن تولد , نامه , خیانت , طناب , سکته , تشنج , مقابله , توپ , ,



ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﻠﻴﺐ ﮐﺸﻴﺪﻩ
نوشته شده در چهار شنبه 26 فروردين 1394
بازدید : 453
نویسنده : roholla

یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید !
هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . .
روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد !
پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . .
حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . .
اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . .
رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . .
چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید !
دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . .
توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد .
پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . .
پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . .
چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد .
اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت .
پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره .
اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد .
یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد !
دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . .
از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش !
دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . .
پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد
یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده !
پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه
طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . .
تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله
فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . .
ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست
تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . .
و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . .
دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی
تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . .
این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت .
دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم
باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . .
دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد .
دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . .
پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه !
اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن .
وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟
پسره هم گفت با مادرتون کار دارم !
مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد !
وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد .
و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم .
باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد .
تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد .
اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد .
پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . .
هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه
هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . .
الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . .
پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺻﻠﻴﺐ , ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﺎﺩﻩ , ﻋﺸﻖ , ﻋﺎﺷﻖ , ﮐﺘﺎﺏ , ﻓﻴﻠﻢ , ﺗﻠﻔﻦ , ﮔﺮﻳﻪ , ﺧﺎﺭﺝ , ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ , ,



ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎپ
نوشته شده در دو شنبه 24 فروردين 1394
بازدید : 334
نویسنده : roholla

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو .
صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد .
هیچ کس اونو نمی دید .همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن
همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود .
از سکوت خوششون نمیومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود .
بدون انتها , وسیع و آروم .
یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد .
یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود .
تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده .
چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو .
احساس کرد همه چیش به هم ریخته .
دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید .
و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد .
یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه .
....شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید .
با همون مانتوی سفید
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن .
و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه .
دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد .
شب های متوالی همین طور گذشت .
هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی این براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نیومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگین بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت .
سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گریه دختر رو ببینه .
چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چیشو از دست داده بود .
زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
یه جور بغض بسته سخت
یه نوع احساسی که نمی شناخت
یه حس زیر پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
یک ماه ازش بی خبر بود .
یک ماه که براش یک سال گذشت .
هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط یه بار دیگه
دیدن اون دختر بود .
یه بار نه ... برای همیشه .
اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن .
و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد .
یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمی اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل همیشه
فقط برای اون زد
اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه
پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره
دختر می خندید
پسر می خندید
و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسیقی
بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ , ﭘﻴﺎﻧﻮ , ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ , ﺍﻭﺝ , ﻋﺎﺷﻖ , ﻏﻤﻨﺎﮎ , ﺷﺎﺩ , ﻣﻠﻮﺩﯼ ﺷﺎﺩ , ﻣﻐﺰ , ﺩﻝ ,



ﺟﺪﺍﻳﯽ ، ﺗﻮﻳﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻋﺸﻘﻢ.
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 352
نویسنده : roholla

بهمن پسر ۲۶ ساله ای بود که با دختری به نام آرمیتا دوست بود. دوست دخترش بیشتر عادت می کرد. تمام این ۱۰ ماه آنان تمام فرصت بیکاری شان را با هم می گذراندند. هر دو دانشجو بودند.
و اصلا دوستی شان در دانشگاه رقم خورده بود.آنها جوری به هم عشق می ورزیدند که به غیر از بچه ها خیلی از استادها هم از رابطه اونا باخبر بودند. اما داستان از جایی شروع شد که روز ولنتاین نزدیک بود و هر دو به خصوص بهمن به فکر کادویی زیبا برای آرمیتا بود.
بهمن به یک مغازه رفت تا برای دوست دخترش هدیه بگیره وقتی داخل مغازه شد گفت خانم ببخشید این چنده : دختر رویش را برگردون تا قیمت بگه وقتی قیمتو گفت چهره اش نمایان شد. و موجی بهمن رو گرفت.اره انگاری بهمن در یک نگاه از دخترک خوشش آمده بود و عاشقش شده بود در سکوت بود که دختره پرسید : می خوای هدیه ولنتاین برای دوست دخترک بگیری؟
بهمن در فکر بود یهو سراسیمه جواب داد: نه بابا من دوست دختر ندارم شما دعا کن خدا یکی نصیب کنه. چه چیزی حسه عشقو در بهمن بوجود اورده بود شایدم اصلا عشق نبود و هوس بود اما هر چیزی که بود تمام یاد آرمیتا رو از یاد بهمن برده بود. بهمن دید کسی در مغازه نیست به دخترک گفت : شما منو به یاد عشق گمشده ام می اندازید می تونیم با هم باشیم. بهمن انگار یادش رفته بود اصلا باسه چی تو اون مغازس .دخترک خوشحال شد و با کمی اکراه گفت اره می تونیم.
و این گونه بود آغاز دوستی بهمن و سارا.سارا در اون مغازه کار می کرد و اندام و ظاهر جذابی داشت که احتمالا همین باعث شد تا بهمن با او دوست شود. بهمن از اون روز بیشتر وقتش با سارا بود و کمتر با آرمیتا می گشت. بهمن حتی روز ولنتاین با قراری که با ارمیتا گذاشته بود عمل نکرد و ارمیتا بیچاره با هدیه ای که برای بهمن خریده بود ۲ ساعت در کافی شاپ منتظر بود اما خبری از بهمن نبود بهمن با سارا بود و هدیه گرانبهایی برای او خریده بود؛ارمیتا ناراحت بود و دیگه خودش شک کرده بود ؛ دیگر رابطش با بهمن قطع شده بود ؛ تا روزی که بهمن با تعدادی کارت عروسی وارد کلاس شد ؛ و کارتها رو پخش کرد خیلی از بچه فکر می کردند عروس ارمیتاس و به او تبریک می گفتند اما آرمیتا همه رو انکار می کرد؛ وقتی کارتها رو باز کردند دیدند نوشته بهمن و سارا که تو اون زمان استاد پرسید بهمن مگه ارمیتا عشق تو نبود؟ تو همین لحظه آرمیتا گفت : خواهش می کنم استاد بس کنید .بهمن گفت : آرمیتا خانوم پلی بود برای من برای رسیدن به عشقم. در این لحظه آرمیتا با چشمهای گریون کلاسو ترک کرد.
بهمن یادش رفته بودکه زمانی روزی ۱۰۰ بار به آرمیتا می گفت : تویی تنها عشقم


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ , ﻋﺸﻖ , ﺍﺳﺘﺎﺩ , ﻭﻟﻨﺘﺎﻳﻦ , ﮐﺎﺩﻭ , ﻫﺪﻳﻪ , ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ , ﮐﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﯽ , ,



عاشق اما نه با دلی شکسته
نوشته شده در جمعه 21 فروردين 1394
بازدید : 479
نویسنده : roholla

از یک طرف عذاب وجدان داشت واز سویی خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام برای همیشه پایان داده بود. سامی که ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامی که بارها به خاطرش آشوب به پا کرده بود.سامی که به خاطرش از خیلی چیزها واز خیلی کس ها گذشته بود و خوشحال بود چون دیگه میان خودش وعشق جدیدش حمید هیچ مانعی نبود.بلاخره از این دو راهی جانکاه خلاص شده بود.
ماجرا بر میگشت به ۸ ماه قبل روزی که تینا برای اولین بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره کامپیوتر واینترنت حرف میزدند و حمید تینا رو در این موارد راهنمایی می کرد. ولی هر از گاهی درباره خودشون هم حرف می زدند.
تینا برای حمید احترام خاصی قائل بود.حمید با تمام پسرهای که تینا تا به امروز دیده بود فرق داشت.حتی با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند کردن موهاش وپوشیدن لباسهای تنگ و کوتاه بود. ولی حمید یه انسان والا یک روشنفکرو یه شخصیت فوقالعاده بود.
با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قیافه حمید هم که تینا از وبکم دیده بود زیبا و دلنشین بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.
در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.
تیناو سام۳ سال بود که دوست بودند. اونها عاشقانه همدیگر رو دوست داشتند.عشق سام و تینا زبانزد دوست ودشمن بود ولی امدن حمید همه چیز رو بهم ریخت.
دیگه یواش یواش سام داشت از ذهن تینا می رفت وهمینطور از قلبش. مهمترین کار برای تینا چت کردن با حمید بود.روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند تا اینکه یه روز یه اتفاق افتاد.تینا داشت با حمید چت می کرد در اواسط چت حمیداز تینا پرسید:
-میخوام یه سوال ازت بپرسم
-خوب بپرس
-ناراحت نمی شی
-نه
-قول میدی؟
-قول میدم
-دوست پسر داری
تیا درحالی که خودشو گم کرده بود نوشت نه ندارم.چرا می پرسی-واسه اینکه دوستت دارم و میخوام باهات عروسی کنم. تینا یهو خشکش زد.
ولی زود به خودش اومد و انگشت شو گذاشت روی دکمه خاموشی وبا تمام زورش فشار داد وکامپیوتر رو خاموش کرد.شب از شدت هیجان نتونست بخوابه.شده
بود مثل روزی که برای اولین بار با سام اشنا شده بود.تینا نمی دونست باید چکار کنه از یه طرف سام وجود داشت که تینا رو دوست داشت.واز طرف دیگر از دست دادن حمید واسش کار احمقانه ای بود فردا صبح وقتی تینا داشت به مدرسه می رفت مثل هر روز سام رو جلوی در خانه اشان دید تازه یادش افتاد که باید جواب نامه سام رو میداد. ولی دیگه براش مهم نبود. بی اعتنا از کنارش رد شد.بر عکس روزهای گذشته سلام هم نداد سام پشت سرش راه افتاد ولی تینا جوابشو نداد وراه مدرسه رو در پیش گرفت ورفت.سام از این کار تینا در شگفت ماند ولی باخودش گفت حتما حوصله نداشته.
اون روز تینا تو مدرسه ساعتها با خودش کلنجار رفت تا بلاخره تصمیمش رو گرفت.وقتی زنگ مدرسه خورد یک راست از مدرسه رفت خونه وزود لباساشو عوض کرد و رفت سر کامپیوتر حمید هم منتظرش بود.حمید از تینا پرسید:
-دیروز ناراحتت کردم
-نه
-پس چرا بی خداحافظی رفتی
-کار داشتم
-درباره پیشنهادم فکر کردی
-اره
-جوابت چیه
تینا کمی مکث کرد وبعد تایپ کرد:
-باشه
بعد از اون بله کار زندگی ی تینا و حمید شده بود چت کردن باهم. بر عکس سام که چشماش سیاه بود چشمان حمید آبی بود و وقتی چشمای حمید رو از وبکم می دید نگاه حمید به عمق دل تینا نفوذ میکرد. اونها برعکس گذشته بیشتر حرفهای عاشقانه می زدند. از اینده می گفتند از روزهای خوشی که در پیش رو داشتند. حمید به تینا گفت برات یه زندگی می سازم که همه حسرتشو بخورند تو رو خوشبخترین دختر روی زمین می کنم.این حرفها تینا رو بیشتر دیوانه وعاشق می کرد.
همه چیز مرتب بود جز دو چیز که تینا رو می آزرد یکیش دوری حمیدبود. ودیگریش وجود سام.مشکل اول خیلی زود حل شد حمید که در مشهد زندگی می کرد از دانشگاه تهران قبول شده بود تینا وقتی این خبر رو شنید از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید.دومین مشکل رو هم تصمیم گرفت که فردا حل کنه.
فردا صبح وقتی تینا میخواست بره مدرسه رفت کنار سام که مثل روزهای گذشته سر کوچه ایستاده بود و به سام گفت بعد از مدرسه زنگ بزن کارت دارم.بیچاره سام چه فکرها که نکرد درونش عروسی بود بعد از مدتها می تونست صدای عشقش رو بشنوه ولی بعد از مدرسه وقتی سام با تینا تماس گرفت دنیا رو سرش خراب شد.تینا گفت ما دیگه باید از هم جدا بشیم من یکی دیگه رو دوست دارم.
بعد از اون روز تینا دیگه سام رو ندید دوستاش می گفتند رفته جنوب کار کنه. دلش برای سام می سوخت چون سام دانشگاه قبول شده بود و بخاطر تینا دانشگاهشو که تهران بود ول کرد.
یک روز بارانی تینا کنار پنچره ایستاده بود وداشت به بیرون نگته می کرد.قرار بود یک ساعت دیگه با حمید چت کنه.بلاخره یه ساعت گذشت و وارد محیط چت شد.تینا وارد چت شده، نشده خبری رو از حمید شنید که تینا رو از جا کند. فرار بود بک هفته دیگه حمید بیاد تهران تا نام نویسی کنه.حمیدو تینا قرار گذاشتند در یه پارک نزدیک خونه تینا همدیگرو ببینند حمید گفت تو تا حالا منو از نزدیک ندیدی برای اینکه منو بشناسی یه دست لباس سیاه می پوشم ویه گل رز هم تو دستم می گیرم.
اون یک هفته برای تینا مثل هفت سال بود هر روز در خواب حمید رو می دید که با لباسهای سیاه ویه گل رز در دستش به تینا نزدیک میشد.این یک هفته جانکاه تمام شد. شوق دیدن چشمان ابی حمید تینا رو از خود بی خود کرده بود.
روز موعود رسید تینا بهترین لباسهای رو که داشت پوشید وارایش کرد. می خواست پیش حمید بی عیب جلوه کنه. نیم ساعت به قرار مانده بود. تینا به پارکی که قرار بود حمید بیاد رفت.مدتی منتظر ماند بعد از گذشت دقایقی دیدش یکی با لباس سیاه و گل رز تو دستش.درست مثل خوابی که دیده بود حمید از دور داشت بهش نزدیک میشد. روزهای هجران داشت تموم میشد. تینا بی تاب بود با خودش گفت اگه حمید منو اینطور هول ببینه بعدا مسخرم میکنه. تینا چشماشو بست تا آروم بشه وقتی چشماشو باز کر خشکش زد سام جلوی چشماش بود با لباس سیاه ویه گل رز تو دستش.تینا باورش نمی شد که پسری که باهاش چت می کرد همون سام باشه. باچشمهای پر از التماس زل زد به سام ولی سام پوزخندی زد وگل رز رو انداخت تو جوی آب و از اونجا دور شد.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: عاشق اما نه با دلی شکسته , چت , کامپیوتر , اینترنت , چشم آبی , مشهد , تهران , دانشگاه , جنوب , گل رز , ,



ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻣﺎﻧﺪ.
نوشته شده در پنج شنبه 20 فروردين 1394
بازدید : 320
نویسنده : roholla

علی ساعت 8 از خواب بیدار شد. نمیخواست از تخت بیرون بیاد اما با بیحوصلگی از تخت خواب پائین آمد.باز این بغض یک ساله داشت گلشو میفشرد.

نگاهی به آرزو انداخت هنوز خوابیده بود. آرام از اتاق بیرون رفت تا بساط صبحانه روآماده کنه بعد از آماده کردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بیدار کنه با صدای بلند گفت خانومی پاشو صبح شده.بعد از بیدار کردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتی بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پیدا شد. علی نگاهی به سر تا پای آرزو انداخت وای که چقدر زیبا بود.علی خوشحال بود که زنی مثل آرزو داره.

بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمی ذارم دست به سیاه و سفید بزنی امروز تمام کارها رو خودم انجام میدم آرزو لبخندی زد علی عاشق لبخند آرزو بود ولی باز این بغض نذاشت بیشتراز این از لبخند آرزو لذت ببره.

علی از آرزو پرسید نهار چی دوست داری برات بپذم .بعد درحالی که می خندید گفت این که پرسیدن نداره تو عاشق قرمه سبزی هستی. علی مقدمات نهار رو آماده کرد بعد اونهارو روی اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.

علی رفت و کنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز می خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشای سریال محبوبشان.بعد از تمام شدن فیلم تازه یادش افتاد که نهار بار گذاشته ولی هنگامی به آشپزخونه رسید که همه چی سوخته بود.

علی درحالی که لبخند میزد گفت مثل اینکه امروز باید غذای فرنگی بخوریم .بعد رفت وسفارش دو پیتزا داد. بعد از خورن پیتزاها به آرزو گفت امروز میخوام بریم بیرون .می ریم پارک جنگلی همون جایی که اولین بار همدیگه رو دیدیم باز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که گلوی علی رو می فشرد.

نزدیکیهای بعد از ظهر علی به آرزو گفت آماده شو بریم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمین موقع رعد و برق زد علی زود رفت کنار پنچره بله داشت بارون می اومد. علی لبخند زنان به آرزو گفت مثل اینکه امروز روز ما نیست ولی من نمی ذارم روزمون خراب بشه. میدونست که آرزو از بارون خوشش میاد به همین خاطر هر دو به حیاط رفتند و مدتی زیر بارون باهم قدم زدند وقتی به خونه اومدند سر تا پا خیس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض کنند.

علی و آرزو وارد حال شدند وروی مبل نشستند. علی با خودش گفت وای که چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسید چقدر منو دوست داری وباز یه لبخند از آرزو وباز بغضی که داشت علی رو می کشت.علی به آرزو گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام که زنی مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علی.

آره علی و آرزو دیوانه وار همدیگر رو دوست داشتند. اونها از نوجوانی با هم دوست بودند ورفته رفته این دوستی تبدیل شد به یه عشق پاک.

علی همچنان داشت با همسرش صحبت می کرد که زنگ در زده شد مادرش بود. علی از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش می امد وعلی رو ناراحتر از روز قبل می کرد می رفت.

مادرش باز بعد ازگفتن حرفهای تکراری که من پیرم مریضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم میشناسیش که همسایمونو میگم میخواستم ببینم حرف آخرشون چیه علی جواب اونها مثبته مهتاب میتونه توروخوشبخت.....

علی فریاد زنان حرف مادرش رو قطع کرد وگفت: ولم کن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز می ری خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.

مادرش با گریه گفت: چرا نمی خوای باور کنی آرزو مرده و دیگه هم زنده نمی شه. اون رفته وبا این کارهای تو بر نمی گرده تو باید سر سامون بگیری.

آره آرزو یکسال بود که مرده بود در یک تصادف.اون یکسال پیش رفته بود. ولی اون در مغز و قلب و خیالات و ررویاهای علی زنده بود و علی نمی خواست از این رویا بیرون بیاد علی هر روز و هر ساعت در خیالاتش با آرزو زندگی می کرد.

باز این بغض لعنتی داشت علی رو خفه می کرد.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﻴﺤﻮﺻﻠﮕﯽ , ﻗﺮﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ , ﻧﺎﻫﺎﺭ , ﺑﻐﺾ , ﭘﺎﺭﮎ ﺟﻨﮕﻠﯽ , ﺩﻳﻮﺍﺭ ﻭﺍﺭ , ﺭﻋﺪ و ﺑﺮﻕ , ﺗﺼﺎﺩﻑ , ,



ﻋﺸﻖ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﯼ
نوشته شده در سه شنبه 18 فروردين 1394
بازدید : 332
نویسنده : roholla

ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮐﻤﺪﺵ ﺭﻓﺖ و ﺗﻘﻮﻳﻢ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ.
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐﺮﺩ و ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﻘﻂ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﻮﻧﺪﻩ.ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻫﯽ ﻫﺎﺵ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ دﺍﺩ ﺍﻭ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪﻧﺪ و ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺻﺪﺍ:((ﭼﻪ ﻣﺮﮔﺘﻪ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺨﻮﺍﺑﻴﻢ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ.))
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻫﻴﭻ ﭼﯽ ﻧﮕﻔﺖ.ﺗﻘﻮﻳﻢ ﺭﻭ دﺭﻭﻥ ﮐﻤﺪ ﮔﺬﺍﺷﺖ و ﺭﻓﺖ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﻴﺪ و ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ و ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍز ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻴﺒﻨﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﻣﺠﺘﺒﯽ و ﺳﺎﺭﺍ ﻗﺮﺍر ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻨﺪ.ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺮﻁ ﻫﺎی ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺁﻥ ﻫﺎ ،ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺳﺎﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ.
ﻣﺤﺘﺒﯽ ﺩو ﻣﺎﻩ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺳﺎﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﻧﻪ ﺗﻠﻔﻨﯽ و ﻧﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ.ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﭘﻴﺶ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.
ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﺤﻮﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺷﺖ.ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﻣﺠﺘﺒﯽ ﻫﻤﻪ ی ﻭﺳﺎﻳﻠﺶ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ و ﺩﺭﻭﻥ ﺳﺎﮎ ﭼﻴﺪ. ﺍن ﺷﺐ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ.
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. ﻳﮏ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺮﻣﻴﻨﺎﻝ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺠﺎ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﻳﮏ ﺑﻠﻴﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ ﮔﻴﺮ ﺑﻴﺎﺭﻩ.
ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺷﻤﺎﺭه ی 9 ﮔﺸﺖ.ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﮐﺮﺩ و ﻧﺸﺴﺖ.ﺩﺭ ﺭﺍه ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﺎﺭﺍ و ﻟﺤﻀﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍر ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺳﻴﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺳﺎﮐﺶ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺭﻓﺖ.
ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ و ﻳﮏ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ.
ﺯﻧﮓ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ.ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭش ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ :((ﮐﻴﻪ)). ﺑﺎ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺳﺎﮎ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ. ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻫﻢ ﮔﺮﻳﺴﺘﻨﺪ.
ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻣﺪن ﭘﺴﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ. ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺪﺭ ﺭﻓﺖ و ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺑﻮﺳﻴﺪ. ﭘﺪﺭش ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : (( ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﺩﯼ ﺷﺪﯼ.))
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺧﻨﺪﻳﺪ و ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﻓﺖ. ﻟﺒﺎس ﻫﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ و ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﻴﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺞ ﺣﻴﺎﻁ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺖ. ﻻﻳﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﺮﺩ ﺧﺎﮎ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺩﻭ ﻣﺎه ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﻴﺰ ﮐﻨﺪ. ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﻴﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ: ((ﮐﺠﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻋﺠﻠﻪ؟))
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﮔﻔﺖ: (( ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﺮﻭﻡ.))
_ ﺑﻴﺎ ﺣﺎﻼ ﺑﺸﻴﻦ ﻳﮏ ﭼﺎﻳﯽ ﺑﺨﻮﺭ ﺗﺎ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺕ ﺩﺭ ﺑﺮﻩ. ﻭﻗﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﻫﺎ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺠﺘﺒﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮد ﮐﻪ ﭘﺪﺭش ﻣﻄﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻴﮑﻨﺪ.
_ ﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺘﻢ.ﺳﺮﻳﻊ ﺑﺮ ﻣﻴﮕﺮﺩﻡ.
ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ و ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ و ﺁﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺭﻓﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺭﺳﻴﺪ، ﺻﺤﻨﻪ ی ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ ﺭﻭ ﺩﻳﺪ ﺳﺎﺭﺍ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻳﮏ ﻣﺮﺩ ﺩﻳﮕﺮ.ﺩﺭ ﺟﺎ ﺧﺸﮑﺶ ﺯﺩ.
ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ.ﺳﺎﺭﺍ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺪت ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮد ﺩﻭ ﻣﺎﻩ ﺩﻳﮕﺮ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﺪ.
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻩ ﺩﻋﻮﺍ ﺭﺍﻩ ﺑﻴﻨﺪﺍﺯﻩ و ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺭﻭ ﺧﺮﺍﺏ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﻋﺸﻘﺶ ﺑﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﻭﻥ ﺷﺪ. ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺒﻴﻨﻪ ﮐﻪ آﺑﺮﻭﯼ ﺳﺎﺭﺍ ﺑﺮﻩ.
ﻣﻮﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﻤﺶ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺳﺎﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﮑﻨﻪ.ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﻳﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﺮ ﭘﻴﭻ ﺑﭙﻴﭽﻪ و... .


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﯼ , ﻣﺠﺘﺒﯽ , ﺳﺎﺭﺍ , ﺳﺮﺑﺎﺯ , ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ , ﺗﻘﻮﻳﻢ , ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ , ﺗﺎﮐﺴﯽ , ﭘﺪﺭ , ﻣﺎﺩﺭ , ﻣﻮﺗﻮﺭ , ﻟﺒﺎﺱ ﻋﺮﻭﺱ , ﻋﺮﻭﺱ , ﮐﻮﭼﻪ , ﻋﺸﻖ ,



ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﺼﺮﻑ ﻋﺸﻖ
نوشته شده در سه شنبه 18 فروردين 1394
بازدید : 316
نویسنده : roholla

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروزبه خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو و بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت وارد دانشگاه می شد. منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی.بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم میانشون بود بیدار شد .از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت

منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور و سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.
در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو کور و لال کرد.منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد.

ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رهاکنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﺼﺮﻑ ﻋﺸﻖ , ﮊﺍﻟﻪ , ﻣﻨﺼﻮﺭ , ﺩﺍﻧﺸﮕﺎه , ﺑﺮﻑ , ﺑﻴﻤﺎﺭﯼ ﻋﺠﻴﺐ , ﻣﻌﺠﺰﻩ , ﻋﺸﻖ , ﺗﻮﻟﺪ , ,



ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 302
نویسنده : roholla

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم !!!


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺠﺎﻟﺘﯽ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺩﺍﺷﻲ , ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﻴﻞ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﻓﺮﺷﺘﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ ,



ﻣﺎﻩ ﺧﺎل ﺩﺍﺭ
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 341
نویسنده : roholla

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم !
پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!!
مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن
اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید!
پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .
پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت . در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیام ک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته !
پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند .
پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان !
مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است .
پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد !
مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است !
پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!!
مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟!
پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!!
مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !!
هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که :
لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم ) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا ............ ..
و البته ما در این داستان قصدمان این بود که پسران امروز حیا بیاموزند از پسران دیروز که به قصدمان هم رسیدیم!


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺣﮑﺎﻳﺖ , ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺎﻩ ﺧﺎﻝ ﺩﺍﺭ , ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ , ﻋﻘﺪ , ﻧﮑﺎﺡ , ﻋﺸﻖ , ﺷﻴﺮ ﺧﺸﮏ , ﺣﻴﺎ , ﺍﺯﺩﻭﺍﭺ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﺣﮑﺎﻳﺖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭ , ,



ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ
نوشته شده در پنج شنبه 13 فروردين 1394
بازدید : 318
نویسنده : roholla

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بیپایانی را ادامه می دادند.

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.

یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.

در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم...»

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.»

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ , ﺯﻥ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﯽ , ﻣﺮﺩ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﯽ , ﻋﻤﻞ , ﮔﺎﻭ و ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﻋﺸﻖ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ,



ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﺩ و ﺍﻟﻬﺎﻡ
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 553
نویسنده : roholla

خیلی خوشحال بودم و چون فاصله مشهد تا کرمان زیاد بود کار در کارخانه رو رها کردم و برای تحصیل به کرمان رفتم . زندگی خوابگاهی خیلی جالب بود و دوستان بسیار شاد و خوبی پیدا کردم .اولش کمی سخت می گذشت و به کرمان عادت نداشتم و بسیار دلگیر بود ولی کم کم که دوستانم بیشتر می شد تحمل اونجا راحت تر می شد واسم.
امتحانات ترم یک می خواست شروع بشه که من دوهفته تا شروع امتحانات وقت داشتم واسه همین بلیط اتوبوس گرفتم که برم مشهد. یادم هست بلیط گیر نمیومد واسه همین از یه دوستم که اشنای اونجا بود یه بلیط واسم جور کرد و بالاخره راهی مشهد شدم.
من ردیف دوم اتوبوس بودم و کنار من هم در اونطرف ، چهار تا دختر در دو ردیف بودند که خانوادشون واسه خداحافظی اونها رو ترک کردند و رفتند .
اون زمان وقت دعای عرفه بود و این دخترها عازم مشهد واسه دعا بودند. از همون اول که سوار شدند من از یکیشون خیلی خوشم اومد بسیار زیبا ، چهره معصوم و تو دل برو ای داشت
با خودم گفتم خدایا چی میشد این دختر کنار من بود و میتونستم باهاش حرف بزنم ولی متاسفانه در کنار من یه دختر دیگه ای بود. تا اینکه اتوبوس راه افتاد و نزدیک 2 ساعت رفت
تا رسید به راور و اونجا واسه شام نگه داشت. منم که طبق معمول پیاده شدم و وضو گرفتم و رفتم واسه نماز و مدام به یاد یک دختر همکلاسیم میفتادم که بهم گفته بود من منتظرتم
و خلاصه منو خیلی دوست داشت و ابراز علاقه شدیدی میکرد ولی من اصلا ازش خوشم نمیومد که اسم این دختر سارا بود. خلاصه من نماز رو خوندم و سوار اتوبوس شدم
ولی یک اتفاق جالب افتاد و اون دختری که من ازش خوشم اومده بود و ردیف عقب بود اومد جلو و کنار من ( در اون سمت ) نشست .
نمیدونین چقدر خوشحال بودم با هزار زحمت سر صحبت رو باهاش باز کردم . فهمیدم اسمش الهام هست و 26 سالشه، دانشجوی لیسانس رفسنجان و در ضمن مربی کاراته هم هست .
من اون موقع 27 سالم بود. فقط اینقدر یادم هست که از تمام دنیا حرف زدیم ( البته 90 درصد من حرف می زدم و اون بیشتر گوش می کرد) وقتی به خودمون اومدیم دیدیم
تمام اتوبوس خواب هستند و ساعت دو صبح شده و من اصلا متوجه زمان نبودم .
یه حس عجیب و شادی بخشی باهام بود من اونشب رو ابرا بودم، فول انرژی اصلا قابل وصف نیست. خلاصه من بهش شماره دادم و خوابیدیم .
صبح که پا شدم دیدم به تربت حیدریه رسیدیم و زمین پر برف. اتوبوس به خاطر برف اهسته تر حرکت می کرد و ما دیرتر رسیدیم مشهد. حدود ظهر رسیدیم و بعد از خداحافظی رفتیم خونه هامون.
اونم با دوستاش رفتند خونه یکی از آشناهاشون. من با الهام در تماس بودم و یک بار هم تو مشهد با هم قدم زدیم ولی هوا برفی و بسیار سرد بود.
بعد از یک هفته اونها به کرمان برگشتند در صورتیکه من شبانه روز درس می خوندم تا امتحاناتمو پاس کنم و معدلم خوب باشه.
بعد از امتحاناتم رابطه منو الهام زیادتر شد طوریکه بعد از سه ماه وابستگی بسیار شدیدی بین ما ایجاد شد .
من اول فقط به دید یک رابطه ساده و دوستانه بین خودمون نگاه می کردم ولی دیگه یک رابطه ساده نبود و وابستگی اون به من منو آزار می داد .
خیلی دختر خوبی بود مهربون ، بسیار زیبا ، ورزشکار و بامعرفت و هر چی از خوبیش بگم کم گفتم.
من چون قصد ازدواج نداشتم دیگه دیدم ادامه این رابطه اصلا به صلاحمون نیست و اون واقعا شکست عاطفی شدیدی می خوره. بنابراین بهش گفتم
رابطمون رو قطع کنیم آخه تو کرمانی هستی و من مشهدی و نمیشه ازدواج کنیم. ولی اون همش می گفت من تو رو از خدا می خوام و خلاصه رابطمون رو تمومش کردیم .
بعد دو هفته زجراور ، اون بهم زنگ زد و گفت نمیتونه تمومش کنه و دوباره رابطه ما سرگرفت .
نمیدونم کلا چند بار قطع و وصل شد رابطمون ولی اینقدر یادم هست که به حد مرگ رسیدیم و مدام با احساساتم مقابله می کردم .میگفتم نه سعید الان وقتش نیست تو باید درس بخونی دکترا قبول بشی عشق و عاشقی چرت و پرت و هزار حرف عقلانی دیگه .
ولی نشد که نشد آخر بعد از کش و قوس های زیاد تونستم با خودم کنار بیام .
اولش بهش نگفتم تعقیبش کردم خونشونو یاد گرفتم هر چی به من از خودش و خانوادش و اقوام و همسایه هاشگفته بود راست راست راست بود.
بسیار دختر خوب با خانواده با اصل و نسب ، کرمانی اصیل ، خلاصه هر چی بیشتر جلو میرفتم که یک بهانه ای داشته باشم تا ازدواج نکنم نمیشد انگار خدا زده بود به خال و می دونست چه کسی به ذات من میاد.اره دوستان تحقیقات محلی از الهام و خانوادش کاملا مثبت و خوب بود طوریکه من ترسیدم اگه اونا بیان تحقیق واسه من تو مشهد ، من کم بیارم و آبروریزی کنم.
هیچ وقت یادم نمیره روزی که بهش گفتم می خوام واسه ازدواج باهات حرف بزنم .
اون بازم مشهد رفته بود ولی این بار با مادر و دوستش. اصلا خوشحال نشد بهم گفت باور نمی کنم .
من هر چه بیشتر می گفتم اون اصلا باور نمی کرد تا اینکه گفت بذار از دعای عرفه برگردیم بعد با هات حرف می زنم و ببینم چی میگی. من سه جلسه باهاش در مورد ازدواج حرف زدم با اینکه کاملا اخلاقش رو می شناختم ولی بازم انواع تستهای روانشناسی و سوالات غیر مستقیم که میشه شخصیت شناسی کرد رو ازش پرسیدم. واقعا جالب بود تمام حرفاش احساساتش همش راست بود و اصلا دروغ نمی گفت .
تا اینکه به گریه افتاد و گفت بابا من دوستت دارم این کارها رو تموم کن.
من خیلی خوشحال بودم چون منم واقعا دوستش داشتم ولی اصلا شرایطم واسه ازدواج مناسب نبود چون کار نداشتم . بعد از اینکه باهم سنگامون وا کندیم بهش گفتم یک مهلت چند ماهه بده تا با خانوادم صحبت کنم و یک شغل هم پیدا کنم .
چند تا استخدامی شرکت کردم و یکیشونو قبول شدم که تو استان کرمان بود ولی دعوت به کارم رو چند ماه بعد انجام دادند .
مشکلات من تازه شروع شده بود هر چه من به خانوادم می گفتم بیاین بریم خواستگاری اونا می گفتند نه نمیشه . اینهمه دختر تو فامیلمون چرا بری از کرمان زن بگیری مخصوصا پدرم مخالف بزرگی بود.
پدرم گفت من نمیام کرمان تو باید دختر فلانی که اتفاقا بد شانسی من ، پزشکی هم میخوند رو بگیری.
من هر چی میگفتم من از اون بدم میاد می گفتن اونو نمی خوای بیا دخترخالتو بگیر این که هم باخداست و هم ورزشکار ، اشنا و هزار خوبی دیگه .
من واقعا دوران سختی رو گذروندم و سه روز از خونه فراری بودم و بالاخره خواهر بزرگم وساطت کرد و گفت شما برین خواستگاری اگه بد بود قبول نکنین .
پدرم گفت من فقط یک بار میام کرمان و دیگه تا مرگم پامو اونجا نمیذارم هر غلطی میخوای بکنی بکن.
ولی من عاشق و داغ داغ داغ گفتم باشه .
در بهار سال 86 اتفاق عجیبی افتاد .
پدرو مادر الهام اومدن مشهد زیارت و الهام از کرمان بهم زنگ زد و گفت اونها اونجا هستند.
من یک فکری به سرم زد و پدر و مادرمو راضی کردمو رفتیم به هتلی که اونها اونجا بودند.
یه دسته گل گرفتم و با هماهنگی دختر بزرگشون که به اونها خبر داده بود رفتیم هتل . بابای منم نه لباس مرتبی همینجوری اومد هتل . ولی کار خدا اتفاق جالبی افتاد و ستاره خانواده الهام ، پدر و مادرمو گرفت و اصلا دیگه اونها رو ول نکردند. بسیار شیفته شخصیت پدر و مادر الهام شده بودند.
واقعا انسانهای شریفی بودند. بعد از اون شب من به کرمان رفتم .
اتفاق جالب این بود که پدرم با پدر الهام رفیق شدند و دنبال اونها رفته بود و به خونمون دعوتشون کرد و تا لحظه اخر که مشهد بودند با اونها حرم ، بازارو جاهای دیگه رفتند .
من خیلی خوشحال بودم . بالاخره اواخر تابستان 86 خانوادمون اومدند کرمان و با خونه زندگیشون اشنا شدند .
من و الهام که حرفامونو زده بودیم و مراسم به خوبی پیش رفت . طبق رسم کرمان ،
اونها زود عقد رسمی نمی کنند و چند ماهی باید دختر و پسر صیغه محرمیت بخونند و ببینند که اخلاقاشون به هم میخوره و اشنایی کامل دو خانواده به هم پیدا کنند.
مهر ماه دعوت به کار من اومد و من رسما شاغل شدم و خدا رو شکر واسه هزینه هام هم دیگه مشکلی نداشتم . من به پدر الهام گفتم
که من یک سال از شما وقت می خوام تا بتونم مراسم بگیرم و درسم هم تموم بشه .
خدا رو شکر کمتر از یک سال من تونستم به قولی که داده بودم عمل کنم و مراسم عقد رسمی رو تابستان سال بعد 87 انجام دادیم و بلافاصله بعد از یک ماه عروسی گرفتیم .
واقعا پدر خانمم ( خدا رحمتش کنه ) سنگ تمام گذاشت و اصلا به من سخت نگرفت .
اگه حمایت اون و از همه مهمتر خانمم نبود من نمیتونستم به مشکلات غلبه کنم .
بعد از عروسیمون دو سال از درس خانمم مونده بود که با اتمام درسش دیگه ما تونستیم با هم زندگی کنیم.
چند تا از دوستای هم خوابگاهی های من ، مثل من شدند ولی فقط من قسمت شد ازدواج کنم . به اونها یا دختر ندادند یعنی به راه دور دختر ندادند یا شرط و شروط سنگین جلوی پاشون گذاشتن یا گفتند حق طلاق رو به دختر بدید یا گفتند باید حتما کرمان زندگی کنین و خلاصه هزارحرف مفت ولی واقعا خانواده خانم من ، هیچ کدام از این مسائل رو مطرح نکردن
و به عشق و دوست داشتن ما احترام گذاشتن و حرفهامونو باور کردند .
الان از ازدواجمون پنج سال می گذره و خدا یک دختر ناز بهمون داده و من تو کارم خیلی پیشرفت کردم و تونستیم یک زندگی مرفه و آرام واسه خانوادم فراهم کنم .
دوستان اگه یکی رو دوست دارین به نظر من ارزشش رو داره که به خاطرش سختی بکشین ولی در عین حال به خانوادتون احترام بذارین و موضوعات رو با هم قاطی نکنین
و بی احترامی نه به پدر و مادر خودتون و نه به خانواده همسرتون بکنین .
من این رو فهمیدم که انسان تلاشگر بالاخره موفق میشه آره سختی داره ولی اینده از آن شماست.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎ ,



ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ (ﻭﺍﻗﻌﯽ)
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 381
نویسنده : roholla

داستان ارسالی توسط: ما دو تا

تو دوران دبیرستان بچه ی شیطونی بودم.. بچه درس خون بودمو در عین حال شر و شیطون.. کنجکاو بودمو تا جایی ک جا داش ب کنجکاویام ادامه میدادم. من فرق بین خوب و بدو نمیفهمیدم.. از نظر حجابم تعریفی نداشتم. تا اینکه از طریق یه دوست با کامبیزم آشنا شدم..بهش میگفتم داداش ولی مهرش به دلم نشسته بود.. واسه رسیدن بهش هیچ سختی ای نداشتم.. رابطمو باهاش شروع کردم.. یه آدم منطقی و پاک، مهربون و لطیف ک من براش خیلی مهم بودم.. کم کم احساس کردم باید خودمو جمع و جور کنم.. دیگه موهامو میذاشتم تو، لباسای تنگ نمیپوشیدم.. من مال اون بودم پس لزومی نداش کسی جز اون از دیدنم لذت ببره.. رفتارام سنگین و با وقار و روابطم سنجیده شدن.. اون بر خلاف خیلیا فهمید ک با زور نمیتونه درستم کنه.. اون با زبون عشق ازم خواست راه اشتباهی ک رفتمو برگردم.. و من برگشتم. ارزششو داشت و داره.. وقتی ب جای اس دادن ب اون همه پسر به یه آغوش امن رسیدم، ب آغوشی ک نمیذاره هر لاشخوری بهم نزدیک شه.. فقط یه جمله تو ذهنم نقش میبنده: خدایا شکرت که کامبیز من یه مرده نه یه نر...شکرتتتت


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ , ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ,



ﺧﻠﻘﺖ ﺯﻥ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 383
نویسنده : roholla

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.

هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها, جواب معکوس می داد.

شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.

فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.

شاه از شادی, در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجة تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟

پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم.

این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد.

سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:

عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی.

اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر می کند مثل غنچه.

عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست

داستان های مثنوی


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺧﻠﻘﺖ ﺯﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﯼ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺜﻨﻮﯼ , ﻣﺜﻨﻮﯼ , ,



ﺳﺪ ﻋﺸﻖ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 418
نویسنده : roholla

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .
راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .
باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .
صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد .
راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .
باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .
راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .
باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .
راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم
باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟
راحله : منتظر تماس تو بودم ، قبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .
باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .
راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .
باربد : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره .
راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا .
باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثابت بشه .
راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو احساس خوشبختی میکنم .
( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه) .
باربد : این صدای چی بود ؟
راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟
باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد .
ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست .
راحله با ترس : یعنی کی ؟
باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام .
ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید .
باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت .
پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه .
هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد.
عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .
تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم … فهمیدی…ی .
راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود .
مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت .
راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد .
راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود .
بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد .
راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد .
پدر : داری مدرسه میری ؟
راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .
پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو .
راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت .
زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند .
راحله با بغض سلام کرد .
باربد : سلام عزیزم … راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید .
باربد : راست میگی ؟ … پس اون صدا ماله …
راحله : آره .
باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟
راحله : میخواستی چی باشه … تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد .
باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن توی چشمات خجالت میکشم .
راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه .
باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم .
راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟
باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟
راحله : چه راهی ؟
باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .
راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه … چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود .
باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم .
راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه ….
باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی .
راحه : خب آره .
باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، راحله .
راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره .
باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن … آره راحله سد رو بشکن .
راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم … باربد حالا باید چی کار کنم ؟
برق خوشحالی در چشمان باربد نشست .
باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه احساس پاکت چی کار کنم … عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن .
باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید .
اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد .
دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد .
راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟
باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟
راحله مسیر نگاهشو از باربد دزدید و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم .
باربد : قول میدم … حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن .
باربد و راحله راه افتادن .
راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟
باربد : میخوام ببرمت خونمونو به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلی براش پیدا کردم .
باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود .
ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه .
باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد .
کیه ؟
باربد : منم .. باربد .
… : سلام .. آوردیش ؟
باربد : آره همراهمه .
… : عالیه . در رو باز میکنم .
و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد .
راحله : این کی بود ؟
باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این … هیچکی . برادرم بود .
آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .
راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۲۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد .
باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار .
یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها .
باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .
باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .
راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند .
باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم .
ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟
راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید .
راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده .
راحله به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد .
راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه .
باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد . راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و… و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد .
بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد .
راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست .
راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه .
بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه … باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد .
راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد .
صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده .
ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟
باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم .
راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟
باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم .
راحله : باربد چرا … چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم .
باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم
راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟
باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی .
راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد .
راحله : باربد … اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود ؟
باربد : کدوم بسته ؟
راحله : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی !
باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود .
راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟
باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم .
راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون … باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که .
باربد با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی .
راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد .
باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن .
راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .
باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .
راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد .
راحله : عزیزم این قشنگه .
باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم .
راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن .
راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و … . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند .
راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود .
یک دو سه و ساعتهای دیگر در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد … حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ، برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف … حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود .
صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند : ( راحله دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد)


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: سد ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﺗﺠﺎﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ , ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺎﺩﻩ , ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ,



ﺑﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ
نوشته شده در شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 386
نویسنده : roholla

هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زدند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های درشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوهای بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، با نگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود کـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افزود: ولی با نوی من! در پاریس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت های شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دو روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمـد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شده بود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺑﻬﺎ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ,



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد