پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
شقایق
نوشته شده در چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394
بازدید : 584
نویسنده : roholla

خیلی ساده اتفاق افتاد. یک روز سرد زمستان یبود. شال و کلاه کرده بودم به سرکار بروم که توی کوچه دیدمش...ساک به دست و با صورت سرخ شده از سرما و مستاصل... کاغذ نشانی را جلو آورد و من با تعجب پرسیدم:
- پلاک 21 ؟!

سرم را بالا گرفتم. صورت ظریف و بی رنگش منتظر جواب بود... خواستم بگویم با کی کار دارید؟ شما کی هستید؟ از کجا آمده اید؟ ... اما فقط دستم را به طرف در سبز رنگ خانه مان دراز کردم و او بی درنگ ساکش را دوباره به دست گرفت و رفت.

چند لحظه ای سرجایم خشکم زده بود... هر چه فکر کردم دیدم فامیل و دوست و آشنایی نداریم که به او شباهت داشته باشد. چشم های عسلی داشت و ریز نقش بود.

دلم می خواست برگردم خانه و ببینم این مهمان ناخوانده کیست، اما دیر شده بد و اصلاً حوصله غرغرهای رئیس اداره را نداشتم... به محل کارم که رسیدم گوشی تلفن را برداشتم تا از مادرم پرس و جو کنم. یک دفعه یادم افتاد که فیش تلفن را فراموش کرده ام پرداخت کنم و تلفن خانه قطع است.

آن روز با کمی حواس پرتی کارهایم را انجام دادم و یکسره رفتم خانه، در همان بدو ورود، مادرم با روی باز اشاره کرد به دخترک و گفت:
- شقایق، دوست دوران دانشکده مریم است...

خواهرم مریم سالها بود که از دانشگاه فارغ التحصیل شده بود. دوستش برای پیدا کردن کار به تهران آمده بود. مریم هیچ وقت دوستانش را به خانه نمی آورد و من آنها را نمی شناختم. آن شب شور و نشاط خاصی در خانه ما حاکم بود. از سال قبل که پدرم فوت کرده بود، کمتر در خانه اینقدر پر سر و صدا می خندیدیم و حرف می زدیم، اما حضور شقایق انگار به خانه ما روح تازه ای داده بود. ساده ترین ماجراها را با چنان آب و تابی تعریف می کرد که همه را به وجد می آورد. همان شب احساس کردم به این دختر علاقه مند شده ام. اما به خودم تشر زدم و گفتم:

- سعید، خجالت بکش. دختره یک شب آمده خانه شما و تو احساس می کنی یک دل نه صد دل عاشقش هستی؟!

اما کار دل را هیچ وقت عقل نمی تواند کنترل کند... روزهای بعد با اشتیاق بیشتری به خانه می آمدم. دلم می خواست پای صحبتش بنشینم. صبح از خانه بیرون می زد و شب با کلی هیجان برایمان تعریف می کرد که کجاها رفته و چه کارهایی انجام داده... خیلی در پیدا کردن کار موفق نبود، اما اصلاً امیدش را از دست نمی داد. می دانستم به طور موقت در خانه ما مانده. خاله ای داشت که به سفر خارج از کشور رفته بود و به محض برگشتن، شقایق به خانه او می رفت. اما حضورش عجیب به همه ما روح تازه داده بود. بعد از فوت ناگهانی پدرم تقریباً هیچ کس حال و حوصله نداشت، اما حالا با حضور شقایق همه چیز عوض شده بود. غروب ها به باغچه می رسید، دوباره شاهی و ریحان کاشتیم و هر روز سر سفره سبزی تازه از باغچه می کندیم و می خوردیم.

بعد از چند هفته دیگر یقین پیدا کرده بودم که عاشق شقایق شده ام. حتی در محیط کارم هم همکارانم متوجه تغییر روحیه من شده بودند. کارهایم را با انرژی بیشتری انجام می دادم...

بالاخره سر صحبت را با مادرم باز کردم و مادر هم انگار از خدا خواسته بود و قول داد هر چه زودتر از او خواستگاری کند.

روز بعد، وقتی از سر کار برگشتم، بر خلاف روزهای قبل خانه آرام بود. شقایق و مریم توی اتاق بودند و مادر توی آشپزخانه. متوجه شدم اتفاقی افتاده. اما نمی توانستم تصور کنم این سکوت نشات گرفته از چیست. بالاخره مادر رو به من کرد و گفت:

- شقایق را می خواند به پسردایی اش بدهند. داستانش پیچیده است. دخترک بیچاره اصلاً راضی نیست. ولی کاری از دست کسی بر نمی آید. بهتر است ما دخالت نکنیم و تو هم از این ازدواج منصرف شوی... این جواب برایم کافی نبود. روزهای بعد چیزهای بیشتر و بیشتری دستگیرم شد. شقایق یک پسردایی داشت که چند سال پیش ازدواج کرده بود همسرش به دلایلی نمی توانست صاحب فرزند شود. همه خانواده در تلاش بودند که پسر دایی شقایق (محمود) را راضی کنند زنش را طلاق بدهد. حتی از این هم فراتر رفته و شقایق را برای ازدواج دوم او کاندید کرده بودند.

به نظرم خیلی عجیب می آمد، اما شب های بعد سفره دل شقایق باز شد و دنیای پرغم و غصه اش را در پشت آن چهره بشاش و همیشه خندان دیدم.

می گفت هیچ کس حق ندارد خلاف نظر بزرگ خانواده حرفی بزند. از طوایق جنوب بودند و این قوانین بسیار سخت و محکم اجرا می شد. محمود پسردایی اش مرد بسیار ثروتمندی بود و از قدیم الایام عاشق شقایق بوده... ولی به دلایلی با دختری ازدواج می کند که انتخاب پدرش بوده و حالا که زندگی شان به بن بست رسیده باز آمده سراغ شقایق و ...

حالا او باید انتظار می کشید که بالاخره محمود یا زنش را طلاق بدهد و یا حداقل اجازه ازدواج مجدد را از زنش گیرد. شقایق با قلبی شکسته این داستان ها را برای ما تعریف می کرد و هر وقت من از او می پرسیدم چرا مخالفت نمی کند، با چشم های نمناک خیره نگاهم می کرد و سری تکان می داد:

- رسم و قانون در خانواده های ما از همه چیز مهمتر است. همین که اجازه دادند به تهران بیایم تا کار پیدا کنم خودش کلی جای شکر دارد، می خواستم از آن محیط دور باشم و نفرینها و اشک و زاری همسر محمود را نبینم. برای همین از آنجا دور شدم، اما می دانم به محض اینکه وقتش برسد، باید برگردم و پای سفره عقد بنشینم...

چند روز بعد خاله شقایق از سفر برگشت و او از خانه ما رفت... روزها و هفته ها همه حرف ما در خانه راجع به او بود. جایش خالی به نظر می رسید. باور نمی کردم آن همه شور و عشق به زندگی آن سوی سکه نا امیدی و تلخی است...

روز آخر به من گفت:
- نگران آینده من نباشید. زندگی هر چقدر خلاف میل من پیش برود، باز می توانم دریچه هایی در آن پیدا کنم که از آن لذت ببرم. این رسم زندگانی است ... من نمی خواهم مغلوب تلخی ها بشوم.
منبع:
http://fss3147.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: زمستان , شال , کلاه , ساک , فامیل , رئیس , اداره , فیش , دانشگاه , فارغ التحصیل , تهران , حاکم , عاشق , عقل , امیر , خارج , خواستگاری , طلاق , ازدواج , نفرین , ,



عاشق اما نه با دلی شکسته
نوشته شده در جمعه 21 فروردين 1394
بازدید : 535
نویسنده : roholla

از یک طرف عذاب وجدان داشت واز سویی خوشحال بود. عذاب وجدان داشت چون به رابطه اش با سام برای همیشه پایان داده بود. سامی که ۳ سال عاشقانه دوستش داشت سامی که بارها به خاطرش آشوب به پا کرده بود.سامی که به خاطرش از خیلی چیزها واز خیلی کس ها گذشته بود و خوشحال بود چون دیگه میان خودش وعشق جدیدش حمید هیچ مانعی نبود.بلاخره از این دو راهی جانکاه خلاص شده بود.
ماجرا بر میگشت به ۸ ماه قبل روزی که تینا برای اولین بار با حمید تو چت آشنا شد.ابتدا اونها فقط درباره کامپیوتر واینترنت حرف میزدند و حمید تینا رو در این موارد راهنمایی می کرد. ولی هر از گاهی درباره خودشون هم حرف می زدند.
تینا برای حمید احترام خاصی قائل بود.حمید با تمام پسرهای که تینا تا به امروز دیده بود فرق داشت.حتی با دوست پسرش سام.هنر بزرگ سام بلند کردن موهاش وپوشیدن لباسهای تنگ و کوتاه بود. ولی حمید یه انسان والا یک روشنفکرو یه شخصیت فوقالعاده بود.
با وجود اینکه قیافه حمید براش مهم نبود وتینا به خاطر انسانیت وگفتارحمید مجذوب او شده بود ولی قیافه حمید هم که تینا از وبکم دیده بود زیبا و دلنشین بود.با وجود این به پای سام نمی رسید.
در اوایل وقتی تینا با حمید چت می کرد عذاب وجدان داشت چون فکر می کرد داره به سام خیانت میکنه ولی بعد از مدتی این احساس ازش رخت بر بست.
تیناو سام۳ سال بود که دوست بودند. اونها عاشقانه همدیگر رو دوست داشتند.عشق سام و تینا زبانزد دوست ودشمن بود ولی امدن حمید همه چیز رو بهم ریخت.
دیگه یواش یواش سام داشت از ذهن تینا می رفت وهمینطور از قلبش. مهمترین کار برای تینا چت کردن با حمید بود.روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند تا اینکه یه روز یه اتفاق افتاد.تینا داشت با حمید چت می کرد در اواسط چت حمیداز تینا پرسید:
-میخوام یه سوال ازت بپرسم
-خوب بپرس
-ناراحت نمی شی
-نه
-قول میدی؟
-قول میدم
-دوست پسر داری
تیا درحالی که خودشو گم کرده بود نوشت نه ندارم.چرا می پرسی-واسه اینکه دوستت دارم و میخوام باهات عروسی کنم. تینا یهو خشکش زد.
ولی زود به خودش اومد و انگشت شو گذاشت روی دکمه خاموشی وبا تمام زورش فشار داد وکامپیوتر رو خاموش کرد.شب از شدت هیجان نتونست بخوابه.شده
بود مثل روزی که برای اولین بار با سام اشنا شده بود.تینا نمی دونست باید چکار کنه از یه طرف سام وجود داشت که تینا رو دوست داشت.واز طرف دیگر از دست دادن حمید واسش کار احمقانه ای بود فردا صبح وقتی تینا داشت به مدرسه می رفت مثل هر روز سام رو جلوی در خانه اشان دید تازه یادش افتاد که باید جواب نامه سام رو میداد. ولی دیگه براش مهم نبود. بی اعتنا از کنارش رد شد.بر عکس روزهای گذشته سلام هم نداد سام پشت سرش راه افتاد ولی تینا جوابشو نداد وراه مدرسه رو در پیش گرفت ورفت.سام از این کار تینا در شگفت ماند ولی باخودش گفت حتما حوصله نداشته.
اون روز تینا تو مدرسه ساعتها با خودش کلنجار رفت تا بلاخره تصمیمش رو گرفت.وقتی زنگ مدرسه خورد یک راست از مدرسه رفت خونه وزود لباساشو عوض کرد و رفت سر کامپیوتر حمید هم منتظرش بود.حمید از تینا پرسید:
-دیروز ناراحتت کردم
-نه
-پس چرا بی خداحافظی رفتی
-کار داشتم
-درباره پیشنهادم فکر کردی
-اره
-جوابت چیه
تینا کمی مکث کرد وبعد تایپ کرد:
-باشه
بعد از اون بله کار زندگی ی تینا و حمید شده بود چت کردن باهم. بر عکس سام که چشماش سیاه بود چشمان حمید آبی بود و وقتی چشمای حمید رو از وبکم می دید نگاه حمید به عمق دل تینا نفوذ میکرد. اونها برعکس گذشته بیشتر حرفهای عاشقانه می زدند. از اینده می گفتند از روزهای خوشی که در پیش رو داشتند. حمید به تینا گفت برات یه زندگی می سازم که همه حسرتشو بخورند تو رو خوشبخترین دختر روی زمین می کنم.این حرفها تینا رو بیشتر دیوانه وعاشق می کرد.
همه چیز مرتب بود جز دو چیز که تینا رو می آزرد یکیش دوری حمیدبود. ودیگریش وجود سام.مشکل اول خیلی زود حل شد حمید که در مشهد زندگی می کرد از دانشگاه تهران قبول شده بود تینا وقتی این خبر رو شنید از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید.دومین مشکل رو هم تصمیم گرفت که فردا حل کنه.
فردا صبح وقتی تینا میخواست بره مدرسه رفت کنار سام که مثل روزهای گذشته سر کوچه ایستاده بود و به سام گفت بعد از مدرسه زنگ بزن کارت دارم.بیچاره سام چه فکرها که نکرد درونش عروسی بود بعد از مدتها می تونست صدای عشقش رو بشنوه ولی بعد از مدرسه وقتی سام با تینا تماس گرفت دنیا رو سرش خراب شد.تینا گفت ما دیگه باید از هم جدا بشیم من یکی دیگه رو دوست دارم.
بعد از اون روز تینا دیگه سام رو ندید دوستاش می گفتند رفته جنوب کار کنه. دلش برای سام می سوخت چون سام دانشگاه قبول شده بود و بخاطر تینا دانشگاهشو که تهران بود ول کرد.
یک روز بارانی تینا کنار پنچره ایستاده بود وداشت به بیرون نگته می کرد.قرار بود یک ساعت دیگه با حمید چت کنه.بلاخره یه ساعت گذشت و وارد محیط چت شد.تینا وارد چت شده، نشده خبری رو از حمید شنید که تینا رو از جا کند. فرار بود بک هفته دیگه حمید بیاد تهران تا نام نویسی کنه.حمیدو تینا قرار گذاشتند در یه پارک نزدیک خونه تینا همدیگرو ببینند حمید گفت تو تا حالا منو از نزدیک ندیدی برای اینکه منو بشناسی یه دست لباس سیاه می پوشم ویه گل رز هم تو دستم می گیرم.
اون یک هفته برای تینا مثل هفت سال بود هر روز در خواب حمید رو می دید که با لباسهای سیاه ویه گل رز در دستش به تینا نزدیک میشد.این یک هفته جانکاه تمام شد. شوق دیدن چشمان ابی حمید تینا رو از خود بی خود کرده بود.
روز موعود رسید تینا بهترین لباسهای رو که داشت پوشید وارایش کرد. می خواست پیش حمید بی عیب جلوه کنه. نیم ساعت به قرار مانده بود. تینا به پارکی که قرار بود حمید بیاد رفت.مدتی منتظر ماند بعد از گذشت دقایقی دیدش یکی با لباس سیاه و گل رز تو دستش.درست مثل خوابی که دیده بود حمید از دور داشت بهش نزدیک میشد. روزهای هجران داشت تموم میشد. تینا بی تاب بود با خودش گفت اگه حمید منو اینطور هول ببینه بعدا مسخرم میکنه. تینا چشماشو بست تا آروم بشه وقتی چشماشو باز کر خشکش زد سام جلوی چشماش بود با لباس سیاه ویه گل رز تو دستش.تینا باورش نمی شد که پسری که باهاش چت می کرد همون سام باشه. باچشمهای پر از التماس زل زد به سام ولی سام پوزخندی زد وگل رز رو انداخت تو جوی آب و از اونجا دور شد.


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: عاشق اما نه با دلی شکسته , چت , کامپیوتر , اینترنت , چشم آبی , مشهد , تهران , دانشگاه , جنوب , گل رز , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد