با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
یه پسر بود که زندگی ساده و معمولی داشت ، اصلا نمی دونست عشق چیه ، عاشق به کی می گن ،تا حالا هم هیچکس رو بیشتر از خودش دوست نداشته بود و هرکی رو هم که میدید داره به خاطر عشقش گریه میکنه بهش میخندید ! هرکی که می ومد بهش می گفت من یکی رو دوست دارم ، بهش می گفت دوست داشتن و عاشقی مال تو کتاب ها و فیلم هاست . . . روز ها گذشت و گذشت تا اینکه یه شب سرد زمستونی ، توی یه خیابون خلوت و تاریک داشت واسه خودش راه میرفت که یه دختری اومد و از کنارش رد شد ! پسر قصه ما وقتی که دختره رو دید دلش ریخت و حالش یه جوری شد ، انگار که این دختره رو یه عمر میشناخته . . . حالش خراب شد ، اومد بره دنبال دختره ولی نتونست ، مونده بود سر دو راهی ، تا اینکه دختره ازش دور شد و رفت . . . اون هم همینجوری واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خیابون ، اینقدر رفت و رفت و رفت ، تا اینکه به خودش اومد و دید که رو زمین پر از برفه . . . رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد ، همش به دختره فکر میکرد ، بعضی موقع ها هم یه نم اشکی تو چشاش جمع می شد . . . چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوری بود تا اینکه باز دوباره دختره رو دید ! دوباره دلش یه دفعه ریخت ، ولی این دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن . . . توی یه شب سرد همین جور راه میرفتن و پسره فقط حرف میزد ، دختره هیچی نمیگفت تا اینکه رسیدن به یه جایی که دختره باید از پسره جدا میشد . بالاخره دختره حرف زد و خداحافظی کرد . پسره برای اولین توی عمرش به دختره گفت دوست دارم ، دختره هم یه خنده کوچیک کرد و رفت . . . پسره نفهمید که معنی اون خنده چی بود ، ولی پیش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد . اون شب دیگه حال پسره خراب نبود . . . چند روز گذشت تا اینکه دختره به پسر جواب داد و تقاضای دوستی پسره رو قبول کرد . پسره اون شب از خوشحالیش نمیدونست چیکار کنه . از فردا اون روز بیرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد . اولش هر جفتشون خیلی خوشحال بودن که با هم میرن بیرون ، وقتی که میرفتن بیرون فکر هیچ چیز جز خودشون رو نمی کردن ، توی اون یه ساعتی که با هم بیرون بودن اندازه یه عمر بهشون خوش میگذشت . پسره هرکاری میکرد که دختره یه لبخند بزنه ، همینجوری چند وقت با هم بودن پسره اصلا نمی فهمید که روز هاش چه جوری میگذره . اگه یه روز پسره دختره رو نمیدید اون روزش شب نمیشد ، اگه یه روز صداش رو نمیشنید اون روز دلش میگرفت و گریه میکرد . یه چند وقتی گذشت ، با هم دیگه خیلی خوب و راحت شده بودن تا این که روز های بد رسید ، روزگار نتونست خوشی پسره رو ببینه ، به خاطر همین دختره رو یه کم عوض کرد ! دختره دیگه مثل قبل نبود ، دیگه مثل قبل تا پسره بهش میگفت بریم بیرون نمیومد و کلی بهونه میاورد ، دیگه هر سری پسره زنگ میزد به دختره ، دختره دیگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نمیزد و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه . . . از اونجا شد که پسره فهمید عشق چیه و از اون روز به بعد کم کم گریه اومد به سراغش ! دختره یه روز خوب بود یه روز بد بود با پسره ، دیگه اون دختر اولی قصه نبود . . . پسره نمیدونست که برا چی دختره عوض شده ، یه چند وقتی همینجوری گذشت تا اینکه پسره یه سری زنگ زد به دختره ، ولی دختره دیگه تلفن رو جواب نداد ، هرچقدر زنگ زد دختره جواب نمیداد ، همینجوری چند روز پسره همش زنگ میزد ولی دختره جواب نمیداد یه سری هم که زنگ زد پسره گوشی رو دختره داد به یه مرده تا جواب بده ! پسره وقتی اینکار رو دید دیگه نتونست طاغت بیاره ، همونجا وسط خیابون زد زیر گریه طوری که نگاه همه به طرفش جلب شد ، همونجور با چشم گریون اومد خونه و رفت توی اتاقش و در رو بست ، یه روز تموم تو اتاقش بود و گریه میکرد و در رو روی هیچکس باز نمیکرد تا اینکه بالاخره اومد بیرون از اتاق اومد بیرون و یه چند وقتی به دختره دیگه زنگ نزد . . . تا اینکه بعد از چند روز ، توی یه شب سرد دختره زنگ زد و به پسره گفت که میخوام ببینمت و قرار فردا رو گذاشتن ف پسره اینقدر خوشحال شده بود ، فکر میکرد که باز دوباره مثل قبله فکر میکرد باز وقتی میره تو پارک توی محل قرار همیشگیشون ، دختره میاد و با هم دیگه کلی میخندن و بهشون خوش میگذره . . . ولی فردا شد ، پسره رفت توی همون پارک و توی همون صندلی که قبلا میشستن نشست تا دختره اومد ، پسره کلی حرف خوب زد ، ولی دختره بهش گفت بس کن میخوام یه چیزی بهت بگم . . . و دختره شروع کرد به حرف زدن ، دختره گفت من دو سال پیش یه پسره رو میخواستم که اونم خیلی منو میخواست ، یک سال تموم شب و روزمون با هم بود و خیلی هم دوستش دارم ولی مادرم با ازدواج ما موافق نیست ، مادرم تو رو دوست داره ، از تو خوشش اومده ولی من اصلا تو رو دوست ندارم ، این چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم ، به خاطر اینکه نمیخواستم دلت رو بشکنم ، پسره همینطور مثل ابر بهار داشت اشک میریخت و دختره هم به حرف هاش ادامه میداد . . . دختره گفت تو رو خدا تو برو پی زندگی خودت ، من برات دعا میکنم که خوش بخت بشی تو رو خدا من رو ول کن ، من کسی دیگه رو دوست دارم . . . این جمله دختره همینجوری تو گوش پسره میچرخید و براش تکرار میشد و پسره هم فقط گریه میکرد و هیچی نمیگفت . دختره گفت من میخوام به مامانم بگم که تو رفتی خارج از کشور تا دیگه تو رو فراموش کنه ، تو هم دیگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن ، فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم باز پسره هیچی نگفت و گریه کرد . . . دختره هم گفت من باید برم و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو دیگه فراموش کن و رفت ، پسره همین طور داشت گریه میکرد و دختره هم دور میشد ، تا اینکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت ، رفت و توی خونه همش داشت گریه میکرد . دو روز تموم همینجوری گریه میکرد ، زندگیش توی قطره های اشکش خلاصه شده بود ، تازه میفهمید که خودش یه روزی به یکی که داشت برای عشقش گریه میکرد ، خندیده بود و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گریه میکرد . . . پسره با خودش فکر کرد که به هیچ وجه نمیتونه دختره رو فراموش کنه ، کلی با خودش فکر کرد تا اینکه یه شب دلش رو زد به دریا و رفت سمت خونه دختره میخواست همه چی رو به مادر دختره بگه ! اگه قبول نمیکرد میخواست به پای دختره بیافته ، میخواست هرکاری بکنه تا عشقش رو ازش نگیرن . وقتی رسید جلوی خونه دختره ، سه دفعه رفت زنگ بزنه ولی نتونست تا اینکه دل رو زد به دریا و زنگ زد ، زنگ زد و برارد دختره اومد پایین و گفت شما ؟ پسره هم گفت با مادرتون کار دارم ! مادر دختره و خود دختره هم اومدن پایین ، مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل ! ولی دختره خوشحال نشد ! وقتی پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره ، داداش دختره عصبانی شد و پسره رو زد ، ولی پسره هیچ دفاعی از خودش نکرد ، تا اینکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد . و پسره رو برد اون طرف و با گریه بهش گفت ، به خاطر من برو اگه اینجا باشی میکشنت ، پسره هم با گریه گفت من دوستش دارم ، نمیتونم ازش جدا باشم . باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن ، پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد ، صورت پسره پر از خون شده بود و همینطور گریه میکرد . تا اینکه مادر دختره زورکی پسره رو راهی کرد سمت خونشون ، پسره با صورت خونی و چشم های گریون توی خیابون راه افتاد و فقط گریه میکرد . اون شب رو پسره توی پارک و با چشم های گریون گذروند ، مادره پسره اون شب به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود ، به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد . پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد ، هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه و گریه میکنه . . . هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش و تا همیشه برای اون میشه هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره . . . الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده ، بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه . . . پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشد ، چون به خودش میگفت من یکی رو هنوز بیشتر از خودم دوست دارم و عاشقشم . . .
چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشید روی دکمه های پیانو . صدای موسیقی فضای کوچیک کافی شاپ رو پر کرد . روحش با صدای آروم و دلنواز موسیقی , موسیقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت . مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد . هیچ کس اونو نمی دید .همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود . از سکوت خوششون نمیومد . اونم می زد . غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد . چشمش بسته بود و می زد . صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود . بدون انتها , وسیع و آروم . یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد . یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود . تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده . چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه . چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو . احساس کرد همه چیش به هم ریخته . دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد . سعی کرد به خودش مسلط باشه . یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن . نمی تونست چشاشو ببنده . هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد . سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون . دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید . و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد . یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست . چشاشو که باز کرد دختر نبود . یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد . ولی اثری از دختر نبود . نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو . چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه . ....شب بعد همون ساعت وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید . با همون مانتوی سفید با همون پسر . هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن . و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو , مثل شب قبل با تموم وجود زد . احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه . چقدر آرامش بخشه . اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه . دیگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد . شب های متوالی همین طور گذشت . هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه . ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد . ولی این براش مهم نبود . از شادی دختر لذت می برد .و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود . اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت . سه شب بود که اون نیومده بود . سه شب تلخ و سرد . و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده . دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد . اونشب دختر غمگین بود . پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت . سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود . دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه . ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد . نمی تونست گریه دختر رو ببینه . چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو به خاطر اشک های دختر نواخت . ... همه چیشو از دست داده بود . زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود . یه جور بغض بسته سخت یه نوع احساسی که نمی شناخت یه حس زیر پوستی داغ تنشو می سوزوند . قرار نبود که عاشق بشه ... عاشق کسی که نمی شناخت . ولی شده بود ... بدجورم شده بود . احساس گناه می کرد . ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد . ... یک ماه ازش بی خبر بود . یک ماه که براش یک سال گذشت . هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت . چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت . و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود . ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده ... آرزوش فقط یه بار دیگه دیدن اون دختر بود . یه بار نه ... برای همیشه . اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر با همون پسراز در اومد تو . نتونست ازجاش بلند نشه . بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش . بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره . دلش می خواست داد بزنه ... تو کجایی آخه . دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون و برای خود اون بزنه . و شروع کرد . دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن . و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد . نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد . یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین . چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد . سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت . سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد . - ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟ صداش در نمی اومد . آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه : - حتما .. یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش فقط برای اون مثل همیشه فقط برای اون زد اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره دختر می خندید پسر می خندید و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید آروم و بی صدا پشت نت های شاد موسیقی بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد .
انگشت اشاره اش را فشار داد روی دکمه سیاه رنگ روی دستگیره . شیشه سمت راست ماشین که تا نیمه پایین رفت ، انگشتش را برداشت . سرش را برد طرف شیشه . به مردی که نشسته بود پشت فرمان بی ام وی انگوری رنگ ، گفت : «شما دارین می رین ؟»
مرد نگاهش کرد. گفت :«تازه اومده یم .»
و لبخند زد. مرد دکمه مستطیل شکل را فشار داد و شیشه بالا رفت . به اطراف نگاه کرد. آن طرف خیابان ، مقابل پارک ، کیپ تاکیپ ماشین پارک شده بود. برگشت و چشمش به پژوی جی ال اکس نقره ای رنگی افتاد که درست پشت ماشینش پارک کرده بود. زنی درسمت راست را باز کرد، پیاده شد و رفت توی پیاده رو.
پشت چند نفری که توی صف بستنی فروشی بودند، ایستاد. مرد باز به اطراف نگاه کرد، به ماشین هایی که داشتند توی آن خیابان شلوغ ، پشت سر هم و آرام ، حرکت می کردند. گذاشت توی دنده و حرکت کرد. کمی جلوتر، سر کوچه ای ، نگه داشت و توی کوچه را نگاه کرد. همه جا پراز ماشین بود. توی آینة وسط شیشة جلو نگاهی به خودش انداخت ؛ به ته ریش و گونه های سفیدش . با نوک انگشت وسط، عینکش را بالا داد و حرکت کرد. رفت توی صف ماشین هایی که داشتند آرام به سمت چهارراه پارک وی حرکت می کردند.
کمی به راست خم شد. درحالی که نگاهش به جلو بود، دست کرد توی داشبرد و کیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را باز کرد و منتظر شد تا صف ماشین ها از حرکت باز ایستاد. یکی یکی سی دی ها را نگاه کرد. سی دی را که رویش نوشته بود گلچین خارجی ، بیرون کشید. کیف را برگرداند توی داشبرد و سی دی را فرو کرد توی پخش نقره ای رنگ .
داشت به صفحة سبزرنگ ، که کلمة READ رویش خاموش و روشن می شد، نگاه می کرد که صدای بوقی شنید. به جلو نگاه کرد. ماشین جلویی بیست متری دور شده بود. زد توی دنده و حرکت کرد. کمی بعد صدای آهنگ ملایمی از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روی فرمان و به ماشین هایی نگاه کرد که داشتند از لاین کناری ، از طرف چهارراه ، پایین می آمدند. کمی جلوتر باز صف ماشین ها متوقف شد. ماشین های لاین کناری هم دیگر حرکت نمی کردند.
مرد چشمش به چند نفری افتاد که توی پیاده رو، مقابل یک همبرگرفروشی ، ایستاده بودند. چند نفری هم روی جدول کنار باغچه مقابل همبرگرفروشی نشسته بودند و داشتند همبرگر می خوردند. مرد احساس کرد بوی همبرگر به مشامش خورد، بوی همبرگر با خیارشور و گوجة تازه . شیشة طرف راست را یکی دو سانتی پایین کشید. داشت صدای آهنگ را زیاد می کرد که ماشین ها راه افتادند.
پشت سرشان حرکت کرد. به دو طرف نگاه کرد، جایی که ماشین ها پشت سر هم پارک کرده بودند. منتظر بود چشمش به جای پارکی بیفتد، اما حتی یک جا خالی نبود. فکر کرد توی کوچه ها هم نمی تواند جایی پیدا کند. با خودش گفت چهارراه پارک وی دور می زند و همین مسیر را برمی گردد تا بالاخره جایی پیدا کند.
هوس کرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشی . هنوز بوی گوشت و خیارشور و گوجة تازه توی دماغش بود. چشمش به چراغ های نارنجی رنگ روی پل پارک وی افتاد. ماشین ها داشتند آرام ، در دو خط موازی ، به سمت بالا حرکت می کردند. کمی بعد، نزدیک چهارراه ، باز همة ماشین ها متوقف شدند. مرد صدای ممتد بوق ماشین ها را شنید و متوجه چند نفری توی ماشین بغلی شد که زل زده بودند به او. شیشه اش را کشید بالا و صدای پخش را کم کرد.
ماشین ها همان طور پشت سر هم ایستاده بودند و بوق می زدند. چشمش به چند نفری افتاد که نزدیک پل ، ازماشین های شان پیاده شده بودند. با خودش گفت حتمأ تصادف شده . فکر کرد حالا حالاها باید اینجا بایستد و منتظر بشود تا بالاخره یکی شان کوتاه بیاید و راه بیفتد. شاید هم باید صبر می کردند تا پلیس می آمد. اما چند لحظه بعد، وقتی هنوز نگاهش به آن چند نفر بود، سیل ماشین ها حرکت کرد. کشید کنار و از راهی که باز شده بود، به سرعت حرکت کرد.
به چهارراه که رسید، دوباره ماشین ها متوقف شدند و صدای بوق ها بلند شد. چشمش به دختری افتاد که بارانی کرم رنگ بلندی به تن داشت و کنار خیابان ایستاده بود. چند دختر و پسر دیگر، کمی جلوتر از او، ایستاده بودند. مرد به بالای چهارراه نگاه کرد، به آن طرف پل که ماشین ها، بدون هیچ فاصله ای ، پشت به پشت هم ایستاده بودند و تکان نمی خوردند. فقط صدای بوق بود که شنیده می شد با بوی دود که همة فضا را پر کرده بود.
بالاخره ماشین ها حرکت کردند. مرد پیچید به راست و دوباره چشمش به دختر افتاد که زل زده بود به او. کنار خیابان ، جلوتر از جوان ها، زد روی ترمز و توی آینه را نگاه کرد. دختر برگشته بود و داشت نگاهش می کرد. خواست با دست اشاره کند، اما همان طور خیره شده بود به او. دختر لحظه ای برگشت و به چهارراه نگاه کرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت نگاهش می کرد. هر دو فقط خیره شده بودند به هم .
کمی بعد مرد برگشت . دست هایش را گذاشت روی فرمان و به جلو نگاه کرد. خوشحال بود از اینکه به آن خیابان شلوغ برنگشته . توی آینه را نگاه کرد و چشمش به دختر افتاد که داشت به ماشین نزدیک می شد. وقتی از جلو جوان ها رد می شد، مرد شیشة سمت راست را تا آخر پایین کشید. صبر کرد تا دختر برسد کنار ماشین . صدای پخش را کم کرد و برگشت . دختر آهسته ، در حالی که نگاهش به مرد بود، به ماشین نزدیک شد و کنار در جلو ایستاد. سر خم کرد. گفت : «برای من وایسادین یا اونها؟»
با سر به جوان هایی اشاره کرد که کنار خیابان ایستاده بودند و لبخند زد. مرد گفت : «سوار شو.»
دختر در را باز کرد و سوار شد. مرد، بی آنکه نگاهش کند، زد توی دنده و حرکت کرد. زل زده بود به جلو و داشت توی ذهنش دنبال جمله ای می گشت تا حرفی بزند. دختر گفت : «اولش فکر کردم واسه اونها نگه داشتین .»
مرد لحظه ای نگاهش کرد. گلویش خشک شده بود. گفت : «معلوم بود واسه شماس .»
آب دهانش را قورت داد. دختر انگشتش را روی دکمه سیاه رنگ دستگیره فشار داد و شیشة سمت راست پایین رفت . به داشبرد نگاه کرد و بعد به مرد. گفت : «خیلی ماشین خوشگلی دارین .»
مرد گفت : «جدی ؟»
«آره ، خیلی خوشگله . از اون دور برق می زد.»
مرد گفت : «کجا می رفتین ؟» دختر گفت : «خونه . تا همین حالا کلاس داشتیم .» مرد گفت : «دانشجویین ؟» دختر سر تکان داد و لبخند زد. گفت : «یه همچین چیزی .» دستش را برد طرف پخش نقره ای رنگ و دکمه ای را فشار داد و صدای آهنگ قطع شد. گفت : «چی شد؟» «خاموشش کردین .» «نمی خواستم خاموشش کنم . می خواستم صداشو زیاد کنم .» مرد دکمه کوچک مستطیل شکل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت : «دکمة صداش اینه .»
با انگشت دکمه نقره ای رنگ سمت راست را فشار داد و صدای آهنگ بلند شد. دختر گفت : «بلندترش کنین .»
مرد باز انگشتش را روی دکمةه نقره ای رنگ فشار داد. صدای آهنگ باز هم بلندتر شد. دختر تکیه داد به صندلی و آرنجش را گذاشت لب شیشه . خیره شده بود به جلو. مرد لحظه ای نگاهش کرد. به ابروی کشیده اش نگاه کرد و چشم درشتش که خیره به جلو مانده بود؛ به هیکل نحیفش که روی آن صندلی بزرگ ، به عروسک می مانست . کیفش را گذاشته بود روی پایش و انگشت های کوچک دست چپش ، بندهای آن را محکم نگه داشته بودند. طوری نشسته بود انگار سال هاست همدیگر را می شناسند.
آهنگ که تمام شد، هنوز هر دوشان ساکت بودند. آهنگ بعدی که شروع شد، مرد بلند گفت : «تو داشبرد پر از سی دی یه .» دختر گفت : «چی ؟» مرد گفت : «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره کرد. بلند گفت : «توش پر از سی دی یه .» دختر صدای آهنگ را کم کرد. گفت : «اینجا؟»
در داشبرد را باز کرد و کیف سی دی را بیرون آورد. زیپش را کشید و بعد شروع کرد به خواندن نوشته های روی سی دی ها. گفت : «خیلی فوق العاده س . هر چی بخوای ، اینجا هست .»
یکی یکی به دقت سی دی ها را نگاه کرد و بعد از میان شان یک سی دی بیرون آورد. گفت : «من عاشق جیپ سی کینگزام .»
مرد سی دی توی پخش را بیرون آورد و سی دی جیپ سی کینگز را گذاشت . آهنگ که شروع شد، دختر گفت : «خیلی کیف می ده آدم بشینه پشت این ماشینو و تو این اتوبان از کنار بقیة ماشین ها رد بشه و جیپ سی کینگز گوش بده .»
نگاهش به مرد بود. مرد گفت : «آره .» دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟» مرد گفت : «چی رو؟» «من عاشق ماشین های شیک و مدل بالام . عاشق رستوران های درجه یک بالای شهرم . عاشق بهترین غذاهام . عاشق مسافرتم . عاشق اینم که برم تو یه ویلای بزرگ نزدیک دریا تو رامسر.» مرد لبخند زد. گفت : «حالا چرا رامسر؟» «چون عاشق اونجام . عاشق اینم که وقتی دریا طوفانی یه ، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع کنم . رامسر که رفته ین ؟»
مرد سر تکان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت : «عاشق اینم که یه ویلای بزرگ تو اون خیابون نزدیک ساحلش داشته باشم . از اون ویلاهایی که از تو بالکنش ، دریا پیداس . صبح زود پاشی بری تو ساحل و تموم ساحلو قدم بزنی . بعدش هم برگردی تو ویلا، یه صبحانة مفصل بخوری و دوباره بخوابی . تا لنگ ظهر بخوابی . بعدش هم پا شی ناهار بخوری با یه عالم بستنی توت فرنگی . بعد تا عصر بشینی فیلم ببینی و موسیقی گوش بدی . عصر هم بزنی بیرون . فکرشو بکنین .»
به مرد نگاه کرد. منتظر بود چیزی بگوید. مرد همان طور زل زده بود به جلو. دختر گفت : «یه چیزی رو می دونین ؟» مرد گفت : «چی رو؟» «من عاشق آدم های پولدارم . جدی می گم . عاشق آدم های پولدارم . وقتی می شینم تو یه همچین ماشینی ، خیلی احساس خوبی بهم دست می ده . فکر می کنم همه اینها مال خودمه . نمی دونم چرا، ولی یه همچین احساسی دارم . فکر می کنم هر چی تو این دنیاس ، مال منه .» بعد گفت : «شما باید از اون پولدارها باشین .»
مرد لبخند زد. دختر گفت : «دیدین گفتم . از اون پولدارهایین .» مرد گفت : «نه اون قدرها.» «دروغ می گین . قیافه تون داد می زنه پولدارین . آدم های پولدار قیافه شون با آدم های معمولی فرق می کنه .» مرد گفت : «چه فرقی ؟» «جدی می گم . فرق می کنه . آدم های پولدار از ده فرسخی داد می زنه پولدارن .» مرد چیزی نگفت . فقط صدای پخش را کم کرد. دختر گفت : «شرط می بندم یه شرکتی چیزی دارین .» مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت : «نگفتم . نگفتم . شرکت دارین ؟» مرد گفت : «نه اون طوری که فکر می کنی .» «ولی شرکت دارین . نه ؟ درست می گم ؟» مرد به دختر نگاه کرد و سر تکان داد. گفت : «شریکم .» دختر گفت : «می خوای بگم چه شرکتی داری ؟» مرد گفت : «بگو.»
دختر دستش را گذاشت روی داشبرد و به جلو نگاه کرد. داشت فکر می کرد. زل زده بود به جلو. یکدفعه سرش را چرخاند طرف مرد. گفت : «شرکت لوازم کامپیوتری ... یا پزشکی .» مرد گفت : «اینو دیگه اشتباه کردی .» دختر گفت : «صبر کن .» دوباره به جلو نگاه کرد. بعد گفت : «خودت بگو.» مرد گفت : «لوازم کشاورزی ، آبیاری .» دختر گفت : «ولی درست گفتم که شرکت داری .» مرد سر تکان داد. گفت : «می خوام یه پیشنهادی بهت بکنم .» دختر نگاهش کرد، طوری که انگار حواسش جای دیگر است . مرد گفت : «قبل از اینکه سوارت کنم ، داشتم می رفتم همبرگر بخورم . اگه دوست داشته باشی ، می تونیم با هم بریم تو یکی از اون رستوران های درجه یک که گفتی و دو تا پیتزا مخصوص سفارش بدیم .»
دختر گفت : «حالا چرا پیتزا؟» مرد گفت : «من عاشق پیتزام .» دختر گفت : «می دونی من الان هوس چی کرده م ؟» مرد گفت : «هوس چی ؟» «یه ساندویچ گندة رست بیف با یه لیوان بزرگ فانتا.» مرد گفت : «جایی رو سراغ داری ؟» دختر به جلو نگاه کرد. تکیه داد به صندلی . مرد گفت : «بعدش هرجا خواستی ، می رسونمت .» دختر گفت : «اول باید بریم من به خونه بگم .» مرد گفت : «کجا برم ؟» «از اون بریدگی ، بپیچ تو صدر.»
مرد کمی جلوتر، پیچید توی اتوبان صدر. داشت آهسته حرکت می کرد. پل روی خیابان شریعتی را که رد کرد، دختر گفت بپیچد توی یکی از خیابان های سمت راست . مرد راهنما زد و آهسته پیچید. گفت : «تا حالا هیچوقت تو اون رستوران های طبقةه آخر پاساژمیلاد نور رفته ی ؟ غذاهاش حرف نداره . فکر کنم از اون جاهایی یه که تو عاشقشی .»
دختر گفت : «یه بار رفته م .» کیفش را باز کرد و آینه کوچکی بیرون آورد. گفت : «چراغو روشن می کنی ؟» مرد چراغ جلو سقف را روشن کرد. دختر سر خم کرد و خودش را توی آینة کوچک نگاه کرد. مرد گفت : «من بعضی وقت ها می رم اونجا. خوشم می آد تو راهروهاش قدم بزنم و به ویترین ها نگاه کنم .» دختر، بی آنکه سر بلند کند، گفت : «تنها می ری اونجا؟»
«بعضی وقت ها دوست هام هم هستن . هر موقع وقت کنیم می ریم .» دختر روژ صورتی رنگی را که از کیفش درآورده بود، به لب هایش مالید. هنوز داشت خودش را توی آینه نگاه می کرد. مرد گفت : «موافقی بریم اونجا؟» دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خیابانی سمت چپ اشاره کرد. مرد پیچید توی خیابان . دختر گفت : «اونجا رست بیف هم پیدا می شه ؟» مرد گفت : «نمی دونم . شاید. ولی می دونم پیتزاهاش حرف نداره .» لبخند زد. دختر گفت : «منم یه جای عالی همین نزدیکی ها سراغ دارم .» مرد گفت : «جدی ؟»
دختر سر تکان داد. آینه را با روژ گذاشت توی کیفش . گفت : «اگه بیای ، دیگه ول نمی کنی . خیلی وقت ها هم همین آهنگ های جیپ سی کینگزو می ذارن . خیلی جای دنجی یه .» مرد گفت : «پس بریم همون جا.» دختر گفت : «همین جاس .»
با دست به پیاده رو اشاره کرد. مرد کنار خیابان پارک کرد. دختر گفت : «پیتزاهاش هم حرف نداره .» مرد گفت : «من هم هوس کرده م رست بیف بخورم .» دختر خندید. گفت : «تا مانتومو عوض می کنم ، دور بزن .» مرد سر تکان داد. دختر در را باز کرد. داشت پیاده می شد که مرد گفت : «من هنوز اسم تو نمی دونم .»
دختر در ماشین را به هم زد. دستش را گذاشت لب شیشه و سر خم کرد. گفت : «فرزانه .» مرد گفت : «منم نویدم .» دختر گفت : «من الان برمی گردم .»
دستش را از لب پنجره برداشت و با عجله رفت توی کوچه باریک و تاریکی که کمی جلوتر بود. مرد دور زد و کنار خیابان نگه داشت . ماشین را خاموش نکرد. شیشة سمت راست را بالا داد و صدای آهنگ را زیاد کرد. هر از گاهی به کوچة تاریک نگاه می کرد و منتظر بود دختر را ببیند که از کوچه بیرون می آید. کمی بعد ماشین را خاموش کرد و صدای آهنگ قطع شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت . به ته ریشش دست کشید و با خودش گفت کاش تنبلی نکرده بود و ریشش را زده بود. عینکش را بالا داد و باز به کوچه نگاه کرد.
به پنجره های خانه های آن طرف خیابان نگاه کرد و متوجه باد شد که داشت شدت می گرفت . چشمش به برگ های زردی افتاد که کنار جدول ها ریخته بود. از ماشین پیاده شد. تکیه داد به در و به صدای باد گوش داد که لای برگ ها می پیچید. چند دقیقه بعد، وقتی هنوز نگاهش به پنجره های خانه های آن طرف خیابان بود، راه افتاد به طرف کوچه . سر کوچه لحظه ای درنگ کرد. بعد وارد کوچه شد. کمی که جلوتر رفت ، چشمش به خیابانی افتاد که کوچه را قطع می کرد. برگشت . احساس کرد توی همین مدت ، هوا سردتر شده . نشست توی ماشینش . باز به کوچه تاریک نگاه کرد. ماشین را روشن کرد. به شماره های نارنجی رنگ ساعت روی داشبرد نگاه کرد. زد توی دنده . با خودش گفت حتمأ هنوز همبرگرفروشی روبه روی پارک باز است .