پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﺯن ﻧﻖ ﻧﻘﻮ
نوشته شده در سه شنبه 18 فروردين 1394
بازدید : 471
نویسنده : roholla

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…
یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.
کشاورز گفت:
خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟
کشاورز گفت:
آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه؟؟


:: موضوعات مرتبط: ﺣﮑﺎﻳﺖ , ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺯﺩ ﻧﻖ ﻧﻘﻮ , ﺯﻥ , ﻧﻖ ﻧﻘﻮ , ﮐﺸﺎﻭﺭﺯ , ﻗﺎﻃﺮ ﭘﻴﺮ , ﻗﺎﻃﺮ , ﺷﮑﺎﻳﺖ , ﻟﮕﺪ , ﮐﺸﺘﻪ , ﺗﺸﻴﻴﻊ ﺟﻨﺎﺯﻩ , ﮐﺸﻴﺶ , ﻋﺰﺍﺩﺍﺭ , ﺗﺪﻓﻴﻦ ,



ﻣﺎﺩﺭ ﺯﻥ ﺧﻮﺏ
نوشته شده در پنج شنبه 13 فروردين 1394
بازدید : 389
نویسنده : roholla

پدر همسرم سال ها پیش، قبل از این که ما ازدواج کنیم فوت کرده بود. همسرم آخرین فرزند خانواده است و مدت مدیدی را با مادرش تنها زندگی می کرده و همین مسئله سبب شده است مادر او وابستگی زیادی نسبت به همسرم داشته باشد به طوری که گاه از خودم می پرسم او چه طور توانسته اجازه بدهد که حمید ازدواج کند.

این وابستگی باعث دردسرهای زیادی برای من می شود مادر حمید انتظار دارد او هر روز به خانه اش سر بزند و کارهای عقب افتاده اش را انجام بدهد. در حالی که همسر من، تنها پسر او نیست. برادرهای بزرگ تر حمید زندگی خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در کارهای آنها دخالت نمی کند. فکرش را بکنید مادر همسرم وقت و بی وقت به خانه ما زنگ می زند و می گوید: به حمید بگو بپره بره برای من میوه بخره یا بپره نون بگیره و کلی خرده فرمایشات دیگر. نمی دانم این شوهر است که من دارم یا پرنده. مادرشوهرم هرگاه که بیکار می شود به نوعی مرا می چزاند. مثلا او می داند که من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غیرممکن است که یکی از این دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نکند. خلاصه این که کم کم داشتم از دست اعمال و رفتار این زن به تنگ می آمدم و تصمیم گرفتم مشکلم را با شخص باهوش تری در میان بگذارم. از آنجایی که خواهرم نابغه فامیل است، نخست او را برای مشاوره برگزیدم. زیرا افکاری که به سر خواهر من می زند، به عقل جن و پری هم خطور نمی کند به منزل او رفته و سیر تا پیاز ماجرا را برایش بازگو کردم. خواهرم با دقت به حرف هایم گوش داد و پس از پایان درددل هایم با حالتی موذیانه گفت:

- باید مادرشوهرتو شوهر بدی!
فکر کردم اشتباه شنیدم: چی؟
- گفتم باید برای مادرشوهرت شوهر پیدا کنی!
- ببین، مادر حمید از بس که تنهاست و بیکار مدام تو زندگی شما سرک می کشه و تورو اذیت می کنه. اگه یه همدم و یه هم زبون داشته باشه سرش گرم می شه و شمارو به حال خودتون می ذاره.

شاید حق با او بود ولی من نمی دانستم دراین قحطی شوهر که دخترهای بیست ساله روی دست پدرو مادرانشان مانده اند، چطور می شود برای یک زن شصت ساله شوهر پیدا کرد؟ این مشکل نه چندان کوچک را با خواهرم مطرح کردم و او باز نبوغ خود را به کار گرفت و پس از اندکی اندیشیدن گفت: باید به آشناها و فامیل بسپاری که هر وقت مرد مسنی رو دیدن که خیال ازدواج داره به تو معرفیش کنن.

کم کم داشتم نگران می شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را برباید. در هر صورت این کار نابخردانه را انجام دادم. از فردای آن روز فوج خواستگاران از طریق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهمیدم آن دخترهای بیست ساله ای که بی شوهر مانده اند کافیست کمی صبر کنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتی می توانند ازدواج کنند. راست گفته اند که زمان، حللال مشکلات است. از آنجایی که بسیار مسئولیت پذیر و وظیفه شناس هستم با دقت هر چه تمام تر شرایط خواستگاران را پرسیده و یادداشت کردم تا از بین آنان شخص مناسبی را انتخاب کنم. اولویت هایی که در نظر گرفته بودم از این قرار بود:

1- طرف باید از یک خانواده کم جمعیت باشد.
2- دارای شغل خوب و آبرومندی بوده یا از آن شغل بازنشسته شده باشد.
3- خوش تیپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.
4- به اندازه کافی مال و ثروت داشته باشد.
5- خانواده دوست باشد.

اما هیچ یک از خواستگاران همه این شرایط را با هم نداشتند. من هم زیاد آدم ایده آلیستی نیستم. بنابراین مرد شصت و پنج ساله ای را انتخاب کردم که بازنشسته بود، سه فرزند داشت که همگی متاهل بودند. قدش 175 و 85 کیلو وزن داشت و از وضعیت مالی متوسطی برخوردار بود. چون می ترسیدم مادرشوهرم یا فرزندانش به خاطر این کار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگوید معرفشان یکی از همسایه ها بوده که خواسته است ناشناس باقی بماند. سپس شماره تلفن مادر حمید را در اختیار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگیرد و منتظر ماندم ببینم عاقبت این ماجرا به کجا خواهد رسید.

ساعتی بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حمید مدام برای ما کلاس می گذاشت که من با این سن و سال هنوز خواستگاران زیادی دارم و هی پز می داد. من که دیدم کاری از پیش نبرده و فقط باعث شده ام مادرشوهرم بیش از گذشته ازخودراضی و بااعتماد به نفس شود، دلم می خواست بروم و خواهر نابغه ام را از روی کره زمین محو و نابود کنم. پس از این که عقل و خلاقیت با شکست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. یعنی با مادرم حرف زدم و از ایشان راه حلی خواستم. مادر نسخه ای را که معمولا همه افراد باتجربه برای مشکلات خانوادگی می پیچند، پیچید. او به دنیا آوردن یک عدد بچه تپل مپلی را تجویز کرد و گفت: اگه بچه دار بشی، حمید بیشتر احساس مسئولیت می کنه و مادرش هم می فهمه که دیگه نباید وقت و بی وقت مزاحم شما بشه، نمی دانم یک نوزاد نیم وجبی چه معجونی بود که می توانست همه را سر عقل بیاورد. با این حال نصیحت مادرم را گوش دادم و خیلی زود بچه دار شدیم. اما تولد فرزندم نه تنها مشکلات ما را از بین نبرد، بلکه مزید بر علت هم شد. زیرا مادرشوهرم بیش از گذشته به خانه ما رفت و آمد می کرد و حالا حتی در بزرگ کردن بچه نیز دخالت می کرد. او معتقد بود که از یک ماهگی باید به بچه غذا داد. در حالی که تمام پزشکان متفق القول، می گویند نوزاد نباید تا قبل از شش ماهگی چیزی بجز شیرمادر بخورد. اما مگر من حریف این زن می شدم. او دائما در حلق بچه قندآب می ریخت. او اصرار داشت طفلک بیچاره را قنداق پیچ کند و هر چه می گفتم این کارها قدیمی شده است و دیگر کسی بچه را قنداق نمی کند به خرجش نمی رفت.

وقتی دیدم پای مرگ و زندگی فرزندم در میان است یک بار برای همیشه تصمیم گرفتم مقابل او بایستم و با لحنی بسیار جدی و محکم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو کارهای من دخالت نکنید! انگار تاثیر این جمله از شوهر دادن او و بچه دار شدن من بیشتر بود. زیرا از آن پس دخالت ها و اظهار فضل هایش کمتر وکمتر شد.


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺎﺩﺭ ﺯﻥ ﺧﻮﺏ , ﻣﺎﺩﺭ ﺯﻥ , ﺯﻥ , ﺯﻥ ﺧﻮﺏ , ﭘﺪﺭ ﺷﻮﻫﺮ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,



ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺯﻥ و ﻣﺮﺩ
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 938
نویسنده : roholla

دو ماشین با هم تصادف بدی می کنند، بطوریکه هردو ماشین بشدت آسیب میبینند .ولی راننده ها بطرز معجزه آسایی جان سالم بدر می برند.
وقتی که هر دو از ماشین هایشان که حالا تبدیل به آهن فراضه شده بیرون می آیند ، خانم راننده میگوید: چه جالب شما مرد هستید،ببینید چه بروز ماشین هایمان آمده ! همه چیز داغان شده ولی ما کاملا" سالم هستیم .
این باید نشانه ای از طرف خداوند باشد که ما اینچنین با هم ملاقات کنیم و شاید بتوانیم زندگی مشترکی را با صلح و صفا آغاز کنیم !
مرد با هیجان پاسخ داد:بله ، کاملا" با شما موافقم این باید نشانه ای از طرف خدا باشد !
سپس زن ادامه داد و گفت : ببینید یک معجزه دیگر. ماشین من کاملا" داغان شده ولی این شیشه مشروب سالم مانده است .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بماند تا ما این تصادف و آشنایی خوش یمن را جشن بگیریم.
بعد زن بطری را به مرد داد .
مرد سرش را به علامت تصدیق تکان داد و در بطری را باز کرد و نصف شیشه مشروب را نوشید.
بعد بطری را به زن بر گرداند .زن بلافاصله بطری را به مرد برگرداند.
مرد گفت: مگر شما نمی نوشید؟!
زن در جواب گفت: نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس باشم .


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺗﺼﺎﺩﻑ , ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺯﻥ و ﻣﺮﺩ , ﺯﻥ , ﻣﺮﺩ , ﺯﻥ ﺯﺭﻧﮓ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد