پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ....
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 294
نویسنده : roholla

روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکل‏ترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏کنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى کوچکى که در کنار دره‏ى زیبایى قرار داشت رسید. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاس‏هاى آواره‏اى هستیم که در روى این زمین خانه‏اى نداریم". دخترى شگفت‏زده در حالى که نگاه ستایش‏آمیزش را از او پنهان نمى‏کرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوه‏هاى دوردست زندگى مى‏کند، خدمت مى‏کنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از این‏که شما خانه‏ى مرا برکت دهید ناراحت نمى‏شود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کم‏ترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مى‏توانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم".

داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آن‏جا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آن‏جایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مى‏شد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.

روزها تبدیل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مى‏کرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مى‏آورد. او زمین بیش‏ترى خرید و به زودى آن‏ها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رایگان به آن‏ها کمک مى‏کرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستان‏ها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمین‏هاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از این‏که آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پیرى، همان‏طور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مى‏کرد. تا جایى که چشم کار مى‏کرد مزرعه‏هایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مى‏کرد.

ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مى‏رفتند خیره شده بود.

و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...اى هستیم که در روى این زمین خانه<br


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ , ﻟﺮﺩ ﻭﻳﺸﻨﻮ , ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ , ﺳﺎﻧﻴﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺁﻭﺍﺭﻩ , ﺳﺎﻧﻴﺎﺱ , ﻣﺮﺩ ﻣﻘﺪﺱ , ﮔﺴﺘﺎﺧﯽ , ﻟﺮﺩ ﮐﺮﻳﺸﻨﺎ , ﺷﻴﺮ , ﮔﺎﻭ , ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ , ﺟﻤﻌﻴﺖ ,



Drinking milk ( ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ )
نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1394
بازدید : 398
نویسنده : roholla


Drinking Milk
خوردن شیر

George was sixty years old, and he was ill. He was always tired, and his face was always very red. He did not like doctors, but last month his wife said to him, 'don’t be stupid, George. Go and see Doctor Brown.

جرج شصت ساله و مريض بود. او هميشه خسته بود، و صورت او هميشه قرمز بود. او از دكترها خوشش نمي‌آمد، اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو، جرج. و برو پيش دكتر بروان

George said, 'No,' but last week he was worse, and he went to the doctor. Dr Brown examined him and then said to him, 'You drink too much. Stop drinking wine, and drink milk.'

جرج گفت: نه. اما هفته‌ي گذشته او بدتر شد و به دكتر رفت.دكتر بروان او را معاينه كرد و به وي گفت: شما خيلي مي‌نوشيد. ديگر شراب ننوشيد، و شير بنوشيد.

George liked wine, and he did not like milk. 'I'm not a baby!' he always said to his wife. Now he looked at Dr Brown and said, 'But drinking milk is dangerous, doctor’.

جرج شراب دوست داشت و شير دوست نداشت. او هميشه به همسرش مي‌گفت: من بچه نيستم!.حالا به دكتر بروان نگاه كرد و گفت: اما دكتر، خوردن شير خطرناك است.

The doctor laughed and said, 'Dangerous? How can drinking milk be dangerous?’ 'Well, doctor,' George said, 'it killed one of my best friends last year.'

دكتر خنديد و گفت: خطرناك؟ خوردن شير چگونه مي‌تونه خطرناك باشه؟جرج گفت: درسته، دكتر، سال گذشته يكي از بهترين دوستانِ منو كشت

The doctor laughed again and said, 'How did it do that?' 'The cow fell on him,' George said.

دكتر دوباره خنديد و گفت: چطوري؟ (چطوري اين كارو كرد)جرج گفت: گاو افتاد روي اون.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: Drinking milk ( ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ ) , Drinking milk , ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ , ﺷﻴﺮ ﮔﺎﻭ , ﺷﺮﺍﺏ , ﺩﮐﺘر , ﮔﺎﻭ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺗﺮﺟﻤﻪ , ﺗﺮﺟﻤﻪ , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد