با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مىشد، با شادى آواز مىخواند.
پس از مدتى به خانهى کوچکى که در کنار درهى زیبایى قرار داشت رسید. ضربهاى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاسهاى آوارهاى هستیم که در روى این زمین خانهاى نداریم". دخترى شگفتزده در حالى که نگاه ستایشآمیزش را از او پنهان نمىکرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوههاى دوردست زندگى مىکند، خدمت مىکنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اینکه شما خانهى مرا برکت دهید ناراحت نمىشود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کمترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانهى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مىتوانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم".
داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آنجا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آنجایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مىتوانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مىشد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.
روزها تبدیل به هفتهها شد و او هنوز در آنجا مانده بود. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مىکرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مىآورد. او زمین بیشترى خرید و به زودى آنها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مىآمدند و او به طور رایگان به آنها کمک مىکرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستانها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمینهاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آنجا روى آوردند. در آنجا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مىخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اینکه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود.
روزى به هنگام پیرى، همانطور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مىکرد. تا جایى که چشم کار مىکرد مزرعههایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مىکرد.
ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مىرفتند خیره شده بود.
و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مىنگرد و مىگوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...اى هستیم که در روى این زمین خانه<br
George was sixty years old, and he was ill. He was always tired, and his face was always very red. He did not like doctors, but last month his wife said to him, 'don’t be stupid, George. Go and see Doctor Brown.
جرج شصت ساله و مريض بود. او هميشه خسته بود، و صورت او هميشه قرمز بود. او از دكترها خوشش نميآمد، اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو، جرج. و برو پيش دكتر بروان
George said, 'No,' but last week he was worse, and he went to the doctor. Dr Brown examined him and then said to him, 'You drink too much. Stop drinking wine, and drink milk.'
جرج گفت: نه. اما هفتهي گذشته او بدتر شد و به دكتر رفت.دكتر بروان او را معاينه كرد و به وي گفت: شما خيلي مينوشيد. ديگر شراب ننوشيد، و شير بنوشيد.
George liked wine, and he did not like milk. 'I'm not a baby!' he always said to his wife. Now he looked at Dr Brown and said, 'But drinking milk is dangerous, doctor’.
جرج شراب دوست داشت و شير دوست نداشت. او هميشه به همسرش ميگفت: من بچه نيستم!.حالا به دكتر بروان نگاه كرد و گفت: اما دكتر، خوردن شير خطرناك است.
The doctor laughed and said, 'Dangerous? How can drinking milk be dangerous?’ 'Well, doctor,' George said, 'it killed one of my best friends last year.'
دكتر خنديد و گفت: خطرناك؟ خوردن شير چگونه ميتونه خطرناك باشه؟جرج گفت: درسته، دكتر، سال گذشته يكي از بهترين دوستانِ منو كشت
The doctor laughed again and said, 'How did it do that?' 'The cow fell on him,' George said.