پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻣﻮﺭﭼﻪ
نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1394
بازدید : 475
نویسنده : roholla

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﻮﺭﭼﻪ , ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ , ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ , ﮐﺮﻡ , ﮐﺮﻡ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻨﮓ , ﺩﺭﻳﺎ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ ,



ﺑﯽ ﺷﺮﻣﺎﻧﻪ ﺯﻳﺴﺘﻦ
نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1394
بازدید : 392
نویسنده : roholla

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...
گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﯽ ﺷﺮﻣﺎﻧﻪ ﺯﻳﺴﺘﻦ , ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺘﻢ , ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮔﺮ , ﭼﺎﻗﻮ ﮐﺶ , ﮐﺮﻡ ﺧﺎﮐﯽ , ﺑﯽ ﺁﺯﺍﺭ , ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,



Drinking milk ( ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ )
نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1394
بازدید : 446
نویسنده : roholla


Drinking Milk
خوردن شیر

George was sixty years old, and he was ill. He was always tired, and his face was always very red. He did not like doctors, but last month his wife said to him, 'don’t be stupid, George. Go and see Doctor Brown.

جرج شصت ساله و مريض بود. او هميشه خسته بود، و صورت او هميشه قرمز بود. او از دكترها خوشش نمي‌آمد، اما ماه گذشته همسرش به او گفت: احمق نشو، جرج. و برو پيش دكتر بروان

George said, 'No,' but last week he was worse, and he went to the doctor. Dr Brown examined him and then said to him, 'You drink too much. Stop drinking wine, and drink milk.'

جرج گفت: نه. اما هفته‌ي گذشته او بدتر شد و به دكتر رفت.دكتر بروان او را معاينه كرد و به وي گفت: شما خيلي مي‌نوشيد. ديگر شراب ننوشيد، و شير بنوشيد.

George liked wine, and he did not like milk. 'I'm not a baby!' he always said to his wife. Now he looked at Dr Brown and said, 'But drinking milk is dangerous, doctor’.

جرج شراب دوست داشت و شير دوست نداشت. او هميشه به همسرش مي‌گفت: من بچه نيستم!.حالا به دكتر بروان نگاه كرد و گفت: اما دكتر، خوردن شير خطرناك است.

The doctor laughed and said, 'Dangerous? How can drinking milk be dangerous?’ 'Well, doctor,' George said, 'it killed one of my best friends last year.'

دكتر خنديد و گفت: خطرناك؟ خوردن شير چگونه مي‌تونه خطرناك باشه؟جرج گفت: درسته، دكتر، سال گذشته يكي از بهترين دوستانِ منو كشت

The doctor laughed again and said, 'How did it do that?' 'The cow fell on him,' George said.

دكتر دوباره خنديد و گفت: چطوري؟ (چطوري اين كارو كرد)جرج گفت: گاو افتاد روي اون.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: Drinking milk ( ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ ) , Drinking milk , ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﻴﺮ , ﺷﻴﺮ ﮔﺎﻭ , ﺷﺮﺍﺏ , ﺩﮐﺘر , ﮔﺎﻭ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺗﺮﺟﻤﻪ , ﺗﺮﺟﻤﻪ , ,



ﺁﻳﺎ ﮐﻠﺒﻪ ی ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ؟
نوشته شده در یک شنبه 16 فروردين 1394
بازدید : 437
نویسنده : roholla

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد..
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست،کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!!!
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امید را از دست داد زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که شاید علامتی باشد برای : فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

می گویی«این غیر ممکن است»، خداوند پاسخ می دهد «همه چیز ممکن است »،
می گویی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
می گویی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
می گویی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،
می گویی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،
می گویی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،
می گویی«آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد « این ارزش پیدا خواهد کرد»،
می گویی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
می گویی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
می گویی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،
می گویی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،
می گویی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
می گویی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،

به دیگران نیز بگویید، شاید یکی هم اکنون احساس می‌کند که کلبه اش در حال سوختن است


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﻳﺎﮐﻠﺒﻪ ی ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ , ﮐﻠﺒﻪ ی ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ , ﮐﻠﺒﻪ , ﮐﺸﺘﯽ ﺷﮐﺴﺘﻪ , ﮐﺸﺘﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,



ﻋﻠﻢ و ﻣﺴﻴﺢ
نوشته شده در شنبه 15 فروردين 1394
بازدید : 382
نویسنده : roholla

بگذارید مشکلی که علم با عیسی مسیح دارد را شرح دهم:
استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از یکی از دانشجوهای جدیدش می خواهد بایستد و بعد از او می پرسد:
تو یک مسیحی هستی، درسته پسر؟
دانشجو جواب می دهد : بله استاد هستم.
پس تو به خدا اعتقاد داری؟
مسلماً
آیا خدا نیکوست؟
بله، مطمئناً او نیکوست.
آیا خدا قادر است؟ آیا کاری می تواند انجام دهد؟
بله
آیا تو انسان خوبی هستی یا شرور؟
کتاب مقدّس می گوید که شرور.
استاد پوزخندی زده و می گوید: « آها، بله، کتاب مقدّس. » لحظه ای فکر می کند و ادامه می دهد: حالا اینجا سؤالی از تو دارم؛ فرض کن شخص مریضی اینجاست و تو می توانی او را درمان کنی. اگر می توانی اینکار را بکنی، آیا به او کمک می کنی؟ آیا تلاشت را می کنی؟
بله استاد، اینکار را می کنم.
پس تو انسان خوبی هستی...!
ولی من اینرا نمی گویم.
چرا اینطور نگوئیم؟ تو اگر بتوانی، به یک بیمار یا معلول کمک خواهی کرد.
بیشتر ما اینکار را می کنیم، اگر بتوانیم. امّا خدا نه!
دانشجو جواب نمی دهد، پس استاد ادامه می دهد: او اینکار را نمی کند،
می کند؟ برادر من یک مسیحی بود و از سرطان مرد، باوجود اینکه او دعا کرد و
از مسیح خواست که او را شفا دهد. چقدر این عیسی شما نیکوست؟ ها؟ در
این مورد چی داری بگی؟
دانشجو سکوت می ماند.
استاد می گوید: نه نمی توانی، می توانی؟ او از لیوان روی میز جرعه ای
آب می نوشد تا به دانشجو هم فرصتی داده باشد تا نفسی بکشد.
استاد ادامه می دهد: بیا دوباره شروع کنیم مرد جوان؛ آیا خدا نیکوست؟
دانشجو می گوید: بله البته!
شیطان چی؟ شیطان نیکوست؟
دانشجو بدون درنگ جواب می دهد: « خیر. »
خوب، شیطان از کجا بوده است؟ منشأ آن از کجاست؟
دانشجو پاسخ می دهد: « خوب... از خدا...
درسته، خدا شیطان را ساخته، اینطور نیست؟ حالا به من بگو پسر، آیا در
این دنیا شرارت است؟
بله استاد
شرارت در همه جاست، درسته؟ و خدا همه چیز را خلق کرده، درسته؟
بله
پس چه کسی شرارت را خلق کرده؟ » استاد ادامه می دهد: اگر خدا همه
چیز را خلق کرده، پس او شرارت را هم خلق کرده. چونکه شریر زنده است؛ و
بر طبق این اصل که اعمال هر کس نشان دهندۀ شخصیت اوست، پس نتیجه
می گیریم که خدا شرور است.
استاد بدون اینکه اجازه دهد دانشجو پاسخ دهد، ادامه می دهد: آیا مریضی
هست؟ آیا فساد هست؟ آیا نفرت هست؟ آیا زشتی هست؟ همۀ این چیزهای
وحشتناک، آیا در این دنیا وجود ندارند؟
دانشجو پاسخ می دهد: « بله، وجود دارند.
پس چه کسی آنها را خلق کرده؟
دانشجوی جوابی نمی دهد، پس استاد سؤالش را تکرار می کند: چه کسی آنها را خلق کرده؟ هنوز جوابی نیست. بعد استاد در جلوی کلاس چند قدم حرکت می کند و انگار که کلاس در سکوت هیپنوتیزم شده است.
به دانشجوی دیگری می گوید: « بگو ببینم پسر، آیا تو به عیسی مسیح ایمان داری؟
دانشجو با صدای مطمئنی می گوید: بله استاد، ایمان دارم.
مرد پیر از قدم زدن بازمی ایستد و می گوید: « علم می گوید که تو دارای
حواس پنجگانه هستی تا دنیای اطرافت را تشخیص داده و مشاهده کنی. آیا تا
حالا عیسی را دیده ای؟
نه استاد، تا حالا او را ندیده ام.
به ما بگو تا حالا عیسی یت را شنیده ای؟
نه خیر استاد، تا حالا نشنیده ام.
آیا براستی تا حالا عیسی یت را احساس کرده ای؟ چشیده ای؟ بوئیده ای؟
آیا تا حالا هیچگونه درک حسّی ای از او داشته ای؟
متأسفم، خیر استاد.
و هنوز به او ایمان داری؟
بله.
بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می
گوید که خدای شما وجود ندارد. به این چه پاسخی داری بدهی، پسر جان؟
دانشجو پاسخ می دهد: هیچی، من فقط به او ایمان دارم.
استاد جواب می دهد: بله، ایمان ـ این همان مشکلی است که علم با خدا
دارد. مدرکی ندارید، مگر ایمان.
گرما وجود دارد؟
استاد جواب داده: « بله، گرما وجود دارد.
آیا چیزی بعنوان سرما هم وجود دارد؟
بله پسر، سرما هم وجود دارد.
نه وجود ندارد.
استاد با نشان دادن علاقه اش بطرف دانشجو نگاه می کند و کلاس ناگهان
غرق در سکوت می شود. دانشجو شروع به توضیح می کند:
شما می توانید گرمای زیاد، بیشتر، بالا، بسیار بالا، نامحدود، ناچیز و کم
داشته باشید و یا حتی محیطی فاقد گرما داشته باشید. امّا چیزی بنام "
سرما" نداریم. ما می توانیم تا 458 درجه فارنهایت زیر صفر، گرما را پایئن ببریم؛
ولی پائین تر از آن نمی توانیم. چیزی بعنوان سرما وجود ندارد، در غیراینصورت
ما می توانستیم پائین تر از 458 درجه برسیم. هر شخص و یا شیء زمانی
قابل مطالعه است که یا از خود انرژی داشته باشد و یا از خود انرژی ساطع
کند؛ و گرما چیزی است که باعث می شود که هر چیزی یا انرژی داشته باشد
و یا از خود انرژی ساطع نماید. صفر مطلق (485 ـ فارنهایت ) جائیست که گرما
دیگر وجود ندارد.
می بینید آقا که سرما کلمه ایست که ما استفاده می کنیم تا عدم حضور
گرما را با آن شرح دهیم. ما سرما را نمی توانیم اندازه بگیریم. گرما را در
واحدهای گرمایی اندازه می گیریم، چون گرما انرژی است. سرما متضاد گرما
نیست آقا، بلکه عدم حضور آن است.
در سکوت کلاس خودکاری به زمین می افتد، مانند صدای چکشی به گوش می رسد
دانشجو ادامه می دهد: تاریکی چی استاد، آیا چیزی بنام تاریکی وجود دارد؟
استاد بدون مکث جواب می دهد: بله، اگر تاریکی وجود ندارد، پس شب چی
می تواند باشد؟

شما دوباره اشتباه می کنید آقا. چیزی مانند تاریکی وجود ندارد؛ آن نیز عدم
حضور چیزیست. شما می توانید نور کم، معمولی، زیاد و چشمک زن داشته
باشید. اما وقتی بطور ممتد و مطلق نور نداشته باشید، آنگاه چیزی ندارید، مگر
چیزی که به آن " تاریکی" گفته می شود. اینطور نیست؟ این معنی است که ما برای تعریف آن کلمه از آن استفاده می کنیم. در حقیقت تاریکی وجود ندارد، در غیر اینصورت شما می توانستید تاریکی را تاریک تر کنید. درسته؟
استاد به او لبخندی می زند و می گوید: این ترم، ترم خوبی خواهد بود. حالا
بگو ببینم مرد جوان، چه نتیجه ای از این حرفها می خواهی بگیری؟
بله استاد، منظور من این است که فرضیات فلسفی شما برای شروع بحث
دارای نقص هستند و بنابراین نتیجه گیریهای شما هم نادرست خواهند بود.
صورت استاد نمی تواند تعجبش را مخفی کند. نقص. می توانی توضیح دهی
چگونه؟
دانشجو توضیح می دهد که : شما از فرضیۀ همذاتی استفاده کردید. شما بحث می کنید که زندگی هست، مرگ هم است؛ خدای نیک و خدای بد. شما خدا را مانند یک چیز متناهی می بینید. چیزی که می توانیم آنرا اندازه بگیریم. آقا، علم حتی نمی تواند یک تفکر را شرح دهد. از الکتریسیته و مغناطیس استفاده می کند، بدون اینکه حتی آنها را ببیند و کاملاً بفهمد. اگر مرگ را متضاد حیات درنظر بگیریم، آنگاه این حقیقت را فراموش کرده ایم که مرگ نمی تواند مانند چیزی که قائم به ذات است، وجود داشته باشد. مرگ متضاد حیات نیست، بلکه عدم حضور آن است.
حالا استاد بگوئید که آیا به دانشجوهای خود تعلیم می دهید که آنها از میمونها تکامل یافته اند؟
اگر منظورت پروسۀ تکامل است، باید بگویم بله مرد جوان.
آیا تا حالا سیر تکامل را با چشمان خود دیده اید، آقا؟
استاد با لبخندی سرش را به نشانۀ نه تکان می دهد و می داند که بحث به کدام جهت می رود و می گوید: یک ترم عالی خواهیم داشت در حقیقت.
از آنجا که در حقیقت هیچکس روند تکامل را در عمل ندیده و نمی تواند ثابت کند که حتی روندی است که در حال حرکت است؛ آیا شما عقیدۀ خود را تدریس نمی کنید استاد؟ آیا شما الآن بجای یک عالم یک واعظ نیستید؟
در کلاس بلوایی آغاز می شود. دانشجو ساکت می شود تا که هیاهو بخوابد.
در مورد نکته ای که به دانشجوی دیگر گفتید، دوست دارم در این مورد برای شما مثالی بیاورم. دانشجو روبه کلاس کرده و می پرسد: آیا اینجا کسی هست که تا بحال مغز استاد را دیده باشد؟ یکدفعه کلاس غرق در خنده می شود.
آیا تا حالا کسی صدای مغز استاد را شنیده؟ آنرا احساس کرده؟ بوئیده و یا لمس کرده؟ به نظر کسی اینکار را نکرده؛ پس با همۀ احترامی که نسبت به شما قائلم، بر طبق اصول تجربی، قابل آزمایش، اثبات شدنی و توافق شده، علم می گوید که شما مغز ندارید. پس اگر علم می گوید که شما مغز ندارید، ما چگونه به تدریس شما اعتماد کنیم، آقا؟
کلاس در سکوت فرو می رود و استاد با صورتی که نمی توان احساسش را درک کرد به دانشجو خیره شده است.
ناگهان این سکوت که به نظر مدت زیادی طول کشیده با صحبت استاد پیر شکسته می شود: فکر می کنم که اینها را بایستی با ایمان بپذیریم.
حالا قبول کردی که ایمان وجود دارد و در واقع همراه با زندگی ایمان هم وجود دارد. دانشجو ادامه می دهد: حالا استاد، چیزی بنام شرارت وجود دارد؟
استاد حالا کمی مردد پاسخ می دهد: البته که وجود دارد؛ آنرا هرروزه می بینیم. آنرا در کارهای غیر انسانی نسبت به انسانها می توان دید. آن در تمام جرایم و خشونتهای بسیار این دنیا مشاهده می شود. اینها چیزی نیست مگر تبلور شرارت.
دانشجو اینطور پاسخ می دهد: شرارت به خودی خود وجود ندارد. شرارت به سادگی عدم حضور خداست؛ مثل سرما و تاریکی. شرارت لغتی است که انسان برای عدم حضور خدا در دنیا بکار می برد.
خدا شرارت را خلق نکرده؛ شرارت نتیجۀ نداشتن محبت خدا در قلب انسانها است. مثل سرمایی است که وقتی گرما می رود، می آید و یا تاریکی که وقتی نور نیست، می آید.
استاد در روی صندلی خود می نشیند.


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﻠﻢ و ﻣﺴﻴﺢ , ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ , ﺍﺳﺘﺎﺩ , ﺧﺪﺍ , ﺷﺮﺍﺭﺕ , ﺷﻴﻄﺎﻥ , ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ , ﺳﺮﺩ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,