پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
امام زین العابدین و مرد دلقک
نوشته شده در جمعه 4 ارديبهشت 1394
بازدید : 855
نویسنده : roholla

در مدینه مرد دلقکى بود که با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش ‍ مى گفت : من تاکنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم . روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مبارکش برداشت و فرار کرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. 


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: مدینه , دلقک , علی بن حسین , غلام , حضرت , عبا , زیان ,



داستان عبرت آموز از امام باقر (ع)
نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394
بازدید : 574
نویسنده : roholla

امام باقر (علیه السلام) فرمود: در زمان رسول خدا، در آغاز هجرت یکی از مومنین صفه به نام سعد بسیار در فقر و ناداری به سر می برد و همیشه در نماز جماعت، ملازم پیامبر خدا بود و هرگز نمازش ترک نمی شد رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم وقتی او را می دید، دلش به حال او می سوخت و نگاه دلسوزانه به او می کرد. غریبی و تهیدستی او رسول خدا را سخت ناراحت می کرد، روزی به سعد فرمود: اگر چیزی به دستم برسد تو را بی نیاز می کنم.
مدتی از این جریان گذشت، رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم از این که چیزی به او نرسید تا به سعد کمک کند، غمگین شد خداوند وقتی رسولش را این گونه غمگین یافت، جبرئیل را به سوی او فرستاد جبرئیل که دو درهم همراهش بود، به حضور پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آمد و عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم خداوند اندوه تو را به خاطر سعد دریافت، آیا دوست داری که سعد بی نیاز گردد.

پیامبر صلی الله علیه واله و سلم فرمود: آری. جبرئیل گفت، این دو درهم را به سعد بده و به او دستور بده که با آن تجارت کند پیامبر صلی الله علیه واله و سلم آن دو درهم را گرفت و سپس برای نماز از منزل خارج شد؛ دید سعد کنار حجره مسجد ایستاده و منتظر رسول خداست. وقتی که سعد را دید، فرمود: ای سعد آیا تجارت و خرید و فروش می دانی؟ سعد گفت: سوگند به خدا چیزی ندارم که با آن تجارت کنم.
پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم آن دو درهم را به او داد و به او فرمود: با این دو درهم تجارت کن و روزی خدا را به دست بیاور. او هم آن دو درهم را گرفت و همراه رسول خدا به مسجد رفت و نماز ظهر و عصر را خواند، بعد از نماز، رسول خدا به او فرمود: برخیز به دنبال کسب رزق برو که من از وضع تو غمگین هستم. سعد برخاست و کمر همت بست و به تجارت مشغول شد به قدری از دو درهم برکت داشت که هر کالایی با آن می خرید، سود فراوان می کرد؛ دنیا به او رو آورد و اموال و ثروتش زیاد گردید و تجارتش رونق بسیار گرفت. در کنار مسجد محلی را برای کسب و کار خود انتخاب کرد و به خرید و فروش، مشغول گردید

کم کم پیامبر صلی الله علیه واله وسلم دید که بلال حبشی وقت نماز را اعلام کرده ولی هنوز سعد سرگرم خرید و توبه فروش است، نه وضو گرفته و نه برای نماز آماده می شود. پیامبر صلی الله علیه واله وسلم وقتی او را به این وضع دید، به او فرمود: «یا سعد شغلتک الدنیا عن الصلاة ای سعد دنیا تو را از نماز بازداشت». او در پاسخ چنین توجیه می کرد و می گفت: چه کار کنم؟ ثروتم را تلف کنم؟ به این مرد متاعی فروخته ام؛ می خواهم پولش را بستانم و از این مرد متاعی خریده ام؛ می خواهم قیمتش را بپردازم.
رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم در مورد سعد، آن چنان ناراحت و غمگین شد که این بار اندوه رسول خدا شدیدتر از آن هنگام بود که سعد در فقر و تهیدستی به سر می برد.

جبرئیل بر پیامبر صلی الله علیه واله وسلم نازل شد و عرض کرد: خداوند اندوه تو را در باره سعد دریافت، کدام یک از این دو حالت را در مورد سعد دوست داری آیا حالت اولی یعنی فقر و تهیدستی او و توجه به نماز و عبادت را دوست داری یا حالت دوم را که بی نیاز است ولی توجه به عبادت ندارد؟ پیامبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: حالت اولی را دوست دارم، چرا که حالت دوم او باعث شد که دنیایش، دینش را ربود و برد، جبرئیل گفت: «ان الدنیا و الاموال فتنه و مشغله عن الاخره» ؛ دلبستگی به دنیا و ثروت، مایه آزمایش و بازدارنده آخرت است. آن گاه جبرئیل گفت: آن دو درهم را که به او قرض داده بودی از او بگیر که در این صورت وضع او به حالت اول برمی گردد رسول خدا صلی الله علیه واله وسلم به سعد فرمود: آیا نمی خواهی دو درهم مرا بدهی؟ سعد گفت: به جای آن دویست درهم می دهم. پیغمبر صلی الله علیه واله وسلم فرمود: همان دو درهم مرا بده. سعد دو درهم آن حضرت را داد از آن پس دنیا به سعد پشت کرد و تمام اموالش کم کم از دستش رفت و زندگیش به حالت اول بازگشت.

این داستان هشداری است به کسانی که دلبستگی به دنیا دارند و دنیا را هدف می دانند؛ غافل از آن که دنیا وسیله است برای آخرت، و دلبستگی افراطی به دنیا مانع یاد خدا می شود.


منبع:
http://www.beytoote.com


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: امام باقر , رسول خدا , هجرت , مومنین , سعد , فقر , نماز , جبرئیل , درهم , تجارت , مسجد , ,



آدم و حوا در زمین
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 237
نویسنده : roholla

اینک ، زمین بود و مشکلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنکى ، تشنگى ، هراس ، تنهایى ، اندوه جدایى از بهشت ...
زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاریک ، تازیانه بادهاى سخت ، سیلى رگبارهاى تند، چنگى که فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و...
نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بیاسایند و پناه گیرند.
آدم ، ناگزیر فکر خود را به کار انداخت و چیزى نگذشت که آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خویش مى یافتند نخستین ابزارهاى زندگى بر روى زمین را فراهم آورند.
کوتاه زمانى بعد، اولین گام تشکیل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغییر حالت هاى خویش مى هراسید اما غریزه مادرى و نیز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند.
پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پایان یک روز دشوار و طولانى ، حوا یک پسر و یک دختر به دنیا آورد: قابیل و خواهر دو قلوى او را.
هر دو تنهایى رستند و به کودکان خویش دل بستند. با بزرگتر شدن کودکان ، محیط آرام و ساکت اطرافشان ، از هیاهویى شاد و شیرین انباشته شد و زندگى آنان معناى ویژه اى یافت .
هنوز اینان بسیار کوچک بودند که حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابیل و خواهر دو قلویش نیز به جمع چهار نفرى نخستین خانواده بشرى پیوستند و آدم و حوا، پس از سختیها و رنجهاى بسیار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخکامى ، دلشاد و امیدوار شدند و سخت به فرزندان عزیز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند.
هابیل و قابیل
سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى بالیدند و بزرگ تر مى شدند.
دیگر، هابیل و قابیل و خواهرانشان ، هر یک ، جوانى برومند شده بود.
از همان آغاز جوانى ، قابیل به زمین روى آورد و با راهنمایى پدر، به زراعت پرداخت . هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا کمک مى کردند.
از این چهار فرزند، هابیل و خواهر دو قلوى قابیل ، زیباتر از آن دو تن دیگر بودند. خواهر تواءمان قابیل ، دخترى کامل ، برازنده و بسیار زیبا بود و هابیل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زیبا مى نمود.
یک روز که دختران در خانه نبودند و هابیل و قابیل نیز بیرون از خانه ، به دنبال کار خود بودند، حوا به آدم گفت :
-- آدم ! آیا وقت آن نرسیده است که فرزندانمان ، هر یک همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بیاورد....؟
-- چرا، مدتى است که در این فکر هستم . امروز، پس از نیایش ‍ چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست که مرا در این امر راهنمایى فرماید.
از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گیرد و در پهنه زمین زندگى کند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیر و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر کدام از پسران ، خواهر دیگرى را به همسرى برگزیند.
آن شب ، هنگامى که همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت :
-- خداوند امروز به من امر فرموده که فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم .
دختران ، با شرم ، از زیر چشم به هم نگریستند و هابیل سر را به زیر افکند اما قابیل با شتاب پرسید:
-- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟
-- خداوند فرمود که هر یک از شما دو برادر، با خواهر تواءمان دیگرى ازدواج کند.
کلام پدر، چون آب سردى بود که ناگهان بر سر قابیل ریخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رویش پرید؛ نخست لحظه اى ساکت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم کشید و گستاخانه بانگ برداشت :
-- من این فرمان را نمى پذیرم . چرا نباید با خواهر دو قلوى خود ازدواج کنم ؟ چرا برادر کوچک ترم خواهر زیباى مرا به همسرى بگیرد؟
-- پسرم ! این فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نباید از فرمان او سرپیچى کنى .
-- دوباره از خداوند بپرس ! نارضایى مرا به او بگو! من از این فرمان خشنود نیستم و نمى توانم این را پنهان کنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه دیگرى وجود دارد.
-- پسرم ! من و مادرت ، یک بار در بهشت ، سرپیچى از فرمان خداوند را آزمودیم . سالها به درگاه او گریستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنکه ما، به این گستاخى ، در برابر دستور صریح او مقاومت نکرده بودیم . در حقیقت بر خود ستم کرده بودیم و از بهشت رانده شدیم .
قابیل گفت :
-- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار دیگر در میان بگذار. این بار اگر فرمانى داد، سرپیچى نخواهم کرد.
خداوند فرمان داد که هر یک از آن دو - هابیل و قابیل - به دلخواه خود چیزى براى خدا قربان کند. از هر کدام که مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند.
آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ کرد و قرار شد که فرداى آن روز هر یک ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر کدام را که خداوند در آتش قبول خویش ‍ سوزاند، همان برنده خواهد بود.
هابیل ، بهترین شتر سرخ موى جوان و زیبایى را که در گله خود داشت حاضر کرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زیر لب ، چیزهایى مى گفت :
-- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم که هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهایى که به من عطا کرده اى ، اینک در اجراى فرمان تو، میان داده هاى تو، از این شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، این قربانى ناچیز را از من قبول کن !
اما قابیل ، از میان گندمهاى بسیار و گوناگون خود که ذخیره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد!
با خود اندیشید: گندم هاى مزرعه پایین ، با آن دانه هاى طلایى و شفاف - که چشم را خیره مى کند - به راستى حیف است که در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا که قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را که چندان کشیده و مرغوب نیست ، به قربانگاه ببرم .
هر دو به انتظار ایستاده بودند و هر یک به پذیرفته شدن قربانى خود امیدوار بود.
لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسید و در پیش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابیل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد.
قابیل ، که در تقدیم قربانى اخلاص نورزیده بود، برآشفت و سخت اندوهگین شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزیر، از ازدواج با خواهر توامان خود دل کند و هابیل ، با خواهر زیباى او ازدواج کرد.
به این ترتیب ، غائله ازدواج از میان برخاست . اما کینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر روز، آتش آن بیشتر زبانه مى کشید. یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل مى گذشت ، قابیل به او گفت :
-- هابیل ! سرانجام تو را خواهم کشت . من هر وقت تو را مى بینم ، به یاد شکست خود مى افتم . تا تو را از میان برندارم ، راحت نخواهم شد.
-- برادر عزیزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نیست . خداوند قربانى را تنها از پرهیزکاران مى پذیرد. چاره ، کشتن من نیست ، در پرهیزکارى است . حتى اگر قصد کشتن من کنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم کشت ؛ زیرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از این خیال باطل بدار و از ارتکاب این گناه ، عالم بیم داشته باش . زیرا به دوزخ خواهى رفت که کیفر ستمکاران است . بهتر است به خاطر این فکرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش کنى . به خاطر داشته باش که ابلیس ، وقتى که با فریب و نیرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بیرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
در سینه قابیل ، دیو کینه بیدار شده بود و جز به کشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در یک روز، آنچه نباید بشود، شد.
آن روز قابیل مى دانست که برادرش کدام سو در کوهپایه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو کاسه خون بود. آتش کین خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى کرد و بر سرعت قدمهایش مى افزود.
گله را از دور دید. از کنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پیش ‍ رفت . ابتدا برادر را ندید. لحظه اى مى چرخید، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت .
کینه ، پرده اى تار در پیش چشم او کشیده بود. نه بى گناهى و پاکى برادر را مى دید و نه پلیدى کردار خود را. بالاى سر برادر ایستاد و به او نگریست که گیسوان انبوهش دور چهره زبیاى او ریخته و گرماى ملایم آفتاب پاییزى ، روى پیشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم که بر ورق گل .
سینه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس که مى کشید بالا و پایین مى رفت ، چون زورقى که بر امواج برکه اى آرام ، رها شده باشد و دستهایش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام کشیده اش ، افتاده بود شاید در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى که در راه داشتند، سخن مى گفت زیرا سایه لبخندى شیرین ، روى لبهایش به چشم مى خورد..
اما قابیل ، دیگر چیزى نمى دید؛ کینه ، او را کور کرده بود و اینک با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ایستاده بود...
و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاریخ بشرى فرا رسید، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسیخته ، لحظه کشتن برادر: قابیل ، چون دیوى کژ آیین ، سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر کوبید.
و خون ، از چشمه ها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد.
تن هابیل ، نخست ، تکانى سخت خورد و همزمان ، آهى کوتاه کشید؛ سپس ‍ چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر که بالاى سرش ‍ ایستاده بود نگریست و آنگاه به آسمان نگاهى کرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، یک دو بار، پا را بر خاک کشید و سپس از حرکت ایستاد... اینک جاودانه به خواب رفته بود....
نسیمى مى وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را - و نیز یک دو شقایق را که در کنار کالبدش رسته بود - به نوازش تکان مى داد...
قابیل که گویى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گیج ، به پیکر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختیار در کنار او زانو زد و سپس سر بر سینه برادر نهاد و در تیرگى اندوه و پیشیمانى غرق شد.
ناگهان از یادآورى اینکه با پیکر برادر چه کند، بر خود لرزید: چگونه آن را از میان بردارد که پدر و دیگران در نیابند؟
سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست .
نخست پیکر برادر را بى اراده بر دوش کشید و چون دیوانگان گامى چند، هر سوى دوید...
سپس چون این کار را بیهوده یافت ، پیکر را بر زمین نهاد و به فکر فرو رفت اما گویى در سرش آتش زبانه مى کشید. هیچ فکرى به خاطرش نرسید و راه به جایى نبرد.
پشیمانى از ستمى که روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنین آه کوتاهى که برادر در واپسین لحظه حیات از جگر کشیده بود، انگار هنوز در کوه و دشت مى پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابیل را پاره پاره مى کرد...
تمام روزهاى بلند و زیباى دوران کودکى ، اینک از پیش چشمش ‍ مى گذشت :
تمام آن لحظه ها که او و برادرش ، شاد و بى خیال ، دست در دست در حاشیه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دویدند.
تمام آن شبهاى سرد زمستانى که با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، یکدیگر را گرم کنند.
روزى را به خاطر آورد که پدر، بز کوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباوه ، از پستان پر شیر آن بز، شیر مى مکیدند...
شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ایام جوانى ، از خاطر گذراند...
دلش از یاد آورى تمام این خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان کردن کالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى تردید پدر یا همسر هابیل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود که نمى دانست چه باید بکند. در تمام عمر، کشته انسانى ندیده بود.
سرانجام خداوند، کلاغى را برانگیخت تا با شکافتن زمین ، گردویى را که به منقار داشت در پیش چشم او در خاک کند و آن را پنهان سازد. قابیل دریافت که باید برادر را به همین صورت به خاک بسپارد. اما ناگهان احساس ‍ حقارت کرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من که از این کلاغ نیز کمترم !
بدین ترتیب ، داستان نخستین خانواده بشرى با این سرانجام دلگزا به پایان رسید.
منبع:
http://dastanquran1.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: زمین , بهشت , گرگ , آدم , حوا , جامعه , آبستن , مادر , هابیل , قابیل , زراعت , گوسفند , شتر , همسر , وحی , ازدواج , فرمان خدا , قربانی , ابلیس , دیو , جوانمردی , ,



ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ
نوشته شده در پنج شنبه 27 فروردين 1394
بازدید : 309
نویسنده : roholla

ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺑﺎﻼ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ ﻟﺌﻮﻧﺎﺭﺩﻭ ﺩﺍﻭﻳﻨﭽﯽ


قرن ها پیش، در کشوری خاص ، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتی جوان بود تصمیم گرفت یک چهره ی واقعاً عالی نقش کند که سرور الهی از آن بدرخشد: صورت کسی که چشمانش با آرامشی بی نهایت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کننده ی چیزی از فراسو باشد، چیزی ورای این زندگی و این دنیا.
هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشت و عاقبت،
پس از مدت های مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت،
با چهره ای که نشانی از وطنی آسمانی در آن نقش بسته بود.
یک نظر به صورت او کافی بود....
تا همه را متقاعد کند که الوهیت در انسان ها منزل دارد.
هنرمند تصویری از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین های دوردست. مردم فقط با آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند.

پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگری به نظرش رسید.
تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجود دارد.
فکر کشیدن چهره ای که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید.
فکر کرد که این دو چهره می توانند یکدیگر را تکمیل کنند و نشان دهنده ی انسان کامل باشند.
در روزگار پیری، باردیگر به دنبال یافتن مردی راهی شد که انسان نبود و یک اهریمن بود.
وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صورتش باید نشانگر کامل اهریمن باشد: زشت و آزاردهنده. او در پی خود تصویر گناه بود.
او قبلاً تصویری از الوهیت را نقش بسته بود و حالا در پی کسی بود که کالبد شیطان باشد.
پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشت ترین صورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهره ی آن مرد.

وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند. از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هردو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگاه ناله ای شنید.
برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود.
پرسید، "دوست من چرا گریه می کنی؟" آیا این تصاویر تو را ناراحت می کنند؟"
زندانی گفت، "در تمام این مدت سعی داشتم چیزی را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگر نتوانستم.
واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هردو نقاشی از صورت من است.
من همان چوپانی هستم که تو بیست سال پیش در کوهستان دیدی.
من برای سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کنم. من از بهشت به دوزخ فرو افتاده ام، از الوهیت به اهریمن."
توضیح اینکه این داستان واقعی است و در واقع اصل قضیه در مورد لئوناردو داوینچی نقاش بزرگ ایتالیایی است که برای تابلوی شام آخر حضرت تصویر حضرت مسیج (ع) را نقش کرد و برای تصویر یهودا ( حواری خائن ) وقتی به دنبال پرتره مناسب می گشت متاسفانه به همان شخصی برخورد کرد که زمانی چهره حضرت مسیح (ع) را از آن ترسیم کرده بود.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻗﺮﻥ , ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ , ﺳﺮﻭﺭ ﺍﻟﻬﯽ , ﭼﻮﭘﺎﻥ , ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ , ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ , ﻧﺴﺨﻪ , ﻧﻌﻤﺖ و ﺑﺮﮐﺖ , ﺍﻫﺮﻳﻤﻦ , ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ , ﻗﻤﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ , ﻣﻴﮑﺪﻩ , ﺗﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ , ﻣﺤﮑﻮﻡ , ﺯﻧﺪﺍﻥ , ﺑﻬﺸﺖ , ﺩﻭﺭﺯﺥ , ﻟﺌﻮﻧﺎﺭﺩﻭ ﺩﺍﻭﻳﻨﭽﯽ , ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﻳﺘﺎﻟﻴﺎﻳﯽ , ﺗﺎﺑﻠﻮ ی ﺷﺎﻡ ﺁﺧﺮ , ﻳﻬﻮﺩﺍ ,



ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 318
نویسنده : roholla

تعدادی از نامه های بچه ها به خدا

خدای عزیز! شاید هابیل و قابیل اگر هر کدام یک اتاق جداگانه داشتند همدیگر را نمی کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری

خدای عزیز! اگر یکشنبه، مرا توی کلیسا تماشا کنی، کفش های جدیدم رو بهت نشون میدم.
میگی

خدای عزیز! شرط می بندم خیلی برایت سخت است که همه آدم های روی زمین رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی توانم همچین کاری کنم.
نان

خدای عزیز! در مدرسه به ما گفته اند که تو چکار می کنی، اگر تو بری تعطیلات، چه کسی کارهایت را انجام می دهد؟
جین

خدای عزیز! آیا تو واقعاً نامرئی هستی یا این فقط یک کلک است؟
لوسی

خدای عزیز! آیا تو واقعاً می خواستی زرافه اینطوری باشه یا اینکه این یک اتفاق بود؟
نورمن

خدای عزیز! چه کسی دور کشورها خط می کشد؟
جان

خدای عزیز! آیا تو واقعاً منظورت این بوده که « نسبت به دیگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می کنند؟ » اگر این طور باشد، من باید حساب برادرم را برسم.
دارلا

خدای عزیز! بخاطر برادر کوچولویم از تو متشکرم، اما چیزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، یک توله سگ بود !!!!
جویس

خدای عزیز! لطفاً برام یه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هیچ چیز او تو نخواسته بودم. می توانی درباره اش پرس و جو کنی.
بروس

خدای عزیز! فکر می کنم منگنه یکی از بهترین اختراعاتت باشد.
روث

خدای عزیز! من دوست دارم شبیه آن مردی که در انجیل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کریس

خدای عزیز! ما خوانده ایم که توماس ادیسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس های دینی یکشنبه ها به ما گفتند تو این کار رو کردی. بنابراین شرط می بندم او فکر تو را دزدیده.
با احترام دونا

خدای عزیز! لازم نیست نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان را نگاه می کنم.
دین

خدای عزیز! هیچ فکر نمی کردم نارنجی و بنفش به هم بیان. تا وقتی که غروب خورشیدی رو که روز سه شنبه ساخته بودی، دیدم. اون واقعاً معرکه بود.
اجین


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻫﺎﺑﻴﻞ , ﻗﺎﺑﻴﻞ , ﮐﻠﻴﺴﺎ , ﺗﻌﻄﻴﻼﺕ , ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ , ﺯﺭﺍﻓﻪ , ﺗﻮﻟﻪ ﺳﮓ , ﻣﻨﮕﻨﻪ , ﺍﺧﺘﺮﺍﻋﺎﺕ , ﺍﺩﻳﺴﻮﻥ , ,



ﺁﺭﺍﻳﺸﮕﺮ و ﺧﺪﺍ
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 328
نویسنده : roholla

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺻﻼﺡ ﺳﺮ , ﺁﺭﺍﻳﺸﮕﺎﻩ , ﺧﺪﺍ , ﻣﻦ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪﺍ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ , ﻣﺮﻳﺾ , ﺭﻧﺞ , ﮐﺜﻴﻒ , ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ,



ﺍﺳﺤﺎﻕ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ
نوشته شده در شنبه 22 فروردين 1394
بازدید : 315
نویسنده : roholla

از هنگام که ابراهیم ، برادرزاده خود لوط را به فرمان خداوند، به پیامبرى ، به سدوم فرستاده بود، روزگار درازى مى گذشت . اینک ابراهیم با همسر اولش ‍ ساره ، که دیگر پیر شده و همچنان سترون بود، در فلسطین روزگار مى گذارنید و همسر دیگرش هاجر با تنها فرزندش اسماعیل ، در سرزمین حجاز، در مکه ، به سر مى بردند.
آن روز، ساره ، نخستین کسى بود که میهمانان ناشناخته را دید. آنها، دو تن بودند، هر دو جوان ، بلند بالا و بسیار زیبا. با دیدن آنان ، ساره از دل آهى کشید و از خیالش گذشت که اگر من هم فرزندى داشتم ، اکنون شاید از این دو جوان ، برومندتر و زیباتر مى بود.
هنوز با خیال خود در کلنجار بود که آنان به نزدیک او رسیدند، سلام کردند و یکى از ایشان سراغ ابراهیم را گرفت .
هاجر از اینکه آن دو بیگانه شوهرش را مى شناختند بى آنکه او آندو را بشناسد؛ شگفت زده شد اما به روى خود نیاورد و با احترام ادب ، آنان را نزد ابراهیم برد.
پیامبر خدا ابراهیم به آنها خوش آمد گفت و از سر ادب و مهماندوستى ، نپرسید که از کجا مى آیند و از او چه مى خواهند؛ اما در دل ، از دیدن آندو احساس آرامش و انبساطى مى کرد.
پس از تعارف ، برخاست و گوساله فربهى ذبح کرد و به همسر خود، پنهان از چشم میهمانان ، سفارش کرد که :
- من آنها را نمى شناسم ، اما هر که باشند چون میهمان ما هستند گرامى اند. غذایى آبرومند از گوشت این گوساله فراهم کن ؛ از راه رسیده اند شاید گرسنه باشند.
آنگاه به نزد آندو باز گشت و به پذیرایى از آنان مشغول شد ولى همچنان از سر ادب ، چیزى از آنان نمى پرسید.
وقتى غذا آماده شد، ساره نزد شوى خود و میهمانان آمد و آنان را به خیمه اى دیگر - که سفره را در آن گسترده بود - فرا خواند.
آن دو بیگانه ، نخست به یکدیگر نگریستند، سپس یکى از ایشان به اطلاع ابراهیم و همسرش رسانید که آنان غذا نمى خوردند! ابراهیم که بسیار شگفت زده شده بود گفت :
- چگونه ممکن است کسى راهى دراز را پیاده بپیماید و اکنون لب به غذا نزند و به ویژه شما که از هنگامى که آمده اید، حتى قطره اى آب ننوشیده و ذره اى میوه ، تناول نکرده اید.
مى بینم هیچ رهتوشه اى نیز همراه ندارید تا بتوانم گمان کنم که پیش از رسیدن به اینجا، خود را سیر کرده باشید.
آن دو تن ، توضیحى ندادند و تنها بر نخوردن غذا، تاکید ورزیدند.
اینک ، در دل ابراهیم ، شگفتى جاى خود را به ترسى ناشناخته مى داد و پرسشهایى بى جواب اندیشده او را به خود مشغول مى داشت و با خود مى گفت : اینان دیگر چگونه کسانند که نه بسیار سخن مى گویند و نه هیچ مى نوشند و نه هیچ مى خورند و چنین با نشاط و زیبا و برومندند و آثار خستگى نیز در آنان پیدا نیست .
نشانه هاى این شگفتى و هراس در چهره ابراهیم ، از چشمان تیزبین میهمانان پوشیده نماند؛ پس یکى از ایشان گفت :
- ما از فرشتگان الهى هستیم و به امر خداوند براى کمک به برادرزاده تو لوط، به سدم مى رویم ؛ اما همچنان به امر خدا، در راه نزد تو آمده ایم تا به همسر تو ساره ، زادن فرزندى را بشارت دهیم .
ساره ، که خود این سخنان را مى شنید، از شگفتى ، آهى بلند، شبیه فریادى کوتاه ، بر کشید و با شرمى زنانه گفت :
- من در روزگار جوانى ، نازا بودم ؛ اکنون که دیگر پیرزنى شده ام و از من کاملا گذشته است ، چگونه فرزند مى توانم داشت ؟
یکى از آن دو میهمان گفت :
- این وعده خداست و ما به اینجا آمده ایم تا وعده خدا را به تو ابلاغ کنیم و خدا بر هر چیز تواناست .
ساره بسیار شادمان شد و ابراهیم به تسبیح خداوند پرداخت . آنگاه از فرشتگان خواست تا هر طور که خود مایلند به استراحت بپردازند.
آنان گفتند که به استراحت نیازمند نیستند و از جاى به قصد رفتن ، برخاستند و یکى از ایشان گفت :
- اکنون که رسالت خود را در مورد تو و همسرت به جاى آوردیم بیدرنگ به سوى سدوم و پیامبر آن شهر، روان خواهیم شد.
با عنایت و خواست خداوند، ساره همان شب از ابراهیم ، به اسحاق بارور شد.
بدینگونه اسحاق با مشیت الهى پا به جهان نهاد و پس از ابراهیم یکصد و هشتاد سال در جهان زیست و از پیامبران شد و فرزندان وى ، بسیار شدند.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺳﺤﺎﻕ , ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ , ﻓﺮﺷﺘﻪ , ﻟﻮﻁ , ﺳﺪﻡ , ﻓﻠﺴﻄﻴﻦ , ﺳﺎﺭﻩ , ,



ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ و ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ
نوشته شده در پنج شنبه 20 فروردين 1394
بازدید : 374
نویسنده : roholla

روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.

پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن ‏بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن ‏بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید. عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. حضرت فاطمه (س) راز این خنده را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنه ای را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیاده ای را سوار نمود، بنده ای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ , ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ , ﮔﺮﺩﻧﺒﻨﺪ , ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺎﻃﻤﻪ , ﻏﻨﯽ , ﻋﺒﺪﺍﻟﻤﻄﻠﺐ , ﻣﺴﺠﺪ , ﺍﺻﺤﺎﺏ , ﻏﻼﻡ , ,



ﻣﻮﺭﭼﻪ
نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1394
بازدید : 386
نویسنده : roholla

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﻮﺭﭼﻪ , ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ , ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ , ﮐﺮﻡ , ﮐﺮﻡ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﻨﮓ , ﺩﺭﻳﺎ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ ,



ﺁﻳﺎ ﮐﻠﺒﻪ ی ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ؟
نوشته شده در یک شنبه 16 فروردين 1394
بازدید : 340
نویسنده : roholla

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد..
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست،کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!!!
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امید را از دست داد زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که شاید علامتی باشد برای : فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،

می گویی«این غیر ممکن است»، خداوند پاسخ می دهد «همه چیز ممکن است »،
می گویی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
می گویی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
می گویی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،
می گویی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،
می گویی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»،
می گویی«آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد « این ارزش پیدا خواهد کرد»،
می گویی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»،
می گویی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
می گویی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،
می گویی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،
می گویی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
می گویی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،

به دیگران نیز بگویید، شاید یکی هم اکنون احساس می‌کند که کلبه اش در حال سوختن است


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﻳﺎﮐﻠﺒﻪ ی ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ , ﮐﻠﺒﻪ ی ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻮﺧﺘﻦ , ﮐﻠﺒﻪ , ﮐﺸﺘﯽ ﺷﮐﺴﺘﻪ , ﮐﺸﺘﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,



ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ و ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ
نوشته شده در جمعه 14 فروردين 1394
بازدید : 342
نویسنده : roholla

ناگهان تمام افراد قبیله (جرهم )(28) با صداى پاى اسبى که به سوى قبیله چهار نعل مى تاخت ، از خیمه هاى خود، بیرون پریدند.
مردى که سر و روى را در کوفیه (29) پوشانده بود، وسط میدان ، از اسب پایین پرید و در میان بهت همگان ، با شتاب به سوى خیمه رئیس قبیله دوید. به دنبال او تا کنار خیمه رئیس قبیله دویدند و به گفتگوى او با وى ، گوش فرا دادند:
- بزرگوار، چشمان من از نعمت بینایى محروم باد اگر خطا کرده باشند. من خویش دیدم پرندگانى فراوان را که به پشت کوهساران شمال قبیله ما مى پردیدند. قسمتى از راه را با اسب پیمودم و بقیه را پیاده ؛ تا به قله رسیدم . حدس من درست بود: آب آب ... آنسوى دره هاى خشک ، پرندگان در نقطه اى فوج فوج مى نشستند و بر مى خاستند.
- آیا تو خود، (آب ) را هم دیدى ؟
- راه بسیار دور بود، اسب را پاى کوه یله کرده بودم و شوق دادن این خبر به شما، پاى مرا از پیش رفتن باز مى داشت ... اما...
- کافى است !
رئیس قبیله برخاست و به بیرون آمد و خطاب به مردم خویش که خبر را شنیده و اینک دور او و آن مرد ایستاده بودند و با شادمانى آنرا براى هم بازگو مى کردند، گفت :
- پنج نفر همراه این مرد به جاى که او مى گوید روانه شوند و اگر آبى یافتند بى هیچ درنگى باز گردند و مرا خبر کنند.
چشمه ، به زلالى اشک ، به پهناى دو بازو، از میان توده شن مى جوشید و کودکى که به زحمت بر پاى مى توانست ایستاد، کنار آن به بازى با شنهاى مرطوب ، مشغول بود و هنگامى که شش مرد از اسبهاى خویش ، شتابناک پیاده شدند، کودکانه به رویشان خندید و دستهاى کوچکش را با شادى بر شنهاى مرطوب فرو کوفت ...

یکى از مردان به کودک گفت :
- آیا تو تنها هستى ؟ مادر تو کجاست ؟
به جاى کودک ، مرد دیگرى از همراهان سوال کننده پاسخ داد:
- بى خرد! این کودک چگونه مى تواند سخن بگوید؟ گمان نمى کنم حتى یکساله باشد.
مرد دیگرى او را از زمین برداشت و در آغوش گرفت و در حالیکه چهره اش ‍ را مى بوسید، گفت :
- چقدر زیباست !
و به راستى کودک ، زیبا بود: چشمان سیاه و درشتش در چهره ملیح و دوست داشتنى وى ، زیر خرمنى از موى مجعد شبرنگ ، مثل دو گوهر شبچراغ ، زیر دسته اى سنبل ، مى درخشید. وقتى مى خندید، بیشتر با چشمانش مى خندید و دو گوهرى کوچکى که وسط گونه هاى شفافش به وجود مى آمد مثل دو نقطه مواج بود که از ریزش قطره هاى باران در برکه هاى روشن ، پیدا شود. دستهاى کوچکش مثل دو کلاف نور، به تردى ساقه ریواس از شانه هایش روییده بود و تنش بوى گل ، بوى کودکى مى داد... و اکنون ، دست به دست در آغوش مردانى از قبیله جرهم مى گشت که ناگهان صداى شیر زنى ، آمرانه از پشت سر مردان ، برخاست :
- شما که هستید و با فرزند من چه کار دارید؟

مردان که هنگام آمدن کسى جز کودک را ندیده بودند و متوجه آمدن مادر او هم نشده بودند، به راستى جا خوردند و یکباره هر شش تن ، به سوى صدا برگشتند و یکى از ایشان که هنوز کودک را در آغوش داشت ، گفت :
- ما از قبیله جرهم هستیم . با دیدن پرواز پرندگان بدین سو راه پیموده ایم . سالهاست ما در آنسوى کوهپایه هاى روبرو، زندگى مى کنیم و آب مورد نیازمان را از غدیرها و یکى دو چاه کم آب که داریم ، بر مى داریم ، این چشمه چه هنگام فرا جوشیده است ؟ شما که هستید؟
- نام من هاجر(30) است و نام فرزند اسماعیل (31). شوى من ، ابراهیم ، پیامبر خداست . این چشمه ، عنایت خدا به ماست . شویم به فرمان خداوند، من و کودکم را در این نقطه تنها نهاد و خود به فلسطین رفت . از دیدگاه من شما نیز، بى آنکه بدانید و بخواهید، فرستادگان خداوند هستید که با راهنمایى پرندگانم تشنه ، به سر این چشمه رسیده اید تا من و فرزندم از تنهایى و بیکسى بدر آییم .
یکى از مردان شادمانه پرسید:
- پس شما اجازه مى دهید قبیله ما به کنار این چشمه کوچ کند؟
- آرى ، اما بدان شرط که در این سرزمین ، به صورت مهمان ، اقامت کنید و قصد تصرف آن را در سر نپرورید.

هاجر، کودکش را در آغوش گرفت . مردان مشکها همراه آورده خود را از آب گواراى چشمه پر کردند و چون برق بر اسبهاى خویش جهیدند و چون باد به سوى قبیله خود تاختند.
اینک ، اسماعیل دهساله ، زیباترین کودک در قبیله بود و به کودکان چهارده ساله مى مانست . با موهایى مجعد و به رنگ شبق ، با گردنى افراشته و قامتى موزون و مستحکم در بازیهایى جمعى با کودکان قبیله جرهم - که هشت نه سالى بود همسایه او و مادرش هاجر شده بودند - همیشه نقش پیشوا و هماهنگ کننده داشت .
زن و مرد و کوچک و بزرگ قبیله ، او را دوست مى داستند و چشم چراغ خویش مى دانستند.
مادرش هاجر، براى او از پدرش ابراهیم بسیار سخن گفته بود اما او هنوز پدر را ندیده بود و مادر مى گفت : من خواب دیده ام ؛ پدرت همین روزها باید بیاید...
غروب بود. مردان ، همه از صحرا به قبیله باز گشته و در میدان جلوى خیمه ها، گرد هم جمع شده بودند.
قبیله منتظر هیچ مردى نبود اما ناگاه از سویى که آفتاب غروب مى کرد، بالاى بلند مردى در افق ، پیدا شد که مطمئن و آرام گام بر مى داشت و به سوى قبیله پیش مى آمد.
نخست کودکان او را دیده بودند و سپس همه از آمدن او آگاه شدند و اینک قبیله منتظر تازه وارد بود.
هاجر و اسماعیل ، پیشتر دویدند که بیشتر انتظار مى بردند.

وقتى پدر و فرزند در آغوش هم فرو رفتند براى مردم قبیله که از دورتر مى نگریستند، شکى باقى نماند که سرانجام شوى هاجر آمده بود.
ابراهیم بلند بالا بود با مویى انبوه در سر، که به سپیدى مى زد؛ چون برفهاى پیشرس که تنک برقله اى نشسته باشد.
چشمهایش درست مانند چشمان اسماعیل بود و طرح چهره اش نیز همان . ابراهیم ، اسماعیلى بزرگ مى نمود و اسماعیل ، ابراهیمى کوچک .
قبیله که گامى چند به پیشواز او آمده بود، هر سه را در میان گرفت و هاجر از شوق ، به پهناى صورت مى گریست .
اسماعیل ، دست در دست پدر، پا به پاى او گام بر مى داشت و چشمانش از شادى ، برق مى زد.

- پدر؛ من از مادر درباره شما بسیارى شنیده ام اما اکنون مى خواهم از زبان خود شما بشنوم . دوست دارید براى من از زندگى خود سخن بگویید؟
ابراهیم با نگاهى که به اشک شوق و مهر پدرى آمیخته بود، به فرزند نگریست . نخست بى هیچ پاسخى ، او را در آغوش گرفت و بوسید و موهاى مجعد و ابریشمین سر او را نوازش کرد؛ آنگاه رو به هاجر کرد و گفت :
- تا تو غذاى ما را فراهم کنى ، من و اسماعیل بیرون چادر قدمى مى زنیم و من براى او از زندگى خود سخن خواهم گفت . هر وقت غذا حاضر شد، ما را صدا کن .
- پسرم ، درست به سن تو بودم که خود را در شهر (اور)(32) یعنى زادگاه خویش یافتم در حالیکه تنها، آزر(33)، سرپرست من بود و دریغا که او بت مى تراشید و بت مى پرستید.
من با هدایت الهى ، از همان آغاز خدا پرست بودم . سالها کوشیدم تا آزر را نیز بت پرستى باز دارم ، حتى از خداوند خواستم تا گذشته او را ببخشاید و از گناه او درگذرد اما سرانجام بر من آشکار شد که او گمراه است و دست از بت پرستى نمى کشد.
در شهر ما، نمرود(34)، حکومت مى کرد و ادعاى خدایى داشت . مردم او را و بتهاى گوناگون را مى پرستیدند.
من در همان نوجوانى ، هنگامى که از هدایت آزر مایوس شدم خود را از ذلت سرپرستى او رهانیدم .
- پدر؛ پس چگونه زندگى مى کردید و چه کسى خرج شما را مى داد؟
- فرزندم ، من دیگر نوجوانى شانزده هفده ساله بودم و خود براى گذران زندگى ، کار مى کرم و مانند تو، قوى و امین بودم و کارگزاران من ، مرا دوست مى داشتند. وضع من خوب بود و تنها از بت پرستى مردم شهر، رنج مى بردم .

آن روزها، در شهر ما رسم بر این بود که هر سال ، یکروز، تمام مردم ، حتى نگهبانان بتخانه ها، زن و مرد و کوچک و بزرگ ، از شهر بیرون مى رفتند و در حالیکه غذاهایى را که از پیش پخته بودند، در بتخانه ها نزد بتها مى گذاشتند تا به گمان باطل ، متبرک شود. سپس غروب به شهر باز مى گشتند و در جشنى همگانى ، آن غذاها را با هم مى خورند.
یکسال ، وقتى همه شهر را ترک کردند، من با تبرى بزرگ ، به بتخانه اصلى شهر، داخل شدم و به نام خداوند به جان بتها افتادم و همه بتها جز یکى از بزرگترین را، شکستم و آنگاه تبر را بر دوش همان یکى نهادم . همین کار را در تمام بتخانه هاى دیگر شهر انجام دادم .
هنگام غروب ، وقتى مردم شهر باز گشتند، جشن مبدل به عزا شد. برخى از بت پرستان با سوابقى که از اعتقاد من داشتند، سرانجام دریافتند که من آن کار را کرده ام . بنابراین دستگیر و سپس محاکمه شدم . من از محاکمه خویش ‍ خرسند بودم زیرا مردم همه به تماشا مى آمدند و من فرصت مى یافتم تا به بهانه دفاع از کردار خویش ، به هدایت مردم ، بپردازم .
- پدر هیچیک از دفاع هاى خود را بیاد دارید؟
- آرى ، مثلا در پاسخ قاضى هاى محاکم نمرود، که مرا متهم به شکستن بتها کرده بودند، گفته بودم :
- (آیا نه مگر شما مى گویید که هر یک از این بت ها، خدایند؟ گفتند: آرى . پرسیدم : آیا نه مگر شما مى گویید که سرنوشت همگان در دست این خدایان است ؟ گفتند: مى گوییم . پرسیدم : پس چگونه انکار مى کنید که بت بزرگ بتهاى دیگر را خرد کرده است و من این کار کرده ام ؟ آیا بتى که سرنوشت همگان رقم مى زند از اینکه بتهاى دیگر را خرد کند، عاجز است ؟ اگر عاجر است ، پس سرنوشت همگان نیز نمى تواند رقم بزند و اگر عاجز نیست ، خود او بتهاى دیگر را شکسته است ، بروید از خود او بپرسید.)
آنان از پاسخگویى به من ، فرو ماندند؛ اما درست به همین دلیل و براى اینکه مردم به من روى نیاورند، بر آن شدند که مرا از میان بردارند. مدتى مرا در زندان نگهداشتند تا مقدمات سوزندان مرا فراهم کنند. در جاى مناسبى بیرون شهر، هیزم فراوان انباشتد. سپس روز سوزندان مرا به مردم اعلام کردند و همان روز مرا از زندان به آن محل بردند.
ابتدا، هیزم ها را آتش زدند. کوهى بلند از آتش به آسمان زبانه مى کشید.
نمردیان شادمان و یاران و پیروان غمگین بودند. چون از شدت گرما، نمى توانستند و به آتش نزدیک شوند، ناچار مرا در منجنیق نشاندند و از دور به میان زبانه هاى سر به فلک کشیده آتش افکندند.

به اراده الهى و از آنجا که من از سوى او به پیامبرى برگزیده شده بودم و نیز پیامبرى اولواالعزم بودم ، آتش در من کمترین تاثیرى نکرد و بى درنگ خاموش و زبانه هاى آن سرد و ملایم شد. من با لبى خندان و گامهایى استوار و دلى مطمئن ، در میان شگفتى همگان ، از سوى دیگر میدان ، به سوى مردم روانه شدم و فریاد شادى از مرد و زن برخاست .
- پدر، آیا پس از آن ، کافران از آزار تو دست کشیدند؟
- آن معجزه الهى چنان کوبنده و دندان شکن بود که کافران نتوانستند اوضاع را به دلخواه خویش چاره کنند. بسیارى از مردم ، دست از بت پرستى کشیدند و غوغایى بزرگ و بر پا شد. در شهر دودستگى افتاد و چنان شد که نمرود مرا به حضور طلبید و با من به احتجاج پرداخت . او دیگر به خاطر شهوت من و هواخواهى یاران بسیارى که داشتم ، نمى توانست مرا بکشد. مامورانى را برانگیخت تا زندگى را بر من و یارانم تنگ کنند و به طورى که من ناگزیر شدم همراه با برخى از یارانم به حران هجرت کنم .
مردم حران ماه و ستارگان را مى پرستیدند و من به شیوه خویش ، بسیارى از آنان را هدایت کردم .
- با چه شیوه اى ؟
- مثلا نخستین شبى که به حران وارد شدم و مردم شهر از من آیین مرا پرسیدند، من ستاره زهره را نشان دادم و گفتم که این ستاره را مى پرستم و به روش آنان ، شب را همراه ایشان ، در برابر ستاره خویش ایستادم ؛ اما هنگامى که غروب کرد، فریاد برآوردم که من خدایى را که غرب کند، دوست نمى دارم . و ماه را به جاى آن ، به خدایى برگزیدم و چون ماه ناپدید شد دوباره ، فریاد کردم که این نیز غروب مى کند و من آنرا نمى پرسندم و به جاى آن ، ظاهرا خورشید را به خدایى انتخاب کردم ... و چون خورشید هم غروب مى کرد به مردم شهر گفتم که اینان هیچیک از خود اختیارى ندارد؛ خدایى را برگزینید که این ستارگان به فرمان او طلوع و غروب مى کنند. بدین شیوه ، بسیارى از مردم ، هدایت یافتند.
حران شهرى بسیار خوش آب و هوا و آبادان بود. در همین شهر بود که من با دختر بسیار زیباى یکى از خداپرستان و موحدان شهر، به نام ساره ازدواج کردم . چندى بعد، حران دچار خشکسالى شد و من با همسرم و برخى از یارانم ، به مصر هجرت کردیم . پادشاه مصر از عمالیق بود و از زیبایى همسرم او را آگاه بودند. هنگامى که از عفت و پاکدامنى او آگاهى یافت . مادر تو هاجر را به او بخشید و ما همگى به فلسطین کوچ کردیم ، جاییکه هم اکنون ساره ، آنجاست و من از همانجا نزد تو آمده ام .
- پدر، چگونه شد که با مادرم هاجر، ازدواج کردى ؟
- ساره نازا بود سالها گذشت و من از او فرزندى نداشتم . مادر تو زنى پارسا مهربان بود. ساره خود پیشنهاد کرد که من با وى ازدواج کنم شاید خدا از هاجر فرزندى عنایت کند.
چون با مادر تو ازدواج کردم و مادرت تو را آبستن شد، ساره سخت رشک برد و بدخلقى آغاز کرد بطوریکه زندگى را بر همه تلخ کرد. من به خداوند شکوه بردم و از او چاره خواستم . خداوند فرمان داد که مادرت هاجر و تو را که شیرخواره بودى ، با خود بردارم و به این سرزمین بیاورم ...
در این هنگام ، هاجر که در پى آنان به بیرون چادر آمده بود، صدا زد:
- غذا حاضر است ؛ گفتگوى شما تمام نشد؟
ابراهیم در حالیکه دست اسماعیل را گرفته بود و به سوى هاجر مى رفتند، گفت :
- پسرم ، برویم غذایى را که مادرت فراه کرده است ، تناول کنیم .

پس از صرف غذا هاجر، از سالهیا دورى خود، به شوهر گزارش داد:
- وقتى تو ما را در این مکان به فرمان خداوند، رها کردى و رفتى ، یکباره غمى سنگین به دلم ریخت . تا تو در کنارم بودى چندان بیتاب نبودم اما همینکه رفتى و قامت و بالاى تو در افق ناپدید شد، انگار خورشید در دلم غروب کرد؛ ولى مطمئن بودم که خداوند مرا و فرزندم را در پناه خویش ‍ حفظ خواهد کرد.
امتحانى بزرگ بود. به زودى توشه و آبى که همراه ما کرده بودى ، تمام شد. خورشید بر سرمان پاره پاره آتش مى ریخت و از سنگ و صخره و شن ، زبانه هاى آتش مى جوشید. بدتر آنکه لحظه ها در تنهایى ، آرام و بى شتاب مى گذشت .
شیر در پستانم از تشنگى خشک شد و کودکم دراز آهنگ و پیاپى مى گریست . زبانم را در دهانش مى گذاشتم اما کامم از او خشکتر بود. ته مانده آبى که در تن داشتیم ، با گریه از چشمانمان بیرون مى ریخت .

کم کم صداى گریه اسماعیل ، از ضعف تشنگى به خاموشى مى گرایید. او همچنان مى گریست اما دیگر نه اشکى از چشمانش مى جوشید و نه صدایى از گلویش بر مى خاست . من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم مى رود. او را بر سر دست گرفتم و در محل کنونى چشمه روى شن نشستن و ناامید به تپه روبرو، آبى زلال روانست ؛ بى اختیار کودکم را روى زمین گذاشتم و به سوى تپه خیز برداشتم ؛ اما چون به آن محل رسیدم آن ندیدم ؛ سرخورده و مایوس روى شنهاى تپه نشستم ... این بار در نقطه مقابل آن تپه ، در این سو، آبى زلال روان بود... از بسیارى درماندگى و ناامیدى ، حال خویش را نخستین ، به سوى آب دویدم ؛ اما باز سراب بود... ولى در جاى نخستین آب به چشمم مى خورد... دوباره دویدم ، هفت بار با سعى تمام از این تپه به آن تپه ، پى سراب به امید آب دویدم و از جگر تفته به درگاه خدواند هر وله کنان ، نالیدم ؛ و هیچ امید از عنایت او نبریدم .
کودکم که در تمام این مدت ؛ به پشت روى شن خفته بود و مى گریست ؛ از سر بیتابى ، پاشنه پاهاى کوچکش را بر شن مى کشید...

من در سعى بى ثمر خویش ، هفتمین بار به کنار او رسیدم بودم که ناگاه از جایى که پاشنه پاى اسماعیل آنرا اندک گود کرده بود، رطوبت آب به چشمم خورد. با سرانگشتان ، گودى آنرا بیشتر کردم ؛ که ناگهان حیات جوشید و زندگى سر بر کرد. آبى زلال و خنک و فراوان ، به شیرینى جان ، بیرون زد و من به سجده شکر، سر بر خاک نهادم .
هنوز ساعتى نگذشته بود که پرندگان ، از همه شوى صحرا، به سوى چشمه هجوم آورند و همین پرواز پرندگان افراد قبیله جرهم را به سوى چشمه ، رهنمون شد؛ چنانکه هنوز روز به پایان نرسیده بود که شش مرد از ایشان ، بر چشمه آمدند و فرداى آن روز تمام قبیله . و من از تنهایى و بى غذایى نیز نجات یافتم .
و اینک خداى را سپاس مى گویم که شوى من نیز، در کنار من است .
- اما من دوباره باید تو و اسماعیل را تنها بگذارم و به فلسطین باز گردم . چند روز دیگر نزد شما خواهم ماند و از خداى مى خواهم توفیق دهد تا دگر باره به دیدار شما باز آیم .
- هر چه خداوند مى خواهد، همان کن !

چند سال بعد، ابراهیم یکباره دیگر به مکه بازگشت . اسماعیل اینکه جوانى برومند شده بود با بالایى بلندتر و گیسوانى انبوهتر و چشمانى درشتتر به درشتى ستارگان آسمان صحرا؛ با چهره اى بسیار ملیح و زیبا. دیگر به راستى چشم و چراغ قبیله بود. چون راهى مى گذشت چشم رهگذران را بى اختیار در قفاى خویش ، به تحسین وامى داشت . در تمام قبیله هیچکس ‍ را یاراى برابرى با وى نبود. چون بر اسب مى نشست ، از نسیم پیش مى افتاد و چون نیزه مى افکند، خیال را به واقعیت مى دوخت و تیرش ، بى خطا، تا سوفار در سویداى هدف مى نشست و از شمشیرش برق مى گریخت . زیباترین دختران قبیله آروزى همسرى او را داشند و او از سپیده پاکدامن تر بود و از خاک ، امین تر. سایه از او فروتنى مى آموخت . در صداقت از آفتاب راستنماتر بود. دورغ کار مایه بزدى یا نیاز است و اسماعیل ، این شیر صحرا، جز خدا از هیچکس نمى هراسید و جز خدا به هیچکس نیازمند نبود. مردى تمام ، و جوانمردى برومند بود.

اینک ، پدر، دوباره به دیدار او از فلسطین به مکه آمده است اما، (ابرهاى همه عالم شب و روز، دلش مى گریند).
پدر مضطرب است و غمگین ؛ و این اضطراب و غم در چهره پدر، از نگاه هوشمند اسماعیل ، پنهان نمى ماند:
- پدر، شما را چون سفر پیشین ، شادمان نمى بینم ، حقیقت چیست ؟
پدرى که اشک در چشمانش حلقه زده است و دیگر حتى یک موى سیاه در تمام سر و صورت ندارد، به آن بهار جوانى و شکوفه شاداب زندگانى نگاهى پراندوه مى افکند و مى گوید:
- فرزند دلبندم ! تو مى دانى که خواب پیامبران ، (رؤ یاى صادق ) است و من در خواب فرمان یافته ام که تو را در پیشگاه خداوند، قربانى کنم . چگونه از فرمان خداوند سربپچم ؟
چگونه دل از تو برکنم ؟
و سخت تر از همه ، چگونه این خبر را به مادرت بدهم ؟
- پدر! اینک من هیجده ساله ام ، خوب و بد را تشخیص مى دهم و تکلیف خود را باز مى شناسم . اگر فرمان خداوند اینست که من به دست تو به دیدار او بشتابم ، زهى سعادت من ...
مادرم هاجر نیز، بنده فرمانبردار خداست و هرگز در عمر خویش از فرمان حق ، سرنپیچیده است . در انجام فرمان خداوند درنگ مکن . اگر خدا بخواهد مرا از شکیبایان خواهى یافت .
کاردى در کف پدر و طنابى در دست پسر، در پى هم ، از دامنه کوهسار بالا مى رفتند. خورشید بر بلندترین قلمرو روزانه خویش ایستاده بود. پدر، پیر و شکسته ، کنار صخره اى در کمر کوه ایستاد. آنسوتر بوته اى بلند و خودرو، به چشم مى خورد.

پسر گفت :
- پدر، کارد را تیز کنید؛ اگر زودتر خلاص شوم ، شما کمتر رنج خواهید برد.
و با گفتن این سخن ، طنابى را که در دست داشت به سوى پدر دراز کرد و ادامه داد:
- اگر قربانى خدا هستم ، دستان مرا چون قربانیان ببندید.
آنگاه پشت به پدر کرد و بازوان مردانه اش را در پشت سر، به هم نزدیک ساخت و منتظر ایستاد.
پدر که آرام آرام مى گریست ، دستهاى او را با طناب بست و بعد با دست روى او را به سوى خود بر گردانید و فرزند را براى آخرین بار چون چان در آغوش گرفت و بر بناگوش و گردنش بوسه زد.
انگشتان استخوانى و مرتعش خود را در انبوه گیسوان فرزند فرو برد و به نوازش پرداخت و هر دو تلخ گریستند. نسیمى ملایم مى وزید و در نوازش ‍ گیسوان اسماعیل ، انگشتان پدر را یارى مى کرد.
اسماعیل گفت :
- شکیبا باشید. من بر آنم که در پیشگاه خداوند پشت به شما به زانو بنشینم و شما فرمان خداى را بجاى آورید، زیرا مى ترسم اگر چشمتان به چشم و چهره من بیفتد، در امر خدا درنگ روا دارید.
پس ، اسماعیل بر کرسى صخره رو به صحرا زانو زد. ابراهیم کارد را بر دیواره صخره ، صیقل داد و آنرا خوب تیز کرد و با زانوانى لرزان پشت فرزند بر پاى ایستاد.
یکبار دیگر قامت برومند فرزند را برانداز کرد که اینک چون بره آهویى معصوم پیش پاى او زانو زده ، و چشمان را فرو بسته و سر را بالا گرفته و آماده قربانى شدن بود.
نگاه از او برداشت و نگاهى به صلابت کوهسار افکند و احساس کرد غمى سنگینر از کوه ، بر سینه خسته و دل شکسته او، سنگینى مى کند. اما آیا از فرمان و آزمون خداوند گزیرى هست ؟
پس به خویش نهیب زد و با دست چپ پنجه در موى مجعد فرزند فرو برد و نام خداوند را بر زبان آورد و با دست راست ، کارد را بر گلوى فرزند نهاد.
از هول اندوه ، چشمان خویش را نیز فرو بست و کارد را چندین بار محکم و سریع بر گلوى فرزند فشرد و مالید.
اما انگار کرد که از دستپاچگى و فشار غم ، پشت کارد را بر گلوى اسماعیل نهاده بود زیرا هر چه بیشتر مى فشرد، کمتر مى برید. چشم را گشود و به کارد و بر گلوى فرزند نگریست اما بله تیز کارد بر گلو بود و نمى برید.

در همین لحظه ، صدایى ملکوتى ، در کوه پیچید:
- اى ابراهیم ! تو از امتحان سرفراز بر آمده اى ، ما قربانى تو را پذیرفتیم ؛ اینک به جاى اسماعیل ، هدیه ما را قربانى کن !
نگاه بهت زده ابراهیم ، در پى صدا مى چرخید که پشت بوته اى بلند قوچى را دید بر پاى ایستاده و به او مى نگرد.
دست اسماعیل را گشود و فرزند را در آغوش گرفت و هر دو به سپاس ‍ سجده کردند و به فرمان خداوند، قوچ را به جاى اسماعیل ، نهادند و کارد با نخستین اشاره دست ابراهیم ، از بناگوش قربانى در گذشت و خون قوچ ، تمام صخره را گلگون کرد.
بار دیگر وقتى ابراهیم به دیدار فرزند و همسر، به مکه آمد، هاجر وفات کرده و اسماعیل دخترى از قبیله جرهم را به همسرى ستانده بود. و چون او را ناسازگار یافت ، با اشاره پدر، وى را طلاق گفت و با دخترى زیبا و شکیبا و مومن ، پیمان و زناشویى بست .

آخرین بارى که ابراهیم به مکه آمد، بسیار پیر و شکسته شده بود اما همچنان صلابت و سطوت ابراهیمى با با خویش داشت .
خرمن گیسوان سپیدش چون ابریشم بر شانه ها افتاده بود و ابروانش مردانه تو همچنان سپیده بود؛ با محاسنى به رنگ برف ، در چهره اى به گونه ماهتاب . چشمان خدا بین او با نگاهى ژرف ، آمیخه مهر و عزم و ایمان و صلابت و شفقت پیامبرانه و اراده مردانه بود.
در این آخرین سفر، از پسر خواسته بود که با او به سوى تپه اى روبروى چشمه زمزم بروند. وقتى پدر از تپه بالا مى رفت ، اسماعیل که به دنبال وى روان بود، در قامت او مى نگریست و در وجود او هم پیرى و شکستگى یکصد و هفتاد و اندى سال زیستن را مى دید و هم ایستادگى ، مبارزه ، مقاومت و بت شکنى را. فرمانهاى دشوار الهى را با سرافرازى انجام داده و ایستاده زیسته بود. و اینک ، در پیرى نیز همچنان سرفرازتر از قله ها بود و نه تنها عمر دراز هیچ از بزرگى او نکاسته ، بلکه بر وقار صولت او نیز، افزوده بود. اکنون پدر، روى تپه ایستاده بود و به اطراف مى نگریست .

اسماعیل پرسید:
- پدر، در این آفتاب گرم ، براى چه ، بر این تپه ایستاده اید و مرا به چه منظور تا اینجا آورده اید؟
- پسرم ، از سوى خداوند فرمان یافته ام که درست در جاى همین تپه خانه اى براى او بنا کنم و تو باید مرا یارى کنى .
روزها به سرعت از پى هم مى گذشت و در انتهاى هر روز گرم که سراسر آن را پدر و پسر بى وقفه از تپه خاکبردارى مى کردند؛ مقدار کمى از اتفاع تپه کوتاه مى شد ولى سرانجام ، از تپه چیزى بر جاى نماند و هر دو با شگفتى بسیار با چشمان خویش ، پى هاى از پیش آماده خانه خدا را زیارت کردند! تکبیر ابراهیم ، از شکر و شادى ، در دامنه صخره ها پیچید؛ آنگاه به پسر گفت :
- دیدن این اعجاز الهى در این پى هاى از پیش بر آمده و ساخته امروز چیزى بر اطمینان گسترده من نیفزود؛ اما من روزى را به یاد مى آورم که دلم اطمینان امروز را نداشت .
به همین روى آنروز از خداوند تقاضا کردم تا با نشان دادن اعجازى ، قدرت بى منتهاى خویش را به من بنمایاند...
ابراهیم ، با یادآورى خاطره هاى گذشته ، دیدگان را به صخره هاى آنسوى صفا دوخته و انگار وجود اسماعیل را فراموش کرده بود و با خود سخن مى گفت :
خداوند فرمود: آیا به قدرت من ایمان ندارى ؟
من عرض کردم : چرا، اما از درگاه ربوبى تو مى خواهم تا با این کار، به دلم اطمینان و آرامش عطا فرمایى .
خداوند فرمود: چهار پرنده را برگزین و تن هر یک را پاره پاره کن و پاره هاى تن هر چهار را با هم درآمیز: آنگاه آن آمیخته را دوباره ، چهاربخش کن و هر بخش را بر فراز کوهى بگذار. سپس آن پرندگان را به نزد خویش فرا خوان .

چنان کردم که او فرموده بود و سرانجام چون پرندگان را فراخواندم بى درنگ ، به نزد من پرواز کردند.
از آن پس ، دلم چون عمیقترین جاى دریا، آرام یافت و به قدرت بى منتهاى الهى ، اطمینان یافتم .
ابراهیم ، سپس آهى کشید و به فرزند گفت :
برخیز پسرم تا بر این پى هاى آماده ، خانه خدا را بنا کنیم . این آخرین ماموریت الهى من است .
درود خداوند و فرشتگان و پاکان و نیکان بر او باد؛ بر ابراهیم خلیل الله ، که دوست خدا بود و تبردار حادثه بت شکنى و مرد بزرگ تاریخ توحید؛ دارنده دستهاى پرعزمى که بتکده ها را فرو مى کوفت و خانه توحید را بنا مى نهاد. درود بت شکنان بر آن پیامبر اولواالعزم باد.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺣﻀﺮت ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ و ﺍﺳﻤﺎﻋﻴﻞ , ﻋﻴﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ , ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ , ﺧﺪﺍ , ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺬﻫﺒﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻳﻨﯽ , ,



ﻋﺪﺍﻟﺖ و ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 376
نویسنده : roholla

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟
داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى ؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى .
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺪﺍﻟﺖ و ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ , ﺧﺪﺍ , ﻋﺪﺍﻟﺖ , ﻟﻄﻒ , ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭوﺩ , ﺩﺍﻭﻭﺩ , ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ , ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ , ﺑﻴﻮﻩ ﺯﻥ , ﺑﻴﻮﻩ , ﮐﺸﺘﯽ , ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ , ﻃﻮﻓﺎﻥ , ,



ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎﯼ ﺷﻴـﻄﺎﻥ و ﻧﻤﺎﺯ ﮔﺰﺍﺭ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 346
نویسنده : roholla

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم...

نتیجه اخلاقی داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد...


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎﯼ ﺷﻴﻄﺎﻥ و ﻧﻤﺎﺯﮔﺰﺍﺭ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺯﻳﺒﺎ , ﻧﻤﺎﺯ ﮔﺰﺍﺭ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎ , ,



ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺁﺩﻡ
نوشته شده در یک شنبه 9 فروردين 1394
بازدید : 391
نویسنده : roholla

خداوند تواناى دانا، کائنات را بهنجار آفریده و هستى ، از او پیدایى یافته است : آسمانها پا برجاى و هر یک برجاى خویش استوار؛ و زمین نیز استوار است و بر آن ، کوهها ایستاده و دشتها، خفته و اقیانوسها، موج انگیز و چشمه ها و رودها، روان و گیاهان ، بارور و آفتاب ، در سپیده آفرینش گرما بخش و روز فروز و با پرتو حیاتبخش خویش ، بى شتاب در پویش و ماه ، در تابش شباهنگام ، فریبا و در حرکت آرام خود بر سینه تیره شب ، چون خیزش مروارید است بر مخمل سیاه ....
در این میان ، جاى آدمى خالى است و خداوند اراده فرموده است تا (آدم ) را از عدم بیافریند و هستى را با او معنا بخشد و جمال آسمانى خود را در آیینه زمینى چهره او بنگرد و او را جانشین خویش ‍ کند زیرا از آن پیش ، امانت (خلافت خود) را بر آسمانها و زمین و کوهساران ، عرضه فرموده بود و آنان از پذیرش آن ، سر باز زده بودند و اینک اراده فرموده است تا این امانت را بر دوش (آدم ) نهد.
پس ، به فرشتگان - همه - فرمود:
- برآنم تا از خاک ، بشرى برآورم ، و آنگاه از روح خویش در او بردمم ؛ پس ‍ چون او را به اعتدال آفریدم و از روح خود در او دمیدم ، همه بر او سجده برید.
فرشتگان ، نخست عرضه داشتند:
-- پروردگارا! با دانشى که به ما عطا فرموده اى ، آگاهى داریم که کسى را خلق خواهى کرد در زمین تباهى خواهد افکند و خونها خواهد ریخت ؛ و حال آنکه ما تسبیحگوى و تقدیس کننده تو هستیم .
خداوند فرمود:
-- من چیزى مى دانم که شما نمى دانید.
فرشتگان ، به احترام و شگفتى در تکوین آدم مى نگریستند.
آسمان ، در حیرت ایستاده بود.
به اراده الهى ، اندک اندک ، گل آدم شکل گرفت و اندام ، به گونه اى موزون ، فراهم شد. سپس از گل بازمانده از دنده زیرین آدم ، همسر او حوا نیز فراهم آمد.
این دو اندام ، در کنار یکدیگر همچنان کالبدهایى بى روح بودند. راستاى قامت آدم ، اندکى از حوا بلندتر، و فراخناى سینه اش ، کمى گسترده تر بود و عضلاتش محکمتر و در کمال موزونى ، ستبرتر؛ با ابروانى پر پشت و بینى کشیده و چشمانى درشت .(
حوا، با لطافت اشک و گل ، زنى کامل و با گیسوانى کشیده ، و اندامى موزون ، چون آدم ، اما هزار بار لطیف تر و ظریف تر.
سرانجام ، آن لحظه الوهى بزرگ در رسید و خداوند، از روح ربوبى خویش ، در آدم و حوا دمید.
آن دو که تا لحظه اى پیش ، دو تندیس همگون اما بى روح و ساکن بودند، اینک پلکهایشان به هم مى خورد و سینه هایشان هوا را به درون خویش ‍ مى کشید و اندامهایشان به حرکت در مى آید و قلبهایشان به تپش مى افتاد.
و اکنون در سینه هر دو، دلى مى تپد که در آدم ، انگار معجونى است از خمیره مهر و عشق و از پولاد و آب ، با غمها و شادى هایى بزرگتر و ناپیداتر و در حوا، گویى ، نخست از اشک و شادى است و آنگاه از عفت و عاطفه و نیز از عشق و مهر مادرى ...
فتبارک الله احسن الخالقین .
پس آنگاه خداوند، دانش تمام اسماء را در حیطه کاینات ، به آدم آموخت و سپس از فرشتگان خواست تا اگر مى توانند، او را از این اسماء با خبر سازند.
فرشتگان ، فرومانده و مبهوت ، شرمسارانه پاسخ دادند:
-- پروردگارا، منزه باد نام تو، ما هیچ دانشى جز آنچه خود به ما آموخته اى نداریم ، همانا دانا و فرزانه تویى .
پروردگار، به آدم اشارت فرمود تا آنان را خبر دهد. آدم ، بى درنگ فرشتگان را از آنچه خداوند امر فرموده بود، آگاه کرد. و خداوند به فرشتگان فرمود:
-- آیا به شما نگفتم که من پنهان آسمانها و زمین را و هر چه را آشکار و یا نهان مى دارید، مى دانم ؟ اینک ، همه بر آدم سجده برید.

به فرمان خداوند، یکباره ، همه فرشتگان الهى ، در سراسر آسمانها و همه جا، در برابر آدم به سجده در آمدند.
در این میان ، شیطان که از آتش آفریده شده بود و جن بود و از فرشتگان نبود -- هر چند با عبادتهاى بسیار خود را به مقام فرشتگان رسانده بود -- ناگهان از سر غرور و خودبینى و کبر، از بندگى خداوند و اطاعت فرمان او سر پیچید و بى راه شد. او به خویش نگریست و خود را فراتر دید و سر خم نکرد. سجده نبرد و ایستاد و از ناسپاسان شد. خداوند به او فرمود:
-- با وجود فرمان من ، چه چیز تو را از سجده برآدم بازداشت ؟
-- من از او بهتر و بر ترم ؛ تو مرا از آتش و او را از خاک آفریده اى .
پروردگار فرمود:
-- از این جایگاه و مقام آسمانى فرو شو. اینجا جاى آن نیست که خود را بزرگ ببینى . بیرون رو که از زمره فرومایگانى .
شیطان که خود را در آتش قهر الهى یافت و دانست که دیگر راه نجاتى ندارد، به مهر و راءفت پروردگار پناه برد و از خداوند خواست که او را تا روز باز پسین مهلت دهد و وانهد.
خداوند فرمود:
-- به تو مهلت داده شد.
چون شیطان دانست که تا روز باز پسین مهلت یافته است و تا آن روز در امان خواهد بود، بار دیگر گستاخى آغاز کرد و با بى شرمى به خداوند گفت :
-- به خاطر این گمراهى که نصیب من کردى ، بر سر راه راست فرزندان آدم به کمین خواهم نشست و آنگاه از پیش روى و پس پشت و راست و چپ ، بر آنان خواهم تاخت و تو بیشتر آنان را سپاسگزار نخواهى یافت .
پروردگار فرمود:
-- از آسمان ، نکوهیده و رانده ، بیرون رو. دوزخ را از تو و هر کس از بنى آدم که از تو پیروى کند، پر خواهم کرد! اما بدان که بر بندگان من چیرگى نخواهى داشت ، مگر آن گمراهانى که به میل خویش از تو پیروى کنند.
شیطان ، رانده و مانده از آسمان و قرب الهى ، تا جاودان بیرون شد.
آدم و حوا در بهشت
سپس خداوند مهربان ، آدم و حوا را در بهشت جاى داد.

نخستین چیزى که در بهشت ، آدم و حوا را مجذوب خویش ساخت ، هواى پاک ، ملایم ، لطیف و عطر آگین آن بود. آنگاه روشنایى دل انگیز آفتاب که همه جا، چون فرشى زرین ، گسترده بود. هوا نیز نه گرم و نه سرد و همیشه بهار بود. دیگر، رنگارنگى موجودات به ویژه چشم نوازى و تنوع گیاهان ، چشمه ساران ، دریاچه ها، آبگیرها، کوهها، تپه ها، جنگلها، باغها و خلنگزارها، و نیز فراوانى میوه ها و خوردنیها و آشامیدنیها بود.
آدم و حوا، پا به پاى یکدیگر، به گردش و کشف زیباییهاى بهشت پرداختند: گاه از بیدستانهاى بسیار مى گذشتند که بر دو سوى جویبارهاى زلال سایه انداختند و شاخساران افشان خود را در آینه آب رها کرده بودند. گاه به هامونى گسترده مى رسیدند که سراسر آن از خلنگهاى معطر و بابونه ها و گلهاى سپید و نیز زنبقها و لاله ها و شقایقها انباشته بود؛ با چشم اندازى سرشار از ترکیب جادویى رنگها که با نوازش نسیم هر رنگ مى باخت و رنگ مى برد. گاه از گذرگاهى در میانه کوهساران مى گذشتند؛ یا از دهانه غارى که صخره هاى اطراف آن پوششى زبرجدگون از سرخس داشت و از پیشانى غار تا زمین ، آبشارانى نرم ، به سان پرده اى از حریر، فروهشته بود. گاه در جنگلى انبوه و فشرده بود، زیر درختهاى تناور و پر سایه ، به جستجوى چشمه آبى مى پرداختند. این درختان ، با برگریزان زیباى خود، سطح شفاف چشمه هاى جنگلى را پنهان مى داشتند و چه لطفى داشت آن هنگام که آدم یا حوا، برگها را با دست کنار مى زدند و چهره خویش را در زلال آینه فام آن مى شستند.
زیباتر از همه ، دنیاى پرهیاهوى جانداران ، به ویژه پرندگان بود. مرغان بهشتى ، با رنگ آمیزى خیره کننده و افسونگرانه بال و پرشان ، جلوه اى شگرف داشتند و با آواز روح نواز خویش ، نغمه هایى از موسیقى طبیعت را در فضا مى پراکندند. تنوع شکل و اندازه آنها نیز بسیار دیدنى بود: برخى به کوچکى پروانه بودند و برخى به بزرگى عقابهاى بال گستر دور پرواز که طنین صدایشان ، تمام آغوش یک دره را از سیطره موسیقى مى انباشت .
به جز پرندگان ، موجودات زیباى دیگر، از آبزیان رنگارنگ گرفته تا خزندگان و چرندگان و وحوش همه و همه دیدنى بودند.
آن دو گاه ساعتها در کنار آبگیرى مى نشستند و حرکت ماهیان را در بلور واره آب مى نگریستند. گاه با نوباوه زیباى غزالى در خلنگزارهاى مى دویدند و او را تا کنار مادرش همراهى مى کردند و سپس به تماشاى شیر نوشیدنش از پستان مادر مى ایستادند.
در بهشت همه چیز درخشان ، دیدنى ، شفاف و چشمگیر بود:
گلهایى به ظرافت خیال ، گلهایى به روشنایى حباب آب ، گلهایى افشان ، گلهایى پریشان ؛ گلهایى که دور درختى پیچیده و چرخیده و بدان پیوسته و از آن فرارفته و سپس از بلندترین شاخسار آن ، افشان ، دوباره تا زمین باز گشته بودند...
گلهایى که در آبگیرهاى شفاف ، زیر آب روییده و کف آبگیر را زینت داده بودند و نیلوفرهاى که بازوان را بر آب رها کرده بودند.
مهم تر از همه آنکه پروردگار بزرگ ، به آدم و حوا رخصت داده بود که از همه آن نعمتها برخوردار باشند و از همه خوردنیها، هر قدر و هر گاه که دوست مى داشتند، استفاده برند. تنها و تنها، خداوند آنان را از خوردن میوه یک گیاه باز داشته بود: گندم .
هنگامى که خداوند، آنان را در بهشت جاى مى داد، این گیاه را به ایشان نشان داد و فرمود که به آن نزدیک نشوند. نیز به ایشان یادآور شد که شیطان در کمین آنان است ، مبادا ایشان را بفریبد.
آدم و حوا، گاهى در گشت و گذار خود، این گیاه را از دور مى دیدند، اما بنا به فرمان الهى ، هرگز به آن نزدیک نمى شدند.
بارى ، آن دو، در کمال آسایش و نیکبختى ، در بهشت روزگار مى گذرانید.
شیطان دشمن نیکبختى آنان ، آن دو را از دور مى پایید. زیرا که به خاطر مهلتى که از پروردگار گرفته بود، مى توانست به بهشت آنان داخل شود؛ او از پشت شاخه هاى انبوه درختان ، آنان را زیر نظر مى داشت و مى دید که آن دو، همه جا در کنار یکدیگر، کامیاب و برخوردار از نعمت هستند. نیز گاه با هم به نیایش پروردگار بزرگ و نماز او مى ایستند و او را تقدیس مى کنند و به پیشگاه او سجده مى برند و پیشانى بر خاک مى سایند. گاه از دیدن شگفتیهاى خلقت در بهشت گلى زیبا، آبگیرى درخشان ، پرنده اى با رنگى هو شربا - عظمت پروردگار را به یکدیگر یادآور مى شوند و خداى را تسبیح مى گویند. شیطان ، در آتش کینه و حسد مى سوخت و در پى یافتن راهى بود تا بتواند به آن دو نزدیک شود. زیرا که آنان به فرمان خداوند از او سخت دورى مى کردند. اما شیطان دست بر نمى داشت ، یعنى حسد نمى گذاشت که دست بردارد. پس بر آن شد که از عاطفى بودن حوا سوء استفاده کند و از طریق او کم کم به هر دو نزدیک شود و وسوسه خویش را بیاغازد. شیطان ، داستان آن گیاه ممنوع را مى دانست و مى دانست که تنها راه محروم کردن آدم و حوا از آن همه نعمت و آسایش و نیکبختى ، همان گیاه است . اما چگونه مى توانست آنان را وادار کند که از آن گیاه بخورند، در حالى که هنوز نتوانسته بود حتى یک کلمه با آنان سخن بگوید.
سرانجام ، پس از چاره جوییهاى بسیار، به این نتیجه رسید که خود را بیشتر نشان دهد و فاصله خویش را با آنان کمتر کند، تا رفته رفته حالت بیگانگى و رمندگى آنان از بین برود و آنگاه این فرصت به دست آید که در مقام ناصحى مشفق ، با آنان سخن بگوید.
یک روز، در گذرگهى تنگ ، شیطان بر سر راه آدم و حوا سبز شد و آنان به ناگزیر با او رویارو شدند. آدم به او گفت :
-- از سر راه ما کنار رو اى نفرین شده خداوند!
-- مرا ببخشید، اما من سخن بسیار مهمى دارم که باید به شما...
-- ما هیچ سخنى با تو نداریم ، دور شو! نفرین خدا بر تو باد!
-- اما من ، درباره آن گیاه ...
آدم ، برافروخته ، به او نهیب زد:
-- گفتم دور شو، ما هیچ حرفى از تو نخواهیم شنید.
شیطان ، ناگزیر از سر راه آنان کنار رفت ؛ اما در دل احساس مى کرد که سرانجام پیروز خواهد شد.
چند روز دیگر، دوباره بر سر راه آنان ایستاد. این بار، به آنان گفت :
-- شما به سخن من گوش دهید، اگر نادرست بود نپذیرید. اى آدم آیا نمى خواهى گیاه جاودانگى را به تو نشان دهم ؟ من به خدا سوگند مى خورم که خیرخواه شما هستم . مى خواهم گیاهى را به شما نشان دهم که اگر از آن بخورید، جاودان خواهید بود و هرگز پیر نخواهید شد و نخواهید مرد و همواره در بهشت خواهید ماند.
آدم ، دوباره بر آشفت . مى خواست با کلماتى سخت و درشت ، شیطان را براند. اما حوا به او گفت :
-- آدم ! او سوگند مى خورد که خیر ما را مى خواهد. چرا باید از شنیدن حرفهاى او به ما زیان برسد؟
شیطان ، از این حرف او استفاده و بار دیگر گفت :
-- سوگند به خداوند بزرگ که راست مى گویم . این درخت و میوه آن نه تنها زیانى براى شما ندارد، بلکه شما را جاودان خواهد کرد. هر چند خداوند مرا از خود رانده است ، اما بزرگى و خدایى او را که نمى توانم انکار کنم . به خداوندى خدا سوگند اگر شما از میوه این گیاه بخورید، جاودان خواهید شد. مگر نه این است که درخت نیز، مثل هزاران هزار گیاه دیگر، در بهشت براى شما آفریده شده و یکى از نعمتهاى الهى براى شماست ؟...
شیطان ، آن قدر به وسوسه خود ادامه داد که سرانجام سست شد و هیچ نگفت . گویى اخطار پروردگار بزرگ خود را فراموش کرده بود. براى شیطان که آماده فریب دادن او بود، همین سکوت کافى بود. پس بى درنگ از میوه آن گیاه چید و او ابتدا به حوا و سپس به آدم داد....
آدم و حوا، سخت دل نگران بودند. اما کنجکاوى برانگیخته شده آنان و سوگندهاى مکرر شیطان و همچنین پاکى فطرت آنها، باعث شد که فریب او را بخورند و سرانجام ؛ نخست حوا و سپس آدم ، میوه گیاه ممنوع را به دهان بردند....
به محض اینکه شیطان یقین کرد آنان میوه را خورده اند، صداى قهقهه شادمانه و چندش آورش در فضا پیچیده و فریاد برآورد:
-- اى آدم ، وجود تو باعث شد که من از مقام قرب الهى رانده شوم . دیدى که چگونه انتقام خود را گرفتم و تو را از بهشت محروم کردم ؟ با این همه ، بدان که با تو و فرزندان تو، بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و خواهى دید که از وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت .
یکباره ، تمام جامه هایى که بر تن آدم و حوا بود و بدن آنان را پوشیده مى داشت فرو ریخت . آنان خود را عریان دیدند و به ناچار و با شتاب ، تن خود را با برگ درختان بهشت پوشاندند. خداوند فرمود:
-- اى آدم و حوا، آیا به شما نگفتم که به این درخت نزدیک نشوید؟ آیا نگفتم که شیطان دشمن آشکار شماست ؟
آنان ، پشیمان و اندوهگین ، رو به درگاه خدا بردند و گفتند:
-- پروردگارا، ما به خود ستم کردیم . اگر ما را نبخشایى و بر ما رحمت نیاورى ، از زیانکاران خواهیم بود.
خداوند توبه آنان را پذیرفت و بر آنان رحم کرد در عین حال ، زمین را مسکن آنان قرار داد و از این رو، به آنان فرمود:
-- اینک فرود آیید؛ برخى دشمن برخى دیگر. شما را در زمین ، تا هنگامى معین ، قرارگاه و برخوردارى خواهد بود.
پس آنگاه طوفانى برخاست : همه جا تاریک شد و صداهاى مهیب در همه جا طنین افکند. لحظاتى بعد، آدم و حوا، هر یک خود را در بیابانى خشک و بى آب ، در زیر آفتابى سوزان یافت .
آنان دانستند که دیگر رفاه و نعیم بهشت به پایان آمده است و از آن پس در جایى زندگى خواهند کرد که هر چیز و هر کردار، در آن از دوگانگى کفر و ایمان ، هدایت و گمراهى و مسئوولیت و اختیار تهى نیست .
هر کس در هر کردار و هر حرکت و هر انتخاب ، اگر در سوى خدا قرار گرفت ، رسته است و اگر از یاد و رضاى خدا اعراض کرد و روگرداند، به شیطان وابسته است . آدمى در انتخاب راه خویش مختار ولى باید بداند که در همان حال مسؤ ول است .


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺁﺩﻡ , ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ , ﺁﺩﻡ , ﺣﻮﺍ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺬﻫﺒﯽ , ﺩﺍ‌ﺳﺘﺎﻥ , ﺩﻳﻨﯽ , ﻣﺬﻫﺒﯽ ,



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد