با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
Fred was a young soldier in a big camp. During the week they always worked very hard, but it was Saturday, and all the young soldiers were free, so their officer said to them, 'You can go into the town this afternoon, but first I'm going to inspect you.’
فرد سرباز جواني در يك پادگان بزرگ بود. آنها هميشه در طول هفته خيلي سخت كار ميكردند، اما آن روز شنبه بود، و همهي سربازان آزاد بودند، بنابراين افسرشان به آنها گفت: امروز بعدازظهر شما ميتوانيد به داخل شهر برويد، اما اول ميخواهم از شما بازديد كنم.
Fred came to the officer, and the officer said to him, 'Your hair's very long. Go to the barber and then come back to me again.
فرد به سوي افسر رفت، و افسر به او گفت: موهاي شما بسيار بلند است، به آرايشگاه برو و دوباره پيش من برگرد.
Fred ran to the barber's shop, but it was closed because it was Saturday. Fred was very sad for a few minutes, but then he smiled and went back to the officer.
فرد به آرايشگاه رفت، ولي بسته بود چون آن روز شنبه بود. فرد براي چند دقيقه ناراحت شد، اما بعد خنديد، و به سوي افسر برگشت.
'Are my boots clean now, sir?' he asked. The officer did not look at Fred's hair.
او (فرد) پرسيد: قربان، اكنون پوتينهايم تميز شدند. افسر به موهاي فرد نگاه نكرد.
He looked at his boots and said, 'Yes, they're much better now. You can go out. And next week, first clean your boots, and then come to me!'
او به پوتينهاي فرد نگاه كرد و گفت: بله، خيلي بهتر شدند. شما ميتواني بروي. و هفتهي بعد اول پوتينهاي خود را تميز كن و بعد از آن پيش من بيا!
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند. مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.