پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
راه و رسم عاشقی
نوشته شده در جمعه 4 ارديبهشت 1394
بازدید : 714
نویسنده : roholla

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد. اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود. 


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: خدا , دروغ , کاخ , آرزو , ویرانه , استخوان , باور , طلا , قصر , نا امید , غارت , عشق , شکر نعمت , ,



داستان گردنبد جینی
نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394
بازدید : 602
نویسنده : roholla

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود…
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت : ” خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!
من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه. “
جنی قبول کرد… او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد. بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.
وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت. همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت. هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند. یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله ؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت : ” شب بخیر عزیزم.”
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید :
- جینی ! تو من رودوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.
- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه ، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه ، می توانی در باغ با او قدم بزنی ، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…
و دوباره روی او را بوسید و گفت : ” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “
چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
جینی گفت : ” پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد…

« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد!
او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد.
منبع:
http://www.naghosy.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: دختر زیبا , با هوش , مادر , فروشگاه , مروارید , دلار , گردنبند , پول , تولد , تحفه , هدیه , خواب , عاشق , عروسک , اسب , گنج ,



افکار ، همه چیز شماست.
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 268
نویسنده : roholla

رسیدن به موفقیت، قدرت و هر چیز خوب دیگری در این دنیا آرزوی مشترک بیشتر انسانهاست ولی با این حال هنوز اکثریت انسان ها از وضعیت مالی، فکری و روحی مناسبی برخوردار نیستند. در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی می کنیم فرصت های زیادی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد ولی متأسفانه کمتر کسی می تواند از این فرصت ها به نفع خود استفاده کند . متأسفانه انسان ها بیشتر در رؤیای رسیدن به موفقیت زندگی می کنند تا این که بخواهند برای رسیدن به آن تلاشی از خود نشان دهند. حقیقتی که هر انسانی در راه رسیدن به موفقیت باید همواره به آن توجه کند این است که نه کسی شانسی و از روی اتفاق به موفقیت می رسد و نه کسی به همین صورت موفقیت های خود را از دست می دهد. این موضوع بیانگر این مطلب است که رسیدن به موفقیت خود مراحلی دارد و فقط کسانی که از این موضوع باخبرند که می توانند امیدوار به دستیابی به آن باشند .

با کمی مطالعه و تحقیق در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان به این نتیجه می رسیم که پشتکار داشتن و سخت کوش بودن ویژگی مشترک تمام انسان های موفقی است که تا به حال روی کره زمین زندگی کرده و می کنند. اگر در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان نگاهی بیندازید به این نتیجه می رسید که بیشتر آنها در ابتدا به اشخاصی خانه به دوش شبیه بوده اند اما در عین حال افکاری سلاطین گونه داشته اند! بنابراین اگر شما هم می خواهید به موفقیت برسید (بسته به این که موفقیت برای شما چه مفهومی دارد ) باید جنس ذهنیت شما از افکار مثبت و امید به آینده باشد تا شما بتوانید با اشتیاق و طراحی برنامه ای مناسب برای رسیدن به آن تلاش کنید . همه از صفر شروع کرده اند
با این حال، ممکن است این ذهنیت در شما ایجاد شده باشد که حتی با وجود این که ذهنیتی مثبت دارید ولی به علت کمبود منابع و امکانات لازم نمی توانید به اهداف خود برسید. فراموش نکنید که تمام انسان های موفق هم در ابتدای کار وضعیتی مانند شما داشتند ولی با این حال توانستند با تلاش بیش از حد و داشتن افکار و برنامه ای مناسب به اهداف خود برسند. اصولاً انسانی که در ذهن خود هدف قاطعی دارد که باید به آن برسد هیچوقت به محدودیت ها فکر نمی کند. تنها منبعی که انسان های موفق از آن بهره می برند ذهن است .
این افراد از آنجایی که می دانند مغز انسان با افکار او دوست می شود، همیشه بهترین افکار را برای دوستی با ذهن خود انتخاب می کنند. اگر شما به خود به چشم یک انسان موفق نگاه کنید ذهنتان نیروی درونی شما را برای رسیدن به وضعیتی که دوست می دارید هماهنگ می کند، اما اگر افکار و تصورات شما علیه خودتان باشد حتی اگر از منابع خوبی نیز برخوردار باشید به زودی همه چیز را از دست خواهید داد. متأسفانه بسیاری از انسان ها فکر می کنند که محدودیت، معیار سنجش انسانهاست، در حالی که معیار حقیقی سنجش انسان ها، افکاریست که آنها در سر دارند . هیچ وقت نگو دیر شده
وقتی صحبت از رسیدن به موفقیت است و انسانی از انسان دیگری دعوت می کند تا برای رسیدن به هدفی تلاش کند، معمولاً این گونه پاسخ می شنود که دیگر دیر شده است. عبارت «دیگر دیر شده» جواب انسان هایی است که ارباب ذهن خود نیستند. کسی که ارباب ذهن خود باشد هیچ وقت به کمبود منابع، پیری یا... فکر نمی کند، بلکه به این فکر می کند که از کدام راه باید برای رسیدن به موفقیت استفاده کند. کسی که ارباب ذهن خود نباشد حتی اگر تلاش شبانه روزی برای رسیدن به موفقیت داشته باشد هیچ وقت به خواسته خود نمی رسد .
اگر کسی می خواهد به موفقیت برسد باید تلاشی توأم با ایمان به پیروزی داشته باشد. در کنار این موارد اگر شما بدانید که چه می خواهید و در پی چه چیزی هستید می توانید در هر وضعیتی به موفقیت برسید. فراموش نکنید که هرگز بدون زحمت چیزی عاید شما نمی شود .

برای رسیدن به موفقیت باید بهای آن را بپردازید، هرچند که این هزینه در مقایسه با آنچه که به دست می آوری بسیار ناچیز است . از همین امروز شروع کن برای رسیدن به موفقیت باید از همین امروز شروع کنید و قدر تک تک لحظات و کوچکترین فرصت های زندگی را بدانید. کسانی که برای رسیدن به موفقیت منتظر لحظات جادویی می مانند هیچ وقت به آن نمی رسند .
فراموش نکنید که فرصت ها همیشه در جامه مبدل (گرفتاری یا شکست) به سراغ انسان ها می آیند. پس فراموش نکنید که هر وقت در زندگی با مشکلی روبرو شدید با چشمان باز به اطراف نگاه کنید تا بتوانید موفقیتی که در نزدیکی شما پنهان شده است را پیدا کنید. یک ضرب المثل ایتالیایی می گوید:« کسی که منتظر زمان می ماند آن را از دست می دهد.» برای رسیدگی به چیزی منتظر آمدن آن نمانید، به سمت آن بروید. با چشمان باز خود مراقب تک تک لحظاتی باشید که به سادگی از کنار شما می گذرند ». اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد برای رسیدن به موفقیت باید به تلاش خود بیفزایید.

این مهم نیست که شما در چه سن و سالی هستید. تفکر مسموم «دیگر دیر شده» را از خود دور کنید تا به شما ثابت شود برای کسی که اراده ای در خود می بیند همواره راهی وجود دارد. تلاش و برنامه مناسب تنها چیزهایی هستند که شما به آنها نیاز دارید. همواره به خود یادآوری کنید که موفقیت از آن کسانی است که ذهنیت موفق دارند و شکست از آن کسانی است که بی تفاوت اجازه می دهند ذهنیت شکست در آنها نفوذ کند. یکی از ویژگی های مثبت استفاده از این تفکر این است که وقتی به آن تسلط پیدا می کنید و دائما از آن استفاده می کنید، بی اراده خود را در مسیر رسیدن به موفقیت در حال حرکت می بینید. در این هنگام است که شما موفقیت را با تمام وجود در آغوش می گیرد و از این موضع تعجب می کنید که در این چند سال کجا بوده است ! هیچ وقت گول ا حساسات خود را نخورید
روزی شاگردی به دیدن استاد خود می رود و به او می گوید قدرت تمرکز حواس ندارم و نمی توانم کارهایم را درست انجام دهم. استاد در جواب شاگردش به او می گوید: می گذرد، هیچ وقت به اکنون توجه نکن و به تلاش ادامه بده. همانطور که قبلاً اشاره شد، رسیدن به موفقیت از روی شانس و اقبال نیست و همواره نیاز به تلاش دارد. در حقیقت زمانی که هم به آن رسیده ایم باید برای حفظ آن تلاش کنیم وگرنه به زودی آن را از دست می دهیم .

منبع :
http://negahe.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: موفقیت , قدرت , وضعیت مالی , تلاش , شانس , پشتکار , کره ی زمین , جهان , کمبود منابع , ذهن , معیار سنجش , ارباب , دیگر دیر شده , ایمان , پیروزی , بها , هزینه , مشکل , ,



ﺗﻔﺮﻗﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯ و ﺣﮑﻮﻣﺖ ﮐﻦ.
نوشته شده در پنج شنبه 27 فروردين 1394
بازدید : 921
نویسنده : roholla

اغبانی که به تدبیر و عمل ، بین همه اهل محل ، بود مثل ، رفت به بوستان خود و وارد آن باغ شد و دید که یک سید و یک صوفی و یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیدند و گرمند به خوردن.شد از این مفت خوری سخت غضبناک و بسی چابک و چالاک ، کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند ، جنگ و نزاعی بکند . لیک در اندیشه فر رفت و به خود گفت:«بخواهم من اگر یک نفری با سه نفر جنگ کنم ، هیچ توانایی این کار ندارم ، چه کنم ؟ » عاقبت الامر به یاد روش "تفرقه انداز و حکومت کن" افتاد و دلش گشت بسی شاد ، کزین راه تواند به مجازات رساند سه نفر مفت خور و مفت بر و دفع کند رنج و ضرر را.

رفت اول به بر عامی و گفت:«این دو نفر گر که از این باغ دوتا میوه بچینند ، بزرگند و سترگند ، یکی سید والاست ، یکی صوفی داناست . غرض ، هر دو شریفند و متین ، هر دو عزیزند و امین ، اهل دل و اهل یقین ، هر دو چنانند و چنین ، لیک تو آخر به چه حق داخل این باغ شدی؟ » سید و صوفی چو شنیدند از او این سخنان ، هر دو هواداری از او کرده و گفتند : «صحیح است و درست است.»

سه تایی بدویدند به عامی بپریدند و به ضرب لگد و سیلی و اردنگ از او پوست بکندند و از آن باغ برونش بفکندند.چو او رفت برون ، صاحب باغ آمد و رو کرد بدان صوفی و باخشم و غضب گفت که :«ای صوفی ناصاف ، که دور است سرشت تو از انصاف و قرین است به اجحاف ، رفیق تو که یک سید ذوالقدر و جلیل است ، از این باغ اگر میوه خورد ، در عوض خمس خورد ، حق خود اوست ، تو دیگر به چه حق دست زدی میوه ی باغ من محنت زده ی خون به جگر را؟»

سید این حرف چو بشنید ، بخندید و بتوپید بدان صوفی و گفتا که : «صحیح است و درست است :خود این حرف حسابی است .» پس از گفتن این حرف فتادند دوتایی به سر صوفی بد بخت و زدندش کتکی سخت و فکندندش از آن باغ برون . صوفی افسرده و پژمرده ، کتک خورده ، برون رفت و فقط سید بیچاره به جا ماند که آمد به برش صاحب آن باغ و بگفتا که :«کنون نوبت تنبیه تو گشته است . تو ای مرد حسابی ، به چه جرات قدم اندر توی این باغ نهادی؟ مگر این باغ از آن پدرت بود ؟ تو آخر به چه حق میخوری از میوه ی باغی که بود حاصل خون جگر من ؟ تو که باید به همه ، درس درستی و امانت بدهی ، خود ز برای چه نهی در ره اجحاف و ستم پای ؟ » پس از این سخنان جست و بچسبید گریبانش و او را هم از آن باغ برون کرد .غرض ، عاقبت الامر ، بدین دوز و کلک ، یک نفری راند ز باغ آن سه نفر را.


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺗﺪﺑﻴﺮ و ﻋﻤﻞ , ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ , ﺑﻮﺳﺘﺎﻥ , ﺳﻴﺪ , ﺻﻮﻓﯽ , ﻋﺎﻣﯽ , ﻣﻔﺖ , ﺿﺮﺏ , ﻟﮕﺪ و ﺳﻴﻠﯽ , ﺧﻤﺲ , ﺟﮕﺮ , ﺗﻨﺒﻴﻪ , ,



ﺗﺎ ﺍﻭﺝ ﻧﺎ ﺍﻣﻴﺪﯼ : ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺧﺲ و ﺑﺎﻣﺒﻮ
نوشته شده در سه شنبه 25 فروردين 1394
بازدید : 561
نویسنده : roholla

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را و خلاصه تمام وابستگی های زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خداوند صحبت کنم و اگر نتوانستم دلیلی برای ادامه ی زندگیم بیابم به آن نیز خاتمه دهم!
به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه این زندگی برایم بیاوری ؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد .
او گفت : آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟
پاسخ دادم : بلی .
خداوند فرمود : هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و آب و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبو ها خبری نبود . من بامبو ها را رها نکردم .
در سالهای سوم و چهارم نیز بامبو ها رشد نکردند . اما من از آنها قطع امید نکردم .
در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد . در مقایسه با سرخس بسیار کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید .
5 سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند . ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی بدان نیاز داشت را فراهم می کردند .
خداوند در ادامه فرمود : آیا می دانی در تمام این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات خودت بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر کدام به نوبه خود به زیبایی جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی !
از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم .
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند ؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند .
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی . هر اندازه که بتوانی .
ولی به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد . و در هر زمان پشتیبان تو خواهم بود !
پس هرگز نا امید نشو !

آنچه امروز یک درخت را تنومند ، سایه گستر و پر ثمر ساخته است ، ریشه دواندن دیروز بذر آن در تاریکی های خاک بوده است . در هنگامه ی رنج های بزرگ ، ملال های طاقت فرسا ، شکست ها و مصیبت های خورد کننده ، فرصت های بزرگی برای تغییر ، گام نهادن به جلو و تصوری برای خلق آینده ایجاد می شود . ماموریت شما در زندگی بی مشکل زیستن نیست ، بلکه با انگیزه زیستن و امیدوار زیستن است ...


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺬﻫﺐ , ﺟﻨﮕﻞ , ﺧﺪﺍ , ﺯﻧﺪﮔﯽ , ﺳﺮﺧﺲ , ﺑﺎﻣﺒﻮ , ﺩﺭﺧﺖ , ﺯﻣﻴﻦ , ﻓﻮﺕ , ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ,



ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻨﺪﻩ
نوشته شده در یک شنبه 23 فروردين 1394
بازدید : 780
نویسنده : roholla

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد...

آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود.

در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود. وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از 4 سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:

آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میکنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.

یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.این اثر خارق العاده را مشاهده کنید.

اندیشه کنید و به خاطر بسپارید که مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺍﻭﺍﺧﺮ ﻗﺮﻥ 15 , ﻧﻮﺭﻧﺒﺮﮒ , ﺍﻣﺮﺍﺭ ﻣﻌﺎﺵ , ﺁﻟﺒﺮﺷﺖ ﺩﻭﺭﺭ , ﺁﻟﺒﺮﺕ , ﻧﻘﺎﺵ ﭼﻴﺮﻩ ﺩﺳﺖ , ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ , ﺁﮐﺎﺩﻣﯽ , ﮐﻠﻴﺴﺎ , ﻣﻌﺪﻥ , ﺣﻤﺎﻳﺖ , ﻣﻮﺯﻩ , ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﻋﺎﮐﻨﻨﺪﻩ ,



بازدید : 383
نویسنده : roholla

روزی ابومسلم خراسانی با سپاه خویش از کنار روستای بسیار سبز و زیبا می گذشت جمعی از مردم آن روستا تقاضای دیدار با او را داشتند یکی از آنها را اجازه دادند تا نزد سردار ایرانی بیاید او گفت ما مردان روستا از شما می خواهیم ثروت روستا را بین ما تقسیم کنید و ادامه داد باغ بزرگی در کنار روستا است که اگر تقسیم اش کنید هر کدام از ما صاحب باغ کوچکی می شویم و همیشه دعاگوی شما خواهیم بود . سردار پرسید اگر صاحب باغ هستید پس چرا به پیش من آمده اید ؟! بروید و بین خویش تقسیم اش کنید .
مرد گفت : در حال حاضر باغ از آن ما نیست اما ما آن را سبز کردیم ابومسلم متعجب شد و پرسید : داستان این باغ چیست از آغازش برایم بگویید.
آن مرد گفت مردم روستای ما 15 سال پیش تنها چند باغ کوچک داشتند تا اینکه مرد مسافری شبی در روستای ما میهمان شد و فردای آن ، مسافر بخشی از زمینهای اطراف روستا را از مردم روستا خرید و بخشی از مردان و زنان روستا را به کار گرفت تا باغ سبز شد . سردار پرسید در این مدت مزد کارگر و سهم زحمت مردم روستا را پرداخته است و روستایی گفت آری پرداخته اما ریشه او از روستای ما نیست و مردم روستا می گویند چرا او دارایی بیشتری نسبت به ما دارد؟ و باغی مصفا در اختیار داشته باشد و ما نداشته باشیم ؟!
سردار گفت شما دستمزد خویش را گرفته اید و او هم برای آبادی روستای شما زحمت کشیده است پس چطور امروز این قدر پر ادعا و نالان شده اید روستایی گفت دانشمند پرهیزگاری چند روزی است میهمان ما شده او گفت درست نیست که کسی بیشتر و فزون تر از دیگری داشته باشد و اینکه آن مرد باغدار هم از زحمت شما روستاییان باغدار شده و باید بین شما تقسیم اش کند .
ابومسلم پرسید این مردک عالم این چند روزی که میهمان روستا بوده پولی هم به شما پرداخته روستایی گفت ما با کمال مهربانی از او پذیرایی کرده ایم و به او پول هم داده ایم چون حرفهایش دلنشین است .
سردار دستور داد آن شیاد عالم را بیاورند و در مقابل چشم مردم روستا به فلک بستن اش .
شیاد به زاری و التماس افتاده و از بابت نیرنگ و دسیسه خویش طلب بخشش و عفو می نمود . آنقدر او را فلک نمودند که از پاهایش خون می چکید سوار بر خرش کرده و از روستا دورش نمودند .
مردم روستا بر خود می لرزیدند ابومسلم رو به آنها کرده و گفت : شما مردم بیچاره ایی هستید ! کسی که ثروتش را به پای روستای شما ریخته برایتان کار و زندگی به وجود آورده را پست جلوه می دهید و می گویید در داشته های او سهیم هستید و کسی را که در پی شیادی به اینجا آمده و از دسترنج شما شکم خویش را سیر می کند عزیز می دارید چون از مال دیگری به شما می بخشد ! هر کس با ثروتش جایی را آباد کند و با اینکار زندگی خویش و دیگران را پر روزی کند گرامی است و باید پاس اش داشت .
حکیم ارد بزرگ ، فیلسوف نام آشنای کشورمان می گوید : (( کارآفرین ، زندگی آفرین است پس آفرینی جاودانه بر او )) می گویند مردم بر زمین افتاده و از ابومسلم خراسانی بخشش خواستند . و از آن پس هر یک به سهم خویش قانع بودند و آن روستا هر روز آبادتر و زیباتر می گشت .


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺑﻮ ﻣﺴﻠﻢ ﺧﺮﺍﺳﺎﻧﯽ , ﺳﭙﺎﻩ , ﺭﻭﺳﺘﺎ , ﺣﮑﻴﻢ ﺍﺭﺩ ﺑﺰﺭﮒ , ﻓﻴﻠﺴﻮﻑ , ﮐﺎﺭ ﺁﻓﺮﻳﻦ , ,



ﻫﺪﻳﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ
نوشته شده در پنج شنبه 20 فروردين 1394
بازدید : 386
نویسنده : roholla

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
"اوه بله دوست دارم"
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.
پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﻣﺎﺷﻴﻦ , ﭘﺴﺮ , ﻓﻠﺞ و ﺯﻣﻴﻦ ﮔﻴﺮ , ﻭﻳﺘﺮﻳﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ , ﺷﺐ ﻋﻴﺪ , ,



ﺑﯽ ﺷﺮﻣﺎﻧﻪ ﺯﻳﺴﺘﻦ
نوشته شده در دو شنبه 17 فروردين 1394
بازدید : 362
نویسنده : roholla

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...
گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﯽ ﺷﺮﻣﺎﻧﻪ ﺯﻳﺴﺘﻦ , ﻣﺠﻠﺲ ﺧﺘﻢ , ﺷﮑﻨﺠﻪ ﮔﺮ , ﭼﺎﻗﻮ ﮐﺶ , ﮐﺮﻡ ﺧﺎﮐﯽ , ﺑﯽ ﺁﺯﺍﺭ , ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,



ﻳﺎﺩﮔﻴﺮﯼ
نوشته شده در جمعه 14 فروردين 1394
بازدید : 354
نویسنده : roholla

روزی پسری نزد شیوانا آمد و به او گفت که یکی از افسران امپراتوری مزاحم او و خانواده اش شده است و هر روز به نحوی آن ها را اذیت می کند. پسر جوان گفت که افسر گارد امپراتور مبارزی بسیار جنگاور است و در سراسر سرزمین امپراتوری کسی سریع تر و پر شتاب تر از او حرکات رزمی را اجرا نمی کند. به همین خاطر هیچ کس جرات مبارزه با او را ندارد. این افسر نامش "برق آسا" است و آنچنان حرکات رزمی را به سرعت اجرا می کند که حتی قوی ترین رزم آوران هم در مقابل سرعت ضربات او کم می آورند. من چگونه می توانم از خودم و حریم خانواده ام در مقابل او دفاع کنم؟!
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه او را سرجایش بنشان!"
پسر جوان لبخند تلخی زد و گفت:" چه می گوئید؟! او "برق آسا" است و سریع تر از برق ضربات خود را وارد می سازد. من چگونه می توانم به سرعت به او ضربه بزنم؟!"
شیوانا با همان لحن آرام و مطمئن خود گفت:" او را به مبارزه دعوت کن و در نبردی مردانه سر جایش بنشان! برای تمرین ضربه زنی برق آسا هم فردا نزد من آی تا به تو راه سریع تر جنگیدن را بیاموزم!"

فردای آن روز پسر جوان لباس تمرین رزم به تن کرد و مقابل شیوانا ایستاد. شیوانا از جا برخاست به آهستگی دستانش را بالا برد و با چرخش همزمان بدن و دست و سر و کمر و پاهایش ژست مردی را گرفت که قصد دارد به پسر جوان ضربه بزند. اما نکته اینجا بود که شیوانا حرکت ضربه زنی را با سرعتی فوق العاده کم و تقریبا صفر انجام داد. یک ضربه شیوانا به صورت پسر نزدیک یک ساعت طول کشید. پسر جوان ابتدا مات و مبهوت به این بازی آهسته شیوانا خیره شد و سپس با بی تفاوتی در گوشه ای نشست. یک ساعت بعد وقتی نمایش ضربه زنی شیوانا به اتمام رسید. شیوانا از پسر خواست تا با سرعتی بسیار کمتر از او همان ضربه را اجرا کند.
پسر با اعتراض فریاد زد که حریف او سریع ترین مبارز سرزمین امپراتور است. آن وقت شیوانا با این حرکات آهسته و لاک پشت وار می خواهد روش مبارزه با برق آسا را آموزش دهد؟!؟ اما شیوانا با اطمینان به پسر گفت که این تنها راه مبارزه است و او چاره ای جز اطاعت را ندارد."

پسر به ناچار حرکات رزمی را با سرعتی فوق العاده کم اجرا نمود. یک حرکت چرخیدن که در حالت عادی در کسری از ثانیه قابل انجام بود به دستور شیوانا در دو ساعت انجام شد. روزهای بعد نیز شیوانا حرکات جدید را با همین شکل یعنی اجرای حرکات چند ثانیه ای در چند ساعت آموزش داد. سرانجام روز مبارزه فرا رسید. پسر جوان مقابل افسر امپراتور ایستاد و از او خواست تا دست از سر خانواده اش بردارد. افسر امپراتور خشمگین بدون هیچ توضیحی دست به شمشیر برد و به سوی پسر جوان حمله کرد. اما در مقابل چشمان حیرت زده سربازان و ساکنین دهکده پسر جوان با سرعتی باور نکردنی سر و صورت افسر را زیر ضربات خود گرفت و در یک چشم به هم زدن برق آسا را بر زمین کوبید.

همه حیرت کردند و افسر امپراتور ترسان و شرم زده از دهکده گریخت. پسر جوان نزد شیوانا آمد و از او راز سرعت بالای خود را پرسید. او به شیوانا گفت:" ای استاد بزرگ! من که تمام حرکات را آهسته اجرا کردم چگونه بود که هنگام رزم واقعی این قدر سریع عمل کردم؟"

شیوانا خندید و گفت:" تک تک اجزای وجود تو در تمرینات آهسته تمام جزئیات فرم های مبارزه را ثبت کردند و با فرصت کافی ریزه کاری های تک تک حرکات را برای خود تحلیل کردند. به این ترتیب هنگام رزم واقعی بدن تو فارغ از همه چیز دقیقا می دانست چه حرکتی را به چه شکل درستی باید انجام دهد و به طور خودکار آن حرکت را با حداکثر سرعت اجرا کرد. در واقع سرعت اجرای حرکات تو به خاطر تمرین آهسته آن بود. هرچه تمرین آهسته تر باشد سرعت اجرا در شرایط واقعی بیشتر است. در زندگی هم اگر می خواهی بهترین باشی باید عجله و شتاب را کنار بگذاری و تمام حرکات را ابتدا به صورت آهسته مسلط شوی. فقط با صبر و حوصله و سرعت پایین است که می توان به سریع ترین و پیچیده ترین امور زندگی مسلط شد. راز موفقیت آنها که سریع ترین هستند همین است. تمرین در سرعت پایین. به همین سادگی!"


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﻳﺎﺩﮔﻴﺮﯼ , ﺷﻴﻮﺍﻧﺎ , ﺍﻓﺴﺮﺍﻥ ﺍﻣﭙﺮﺍﺗﻮﺭﯼ , ﺣﺮﮐﺎﺕ ﺭﺯﻣﯽ , ﺗﻤﺮﻳﻦ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ﺳﺮﻋﺖ ,



ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻳﮏ ﺗﺼﻤﻴﻢ
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 409
نویسنده : roholla

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه های فیزیک و شیمی نوبل و ... می شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﻟﻔﺮﺩ ﻧﻮﺑﻞ , ﺟﺎﻳﺰﻩ ی ﺻﻠﺢ ﻧﻮﺑﻞ , ﻧﻮﺑﻞ , ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻧﻮﺑﻞ , ﻣﺨﺘﺮﻉ ﺩﻳﻨﺎﻣﻴﺖ , ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻳﮏ ﺗﺼﻤﻴﻢ , ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺗﺼﻤﻴﻢ , ﻣﺒﺪﻉ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻧﻮﺑﻞ , ,



ﺩﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 422
نویسنده : roholla

کشتی در طوفان شکست و غرق شد . فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.
بنابراین دست به دعا شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر مستجاب می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
نخست، از خدا غذا خواستند .فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد . اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت وبه مرد رسید. در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست، فردا، به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید. مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا کشتی خواست تا او همسرش را با خود ببرد . فردا کشتی ای آمد و درسمت او لنگر انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند..!
پیش خود گفت، مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید:«چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟» مرد پاسخ داد:«این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام.درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد.پس چه بهتر که همینجا بماند» آن ندا گفت:اشتباه می کنی! تو مدیون او هستی..هنگامی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمات به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
و آن ندا پاسخ داد:«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..»

(نکته اخلاقی:شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و "فقط برای ما" دعا می کردند...ممکن است همه موفقیت و ثروت و هرچیز دیگر که داریم را مدیون آن دو فرشته ای باشیم که ما را بزرگ کردند..بدون هیچ توقعی!


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﻭ ﻫﻤﺴﻔﺮ , ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ , ﺩﻋﺎ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ دو ﻫﻤﺴﻔﺮ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,



ﺑﺎﻗﺎﻟﯽ ﭘﻠﻮ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﻴﭽﻪ
نوشته شده در یک شنبه 9 فروردين 1394
بازدید : 451
نویسنده : roholla

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود .

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ، خوب ما همه گی مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد .

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود ، اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم ، ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف … از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه.دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم ، دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ، به محض اینکه برگشت من رو شناخت ، یه ذره رنگ و روش پرید . اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ، ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده . همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ” داداش اون جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم” دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت… اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ، همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن ، پیرزن گفت” کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ، الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم .” پیر مرده در جوابش گفت ” ببین اومدی نسازی ها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ، من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده .همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ، پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد ” پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار”

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت ، تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم … رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن . بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین .ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم . گفت داداشی ” پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ” اینو گفت و رفت .

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ، ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم … واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید....نه؟؟؟


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﺎﻗﺎﻟﯽ ﭘﻠﻮ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﻴﭽﻪ , ﺑﺎﻗﺎﻟﯽ , ﭘﻠﻮ , ﻣﺎﻫﻴﭽﻪ , ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﭘﻨﺪﺁﻣﻮﺯ , ﺑﺨﺸﺶ , ,



صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد