پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻋﺪﺍﻟﺖ و ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 401
نویسنده : roholla

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت : اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل ؟
داوود (ع) فرمود : خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى ؟
زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم ریسندگى مى کنم ، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى .
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﻳﻨﯽ و ﻣﺬﻫﺒﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺪﺍﻟﺖ و ﻟﻄﻒ ﺧﺪﺍ , ﺧﺪﺍ , ﻋﺪﺍﻟﺖ , ﻟﻄﻒ , ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭوﺩ , ﺩﺍﻭﻭﺩ , ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ , ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ , ﺑﻴﻮﻩ ﺯﻥ , ﺑﻴﻮﻩ , ﮐﺸﺘﯽ , ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻥ ﮐﺸﺘﯽ , ﻃﻮﻓﺎﻥ , ,



ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻳﮏ ﺗﺼﻤﻴﻢ
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 398
نویسنده : roholla

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟
سریع وصیت نامه اش را آورد. جمله های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه ای برای صلح و پیشرفت های صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه های فیزیک و شیمی نوبل و ... می شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: ﺁﻟﻔﺮﺩ ﻧﻮﺑﻞ , ﺟﺎﻳﺰﻩ ی ﺻﻠﺢ ﻧﻮﺑﻞ , ﻧﻮﺑﻞ , ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻧﻮﺑﻞ , ﻣﺨﺘﺮﻉ ﺩﻳﻨﺎﻣﻴﺖ , ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻳﮏ ﺗﺼﻤﻴﻢ , ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺗﺼﻤﻴﻢ , ﻣﺒﺪﻉ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻧﻮﺑﻞ , ,



ﺟﺮﻳﻤﻪ
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 403
نویسنده : roholla

اولین اشتباهی که دختربچه مرتکب شد، پاره کردن ورق های کتابش بود . بنابراین ما ـ من و زنم ـ قانونی وضع کردیم که به ازای پاره کردن هر ورق کتاب، بچه به اجبار، چهار ساعت در اتاقش تنها بماند، پشت درِ بسته.در ابتدای ماجرا، روزی که دختربچه ورق کتاب را پاره کرده بود، قانون به شکل عادلانه ای اجرا شد؛ اگر چه گریه کردن ها و جیغ زدن های او از پشت در اعصاب خردکن بود.ما ـ من و زنم ـ استدلال کردیم این بهایی است که باید بپردازیم، یا دست کم، قسمتی از بهایی است که باید بپردازیم .
اما بعد، همان طور که مشت زدن های بچه به در بیش تر شد، او تصمیم گرفت دو صفحه از کتابش را در یک لحظه پاره کند . به این ترتیب باید هشت ساعت در اتاقش زندانی می شد؛ و به طور طبیعی، داد و فریاد ها و اعصاب خردکنی اش هم دو برابر می شد. دختربچه مصرانه می خواست به رفتارش ادامه بدهد. همان طور که روزها می گذشت، یک بار که بچه چهار صفحه از کتابی را پاره کرده و شانزده ساعتِ متوالی در اتاق زندانی بود، زنم سعی کرد با ایما و اشاره، در حالی که غصه می خورد، پادرمیانی کند تا بچه زندانی نشود؛ اما من فکر کردم اگر قانونی وضع کردی باید روی آن ایستادگی و پافشاری کنی، وگرنه آن ها ـ زنم و بچه ـ الگوی غلطی از این عمل می گیرند.

بچه حدود پانزده یا شانزده ماه به همین منوال عمل کرد. بیش تر وقت ها، بعد از یک عالمه جیغ زدن به خواب می رفت، که جای شکر داشت. اتاقش خیلی قشنگ بود؛ صدتایی عروسک داشت، با یک اسب چوبی متحرک و حیواناتی که با پنبه پر شده بودند . خیلی از این چیزها مال این بود که آدم با آن ها سرش را گرم کند . تازه، می توانست خودش را با پازل مشغول کند، که هم بازی بود، هم عاقلانه و بهتر از وقتش استفاده می کرد. با همه ی این ها، متاسفانه وقتی که در را باز می کردیم، می دیدیم بازهم ورق کتاب ها را پاره کرده و به این خاطر، کاملا منصفانه و دقیق، ساعات جریمه بابت هر ورق را به جمع نهایی اضافه می کردیم.
اسم بچه "بورن دانسین" بود. ما ـ من و زنم ـ تکه کاغذهایی به رنگ شرابی، قرمز، سفید و آبی بهش دادیم تا سرگرم شود؛ حتا سعی کردیم به او یاد بدهیم چه طور می شود با آن ها چیزهای کاغذی درست کرد، اما فایده نداشت.دخترک واقعا ناقلا بود. گاهی که به اتاق سر می زدیم ـ وقت هایی که جریمه نداشت و آن جا نبود ـ کتاب های ولو شده روی کف اتاق را باز می کردیم.

در نگاه اول، از پهلو که نگاه می کردی، چیزی نمی دیدی. کتاب عادی بود و وضع، فوق العاده و عالی به نظر می آمد؛ بیش تر که دقت می کردی متوجه می شدی گوشه ی بعضی ورق ها پاره شده، بدون این که خودِ صفحه کنده شده باشد. می شد خیلی راحت از این اتفاق ساده صرفنظر کرد؛ اما معلوم بود بچه، به عمد، خواسته همه ی ماجرا را بی اهمیت جلوه بدهد؛ یا حتا بدتر، به ما دهن کجی کند. تصمیم گرفتم تعداد این صفحه ها را هم جمع بزنم و تنبیه مقرر را اعمال کنم.
زنم گفت شاید ما بیش از حد سختگیری کرده ایم و همین باعث شده بچه خودش را ببازد و اعتماد به نفسش را از دست بدهد. به او خاطرنشان کردم بچه باید یک عمر زندگی کند، مجبور است در جامعه با دیگران برخورد داشته باشد، در جامعه ای پر از قاعده و قانون. اگر ما نتوانیم رودررویی با قوانین را، قاعده ی بازی را بهش یاد بدهیم، هیچ کاری برایش نکرده ایم. شخصیتش را نساخته ایم. همین باعث انزوا و طرد او از طرف جامعه می شود.
طولانی ترین زمانی که بچه در اتاقش زندانی شد، هشتاد و هشت ساعت بود؛ و این قضیه وقتی تمام شد که زنم با دیلم، لنگه ی در را از لولا درآورد در حالی که بچه هنوز دوازده ساعت به ما بدهکار بود، چون بیست و پنج ورق را پاره کرده بود. من لنگه ی در را جا انداختم و قفلی به آن اضافه کردم تا فقط وقتی باز شود که یک کارت مغناطیسی در شکاف آن قرار بگیرد. کارت مغناطیسی را پیش خودم نگه داشتم. اما انگار مسائل اصلاح شدنی نیست.

بعد از پایان مدت جریمه، وقتی بچه از اتاق بیرون آمد، مثل گلوله ای که از جهنم بیرون می پرد، به سوی نزدیک ترین کتاب دوید و شروع کرد مشت مشت ورق هایش را بکند. به طور میانگین، در هر ده ثانیه، سی و چهار ورق از کتاب روی کف اتاق می افتاد؛ به اضافه ی جلد آن که وقتی روی زمین افتاد توانستم اسمش را بخوانم: "شب به خیر ماه"ّ غصه ام شد. وقتی تعداد ورق هایی که بچه در پنج دقیقه پاره کرد حساب کردم، معلوم شد او باید پنج ماه و بیست روز و چند ساعت در اتاقش زندانی شود. در این صورت، رنگ و رویش را از دست می داد و تا مدت ها نمی توانست به پارک برود. به نظرم ما، کم یا زیاد، با یک بحران اخلاقی روبه رو بودیم.
من مسئله را با اعلام این که پاره کردن کتاب ها کار درستی بوده حل کردم. علاوه بر این، اعلام کردم پاره کردن ورق کتاب ها در گذشته هم کار درستی بوده. برای پدر بودن همین کافی است؛ این که بتوانی به موقع، مثل مهره ی شطرنج، جا به جا بشوی و تغییر موضع بدهی، با یک حرکت طلایی.
حالا ما ـ من و بچه ـ با خوشحالی، پهلو به پهلوی هم، می نشینیم کف اتاق، صفحه ی کتاب ها را پاره می کنیم؛ وبعضی وقت ها، در خیابان که راه می رویم، فقط محض خنده، شیشه ی جلو یک اتومبیل را با کمک هم خرد می کنیم.


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺟﺮﻳﻤﻪ , ﺟﺮﻳﻤﻪ ی ﮐﻮﺩﮎ , ﮐﻮﺩﮎ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ , ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﺘﺎﺏ , ,



ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺟﻬﺎﻥ
نوشته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1394
بازدید : 358
نویسنده : roholla

اگر در درک شرایط فعلی اقتصادی جهان مشکل دارید ممکن است داستان زیر به شما کمک کند:

روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطراف شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون ها روستایی ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای شان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون ها آن قدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول های شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون!...


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﺟﻬﺎﻥ , ﻭﺳﻮﺳﻪ , ﻣﻴﻤﻮﻥ , ﺍﻗﺘﺼﺎﺩ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻃﻨﺰ , ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,



ﺍﺗﺎﻕ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 843
نویسنده : roholla

اثر پال واگنر
مترجم: هادی محمدزاده

آخرهای بعد از ظهر یک روز جمعه بود ، و "رزا “ که تازگی ها، با خانواده اش به “دیتون” نقل مکان کرده بودند برای ثبت نام وارد دبیرستان جدیدش شد. مدرسه بزرگ قدیمی ، خشک و بیروح به نظر می آمد . پیچکهای چسبان ، که بر لبه های بام رشد کرده بود بین پنجره ها و خشتهای پوسیده دیوارها ، جدایی انداخته بود . آت آشغالها و ته سیگارها ، سطح باغچه های محصور محوطه را, پوشانده بود. هیچ دانش آموزی در حیاط به چشم نمی خورد . و راهروهای داخل دبیرستان نیز خلوت و تقریبا همه ی کلاسها خالی بود. اما هنوز دفترداران ، سر کارشان بودند. کارمند زن میانسالی به او کمک کرد تا فرمهای ثبت نام را پر کند، و چندی نگذشت که از چاپگر رایانه ، فرم چاپی جدول برنامه کلاسی را تحویلش داد.

- " اینو گمش نکن" این را زن به او خاطر نشان کرد و ادامه داد :
- شماره ی کلاست 12 است، اولین کلاست همین جاست که در ضمن سالن اجتماعات و حضور و غیاب نیز هست."

“رزا “ از او تشکر کرده و دفتر را ترک کرد. با خود اندیشید :
دوست دارم بفهمم این کلاس شماره ی 12 چگونه جایی است. همان جایی که دوشنبه آینده باید به اندازه کافی عجله کنم تا به خاطر غیبت و تأخیر، در آنجا مورد مؤاخذه قرار نگیرم .

در راهروهای خلوت شروع به پرسه زنی کرد و صدای تلق تلق گامهایش ، بر سنگفرشِ تهِ راهرو منعکس می شد .سر انجام، در آخرین نقطه سالن, مقابل کلاسی که شماره 12 زیر دریچه آن, چاپ شده بود، توقف کرد. برای لحظه ای از شیشه ی دریچه، داخل کلاس خالی را با دقت نگاه کرد .کلاس در طرف آفتاب گیر ساختمان، قرار نگرفته بود اما به خاطر پنجره های زیادش ،به اندازه کافی روشن بود.با خودش گفت : اگر بتوانم نیمکتی در عقب کلاس برای خودم دست و پا کنم, خیلی خوب می شود

رویش را که از کلاس 12 برگرداند,متوجه نور آفتاب شد که بر یکی از اتاقهای راهرو, پخش شده بود . شماره ی 13 به صورت چاپی روی در خود نمایی می کرد. چند گام جلو رفت و داخل را نگاه کرد میز معلم, میان او و روشنی پنجره فاصله ایجاد کرده بود. مردی روی میز قوز کرده بود، ظاهرا داشت اوراقی را نمره گذاری می کرد. به روشنی نمیتوانست مرد را ببیند. مرد یک وری بود و نوری که از پشت سرش می تابید, طرح کلی از او به دست نمی داد. انگار نیمرخش در سایه ای سیاه قرار داشت “ُرزا “ اصلا نمی توانست ویژگی های صورتش را تشخیص دهد اما چیزی که مشخص بود این بود که روی ورقه ها متمرکز شده و داشت به آنها نمره می داد .ناگهان, سرش را به طور غیر منتظره ای برگرداند . این حرکت “ُرزا “ را غافلگیر کرد و در جا خشکش زد ، و همچنان به آن طرح تاریک, که فکر می کرد صورت مرد است خیره ماند. نمیتوانست چشمهایش را ببیند. فورا از جلوی در کنار رفت چنین انگاشت که شاید خطای دید, بوده است .شاید او بیرون را نگاه می کرده و من فکر کرده ام به طرف من چرخیده است. نگاه آخر را به در شماره 13 انداخت و می خواست آنجا را ترک کند همین که رویش را بر گرداند با پیرمردی که در سکوت کامل به سمتش می آمد بر خورد کرد.مرد مسن ,لباس کار خرمایی رنگی به تن داشت و بالای جیب پیراهنش , کلمه ی "سرایدار" دوخته شده بود. در یک دستش چوب زمین شوی رنگ و رو رفته ای بود و در دست دیگرش, یک دسته ورقه یادداشت.

در حالی که با چشمهای کبود گودش به دختر خیره شده بود گفت :
- کنار این اتاق نپلکید!

“رزا “ بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند با عجله به سمت پایین راهرو به راه افتاد. با واقعه ی اعجاب آوری روبرو شده بود.



دوشنبه ی موعود فرا رسید و رزا این واقعه را از یاد برد. حالا او داشت با دوست و هم محله ای اش “ مرسدس “ , به سمت مدرسه می رفت.

- اولین کلاس من در اتاق شماره 12 تشکیل می شود وقتی برای ثبت نام رفته بودم سر و گوشی آنجا آب دادم.

- اون اتاق خانم "پریبل" است. آدم بسیار کوشایی است.

- من که اونو اونجا ندیدم اما معلمی در اتاق شماره 13, و یک ماجرای عجیب ...

“ مرسدس “ حرفش را قطع کرد
- اصلا اتاقی به این شماره وجود ندارد

“ ُرزا “ تاکید کرد
-ولی من با چشم خودم شماره 13 را روی در اتاق دیدم

- اشتباه می کنی به دلایل آشکاری , هیچ اتاقی با شماره 13 وجود ندارد

“ ُرزا “ اندیشید:
چه دلایل آشکاری !؟شاید به این دلیل که اعتقاد بر این است که شماره 13 بد یمن است ؟اما این عقیده حالا قدیمی شده است.

“ ُرزا “ حرفش را پی گرفت :
پس از مدتی مرد سرایداری پیدایش شد. آدمی جا افتاده و کاملا مسن . به من گفت که دیگر جلوی آن اتاق نپلکم

“ مرسدس “ با صدای بلند در حالی که می خندید گفت :
این حرفها شبیه حرفهای پیترز پیر است . او یک خل و چل به تمام معنا است سال قبل به این دلیل که به دانش آموزان گفته بود روحی در مدرسه وجود دارد که به اوراق امتحانی نمره می دهد و اگر شما کارتان را درست انجام ندهید روح به سراغتان خواهد آمد ، رفت و آمدش را به مدرسه محدود کردند، پیترز پیر ادعا می کرد که این وظیفه را به روح خودش محول کرده است.

"مرسدس " پس از گفتن این جملات , به طرز تمسخر آمیزی خنده سر داد .اما نیم لبخندی هم بر لبان “رزا “ نیامد.

“ مرسدس “ ادامه داد :
- از وقتی که مدرسه ساخته شده است پیترز آنجا بوده است. پیترز پیر ,دیگر حالا گوشه گیری اختیار کرده است جدای دیوانه بودنش, او الان باید 80, 90 سال داشته باشد در ضمن قلبش هم بیمار است . چند ماه پیش , به گروه نجات ,تلفن زده بودند که بیایند او را به هوش بیاورند

همچنان که “ مرسدس “ به گفته هایش ادامه می داد احساس بدی , به "رزا “ دست داده بود و مو بر تنش راست شده بود وقتی به مشاهداتش در اتاق شماره 13 و رویارویی اش با آن سرایدار پیر فکر می کرد , اروح و اشباح در نظرش ,متجسم می شدند. این وقایع برایش خیلی نامأنوس بود دیگر کاملا مطمئن شده بود که این قضایا حقیقت داشته است. همین که به مدرسه رسیدند از “ مرسدس “ جدا شد و با عجله به سمت کلاس درسش دوید.. حالا راهروها شلوغ و پر جنب جوش بود. وقتی به قسمتی که اتاق شماره 12 در آنجا قرار داشت رسید به خاطر جمعیت متراکم دانش آموزان , در سالن جای سوزن انداختن نبود همین که داشت راهش را به سمت کلاسش کج می کرد نگاهی یه سرتاسر سالن انداخت دانش آموزان دیگر جلوی دیدش را سد کرده بودند اما او می توانست در اتاق شماره 13 را ببیند. با یک حرکت ناگهانی تغییر مسیر داد و به جای اینکه به سمت کلاس خودش برود به سمت آن در حرکت کرد.

حالا مسیر خلوت شده بود و تنها چند یارد میان او و در, فاصله بود "رزا" مات و مبهوت خیره مانده بود. هیچ شماره ای بر در دیده نمی شد! همچنین شیشه ی آن از داخل سیاه شده بود. دیدن داخل اتاق کاملا غیر ممکن بود. به نظر می رسید که قلب "رزا" تند تند شروع به زدن کرده است. با عصبانیت چشمهایش را روی هم گذاشت و سپس دستگیره ی در آزمایش کرد در باز نمی شد . قفل بود.

- اینجا فقط انباری است نمی توانید داخل شوید
این را پسری که از آنجا در حال عبور بود به او خاطر نشان کرد .

"رزا" درمانده و ملول به در بی عنوان, خیره مانده و حیرت کرده بود .
- چه باید بکنم ؟

کمی احساس ترس می کرد .برگشت و به سمت اتاق شماره 12 به راه افتاد.به نفس نفس افتاده بود در قسمت انتهای سالن , همان سرایدار پیر "پیترز" ایستاده بود و چشمهای نافذ سیاهش را به او دوخته بود.عجیب بود که مثل دفعه قبل , خصمانه به نظر نمی رسید اما تشویش انگیز بود چینهای عمیق صورت کبود مرگ بارش , رعشه سردی به اندام او انداخته بود به سرعت، وارد اتاق شماره 12 شد و خودش را روی اولین نیمکت خالی یله داد.

“رزا “ بقیه روز را از رفتن به آن قسمت مدرسه که اتاق شماره دوازده در آن قرار داشت اجتناب کرد. اما پس خوردن زنگ پایانی مدرسه , او مجبور بود حدود نیم ساعتی را با معلم ساعت ششم اش به بحث در مورد تکالیفی که قرار بود به او محول شود , بگذراند. ناخواسته , به سمت آن راهروی وحشتناک کشانده شد. مثل اینکه نیرویی عظیم تر از ترس , مجبورش می کرد برود. با هر قدمی که بر می داشت بر ترس و وحشتش افزوده می شد راهروها حالا خلوت بودند و او کاملا تنها بود. وقتی تا انتهای سالن پیش رفت ناگهان "پیترز", همان سرایدار پیر پیدایش شد و جلوی او به زمین افتاد. زمین شویش به یک طرف و کاغذهای دستش, به سمت دیگری پرت شد.

“ رزا “ ,عجولانه و در یک حرکت واکنشی, و بدون آنکه بداند چه می کند دولا شد و شروع به جمع کردن کاغذها کرد.
ناگهان سرایدار پیر مچ دستش را گرفت. " رزا “ با یک جیغ , به صورتش نگاه کرد. چشمهای سیاه پیرمرد , باز بود و به کاغذهایی که او جمع آوری کرده بود می نگریست. سپس چشمانش را به آرامی برای رساندن پیامی به سمت او چرخاند به نظر می رسید که می گوید: :
میدانی که چکار باید بکنی!

ناگهان چشمانش را به سمت دیگر چرخاند. چشمهای پیرمرد بسته شد و لبهایش نفس مرگ کشید. “ رزا “ به دست دیگر پیرمرد نگاه کرد و متوجه کلیدی زیر آن شد. در حالی که انگشتانش می لرزید آن را برداشت و برچسب آن را خواند:
اتاق شماره 13


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺗﺎﻕ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13 , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺭﻭﺡ , ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ,