با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
The Lost Letter وینسنت بونینا Vincent Bonina مترجم هادی محمدزاده
در طول زندگى ام دنبال شانس هایى بوده ام که به بهتر شدن موقعیت هایم بیانجامد. اگر چه وضع زندگى ام بد نیست و عموما شادم، اما هرگز به حد کافی پیشرفتى نداشته ام. هرگز به اندازه کافى پول نداشته ام، هرگز به اندازه کافی اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امکانات مادی برخوردار نبوده ام. هدفها یم کوچک اند و بنابراین هر لحظه دنبال هدف های جدیدی هستم که البته آن ها نیز هدف های کوچکی هستند. به این ترتیب من در زندگی ام همواره دنبال چیز هایی بوده ام که نیاز های ضروری ام را برآورده کنند. این نیاز ها چیست دقیقا نمی دانم اما به هر حال در پی اشان هستم. احساسم این است که شانس هایی هست که عاقبت به من رو می آورد و اجازه می دهد که سر و سامان بگیرم و سود یک خوشحالی نهایی نصیبم می شود. اتفاقاتی را که می خواهم برایتان شرح دهم ممکن است غیر واقعی به نظر برسند، اما باید کسانی وجود داشته باشند که ما را باور کنند و با اشتیاق و ایمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذیرند. البته اتفاقاتی بسیار باور نکردنی که هر صبح که از خواب بیدار می شوم فکر می کنم واقعیت ندارند اما واقعیت دارند و واقعا اتفاق افتاده و جزیی از سرگذشت من شده اند.
تقریبا هر غروب که روی صندلی ام می نشینم, می توانم صدای ساکنان طبقه پایین را که در مورد ظواهر بی معنی زندگی اشان مشاجره می کنند بشنوم. امشب هم با شب های دیگر هیچ تفاوتی ندارد. خانم اولسن فراموش کرده است که برنامه مورد علاقه آقای اولسن را از تلویزیون روی نوار ویدئو ضبط کند و حالا دنیا برای آقای اولسن به پایان رسیده مگر آنکه بتواند آن نوار را ببیند. من معمولا سعی می کنم با بلند کردن صدای رادیو از حجم سر و صدای گوشخراش آن ها بکاهم، اما امشب مشاجره اشان بالا گرفته است و بنابراین تصمیم گرفته ام کمی قدم بزنم.
در طبقه سوم یک خانه قدیمی که تقریبا در اوایل این قرن ساخته شده زندگی می کنم. رواق ورودی بزرگ پیچ در پیچ و نمای سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر می انگیزد. زمانی این خانه بزرگ جز یی از املاک خاندان برجسته باربر ها بود که ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتی سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغال سنگ مرد اما تا مدت ها حکمرانی خاندان باربر ها به طول انجامید. این فکر غمگنانه ای است که وقتی آن ها کارشان را شروع کردند شاید این احساس را داشتند که صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد کرد. هرگز در طول میلیون ها سال کسی فکرش را نمی کرد که عناصر بی ثباتی چون نفت جای عناصر با ثباتی چون زغال سنگ را بگیرد اما اتفاقی که نباید بیفتد, رخ داد. می خواستم بدانم بر سر این خانواده ها چه آمد چگونه این همه دگرگونی رخ داد و حالا آن ها کجایند؟
همچنان که به سمت پایین پله های خانه قدیمی می رفتم و به طبقه اولسن نزدیک می شدم صدای اولسن بلند تر به گوش می رسید اما به ستون پلکان عمودی سالن ساختمان که نزدیک شدم قطع شد. در کریدور ساکت و متروک, نقاشی بزرگی از جاناتان باربر به دیوار آویزان بود. محتملا وقتی خانه نوسازی شده بود آن را در زیر زمین ساختمان یافته بودند و حتی هیچ کس نمی دانست مالک آن چه کسی بود. زیبا به نظر می رسید. طرح مطبوعی از یک مرد جوان که ملبس به لباس های زمان خودش تنها در محوطه منزل ایستاده بود.
وقتی در آستانه رواق ورودی که زیبا ترین طرح ها روی آن کار شده بود ایستادم تنها صدای ضعیف و مبهم آن همسایگان بی ملاحظه را می توانستم بشنوم. به سرم مى زند که همانطور پیاده به سمت مرکز شهر راه بیفتم. از تماشای کودکان خندان و اینکه وقتشان به خوشی می گذرد لذت می برم و فکر می کنم که آن ها صاحبان اصلی شهر هستند. وارد محوطه بازار که شدم می توانستم صدای همهمه شهر را بشنوم صدای بوق ماشین ها و فریاد بچه ها را. در گوشه ای از خیابان پلت ایستادم به افسر پلیسی چشم دوختم که مشغول گفتگو با گروهی از بچه ها بود. او قصد توبیخ آن ها را نداشت تنها آنجا ایستاده بود که با آن ها بگوید و بخندد. پلیس اینجا حقیقتا در شهر رفتار خوبی دارد آنها می دانند که درآمدشان از کجاست و به مردم شهر احترام می گذارند حتی از کارشان لذت می برند.
خیابان پلت اولین خیابان پررونقی است که در قسمت غربی شهر با آن مواجه می شوید کسب و کار و داد و ستد از این خیابان شروع می شود. می توانم بوی همبرگر ها و پیاز هایی را که در مغازه کباب پزی جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام کنم و ممکن است بروم آنجا و با گوشت های بریان و سیب زمینی های سرخ کردة نمکینِ کباب پزی جانسون، دلی از عزا در بیاورم اما اغلب این کار را نمی کنم و می دانم که اعتدال چیز بی ضرری است. کبا ب پزی جانسون، حدود سیزده سال پیش به این جا نقل مکان کرده بود و قبل از آن، این ساختمان کوچک محلی برای عملیات نامه رسانی به کارگرانی بود که در معادن زغال سنگ کار می کردند و این کارگران می توانستند از این محل نامه هایشان را هم پست کنند. این کلبه کوچکِ شبیه به عمارت که حالا با رنگ سفید روشن نقاشی شده و با رنگ آبی تیره زینت یافته بود صد ها سال قدمت داشت و علی رغم گذشت زمان بسیار، همچنان سراپا ایستاده بود. به آن طرف خیابان می روم و وارد کبا ب پزی می شوم داخل مغازه، همان جمعیت کوچک همیشگی به چشم می خورند که بیش ترشان را دانشجویان تشکیل می دهند. ماشین تحریر مخصوصی که در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتریان و قسمت پخت و پز را از هم جدا کرده است.
تا آخر مغازه پیش رفتم و روی یکی از صندلی های بلند چهارپایه بی پشتی نشستم. بانی, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اینکه نگاهمان با هم تلاقی کند از من پرسید که چه میل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلی شروع به ورانداز کردن دکوراسیون و تزئینات دیوار ها کردم. شخصی قبل از اینکه این مغازه به کباب پزی تبدیل شود تعدادی از تصاویر ساختمان قدیمی را پیش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاویر دورتادور به دیوار های کباب پزی نصب شده بودند. شباهت این ساختمان به یک ساختمان قدیمی باعث حیرت من بود. روی اولین تصویر, تاریخ 1923 مشخص بود و این ساختمان از آن زمان هیچ تغییری نکرده بود. کشیدن چند لایه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جدید، تنها تغییرات عمده ای بود که در ساختمان ایجاد شده بود. به آهستگی بلند شدم و شروع به قدم زدن کرده و تا می توانستم به تصاویر دقت کردم. تصاویرى هم از رئیس اداره پست آنجا بود که مرا مطمئن می ساخت اینجا پستخانه بوده و نامه ها در این مکان به معادن مربوطه تحویل می شده است.
تصور مى کنم این اداره پست از اهمیت خاصى برخوردار بوده است زیرا خیلى از کارگران معدن مى باید براى ماه ها خانواده هایشان را ترک مى کردند و در معادن به سر می بردند. ناگهان توجه ام به نامه اى جلب شد که بر دیوارِ کنارِ در، قاب شده بود. شگفت زده شده بودم که چرا این نامه را هرگز تحویل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فیلادلفیا، پنسیلوانیا خیابان سوم، پلاک 2134، خانم جوئن جیمیسون پست شده بود. روی آن این عبارات به چشم می خورد:
26 مارس 1931 جوئن گرامیم
این معادن بدون تو تنها هستند. فقط یک ماه, یک ماه و نَه بیش تر و شما عروس من خواهید بود. در میاتبرگ در 29 آوریل به دیدارم بیا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظه شماری می کنم. تا من و تو یکی نشویم زندگی برایم معنایی ندارد. باشد که باز یک دیگر را ببینیم. جاناتان
نامه از جاناتان باربر بود، یکى از باربر ها که خیلى قبلتر ها، در خانه اى که من طبقه سوم آن را اشغال کرده بودم زندگى مى کرد. بانى صاحب کبابى بشقاب غذا را روى همان میزى گذاشت که من قبلا نشسته بودم. غذاى من آماده شده بود . به سر جاى اولم برگشتم و دوباره سر همان میز نشستم. همچنان که مشغول صرف غذا بودم اصلا نمى توانستم شگفتیم را از اینکه این نامه تحویل داده نشده بود پنهان کنم. شاید هزینه ى پستش را نپرداخته بودند و شاید هم به علت نادرستى آدرس, برگشت خورده بود. کسى چه مى دانست اما اینکه خانم جیمسون هرگز آن را ندیده بود بسیار غم آور بود. پس بانى را صدا زدم چون فکر مى کردم او شاید جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان کرد که این نامه هنگام خریدارى این ساختمان در سى سال پیش، پیدا شده بود. بر این باور بود که نامه در شکافى میان دیواره ى چوبى طبقه اول که حالا با یک لایه مشمع فرشى پوشیده شده است، افتاده بود. پرسیدم چه کسى سعی مى کرد با خانم جیمسون تماس بگیرد؟ و او پاسخ داد که از این موضوع اطلاعی ندارد. نامه روی دیوار بوده وقتی او آنجا را خریده است.
پس از صرف غذا در حالى که بلند شدم تا کباب پزى را ترک کنم آخرین نگاه را به نامه ى روى دیوار انداختم و سپس به آهستگی و قدم زنان به سمت خانه رهسپار شدم.
نمی توانستم فکر نامه را از ذهنم بیرون کنم. کلمه به کلمه و حتى نام و آدرس روى آن در خاطرم مانده بود. خیلى به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نمى فهمیدم که چرا این نامه تا این حد مرا آشفته کرده است. هیچ دلیلى وجود نداشت که اینقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعى آشفتگى و پافشارىِ موثر در درون، مرا مجبور می کرد که سعی کنم بیشتر ته و توی قضیه را در بیاورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگیِ طولانیِ شبانه، تصمیم گرفتم این معما را که از شب قبل بر من نامکشوف مانده بود به گونه اى حل کنم. روز شنبه بود و تعطیل بودم و فارغ از کار، بنابراین قصد کردم به کتابخانه بروم و کمى در مورد جاناتان باربر تحقیق کنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود که به سمت شهر حرکت کردم. تا کتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود یک ساعت وقت کشى کنم بنابراین سرى زدم به گورستانى که خاندان باربر ها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگی دیدم که نام حدود شش تن از باربر ها روی آن حک شده بود و یکی از نام ها جاناتان بود. آنجا نوشته بود:
جاناتان ایمس باربر, متولد دهم آوریل 1910, مرگ بیست و هفتم مارس 1931
یعنى درست یک روز پس از نوشتن نامه به جوئن. این واقعه در سن بیست و یک سالگی برایش اتفاق افتاده بود و این بسیار باعث تأثر من شد.
پس از کسب این اطلاعات به کتابخانه برگشتم و تحقیقاتم را در مورد مرگ او شروع کردم. چندین روزنامه قدیمى مربوط به آن زمان که پر بودند از سرمقاله هایى راجع به تولد و مرگ را مورد بررسی قرار دادم تا اینکه به روزنامه اى رسیدم که تاریخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تیتر سرمقاله این بود:
فرزند زغال سنگ فروش سرمایه دار در حادثه حفارى تونل معدن کشته شد.
همچنان که به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دریافتم که مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنین متوجه شدم که این خاندان, بسیار مورد احترام و علاقه کارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود که چگونگى کار در معدن را بیاموزد زیرا قرار بود تا چندى بعد به همین کسب و کار بپردازد و اینکه نباید این نکته را از یاد مى برد که هنگام کار در معدن چه احساسى به آدم دست مى دهد.
با تمام تحقیقاتى که آن صبح انجام دادم هنوز به جواب این سؤال نرسیده بودم که بر سر جوئن چه آمده است. فقط مى توانستم تصور کنم که به او چه احساسى دست داده بود و نیز اینکه او هرگز آخرین کلمات آن عشق راستین را مشاهده نکرده بود. هنوز احساس سرگشتگى مى کردم، حتى بیش تر از قبل، اما هنوز نمى توانستم توضیحى براى آن بیابم. مجبور بودم سعی کنم به گونه اى از طریق تلفن با جوئن تماس بگیرم و ببینم براى او چه اتفاقى افتاده است.
به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا باید حدود هشتاد و دو سال مى داشت. اما این فکر احمقانه اى بود که او در همان منزل قبلى و با همان نام زندگى کند. گوشى تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماى حوزه ى فلادلفیا را گرفتم. نمى توانستم باور کنم که نام و آدرسش که در نامه قید شده بود با شماره تلفن همخوانى داشته باشد. با هیجان شماره را یادداشت کردم و گوشى را گذاشتم. اندیشیدم تا اینجاى کار که خوب پیش رفته است اما اینکه تماس برقرار شود یا نشود دیگر از اختیار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداى زن جوانى از پشت گوشى به گوش رسید. توضیح دادم که در پى چه کسى هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستارى که به تلفن داشت جواب می داد زندگى می کرد. پرستار خاطر نشان کرد که جوئن از لحاظ تندرستى در وضعیت مطلوبى به سر مى برد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نکرده و چنان در مورد جاناتان صحبت مى کند که انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نمى توانستم هیجانم را از اینکه خودم باید فردا نامه را تحویل آن ها می دادم مخفى کنم.
تا فیلادلفیا با هواپیما تنها حدود یک ساعت راه بود و من بلیطى براى هشت صبح فردا رزرو کردم. سپس به سرعت سوى کباب پزی جانسون دویدم و به بانى اعلام کردم که جوئن پیدا شده است. او تبسمى کرد و بدون تأمل, قاب نامه را پایین آورده و تمام و کمال آن را تحویل من داد.
صبح سرانجام از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فیلادلفیا حدود ساعت نه و ده دقیقه بر زمین نشست. یکی از تاکسی هاى جلوى فرودگاه را فرا خواندم. نشانى خانه به راننده دادم و حدود بیست دقیقه بعد خودم را جلوى یک عمارت سنگکارى بزرگ و نوسازى شده یافتم که هنوز تاریخ روی خودش را حفظ کرده بود. به نامه و شماره ای که بر دیوار حک شده بود نگاهی انداختم: 2134 آنها کاملا با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دویدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقیقه به اندازه یک ساعت بر من مى گذشت تا اینکه بانویى ریز اندام و سیه چرده در را باز کرد. تا به چهره ام نگاه کرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت کرد. به محض داخل شدن, به جوئن که روی یک صندلی کنار پنجره نشسته بود اشاره کرد. احساس کردم او را مى شناسم. روى چهارپایه اى مقابلش نشستم و او لبخندى زد. به سر تا پاى من نگاهى انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبرى در مورد جاناتان دارم بگویم. به آرامى در مورد نامه اى که آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحویلش نشده بود شروع به صحبت کردم.
تحسینش کردم و دیدم که آشکارا شانه هایش به لرزه درآمده اند. او نامه را بى صدا و آهسته مى خواند و متوجه شدم که چند قطره اشک روى گونه هایش غلتید. دوباره به من نگاهى انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگى من کامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهیم بود و همه چیز از نو شروع خواهد شد. منکه کاملا منظورش را درک نکرده بودم به آرامى دستش را فشردم, ایستادم و به سمت در خروجی حرکت کردم. مأموریت من کامل شده بود. برای فرودگاه تاکسی دیگری گرفتم و حالا تا هنگام غروب می توانستم به خانه برسم.
هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقیت و پیروزى مى کردم. نمى دانستم چه چیزى مرا به این کار ترغیب کرده بود و کارى را که انجام داده ام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودىِ ساختمان باربر نهادم. آنجا تصویر جاناتان جوان سر جاى خودش به دیوار آویزان بود، خودش بود اما تصویر، تصویر عروسى او و جوئن بود. دقیقا خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصویر خیره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشم هاى جوئن دقیقا به من خیره شده بود و انگار مى گفت متشکرم. وقتى به طبقه بالا رسیدم شماره منزل جوئن را در فیلادلفیا گرفتم. این بار مردى گوشى را برداشت و به من خاطر نشان کرد که جوئن جیمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشى را گذاشتم و خنده اى بر لبانم شکوفا شد.
نگاه کنید! امروز روز 29 آوریل است درست شصت و شش سال پیش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اینجا در میاتبرگ بشتابد و به نظر مى رسد که اکنون این ملاقات انجام گرفته است.
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد. مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها.... در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟» مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت:«راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی»
بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو منبع: http://mstory.mihanblog.com
مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…
خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش. اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر… گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود. آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید… آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!! پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد… یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد. صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست. - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم…
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد : - پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس … چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند. - داداش آتیش داری؟ صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم … جوان شناختش. - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال … پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد. - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد : - چاقو خورده … - برین کنار .. دس بهش نزنین … - گداس؟ - چه خونی ازش میره … دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک . همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین… هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی… بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست … منبع: http://doorazdiar.persianblog.ir
براساس یک ماجراى واقعى (شقایق آرمان ) مورچه هاى نگران اطراف سنگ قبرت مى خزیدند و با هر خزش خود نبودنت را به یادم مى آوردند. پرندگان قبرستان ده دور افتاده مان وقتى دختر بچه اى چون من را بالا سر قبرمادرش مى دیدند برایم مى خواندند. انگارشعرپرنده ها، فصل ها را نمى شناخت. ردیف هایش اندوه داشت. مثل تمام ردیف هاى با نشان و بى نشان آدم هایى که درهمسایگى ات دفن شده بودند. در وزن ثابت زمان، پیاله پیاله گلاب ازچشمان آبى ام مى گرفتم وغبار روى سنگ قبر بى نامت را پاک مى کردم. سکوت مرگ آور قبرستان لبخندهایم را بى رنگ مى کرد. مروارید هاى بدلى از گردنبند زمان مى ریخت، مثل روزهایى که ازعمر دوازده ساله ام جدا مى شد. یادم مى آید از همان لحظه هایى که چشم گشودم جاى دست هایت روى شانه هاى یخ زده ام خالى بود. وقتى بچه هاى هم سن و سالم ترس ها و شادى هایشان را با مادرانشان قسمت مى کردند من بودم و تنهایى. یک روز بابا نشانى قبرت را داد. مثل همه آدم هایى که نمى دانند چطور باید مرگ بابا و مامان بچه اى را به او حالى کنند بابا هم مانده بود چطور این خبرتکان دهنده را به من بگوید. اما بالاخره گفت و از آن روز به بعد من ماندم و سنگ قبرى تنها. وقتى بادهاى ملایم شروع به وزیدن مى کردند بابا غصه دار مى شد. مى گفت مامانت عاشق بادهاى بهارى بود و براى همین اسمت را «نسیم» گذاشتیم.کاش مى دیدى در آن روزهاى یکنواخت چطورهر روز دوان دوان یک راست از مدرسه راهى قبرستان مى شدم. بچه ها خستگى هایشان را به خانه مى بردند و من به گورستانى سرد... آن ها سیر تا پیاز آن چه را درکلاس درس گذشته بود کنار اجاق هاى گرم و دیگ هاى پر از غذاى مادرانشان تعریف مى کردند و من تنهاى تنها کوله بارم را به نقطه اى پر سکوت مى آوردم. سکوت؛ مادر! سکوت.سکوت اندوهناکى که ازسینه هر قبر بلند مى شد دلم را به هم مى ریخت. شب ها خواب بیدارى مى دیدم. انگارهیچ وقت بیدار نبودم. بابا مى گفت سال ها پیش در شهرى بزرگ خانه اى داشتیم اما بعد از مردن تو این ده را براى رسیدن به آرامش و فراموشى روزهاى گذشته انتخاب کرده است. وقتى بزرگ تر شدم بابا از روزهاى عاشق شدنتان هم برایم کمى گفت. هرچه صندوقچه قدیمى روى طاقچه را زیر و رو کردم یک عکس بیشتر از تو پیدا نکردم. عکس را در کیف مدرسه اى ام مى گذاشتم و با خود به هر طرف مى بردم. فکر مى کردم اگر بزرگ شوم شبیه تو زیبا و موطلایى خواهم شد! دلم نمى خواست بچه ها بدانند مامان ندارم. اما یک روز حالم درحیاط مدرسه بد شد. خانم ناظم گفت سرایدار را بفرستید بابایش را بیاورد. شک کردم. آخر اگر این اتفاق براى هر کدام از بچه هاى دیگر مى افتاد خانم «فنایى» -ناظم - زودى مادر بچه ها را صدا مى زد. همان موقع بود که فهمیدم همه شاگرد و معلم ها مى دانند من مامان ندارم. از آن روز به بعد دیگر دلم نمى خواست پا به مدرسه بگذارم. مى دیدم همه با من مهربانى مى کنند اما نمى فهمیدم همه از روى ترحم است. بچگى بود و یک دنیا فکر نپخته. بهار و عید داشت مى آمد ، عید. تخم مرغ هاى رنگ شده. هفت سین و سبزه هاى تازه جوانه زده. بوى عید اما در خانه خالى وبى مادرما نمى آمد. حال بابا هم بهتر از من نبود. آشفتگى و حرف هاى ناگفته درنگاهش بى داد مى کرد. «مجنون آسمان «لیلا»ى عاشق را از زمین خانه مان ربوده است انگار... » باباهمیشه این را مى گفت. هروقت حرفت مى شد به جاى این که بگوید مادرت؛ اسمت را بر زبان مى آورد، لیلا! خیلى وقت پیش بالاى قبرت درخت نارنج کاشته بودم؛ با همین دست هاى کوچکم. هرروز هوایش را داشتم. مى خواستم وقتى کنارت نبودم حس تنهایى نکنى. اسم درخت را گذاشتم نسیم. نسیمى که شب و روز دورسرت بگردد و در فصل هاى سرد و گرم حق فرزندى را برایت به جا بیاورد.
اما درست ۶ سال پیش در آخرین غروب اسفند اتفاق عجیبى افتاد. برایت هفت سین آماده کردم. بابا این کار را دوست نداشت اما آخرش حریفم نشد و کارى را که دوست داشتم انجام دادم. سینى مسى بزرگى از بازار خریدم وبا جان و دل «سین» ها را برایت چیدم. وقتى به انتهاى گورستان رسیدم یک مرتبه خشکم زد ،مثل شاخه هاى خشکیده گیلاس در زمستان. چند کارگر با بیل و کلنگ به جان قبرت افتاده بودند. سینى هفت سین از دستم افتاد. به درخت نارنجى که کاشته بودم تکیه دادم. جیغ زدم. با ناخن هاى ریزم بر خاک کنار قبرت چنگ انداختم. دلم مى خواست کارگران را تکه تکه کنم. زبانم بند آمده بود. آب دهانم خشک شده بود. اگر کارد مى زدند خونم درنمى آمد. گفتم آهاى...! این قبر مادرمن است، ولش کنید.دست بردارید. دور شوید. چه کار مى کنید ؟ بعد از هوش رفتم. روى زمین افتادم... کارگرها زن مرده شور را پیدا کردند و بالا سرم آوردند. وقتى چشم گشودم خود را در اتاقکى دیدم. با نفس بریده گفتم چطور جرأت کردید خانه مادرم را خراب کنید. زن پیر با نگاهى پر از آرامش گفت : دخترم آن قبرخالى است ! دهانم بسته شده بود. شاید مى خواستند با این دروغ سرو صدایم بخوابد. اماآن ها دروغ نمى گفتند مادر ! بابا سال ها پیش این قبردروغین را براى تو خریده بود تا هر وقت از او نشانى تو را گرفتم بى چون و چرا بگوید مرده اى. باورش برایم سخت بود و هنوزهم هست. همان روز با صورتى خیس رفتم پیش بابا. نمى دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. کلاغ ها گاه و بى گاه مى خواندند. تا به بابا برسم هزار و یک سؤال در ذهنم نقش بست. آن روز مروارید هاى بدلى دیگرى از نخ پاره پاره گردنبند زمان افتاده بودند. حقیقتى مخوف در خواب هاى بیدار و بیدارى هاى خواب آلود وجود داشت که هنوز آن ها را نمى دانستم. بالاخره بابا را دیدم. شاید هیچ وقت فکر نمى کرد بى استفاده ماندن قبردروغین مادر دستش را پیش من رو کند. گفتم بابا فقط بگو چرا ؟؟ بابا هق هق گریست. سر زخم هاى کهنه اش با این سؤالم بازشد انگار. آن روز غروب بابا دلش مى خواست به قعر زمین فرو رود اما به این سؤالم جواب ندهد. با دیدن چهره در همم از پا در آمد. دریک لحظه به اندازه هزاران سال پیر شد. بعد برایم گفت که چقدرعاشق هم بوده اید و در شب هاى عاشقى ته کوچه بن بست تان آه مى کشیده و لیلا لیلا مى خوانده براى چشم هاى آبى ات. چشم هایش بى حال مى شد وقتى نامت را بر زبان مى آورد. گویى هزاران سال عاشقت بوده و هست. بابا قصه زیباى روزى را برایم تعریف کرد که بالاخره برادرهایت را براى ازدواج راضى کرده بود. بابا گفت : «زیر یک سقف رفتیم. با عشق. وقتى لیلا تو را حامله بود شرط گذاشت اگر دختر باشى نامت را بگذاریم نسیم.» گاه لبخند کمى در هق هق و نفس هاى بریده اش شنیده مى شد. در میان گریه خندیدنش مثل خرناسه هاى یک عقاب زخم خورده بود روى تپه هاى پست. بابا وقتى مى خواست جمله آخر را بگوید رویش را برگرداند. «اما همین که تو به دنیا آمدى گفت دیگر نمى خواهمت. بچه ات را بردار برو مال خودت. طلاق مى خواهم. لیلاى من طلاق گرفت و رفت، براى همیشه. بعد از مدتى شنیدم با یکى از دوستان برادرش ازدواج کرده است.لیلا خیانت کرد نسیم جان! این حق من و تو نبود. از همان روزدیگر برایم مرد. در آن شهر بزرگ غریب هیچ آشنایى نداشتم. پدر و مادرم درشهر دیگر زندگى مى کردند. قبلا هشدار داده و گفته بودند لیلا تکه ما نیست بیا پى یکى از دختران شهر خودمان. اما زیر بار نرفتم. همین شد که دستت را گرفتم و به این ده آوردمت. همان موقع هم سنگ قبرى خالى خریدم تا هر وقت مادرت را خواستى بگویم آن جاست. زیر خروارها خاطره.»
مادر! حالا نسیمت بزرگ شده و در هر وزش بادهاى ملایم و ناملایم این سؤال را از خود مى پرسد که چرا؟ دلم مى خواهد بدانم به کدامین جرم دختر یک روزه ات را براى همیشه تنها گذاشتى و رفتى ؟ هنوز براى دیدنت بر سر این قبر مى آیم. شنیده بودم مردم گاهى به هم مى گفتند «قبرى که براى آن گریه مى کنى مرده ندارد» اما هیچ گاه معنى این حرف را نفهمیده بودم. هنوز هم منتظر مى نشینم. تو را کم دارم؛ لحظه به لحظه. به دخترکان ،۱۷ ۱۸ساله هم سن خودم حسادت مى کنم. حالا دیگر حتى در این گورستان هم کسى را ندارم. دلم مى خواهد توهم روزى براى دختر بى تابت غذایى بیاورى که گرم باشد مادر.در دنیاى آدم هاى زنده اى که هنوز نفس مى کشند و زیر قبرى خیالى پنهان نشده اند. برگرد مادر!
نیمروزی بود آفتابی ، در یک روز سرد زمستانی … یخبندان شدید و منجمد کننده ، بیداد میکرد. جعدهای فرو لغزیده بر پیشانی نادنکا که بازو به بازوی من داده بود و کرک بالای لبش از برف ریزه های سیمگون پوشیده شده بود. من و او بر تپه ی بلندی ایستاده بودیم. از زیر پایمان تا پای تپه ، تنده ی صاف و همواری گسترده شده بود که بازتاب نور خورشید بر سطح آن ، طوری میدرخشید که بر سطح آیینه ، کنار پایمان سورتمه ی کوچکی دیده میشد که پوشش آن از ماهوت ارغوانی رنگ بود. رو کردم به نادیا و التماس کنان گفتم:
ــ نادژدا پترونا بیایید تا پایین تپه سر بخوریم! فقط یک دفعه! باور کنید هیچ آسیبی نمی بینیم.
اما نادنکا می ترسید. همه ی فضایی که از نوک گالوشهای کوچک او شروع و به پای تپه ی پوشیده از یخ ختم میشد به نظرش می آمد که مغاکی دهشتناک و بی انتها باشد. هر بار که از بالای تپه به پای آن چشم میدوخت و هر بار پیشنهاد میکردم که سوار سورتمه شود نفسش بند می آمد و قلبش از تپیدن باز می ایستاد. آخر چطور میشد دل به دریا بزند و خود را به درون ورطه پرت کند! لابد قالب تهی میکرد یا کارش به جنون میکشید. گفتم:
ــ خواهش میکنم! نترسید! آدم نباید ترسو باشد!
سرانجام تسلیم شد. از قیافه اش پیدا بود که خطر مرگ را پذیرفته است. او را که رنگپریده و سراپا لرزان بود روی سورتمه نشاندم و بازوهایم را دور کمرش حلقه کردم و با هم به درون مغاک سرازیر شدیم.
سورتمه مانند تیری که از کمان رها شده باشد در نشیب تند تپه ، سرعت گرفت. هوایی که جر میخورد به چهره هایمان تازیانه میزد ، نعره بر می آورد ، در گوشهایمان سوت میکشید ، خشماگین نیشگونهای دردناک میگرفت ، سعی داشت سر از تنمان جدا کند … فشار باد به قدری زیاد بود که راه بر نفسمان می بست ؛ طوری بود که انگار خود شیطان ، ما را در چنگالهایش گرفتار کرده بود و نعره کشان به دوزخمان می برد. هر آنچه در دور و برمان بود به نواری دراز و شتابنده مبدل شده بود … هر آن گمان میکردیم که آن دیگر به هلاکت میرسیم! و درست در همان لحظه دم گوش نادنکا زمزمه کردم:
ــ دوستتان دارم ، نادیا!
از سرعت دیوانه کننده ی سورتمه و از بند آمدن نفسهایمان و از ترس و دهشتی که از نعره ی باد و غژغژ سورتمه بر سطح یخ ، در دلهایمان افتاده بود رفته رفته کاسته شد و سرانجام به پای تپه رسیدیم. نادنکا تقریباً نیمه جان شده بود ــ رنگ بر چهره نداشت و به سختی نفس میکشید. کمکش کردم تا از سورتمه برخیزد و بایستد. با چشمهای درشت آکنده از ترس نگاهم کرد و گفت:
ــ این تجربه را از این پس به هیچ قیمتی حاضر نیستم تکرار کنم! به هیچ قیمتی! نزدیک بود از ترس بمیرم!
دقایقی بعد که حالش جا آمده بود نگاه پرسشگرش را به من دوخت ــ درمانده بود که آیا آن سه کلمه را من ادا کرده بودم یا خود او در غوغای همهمه ی گردباد ، دچار توهم شده بود؟ اما من با کمال خونسردی کنار او ایستاده بودم ، سیگار دود میکردم و با دقت به دستکشهایم مینگریستم.
نادنکا بازو به بازوی من داد و مدتی در دامنه ی تپه گردش کردیم. از قرار معلوم معمای آن سه کلمه آرامش خاطر او را بر هم زده بود. آیا آن سه کلمه ادا شده بود؟ آری یا نه! آری یا نه! این سوال ، مسئله ی عزت نفس و شرف و زندگی و سعادت او بود. مسئله ای بود مهم و در واقع مهمترین مسئله ی دنیا. نادنکا ، غمزده و ناشکیبا ، نگاه نافذ خود را به چهره ام دوخته بود و به سوالهای من جوابهای بی ربط میداد و منتظر آن بود که به اصل مطلب بپردازم. راستی که بر چهره ی دلنشین او چه شور و هیجانی که نقش نخورده بود! می دیدم که با خود در جدال بود و قصد داشت چیزی بگوید یا بپرسد اما کلمات ضروری را نمی یافت ؛ خجالت میکشید ، میترسید ، زبانش از شدت خوشحالی میگرفت … بی آنکه نگاهم کند گفت:
ــ می دانید دلم چه میخواهد؟
ــ نه ، نمی دانم.
ــ بیایید یک دفعه ی دیگر … سر بخوریم.
از پله ها بالا رفتیم و به نوک تپه رسیدیم. نادنکای پریده رنگ و لرزان را بار دیگر بر سورتمه نشاندم و باز به ورطه هولناک سرازیر شدیم. این بار نیز باد نعره میکشید و سورتمه غژغژ میکرد و باز در اوج سرعت پر هیاهوی سورتمه ، زیر گوشش نجوا کردم:
ــ دوستتان دارم ، نادنکا!
هنگامی که سورتمه از حرکت باز ایستاد ، نگاه خود را روی تپه ای که چند لحظه پیش از آن سر خورده بودیم لغزاند ، سپس مدتی به صورت من خیره شد و به صدای خونسرد و عاری از شور من گوش داد و آثار حیرتی بی پایان بر همه و همه چیزش ــ حتی بر دستکشها و کلاه و اندام ظریفش ــ نقش بست. از حالت چهره ی او پیدا بود که از خود می پرسید: « یعنی چه؟ پس آن حرفها را کی زده بود؟ او یا خیال من؟ »
این ابهام ، نگران و بی حوصله اش کرده بود. دخترک بینوا دیگر به سوالهای من جواب نمیداد. رو ترش کرده و نزدیک بود بغضش بترکد. پرسیدم:
ــ نمیخواهید برگردیم خانه؟
سرخ شد و جواب داد:
ــ ولی … ولی من از سرسره بازی خوشم آمد. نمیخواهید یک دفعه ی دیگر سر بخوریم؟
درست است که از سرسره بازی « خوشش » آمده بود اما همین که روی سورتمه نشست مانند دوبار گذشته رنگ از رویش پرید ؛ سراپا میلرزید و نفسش از ترس بند آمده بود.
بار سوم هم سورتمه در سراشیبی تپه سرعت گرفت. دیدمش که به صورت من چشم دوخته و حواسش به لبهایم بود. دستمال جیبم را بر دهانم فشردم ، سرفه ای کردم و در کمرکش تنده ی تپه با استفاده از فرصتی کوتاه ، زیر گوشش زمزمه کردم:
ــ دوستان دارم ، نادیا!
و معما کماکان باقی ماند. نادنکا خاموش بود و اندیشناک … او را تا در خانه اش همراهی کردم. میکوشید به آهستگی راه برود ، قدمهایش را کند میکرد و هر آن منتظر بود آن سه کلمه را از دهان من بشنود. می دیدم که روحش در عذاب بود و به خود فشار می آورد که نگوید: « محال است آن حرفها را باد گفته باشد! دلم نمیخواهد آنها را از باد شنیده باشم! »
صبح روز بعد ، نامه ی کوتاهی از نادنکا به دستم رسید. نوشته بود: « امروز اگر خواستید به سرسره بازی بروید مرا هم با خودتان ببرید. ن. ». از آن پس ، هر روز با نادنکا سرسره بازی میکردم. هر بار هنگامی که با سرعت دیوانه کننده از شیب تپه سرازیر میشدیم زیر گوشش زمزمه میکردم: « دوستتان دارم ، نادیا! »
نادیا بعد از مدتی کوتاه ، طوری به این سه کلمه معتاد شده بود که به شراب یا به مورفین. زندگی بدون شنیدن آن عبارت کوتاه به کامش تلخ و ناگوار می نمود. گرچه هنوز هم از سر خوردن از بالای تپه وحشت داشت اما اکنون خود ترس به سه کلمه ی عاشقانه ای که منشأ آن همچنان پوشیده در حجاب رمز بود و جان او را می آزرد ، گیرایی مخصوصی می بخشید. در این میان نادنکا به دو تن شک می برد: به من و به باد … نمیدانست کدام یک از این دو اظهار عشق میکرد اما چنین به نظر می آمد که حالا دیگر برایش فرق چندانی نمیکرد ؛ مهم ، باده نوشی و مستی است ، حالا با هر پیاله ای که میخواهد باشد.
روزی حدود ظهر ، به تنهایی به محل سرسره بازی رفتم. قاطی جمعیت شدم و ناگهان نادنکا را دیدم که به سمت تپه می رفت و با نگاهش در جست و جوی من بود … آنگاه ترسان و لرزان از پله ها بالا رفت … راستی که به تنهایی سر خوردن سخت هراس انگیز است! رنگ صورتش به سفیدی برف بود و سراپایش طوری میلرزید که انگار به پای چوبه ی دار میرفت ؛ با وجود این بی آنکه به پشت سر خود نگاه کند مصممانه به راه خود به بالای تپه ادامه میداد. از قرار معلوم سرانجام بر آن شده بود مطمئن شود که آیا در غیاب من نیز همان عبارت شیرین را خواهد شنید یا نه؟ دیدمش که با چهره ای به سفیدی گچ و با دهانی گشوده از ترس ، روی سورتمه نشست و چشمها را بست و برای همیشه با زمین وداع گفت و سرازیر شد … « غژ ــ ژ ــ ژ ــ ژ … » ــ صدای خشک سورتمه در گوشم پیچید. نمیدانم در آن لحظه ، آن سه کلمه ی دلخواهش را شنید یا نه … فقط دیدمش که با حالتی آمیخته به ضعف و خستگی بسیار از روی سورتمه ، به پا خاست. از قیافه اش پیدا بود که خود او هم نمیدانست که آن عبارت دلخواه را شنیده بود یا نه. ترس و وحشتی که از سر خوردن سقوط آسا به او دست داده بود توان شنیدن و تشخیص اصوات و نیز قوه ی ادراک را از او سلب کرده بود …
ماه مارس ــ نخستین ماه بهار ــ فرا رسید … خورشید بیش از پیش نوازشگر و مهربانتر میشد. تپه ی پوشیده از یخ مان درخشندگی اش را از دست میداد و روز به روز به رنگ خاک در می آمد تا آنکه سرانجام برف آن به کلی آب شد. من و نادنکا سرسره بازی را به حکم اجبار کنار گذاشتیم. به این ترتیب ، دخترک بینوا از شنیدن آن سه کلمه محروم شد. گذشته از این کسی هم نمانده بود که عبارت دلخواه او را ادا کند زیرا از یک طرف هیچ ندایی از باد بر نمی خاست و از سوی دیگر من قصد داشتم برای مدتی طولانی ــ و شاید برای همیشه ــ روانه ی پتربورگ شوم.
دو سه روز قبل از عزیمتم به پتربورگ ، در گرگ و میش غروب ، در باغچه ای که همجوار حیاط خانه ی نادنکا بود و فقط با دیواری از چوبهای بلند و نوک تیز از آن جدا میشد نشسته بودم … هوا هنوز کم و بیش سرد بود. اینجا و آنجا برف از تپاله ها سفیدی میزد ، درختها هنوز خواب بودند. اما بوی بهار در همه جا پیچیده بود و کلاغها در راه بازگشتشان به لانه ها قارقار میکردند. به دیوار چوبی نزدیک شدم و مدتی از لای درز چوبها دزدکی نگاه کردم. نادیا را دیدم که به ایوان آمد و همانجا ایستاد و نگاه افسرده ی خود را به آسمان دوخت … باد بهاری بر چهره ی رنگپریده و غمین او میوزید … و انسان را به یاد بادی می انداخت که هنگام سر خوردنمان زوزه میکشید و نعره بر می آورد و آن سه کلمه را در گوش او زمزمه میکرد. غبار غم بر سیمای نادنکا نشست و قطره اشکی بر گونه اش جاری شد … دخترک بینوا بازوان خود را به سمت جلو دراز کرد ــ گفتی که از باد تقاضا میکرد آن سه کلمه ی دلخواه را به گوش او برساند. منتظر وزش مجدد باد شدم ، آنگاه به آهستگی گفتم:
ــ دوستتان دارم ، نادنکا!
خدای من ، چه حالی پیدا کرد! فریاد میکشید و می خندید و بازوانش را ــ خوشحال و خوشبخت و زیبا ــ به سوی باد دراز میکرد … و من به خانه ام بازگشتم تا اسباب سفر ببندم … از این ماجرا سالیان دراز میگذرد. اکنون نادنکا زنی است شوهردار. شوهرش که معلوم نیست نادنکا او را انتخاب کرده بود یا دیگران برایش انتخاب کرده بودند ــ تازه چه فرق میکند ــ دبیر مؤسسه ی قیمومیت اشراف است. آن دو ، سه اولاد دارند. ایامی را که سرسره بازی میکردیم و باد در گوش او زمزمه میکرد: « دوستتان دارم ، نادنکا » فراموش نکرده است. و اکنون آن ماجرای دیرین ، سعادتبارترین و شورانگیزترین و قشنگترین خاطره ی زندگی اش را تشکیل میدهد … حالا که سنی از من گذشته است درست نمیفهمم چرا آن کلمات را بر زبان می آوردم و اصولاً چرا شوخی میکردم
روزى لرد ویشنو در غار عمیقى در کوه دورافتادهاى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثیر قرار گرفته بود که خود را به پاى ویشنو انداخت و از او خواست که او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد که به استادش خدمت کند. ویشنو با لبخند سرش را تکان داد و گفت: "مشکلترین کار براى تو این است که بخواهى با عمل، تلافى چیزى را بکنى که من آن را رایگان به تو دادهام". شاگرد به او گفت: "خواهش مىکنم استاد! اجازه دهید که افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ویشنو موافقت کرد و گفت: "من یک لیوان آب سردِ گوارا مىخواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى که از کوه سرازیر مىشد، با شادى آواز مىخواند.
پس از مدتى به خانهى کوچکى که در کنار درهى زیبایى قرار داشت رسید. ضربهاى به در زد و گفت: "ممکن است یک پیاله آب سرد براى استادم بدهید؟ ما سانیاسهاى آوارهاى هستیم که در روى این زمین خانهاى نداریم". دخترى شگفتزده در حالى که نگاه ستایشآمیزش را از او پنهان نمىکرد به آرامى به او پاسخ داد و زیرلب گفت: "آه... تو باید همان کسى باشى که به آن مرد مقدس که در بالاى کوههاى دوردست زندگى مىکند، خدمت مىکنى. آقاى محترم ممکن است به خانه من آمده و آن را متبرک کنید". او پاسخ داد: "این گستاخى مرا ببخشید ولى من عجله دارم و باید فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اینکه شما خانهى مرا برکت دهید ناراحت نمىشود، زیرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستید به کسانى که شانس کمترى دارند، کمک کنید". و دوباره تکرار کرد: "لطفاً فقط خانهى محقر مرا متبرک کنید. این باعث افتخار من است که مىتوانم از طریق شما به خداوند خدمت کنم".
داستان بدین ترتیب ادامه یافت. او به نرمى پذیرفت که وارد خانه شده و آن را متبرک سازد. پس از آن هنگام شام فرارسید و او متقاعد گشت که آنجا بماند و با شرکت در شام غذا را نیز برکت دهد. از آنجایى که بسیار دیر شده بود و تا کوه نیز فاصله زیادى بود و در تاریکى شب ممکن بود که آب به زمین بریزد، موافقت کرد که شب را در آنجا بماند و صبح زود به سوى کوه حرکت کند. اما به هنگام صبح متوجه شد که گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مىتوانست فقط همین یک بار به آن دختر در دوشیدن شیر کمک کند بسیار خوب مىشد، زیرا از نظر لرد کریشنا گاو حیوان مقدسى است و نباید در رنج و عذاب باشد.
روزها تبدیل به هفتهها شد و او هنوز در آنجا مانده بود. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندان زیادى شدند. او بر روى زمین خوب کار مىکرد و در نتیجه محصول فراوانى نیز به دست مىآورد. او زمین بیشترى خرید و به زودى آنها را به زیر کشت برد. همسایگانش براى مشورت و دریافت کمک، به نزد او مىآمدند و او به طور رایگان به آنها کمک مىکرد. خانواده ثروتمندى شدند و با کوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بیمارستانها جایگزین جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمین شد. نظم و هماهنگى بر زمینهاى بایر و غیرقابل کشت حکمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى که در آن سرزمین وجود داشت به گوش مردم رسید، جمعیت زیادى به آنجا روى آوردند. در آنجا خبرى از فقر و بیمارى نبود و مردان به هنگام کار در مدح و ستایش خداوند آواز مىخواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اینکه آنها به او تعلق داشتند خوشحال بود.
روزى به هنگام پیرى، همانطور که روى تپه کوچکى در مقابل دره ایستاده بود، راجع به آنچه که از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فکر مىکرد. تا جایى که چشم کار مىکرد مزرعههایى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از این وضع احساس رضایت مىکرد.
ناگهان موج عظیمى از جزر و مد در برابر دیدگانش تمام دره را دربرگرفت و در یک لحظه همه چیز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسایگان، همه از میان رفتند. او گیج و حیران به مردم که در برابر دیدگانش از بین مىرفتند خیره شده بود.
و سپس او ویشنو را دید که در سطح آب ایستاده است و با لبخندى تلخ به او مىنگرد و مىگوید، "من هنوز منتظر آب هستم". و این داستان زندگى انسان است...اى هستیم که در روى این زمین خانه<br
صبح بود. ابرها هنوز نیامده بودند. رودخانه ای زیبا بالای افق موج می زد. خورشید گیسوان طلایی اش را روی شانه هایش ریخته بود. من منتظر پاره آب هایی بودم که دفترم را تر کنند. نامت را از یک سیب سرخ پرسیدم، درهای آسمان گشوده شد. کهکشان ها، بهشت ها و ملکوت به رنگ تو بودند. من از زمین فاصله گرفتم. سال ها و فرسنگ ها از این قفس خاکی دور شدم. با هر نفس دورتر و دورتر. آنقدر بالا رفتم که دریاها را قطره ای بیش نمی دیدم و زمین گردویی کوچک و معلق در فضای هستی بود.
سبک شده بودم. بال نداشتم، اما سرخوش و سبکبار پرواز می کردم و به همه جا سر می زدم. به جبرئیل سلام کردم و از ستاره ها گذشتم. غرق لذتی باشکوه شدم. عطرهایی به مشامم می خورد که پیش از این هرگز نبوییده بودم. صداهایی به گوشم می رسید که در زمین هرگز نشنیده بودم. درخت ها عاطفه داشتند و مرا در آغوش می گرفتند. همه جا پنجره بود، نور بود، نور، نور، نور و هر لحظه فرصتی تازه برای تماشا.
همه چیز و همه جا دیدنی بود. حرف و کلمه و زمان رونقی نداشت. فقط باید نگاه می کردی، می بوییدی و موسیقی ازل را که آرام آرام جاری بود، می شنیدی. من در بین این همه شور و هیاهوی اعجاب انگیز فقط به دنبال تو می گشتم، فقط، فقط، فقط. از همه سراغ تو را می گرفتم.
سرم را بلند کردم. آسمان هنوز ادامه داشت. انگار در پایین ترین نقطه آفرینش ایستاده بودم. ناگهان کسی مرا از زمین صدا زد. احساس کردم به سرعت نور به طرف خاک سقوط می کنم. دریاها و کوه ها و بیابان ها بزرگ و بزرگتر می شدند و سرانجام من مثل یک ذره سرگردان به زمین افتادم.
به خودم نگاه کردم. طور دیگری شده بودم. به جای دل، قطعه ای از خورشید در قفسه سینه ام می تپید و می درخشید.
در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.
کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش می خواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر می رسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری می روند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمی گردند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود.
20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس می زد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه می دهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر می شود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او می تواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب می کند و هوا رو به تاریکی می رود بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک می شود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمی خیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می کنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت می کند و تمام استادیوم را فرا می گیرد نمی دانید چه غوغایی برپا می شود!
40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر می شود و از خط پایان می گذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است. او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود. او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.
من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!". همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه
دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.
یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود. در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.
با خودم شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.
غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!
شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد. من مگس های دیگر خانه ام را با این دقت نگاه نکرده ام. شاید در میان آنها هم رقابت برای اینکه بر کدام طبقه کتابخانه بنشینند وجود داشته. شاید در میان آنها هم مگس دانشمندی بوده است که به دیگران «تکامل» می آموخته و میگفته که ما قبل از اینکه «بال» در بیاوریم، شبیه این انسانهای بدبخت بوده ایم. شاید به تناسخ هم اعتقاد داشته باشند و فکر کنند در زندگی قبلی انسانهایی بوده اند که در اثر کار نیک، به مقام «مگسی» نائل آمده اند. شاید برخی از آنها فیلسوف بوده باشند. شاید در باره فلسفه ی زندگی مگسی، حرف ها گفته و شنیده باشند.
شاید برخی از آنها تمام عمر را با حسرت مهاجرت به خانه ی همسایه سر کرده باشند.
مگسی را یادم میآید که تمام یک هفته ی عمرش را پشت شیشه نشسته بود به امید اینکه روزی درها باز شود و به خانه ی همسایه مهاجرت کند…
مگس دیگری را یادم آمد که تمام هفت روز عمرش را بی حرکت بر سقف دستشویی نشسته بود. تو گویی که فکر میکرد با برخواستن از سقف، سقوط خواهد کرد. یا شاید از ترس اینکه بیرون این اتاق بسته ی محبوس، جهنمی برپاست…
بالای سر مگس مرده نشستم و با او حرف زدم: کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است. کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی. کاش تمام عمر هفت روزه ی خود را بر نخستین دانه ی شیرینی که روی میز من دیدی، صرف نمیکردی. کاش لحظه ای از بال زدن خسته نمیشدی، وقتی که قرار بود برای همیشه اینجا روی این میز، متوقف شوی.
آن مگس را روی میزم نگاه خواهم داشت تا با هر بار دیدنش به خاطر بیاورم که:
عمر من در مقایسه با عمر جهان از عمر این مگس نیز کوتاه تر است. شاید در خاطرم بماند که دنیا، بزرگتر و پیچیده تر از چیزی است که می بینم و می فهمم. شاید در خاطرم بماند که بر روی نخستین شیرینی زندگی، ماندگار نشوم. نمیخواهم مگس گونه زندگی کنم. بر می خیزم. دنیا را میگردم و به خاطر خواهم سپرد که عمر کوتاه است و دنیا، بزرگ. بزرگتر و متنوع تر از چیزی که چشمانم، به من نشان میدهد…
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود “اطلاعات لطفا” بود، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات. “انگشتم درد گرفته…” حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکهایم سرازیر شد. پرسید مامانت خانه نیست؟ گفتم که هیچکس خانه نیست. پرسید خونریزی داری؟ جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم. پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟ گفتم که می توانم درش را باز کنم. صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار. یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم. صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات. پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس می گرفتم. سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم. پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل می شوند؟ فکر می کنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد. وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم… دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفا متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که “اطلاعات لطفا” چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد. سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات لطفا! صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش، پاسخ داد اطلاعات. ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟ سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده. خندیدم و گفتم: پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟ گفت : تو هم می دانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟ گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم. سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم. یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات. گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم. پرسید: دوستش هستید؟ گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی. گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت. قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش. صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند: به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند… خودش منظورم را می فهمد.
اولین اشتباهی که دختربچه مرتکب شد، پاره کردن ورق های کتابش بود . بنابراین ما ـ من و زنم ـ قانونی وضع کردیم که به ازای پاره کردن هر ورق کتاب، بچه به اجبار، چهار ساعت در اتاقش تنها بماند، پشت درِ بسته.در ابتدای ماجرا، روزی که دختربچه ورق کتاب را پاره کرده بود، قانون به شکل عادلانه ای اجرا شد؛ اگر چه گریه کردن ها و جیغ زدن های او از پشت در اعصاب خردکن بود.ما ـ من و زنم ـ استدلال کردیم این بهایی است که باید بپردازیم، یا دست کم، قسمتی از بهایی است که باید بپردازیم . اما بعد، همان طور که مشت زدن های بچه به در بیش تر شد، او تصمیم گرفت دو صفحه از کتابش را در یک لحظه پاره کند . به این ترتیب باید هشت ساعت در اتاقش زندانی می شد؛ و به طور طبیعی، داد و فریاد ها و اعصاب خردکنی اش هم دو برابر می شد. دختربچه مصرانه می خواست به رفتارش ادامه بدهد. همان طور که روزها می گذشت، یک بار که بچه چهار صفحه از کتابی را پاره کرده و شانزده ساعتِ متوالی در اتاق زندانی بود، زنم سعی کرد با ایما و اشاره، در حالی که غصه می خورد، پادرمیانی کند تا بچه زندانی نشود؛ اما من فکر کردم اگر قانونی وضع کردی باید روی آن ایستادگی و پافشاری کنی، وگرنه آن ها ـ زنم و بچه ـ الگوی غلطی از این عمل می گیرند.
بچه حدود پانزده یا شانزده ماه به همین منوال عمل کرد. بیش تر وقت ها، بعد از یک عالمه جیغ زدن به خواب می رفت، که جای شکر داشت. اتاقش خیلی قشنگ بود؛ صدتایی عروسک داشت، با یک اسب چوبی متحرک و حیواناتی که با پنبه پر شده بودند . خیلی از این چیزها مال این بود که آدم با آن ها سرش را گرم کند . تازه، می توانست خودش را با پازل مشغول کند، که هم بازی بود، هم عاقلانه و بهتر از وقتش استفاده می کرد. با همه ی این ها، متاسفانه وقتی که در را باز می کردیم، می دیدیم بازهم ورق کتاب ها را پاره کرده و به این خاطر، کاملا منصفانه و دقیق، ساعات جریمه بابت هر ورق را به جمع نهایی اضافه می کردیم. اسم بچه "بورن دانسین" بود. ما ـ من و زنم ـ تکه کاغذهایی به رنگ شرابی، قرمز، سفید و آبی بهش دادیم تا سرگرم شود؛ حتا سعی کردیم به او یاد بدهیم چه طور می شود با آن ها چیزهای کاغذی درست کرد، اما فایده نداشت.دخترک واقعا ناقلا بود. گاهی که به اتاق سر می زدیم ـ وقت هایی که جریمه نداشت و آن جا نبود ـ کتاب های ولو شده روی کف اتاق را باز می کردیم.
در نگاه اول، از پهلو که نگاه می کردی، چیزی نمی دیدی. کتاب عادی بود و وضع، فوق العاده و عالی به نظر می آمد؛ بیش تر که دقت می کردی متوجه می شدی گوشه ی بعضی ورق ها پاره شده، بدون این که خودِ صفحه کنده شده باشد. می شد خیلی راحت از این اتفاق ساده صرفنظر کرد؛ اما معلوم بود بچه، به عمد، خواسته همه ی ماجرا را بی اهمیت جلوه بدهد؛ یا حتا بدتر، به ما دهن کجی کند. تصمیم گرفتم تعداد این صفحه ها را هم جمع بزنم و تنبیه مقرر را اعمال کنم. زنم گفت شاید ما بیش از حد سختگیری کرده ایم و همین باعث شده بچه خودش را ببازد و اعتماد به نفسش را از دست بدهد. به او خاطرنشان کردم بچه باید یک عمر زندگی کند، مجبور است در جامعه با دیگران برخورد داشته باشد، در جامعه ای پر از قاعده و قانون. اگر ما نتوانیم رودررویی با قوانین را، قاعده ی بازی را بهش یاد بدهیم، هیچ کاری برایش نکرده ایم. شخصیتش را نساخته ایم. همین باعث انزوا و طرد او از طرف جامعه می شود. طولانی ترین زمانی که بچه در اتاقش زندانی شد، هشتاد و هشت ساعت بود؛ و این قضیه وقتی تمام شد که زنم با دیلم، لنگه ی در را از لولا درآورد در حالی که بچه هنوز دوازده ساعت به ما بدهکار بود، چون بیست و پنج ورق را پاره کرده بود. من لنگه ی در را جا انداختم و قفلی به آن اضافه کردم تا فقط وقتی باز شود که یک کارت مغناطیسی در شکاف آن قرار بگیرد. کارت مغناطیسی را پیش خودم نگه داشتم. اما انگار مسائل اصلاح شدنی نیست.
بعد از پایان مدت جریمه، وقتی بچه از اتاق بیرون آمد، مثل گلوله ای که از جهنم بیرون می پرد، به سوی نزدیک ترین کتاب دوید و شروع کرد مشت مشت ورق هایش را بکند. به طور میانگین، در هر ده ثانیه، سی و چهار ورق از کتاب روی کف اتاق می افتاد؛ به اضافه ی جلد آن که وقتی روی زمین افتاد توانستم اسمش را بخوانم: "شب به خیر ماه"ّ غصه ام شد. وقتی تعداد ورق هایی که بچه در پنج دقیقه پاره کرد حساب کردم، معلوم شد او باید پنج ماه و بیست روز و چند ساعت در اتاقش زندانی شود. در این صورت، رنگ و رویش را از دست می داد و تا مدت ها نمی توانست به پارک برود. به نظرم ما، کم یا زیاد، با یک بحران اخلاقی روبه رو بودیم. من مسئله را با اعلام این که پاره کردن کتاب ها کار درستی بوده حل کردم. علاوه بر این، اعلام کردم پاره کردن ورق کتاب ها در گذشته هم کار درستی بوده. برای پدر بودن همین کافی است؛ این که بتوانی به موقع، مثل مهره ی شطرنج، جا به جا بشوی و تغییر موضع بدهی، با یک حرکت طلایی. حالا ما ـ من و بچه ـ با خوشحالی، پهلو به پهلوی هم، می نشینیم کف اتاق، صفحه ی کتاب ها را پاره می کنیم؛ وبعضی وقت ها، در خیابان که راه می رویم، فقط محض خنده، شیشه ی جلو یک اتومبیل را با کمک هم خرد می کنیم.
- بفرمایید بنشینیدیولیا واسیلی یونا! بیایید حساب وکتابمان راروشن کنیم لابدبه پول هم احتیاج داریداما مشاءالله آنقدراهل تعارف هستیدکه به روی مبارکتان نمی آورید . خب قرارمان با شما ماهی 30 روبل - نخیر 40 روبل! - نه ، قرارمان 30 روبل بودمن یادداشت کرده ام به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم . خب دوماه کارکرده اید - دوماه وپنج روز - درست دوماه من یادداشت کرده ام . بنابراین جمع طلب شما می شود60 روبل کسرمی شود9 روزبابت تعطیلات یکشنبه که روزهای یکشنبه با کولیا کارنمی کردید. جز استراحت وگردش که کاری نداشتیدوسه روزتعطیلات عید. چهره یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد،به والان پیراهن خوددست بردوچندین بارتکانش داداما لام تا کام نگفت! - بله ، 3روز هم تعطیلات عیدبه عبارتی کسر میشود12 روز4 روزهم که کولیا ناخوش وبستری بودکه دراین چهارروزفقط با واریا کارکردید3 روز هم گرفتاردرددندان بودید که باکسب اجازه از زنم ، نصف روزیعنی بعدازظهرها با بچه ها کار می کردید 12 و 7 می شود19 روز 60 منهای 19، باقی می ماند 41 روز، درست است؟ چشم چپ یولیا سرخ ومرطوب شد. چانه اش لرزید، با حالت عصبی سرفه ای کردوآب بینی اش رابالاکشید. اما لام تا کام نگفت! - درضمن شب سال نو، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش ازدستتان افتادو خردشد پس کسر می شود 2 روبل دیگربابت فنجان البته فنجانمان بیش ازاینها می ارزید- یادگارخانوادگی بود- اما بگذریم! بقول معروف : آب که ازسرگذشت چه یک نی ، چه صدنی . گذشته ازاینها روزی به علت عدم مراقبت شما کولیا ازدرخت بالارفت و کتش پاره شداینهم 10 روبل دیگر. وبازبه علت بی توجهی شما کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید، شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق می گیرید. بگذریم کسر می شود5 روبل دیگر. دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم. - به نجوا گفت: من که ازشما پولی نگرفته ام! - من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم! - بسیارخب باشد. - 41 منهای 27 باقی می ماند14 این بار هردوچشم یولیا از اشک پرشد. قطره های درشت عرق، بینی دراز وخوش ترکیبش راپوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزیدگفت : - من فقط یک دفعه –آنهم ازخانمتان- پول گرفتم فقط همین . پول دیگری نگرفته ام - راست می گویید؟می بینید،این یکی رایادداشت نکرده بودم پس 14 منهای 3 می شود11. بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان! اسکناسها را گرفت ، آنها را باانگشتهای لرزانش درجیب پیراهن گذاشت وزیرلب گفت: - مرسی ازجایم جهیدم وهمانجا ، دراتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسروجودم ازخشم وغضب پرشده بود. پرسیدم : - «مرسی» بابت چه؟ !! - بابت پول - آخرمن که سرتان کلاه گذاشتم ! لعنت برشیطان،غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! «مرسی» چرا؟!! - پیش ازاین هرجا کارکردم همین را هم از من مضایقه می کردند. - مضایقه می کردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی می کردم، قصدداشتم درس تلخی به شما بدهم 80 روبل طلبتان را می دهم همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدربی دست وپاباشد؟چرااعتراض نمی کنید؟چرا سکوت می کنید؟دردنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلدنباشد؟ چطورممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟! به تلخی لبخندزد. درچهره اش خواندم:«آره ممکن است!» بخاطر درس تلخی که به او داده بودم ازاوپوزش خواستم وبه رغم حیرت فراوانش 80 روبل طلبش راپرداختم. باحجب وکمروئی ، تشکرکردوازدربیرون رفت به پشت سراونگریستم وباخودفکرکردم : «دردنیای ما،قوی بودن وزورگفتن ، چه سهل وساده است!»
ایوان ایوانیچ لاپکین ، جوانی آراسته و خوش قیافه ، و آناسیمیونونا زامبلیتسکایا دختری جوان با بینی کوچک فندقی ، از ساحل شیبدار سرازیر شدند و روی نیمکتی نشستند. نیمکت ، درست بر لب رودخانه ، در محاصره ی انبوه بوته های یک بیدستان جوان برپا ایستاده بود. چه گوشه ی دنجی! کافیست انسان روی نیمکتی بنشیند تا از انظار جهانیان ، نهان شود فقط نگاه عنکبوتهای آبی که به سرعت برق بر سطح آب رودخانه ، به این سو و آن سو میدوند ، و نگاه ماهیهاست که بر نیمکت نشینان می افتد. مرد و زن جوان به چوب و قلاب و قوطی پر از کرم و سایر وسایل ماهیگیری مجهز بودند.
هر دو نشستند و بدون اتلاف وقت ، مشغول صید شدند. دقیقه ای بعد ، لاپکین به پیرامون خود نگریست و گفت: خوشحالم که تنها هستیم. آناسیمیونونا ، مطالب زیادی هست که باید با شما در میان بگذارم … خیلی حرف دارم … از لحظه ای که شما را دیدم … مواظب باشید ، مال شما دارد نک میزند … به مفهوم زندگی پی بردم و بتم را بتی که باید تمام زندگی شرافتمندانه ام را به پایش بریزم شناختم … از نک زدنش پیداست که باید درشت باشد … همین که نگاهم به شما افتاد ، برای اولین بار ، عاشق شدم … دل به شما سپردم! حوصله کنید ، چوب را به این شکل نکشید ، بگذارید باز هم نک بزند … عزیزم ، شما را به خدا قسم میدهم صاف و پوست کنده بگویید که آیا میتوانم؟ … خیال نکنید که به عشق متقابل امید بسته ام ، نه! من خود را شایسته ی عشق شما نمیدانم ، نمیتوانم حتی فکرش را بکنم … ولی آیا میتوانم امیدوار باشم که … بکشیدش بیرون! آناسیمیونونا دست خود را بلند کرد ، قلاب را با حرکتی سریع از آب بیرون آشید و شادمانه فریاد زد ؛ ماهی کوچکی به رنگ نقره ای مایل به سبز ، در هوا به شدت پیچ و تاب میخورد.
خدای من ، ماهی سوف! یالله … بجنبید! حیف شد ، در رفت! ماهی کوچک از قلاب رهاشد ؛ روی چمن به سمت دنیای دلخواه خود جست و خیزی کرد و … شلپ ، در آب افتاد! لاپکین که قصد داشت ماهی را پیش از فرو رفتنش در آب ، تعقیب کند بجای ماهی ، ناخودآگاه دست دختر جوان را گرفت و لبهای خود را ناخودآگاه بر آن فشرد … آناسیمیونونا دست خود را واپس کشید اما کار از کار گذشته بود. لبهای آن دو ، با بوسه ای به هم آمده بودند. و این پیشامد ، به گونه ای ناخودآگاه رخ داده بود. از پی بوسه ی نخست ، نوبت به بوسه ی دوم و سپس به قسم خوردنها و اطمینان دادنها رسید… چه لحظه های سعادتباری! اما در زندگی انسان فانی ، چیزی به اسم سعادت مطلق ، وجود ندارد. معمولاً خوشبختی یا خود آلوده به زهر است یا چیزی از خارج ، به زهر آلوده اش میکند. و این روال ، شامل حال آن روز هم شد. در لحظه هایی که زن و مرد جوان گرم بوس و کنار هم بودند ناگهان صدای خنده ای طنین انداز شد. هر دو چشم به رودخانه دوختند و از فرط دهشت خشکشان زد: برادر آناسیمیونونا یعنی کولیای محصل تا کمر در آب ایستاده بود آن دو را تماشا میکرد و لبخند میزد: اهه! … ماچ و بوسه ؟ می روم برای مادر جان تعریف می کنم.
لاپکین که تا بناگوش سرخ شده بود زیر لب من من کنان گفت: امیدوارم شما به عنوان یک انسان شرافتمند … زاغ سیاه کسی را چوب زدن ، نهایت فرومایگی است ولی باز گفتن مشاهدات ، عین پستی و رذالت و دنائت است! … تصور میکنم شما که جوان شریف و نجیبی هستید …اما جوان شریف و نجیب ، سخن او را قطع کرد و گفت: یک روبل می گیرم و لوتان نمی دهم! لاپکین یک اسکناس یک روبلی از جیب خود در آورد و آن را به کولیا داد. پسرک اسکناس را در مشت خیس خود مچاله کرد ، سوتی آشید وشناکنان دور شد. گرچه دو دلداده تنها ماندند اما هوای عشقبازی از سرشان پریده بود. فردای آن روز ، لاپکین یک جعبه آبرنگ و یک توپ ، از شهر با خود آورد و آنها را به کولیا اهدا کرد. آناسیمیونونا هم قوطیهای خالی خود را به برادرش بخشید. بعد هم بناچار یک جفت دگمه سردست را که تصویر کله ی درشت سگی بر آن نقش خورده بود ، به او هدیه داد. از قرار معلوم ، این وضع به مذاق بچه ی شرور ، خوش آمده بود چرا که از آن روز ، به طمع کسب غنایم بیشتر ، دو دلداده را به زیر مراقبت دایمی خود کشید. به هر گوشه ای که پناه می بردند کولیا نیز همانجا سبز میشد و زاغ سیاهشان را چوب میزد ؛ خلاصه آنکه لحظه ای آن دو را تنها نمیگذاشت. لاپکین دندان قروچه میکرد و زیر لب میغرید: پست فطرت! با این سن و سال کمش ، راستی که رذل بزرگی ست! خدا می داند در آینده چه جانوری از آب در بیاید! در سراسر ماه ژوئن ، کولیا روز و روزگار آن دو دلداده را سیاه کرد. مدام تهدید به لو دادن میکرد. سایه به سایه به تعقیبشان می پرداخت و مدام هدیه میطلبید. هر چه میدادند کمش بود تا آنجا که حتی روزی طلب ساعت جیبی کرد. چه میتوانستند بکنند؟ ناچار شدند وعده ی خرید ساعت را هم بدهند. یک روز که دور میز نشسته و مشغول صرف عصرانه بودند ناگهان کولیا بلند بلند خندید و چشمکی زد و از لاپکین پرسید: بگویم ؟ ها ؟
لاپکین سرخ شد و بجای آلوچه ، دستمال سفره را جوید. آناسیمیونوناهم شتابان از پشت میز بلند شد و دوان دوان به اتاق خود رفت. این وضع تا آخر ماه اوت یعنی تا روزی که سرانجام لاپکین رسماً از آناسیمیونونا خواستگاری کرد ، ادامه یافت. چه روز خوشی! لاپکین بعد از پایان مذاکره با والدین آنا و کسب موافقت آنان ، پیش از هر کاری به باغ دوید و به جست و جوی کولیا پرداخت. همین که چشم او به کولیا افتاد ، در حالی که دلش میخواست از شدت شوق فریاد بزند ، چنگ انداخت و گوش بچه ی تخص را گرفت. در هیمن هنگام آنا هم که دنبال کولیا میگشت سر رسید و گوش دیگر او را چسبید. باید آنجا می بودید و لذتی را که بر چهره ی دو دلداده ی جوان نقش بسته بود تماشا میکردید! کولیا اشک میریخت و التماس میکرد: قربان آن شکلتان بروم ، غلط کردم! ببخشید! دیگر نمی کنم! … تا چندین سال بعد ، لاپکین و آناسیمیونونا در هر موقعیتی که دست میداد اعتراف میکردند که بالاترین لذت نفس گیری که در تمام دوران دلباختگیشان نصیبشان شده بود ، همانا لحظه ای بود که گوشهای آن بچه ی تخص را میکشیدند.