پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
یک بشقاب قلب
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 322
نویسنده : roholla

خانم دانیلز آن روز داشت حوله های اتو شده را تا می کرد تا به انباری برود و آن جا بگذارد. همه کارهایش را با عجله انجام داده بود و فرصت کافی داشت که به کلاس «امور اداری» اش برسد. این آخرین ترم کلاس بود و دیگر می توانست یک
شغل آبرومند با درآمد خوب دست و پا کند. دو سال بود که در متل «سان شاین» کار می کرد. یک آپارتمان جمع و جور هم اجاره کرده بود. صبح ها سرکار می رفت و عصرها به آموزشگاه. سخت بود ولی ارزشش را داشت. مشتری های متل بیشتر راننده کامیون ها بودند. تقریبا همه آنها مردهای خوب و خانواده داری به حساب می آمدند ولی در آن بین «جیم بونهام» با همه فرق می کرد. مردی بلند قد و متین که هفته ای دو بار به متل می آمد و دست کم یک قهوه می خورد. بت احساس می کرد به «جیم بونهام» علاقمند شده است. هر وقت او را می دید قلبش تالاپ تولوپ می کرد یک روز تصادفی عکس زنی زیبا را به همراه دو بچه در کیف او دید و فهمید متاهل است. از آن پس سعی می کرد دیگر به این موضوع فکر نکند و با او هم مثل بقیه مشتری ها برخورد می کرد ولی ته دلش ناراحت بود. با خود می گفت بعد از این همه سال بالاخره یک نفر پیدا شد که به من توجه نشان بدهد ولی او هم زن و بچه دارد...
وقتی حوله ها را برداشت و از پله ها پایین رفت اصلا متوجه خیسی زمین نشد. در یک لحظه سرخورد و به شدت به زمین افتاد. اول اهمیت نداد ولی وقتی دید که دیگر نمی تواند تکان بخورد تازه فهمید چه فاجعه ای روی داده حالا هم که توی این اتاق...
«خانم دانیلز» صندلی اش را به تخت نزدیک کرد و با لحن موذیانه ای گفت: «ولی آوردن این دسته گل تنها کاری نیست که «جیم بونهام» انجام داده است. او دیشب اومد متل و یک بسته پول به ما داد تا کرایه آپارتمان تو را بدهیم. من و شوهرم گفتیم نیازی به این کار نیست ولی او گفت این از طرف همه کامیون دارهای این متل است آنها از بت راضی هستند و می خواهند به او کمک کنند تا حالش خوب شود.»
اشک از چشم های بت سرازیر شد. دیگر نمی توانست آنها را نگه دارد. خانم دانیلز ادامه داد:«تازه این همه اش نیست. جیم گفت خواهرش می آید و دو سه ماهی به جای تو در متل کار می کند تا تو خوب بشوی و برگردی. بت دیگر به هق هق افتاد بود: «وای نمی توانم باور کنم همه شما خیلی مهربان هستید چقدر خوشبختم که با شما آشنا شده ام» خانم دانیلز با لبخند شیطنت آمیزی گفت: به خصوص جیم بونهام. وقتی خانم دانیلز رفت بت با خودش گفت:«امیدوارم همسرش قدرش را بداند.»

دو هفته بعد خانم و آقای دانیلز بت را به خانه اش بردند. با آن چوب های زیر بغل اصلا نمی توانست راه برود. با خنده گفت: «فکر کنم الان دوباره می افتم و یک جای دیگرم می شکند» خوشحال بود که به خانه بر می گردد. هر چند که باید تا مدتها یک گوشه می نشست و تکان نمی خورد. صدای فریاد تعداد زیادی زن و مرد را شنید که گفتند: «به خانه خوش آمدی!» فکر نمی کرد این همه آدم در آپارتمانش جا بشوند. مشتری ها و کارکنان متل بودند. تری، جس، میکی، جیم بونهام و البته همسرش. زن زیبایی بود. بت تعجب کرد که چطور او هم به آن جا آمده است. آقای دانیلز گفت: «خب دوستان بهتر است به حیاط برویم تا بت استراحت کند.» و همه موافقت کردند.
جیم با همسرش به طرف بت آمد. به همسر جیم لبخند زد و گفت: «باورم نمی شود شما هم به خانه من آمده اید.» جیم جواب داد:« بالاخره شما باید به هم معرفی می شدید. این خواهرم «جانیس» است. او ده روز است که به جای تو در متل کار می کند تا خودت برگردی.»
بت حیرت کرد. با لکنت به جانیس گفت: «ولی شما. شما بچه دارید. آنها کجا... هستند؟» جانیس با صدای دلنشینی جواب داد: «شوهرم شب کار است و روزها می تواند تا ظهر از بچه ها مراقبت کند. تازه کار من هم که فقط برای دو سه ماه است و برای خودم یک تنوع است. بعد لبخندی زد و ادامه داد: «جیم آنقدر از شما برایم حرف زده که فکر می کنم سالهاست با هم دوست هستیم» بعد او هم به حیاط رفت. جیم آهسته روی صندلی کنار بت نشست و لبخند محبت آمیزی به او زد. بت بهت زده شده بود.

آرام گفت:« شما به من خیلی لطف کردید.» جیم حرفش را قطع کرد و گفت:«من به شما لطف نکردم... باید بگویم که از مدتها پیش... به شما علاقه مند بودم. فکر می کردم خودتان متوجه شده اید. من فقط به خاطر شما به متل می آمدم چون از آنجا تا خانه ام دو ساعت راه است ولی آنجا می ایستادم تا شما را ببینم وقتی آن اتفاق افتاد و دیدم کسی نیست مراقب شما باشد، با خودم گفتم باید یک کاری بکنم. می ترسیدم از متل بروید و برای همیشه شما را از دست بدهم. پس می بینید که در واقع به خودم لطف کرده ام. حالا هم... می خواهم همین جا... از شما خواستگاری کنم...»
بت هرگز فکر نمی کرد یک اتفاق بتواند اینقدر خوش یمن باشد. شاید خودش نمی دانست چه لبخند رضایتمندانه و دلنشینی بر لبانش نقش بسته است.
منبع:
http://vista.ir


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: عجله , امور اداری , ترم , آپارتمان , مشتری , پول , کامیون , کارکنان , شب کار , دوست , خواستگاری , ,



امید
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 281
نویسنده : roholla

داستان ارسالی : محمد حسن نیکجو
21 ساله از شیراز

یك روز كه در یك بیمارستان نشسته بودم به طور ناخواسته صدایی شنیدم متوجه شدم دو متخصص غدد با یكدیگر صحبت می كنند و اصطلاحات مختلفی بین آنها رد و بدل می شد یكی از آنها می گفت چطور چنین چیزی ممكن است هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. و شیوه درمان هم یكی بود. حتی زمانبندی درمان هم مانند هم بود. چگونه است كه درصد موفقیت من برای معالجه بیماران 22 درصد است ولی تو 74 درصد موفقیت داشتی آنهم برای چنین سرطانی!
راز كار تو در چیست؟
همكارش به او پاسخ داد هر دوی ما از داروهای یكسان استفاده كردیم. اما من به بیمارانم یك چیز دیگر هم می دادم و آن امید بود. با همه آمارهای نگران كننده ای كه در مورد این بیماری وجود دارد، من همیشه تأكید می كنم: «ما یك شانس داریم.»


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ,
:: برچسب‌ها: امید , بیمارستان , متخصص غدد , دارو , درمان , در صد , سرطان , امید , شانس , ,



the lean (قرض)
نوشته شده در یک شنبه 30 فروردين 1394
بازدید : 253
نویسنده : roholla


The Loan
قرض

Two friends, Sam and Mike, were riding on a bus. Suddenly the bus stopped and bandits got on.
The bandits began robbing the passengers.

قرض
دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند.

They were taking the passengers’ jewelry and watches. They were taking all their money, too. Sam opened his wallet and took out twenty dollars.

آن ها شروع به گرفتن ساعت و اشیاء قیمتی مسافران کردند. ضمنا تمام پول های مسافران را نیز از آن ها می گرفتند.
سام کیف پول خود را باز نمود و بیست دلار از آن بیرون آورد.

He gave the twenty dollars to Mike Why are you giving me this money?” Mike asked Last week I didn’t have any money, and you loaned me twenty dollars, remember?” Sam said. “Yes, I remember,” Mike said. " I’m paying you back,” Sam said

او این بیست دلار را به مایک داد. مایک پرسید: «چرا این پول را به من می دهی؟» سام جواب داد: «یادت می آید هفته گذشته وقتی من پول نداشتم تو به من بیست دلار قرض دادی؟» مایک گفت: «بله، یادم هست.» سام گفت: «من دارم پولت را پس می دهم» !!


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻧﮕﻠﻴﺴﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ (English) , ,
:: برچسب‌ها: the loan , loan , اتوبوس , راهزن , غارت , پول , دلار , , قرض , دوست , مسافرت ,



افکار ، همه چیز شماست.
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 271
نویسنده : roholla

رسیدن به موفقیت، قدرت و هر چیز خوب دیگری در این دنیا آرزوی مشترک بیشتر انسانهاست ولی با این حال هنوز اکثریت انسان ها از وضعیت مالی، فکری و روحی مناسبی برخوردار نیستند. در دنیایی که ما انسان ها در آن زندگی می کنیم فرصت های زیادی برای رسیدن به موفقیت وجود دارد ولی متأسفانه کمتر کسی می تواند از این فرصت ها به نفع خود استفاده کند . متأسفانه انسان ها بیشتر در رؤیای رسیدن به موفقیت زندگی می کنند تا این که بخواهند برای رسیدن به آن تلاشی از خود نشان دهند. حقیقتی که هر انسانی در راه رسیدن به موفقیت باید همواره به آن توجه کند این است که نه کسی شانسی و از روی اتفاق به موفقیت می رسد و نه کسی به همین صورت موفقیت های خود را از دست می دهد. این موضوع بیانگر این مطلب است که رسیدن به موفقیت خود مراحلی دارد و فقط کسانی که از این موضوع باخبرند که می توانند امیدوار به دستیابی به آن باشند .

با کمی مطالعه و تحقیق در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان به این نتیجه می رسیم که پشتکار داشتن و سخت کوش بودن ویژگی مشترک تمام انسان های موفقی است که تا به حال روی کره زمین زندگی کرده و می کنند. اگر در زندگی بیشتر انسان های موفق جهان نگاهی بیندازید به این نتیجه می رسید که بیشتر آنها در ابتدا به اشخاصی خانه به دوش شبیه بوده اند اما در عین حال افکاری سلاطین گونه داشته اند! بنابراین اگر شما هم می خواهید به موفقیت برسید (بسته به این که موفقیت برای شما چه مفهومی دارد ) باید جنس ذهنیت شما از افکار مثبت و امید به آینده باشد تا شما بتوانید با اشتیاق و طراحی برنامه ای مناسب برای رسیدن به آن تلاش کنید . همه از صفر شروع کرده اند
با این حال، ممکن است این ذهنیت در شما ایجاد شده باشد که حتی با وجود این که ذهنیتی مثبت دارید ولی به علت کمبود منابع و امکانات لازم نمی توانید به اهداف خود برسید. فراموش نکنید که تمام انسان های موفق هم در ابتدای کار وضعیتی مانند شما داشتند ولی با این حال توانستند با تلاش بیش از حد و داشتن افکار و برنامه ای مناسب به اهداف خود برسند. اصولاً انسانی که در ذهن خود هدف قاطعی دارد که باید به آن برسد هیچوقت به محدودیت ها فکر نمی کند. تنها منبعی که انسان های موفق از آن بهره می برند ذهن است .
این افراد از آنجایی که می دانند مغز انسان با افکار او دوست می شود، همیشه بهترین افکار را برای دوستی با ذهن خود انتخاب می کنند. اگر شما به خود به چشم یک انسان موفق نگاه کنید ذهنتان نیروی درونی شما را برای رسیدن به وضعیتی که دوست می دارید هماهنگ می کند، اما اگر افکار و تصورات شما علیه خودتان باشد حتی اگر از منابع خوبی نیز برخوردار باشید به زودی همه چیز را از دست خواهید داد. متأسفانه بسیاری از انسان ها فکر می کنند که محدودیت، معیار سنجش انسانهاست، در حالی که معیار حقیقی سنجش انسان ها، افکاریست که آنها در سر دارند . هیچ وقت نگو دیر شده
وقتی صحبت از رسیدن به موفقیت است و انسانی از انسان دیگری دعوت می کند تا برای رسیدن به هدفی تلاش کند، معمولاً این گونه پاسخ می شنود که دیگر دیر شده است. عبارت «دیگر دیر شده» جواب انسان هایی است که ارباب ذهن خود نیستند. کسی که ارباب ذهن خود باشد هیچ وقت به کمبود منابع، پیری یا... فکر نمی کند، بلکه به این فکر می کند که از کدام راه باید برای رسیدن به موفقیت استفاده کند. کسی که ارباب ذهن خود نباشد حتی اگر تلاش شبانه روزی برای رسیدن به موفقیت داشته باشد هیچ وقت به خواسته خود نمی رسد .
اگر کسی می خواهد به موفقیت برسد باید تلاشی توأم با ایمان به پیروزی داشته باشد. در کنار این موارد اگر شما بدانید که چه می خواهید و در پی چه چیزی هستید می توانید در هر وضعیتی به موفقیت برسید. فراموش نکنید که هرگز بدون زحمت چیزی عاید شما نمی شود .

برای رسیدن به موفقیت باید بهای آن را بپردازید، هرچند که این هزینه در مقایسه با آنچه که به دست می آوری بسیار ناچیز است . از همین امروز شروع کن برای رسیدن به موفقیت باید از همین امروز شروع کنید و قدر تک تک لحظات و کوچکترین فرصت های زندگی را بدانید. کسانی که برای رسیدن به موفقیت منتظر لحظات جادویی می مانند هیچ وقت به آن نمی رسند .
فراموش نکنید که فرصت ها همیشه در جامه مبدل (گرفتاری یا شکست) به سراغ انسان ها می آیند. پس فراموش نکنید که هر وقت در زندگی با مشکلی روبرو شدید با چشمان باز به اطراف نگاه کنید تا بتوانید موفقیتی که در نزدیکی شما پنهان شده است را پیدا کنید. یک ضرب المثل ایتالیایی می گوید:« کسی که منتظر زمان می ماند آن را از دست می دهد.» برای رسیدگی به چیزی منتظر آمدن آن نمانید، به سمت آن بروید. با چشمان باز خود مراقب تک تک لحظاتی باشید که به سادگی از کنار شما می گذرند ». اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد برای رسیدن به موفقیت باید به تلاش خود بیفزایید.

این مهم نیست که شما در چه سن و سالی هستید. تفکر مسموم «دیگر دیر شده» را از خود دور کنید تا به شما ثابت شود برای کسی که اراده ای در خود می بیند همواره راهی وجود دارد. تلاش و برنامه مناسب تنها چیزهایی هستند که شما به آنها نیاز دارید. همواره به خود یادآوری کنید که موفقیت از آن کسانی است که ذهنیت موفق دارند و شکست از آن کسانی است که بی تفاوت اجازه می دهند ذهنیت شکست در آنها نفوذ کند. یکی از ویژگی های مثبت استفاده از این تفکر این است که وقتی به آن تسلط پیدا می کنید و دائما از آن استفاده می کنید، بی اراده خود را در مسیر رسیدن به موفقیت در حال حرکت می بینید. در این هنگام است که شما موفقیت را با تمام وجود در آغوش می گیرد و از این موضع تعجب می کنید که در این چند سال کجا بوده است ! هیچ وقت گول ا حساسات خود را نخورید
روزی شاگردی به دیدن استاد خود می رود و به او می گوید قدرت تمرکز حواس ندارم و نمی توانم کارهایم را درست انجام دهم. استاد در جواب شاگردش به او می گوید: می گذرد، هیچ وقت به اکنون توجه نکن و به تلاش ادامه بده. همانطور که قبلاً اشاره شد، رسیدن به موفقیت از روی شانس و اقبال نیست و همواره نیاز به تلاش دارد. در حقیقت زمانی که هم به آن رسیده ایم باید برای حفظ آن تلاش کنیم وگرنه به زودی آن را از دست می دهیم .

منبع :
http://negahe.blogfa.com


:: موضوعات مرتبط: ﭘﻨﺪ ﺁﻣﻮﺯ , ,
:: برچسب‌ها: موفقیت , قدرت , وضعیت مالی , تلاش , شانس , پشتکار , کره ی زمین , جهان , کمبود منابع , ذهن , معیار سنجش , ارباب , دیگر دیر شده , ایمان , پیروزی , بها , هزینه , مشکل , ,



قصه ی آدم ها ، قصیده ی غصه هاست
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 334
نویسنده : roholla

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جایی شبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیر سرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش…

خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد.
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش.
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرور داشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر…
گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود.
آمد شهر، سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگار شهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید…
آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!!
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!!
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد…
یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد.
صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست.
- داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود، جوان اخم کرد.
نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم…

چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
- پولام .. پولاااام .
صدای مبهم دلسوزی می آمد ،
- بیچاره ،
- پولات چقد بود؟
- حواست کجاست عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت.
برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود.

- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس …
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد.
در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند.
- داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم …
جوان شناختش.
- ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال …
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین.
جوان دزد فرار کرد.
- آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،
- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد :
- چاقو خورده …
- برین کنار .. دس بهش نزنین …
- گداس؟
- چه خونی ازش میره …
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین…
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی…
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …
منبع:
http://doorazdiar.persianblog.ir


:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: پله , بانک , کارتن , غرور , عشق , عروسی , خواستگار , آگهی , بیمارستان , کلیه , پول , کلانتری , پاسگاه , روزنامه , کارتن خواب , قصیده , ,