با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
Fred works in a factory. He does not have a wife, and he gets quite a lot of money every week. He loves cars, and has a new one every year. فرد در يك كارخانه كار ميكند. او همسري ندارد، و هر هفته پول خوبي به دست ميآورد. او به ماشين ها علاقه مند است، و هر ساله يك ماشين جديد مي خرد. He likes driving very fast, and he always buys small, fast, red cars. He sometimes takes his mother out in them, and then she always says, 'But, Fred, why do you drive these cars? We're almost sitting on the road
اینک ، زمین بود و مشکلات آن : سرما، گرما، باد و باران ، گرسنکى ، تشنگى ، هراس ، تنهایى ، اندوه جدایى از بهشت ... زوزه گرگهاى گرسنه در شبهاى سرد و تاریک ، تازیانه بادهاى سخت ، سیلى رگبارهاى تند، چنگى که فضاى غم آلود غروب و تماشاى شفق گلگون به تارهاى دل مى زند و... نخست سر پناهى لازم بود تا در آن روزها از هرم آفتاب و شبها از خطر وحوش و سرما، بیاسایند و پناه گیرند. آدم ، ناگزیر فکر خود را به کار انداخت و چیزى نگذشت که آن دو، سر پناهى ساده براى خود ساختند و از آنچه در اطراف خویش مى یافتند نخستین ابزارهاى زندگى بر روى زمین را فراهم آورند. کوتاه زمانى بعد، اولین گام تشکیل جامعه بشرى برداشته شد: حوا آبستن شده بود. نخست از تغییر حالت هاى خویش مى هراسید اما غریزه مادرى و نیز، دانش و هوشمندى شوى مهربانش ، او را به آرامش فرا مى خواند. پس از نه ماه و اندى ، سرانجام ، در پایان یک روز دشوار و طولانى ، حوا یک پسر و یک دختر به دنیا آورد: قابیل و خواهر دو قلوى او را. هر دو تنهایى رستند و به کودکان خویش دل بستند. با بزرگتر شدن کودکان ، محیط آرام و ساکت اطرافشان ، از هیاهویى شاد و شیرین انباشته شد و زندگى آنان معناى ویژه اى یافت . هنوز اینان بسیار کوچک بودند که حوا دوباره آبستن شد و نه ماه و اندى بعد، هابیل و خواهر دو قلویش نیز به جمع چهار نفرى نخستین خانواده بشرى پیوستند و آدم و حوا، پس از سختیها و رنجهاى بسیار و پشت سر گذاردن دوران اندوه و تلخکامى ، دلشاد و امیدوار شدند و سخت به فرزندان عزیز خود دل بستند و مهربانانه به پرورششان همت گماشتند. هابیل و قابیل سالها از پى هم مى گذشت و فرزندان در آغوش پر مهر پدر و مادر مى بالیدند و بزرگ تر مى شدند. دیگر، هابیل و قابیل و خواهرانشان ، هر یک ، جوانى برومند شده بود. از همان آغاز جوانى ، قابیل به زمین روى آورد و با راهنمایى پدر، به زراعت پرداخت . هابیل نیز به فراهم آوردن احشام و گله دارى بز و گوسفند و شتر مشغول شد. خواهران هم به مادرشان حوا کمک مى کردند. از این چهار فرزند، هابیل و خواهر دو قلوى قابیل ، زیباتر از آن دو تن دیگر بودند. خواهر تواءمان قابیل ، دخترى کامل ، برازنده و بسیار زیبا بود و هابیل ، با بالاى بلند و گردن افراشته و چشمان درشت و شفاف و سرشار از مهربانى ، جوانى به راستى زیبا مى نمود. یک روز که دختران در خانه نبودند و هابیل و قابیل نیز بیرون از خانه ، به دنبال کار خود بودند، حوا به آدم گفت : -- آدم ! آیا وقت آن نرسیده است که فرزندانمان ، هر یک همسرى داشته باشد و خود فرزندانى بیاورد....؟ -- چرا، مدتى است که در این فکر هستم . امروز، پس از نیایش چاشتگاهى ، از پروردگار خواهم خواست که مرا در این امر راهنمایى فرماید. از آنجا خداوند اراده فرمود بود نسل آدم فزونى گیرد و در پهنه زمین زندگى کند و سرشتها و طبایع گوناگون پدید آید و زمین عرصه بروز خیر و شر و سعادت و شقاوت گردد، به آدم وحى فرستاد تا هر کدام از پسران ، خواهر دیگرى را به همسرى برگزیند. آن شب ، هنگامى که همه در خانه بودند، آدم به همسر و فرزندانش گفت : -- خداوند امروز به من امر فرموده که فرمان او را در مورد ازدواج شما به اطلاعتان برسانم . دختران ، با شرم ، از زیر چشم به هم نگریستند و هابیل سر را به زیر افکند اما قابیل با شتاب پرسید: -- بگو پدر! خداوند چه دستورى داده است ؟ -- خداوند فرمود که هر یک از شما دو برادر، با خواهر تواءمان دیگرى ازدواج کند. کلام پدر، چون آب سردى بود که ناگهان بر سر قابیل ریخته باشند؛ در جاى خود پس نشست و رنگ از رویش پرید؛ نخست لحظه اى ساکت ماند و چهره اش در هم رفت و سپس چون اسپند از جاى جست و سخت به خشم آمد و ابرو در هم کشید و گستاخانه بانگ برداشت : -- من این فرمان را نمى پذیرم . چرا نباید با خواهر دو قلوى خود ازدواج کنم ؟ چرا برادر کوچک ترم خواهر زیباى مرا به همسرى بگیرد؟ -- پسرم ! این فرمان خداوند بزرگ است ؛ تو نباید از فرمان او سرپیچى کنى . -- دوباره از خداوند بپرس ! نارضایى مرا به او بگو! من از این فرمان خشنود نیستم و نمى توانم این را پنهان کنم . من خواهر توامان خود را دوست مى دارم . حتما راه دیگرى وجود دارد. -- پسرم ! من و مادرت ، یک بار در بهشت ، سرپیچى از فرمان خداوند را آزمودیم . سالها به درگاه او گریستسم تا از گناه ما درگذشت ؛ با آنکه ما، به این گستاخى ، در برابر دستور صریح او مقاومت نکرده بودیم . در حقیقت بر خود ستم کرده بودیم و از بهشت رانده شدیم . قابیل گفت : -- پدر! من از آنچه گفتم بر نمى گردم . تو مسئله را با خدا بار دیگر در میان بگذار. این بار اگر فرمانى داد، سرپیچى نخواهم کرد. خداوند فرمان داد که هر یک از آن دو - هابیل و قابیل - به دلخواه خود چیزى براى خدا قربان کند. از هر کدام که مقبول افتاد، خواسته اش بر آورده شود و همسر خویش را خود برگزیند. آدم ، فرمان خدا را به فرزندان ابلاغ کرد و قرار شد که فرداى آن روز هر یک ، قربانى خود را حاضر آورد؛ هر کدام را که خداوند در آتش قبول خویش سوزاند، همان برنده خواهد بود. هابیل ، بهترین شتر سرخ موى جوان و زیبایى را که در گله خود داشت حاضر کرد و به سوى قربانگاه به راه افتاد. زیر لب ، چیزهایى مى گفت : -- خداوندا! شرمنده احسانهاى توام . مى دانم که هر چه دارم از توست . با سپاس از نعمتهایى که به من عطا کرده اى ، اینک در اجراى فرمان تو، میان داده هاى تو، از این شتر بهتر نداشتم ، و گرنه همان را به قربانگاه مى آوردم . خداوندا! تو به لطف بزرگ خود، این قربانى ناچیز را از من قبول کن ! اما قابیل ، از میان گندمهاى بسیار و گوناگون خود که ذخیره داشت ، قدرى گندم نامرغوب برداشت و به قربانگاه برد! با خود اندیشید: گندم هاى مزرعه پایین ، با آن دانه هاى طلایى و شفاف - که چشم را خیره مى کند - به راستى حیف است که در آتش قربانگاه سوزانده شود؛ حالا که قرار است بسوزد، چه بهتر گندم هاى مزرعه بالا را که چندان کشیده و مرغوب نیست ، به قربانگاه ببرم . هر دو به انتظار ایستاده بودند و هر یک به پذیرفته شدن قربانى خود امیدوار بود. لحظه اى بعد، آتش انتخاب الهى در رسید و در پیش چشم همه ، در تن شتر گرفت ! هابیل ، به نشانه سپاس ، به سجده در آمد. قابیل ، که در تقدیم قربانى اخلاص نورزیده بود، برآشفت و سخت اندوهگین شد. اما چاره اى نبود و ابهامى وجود نداشت . ناگزیر، از ازدواج با خواهر توامان خود دل کند و هابیل ، با خواهر زیباى او ازدواج کرد. به این ترتیب ، غائله ازدواج از میان برخاست . اما کینه برادر در دل قابیل نشسته بود و هر روز، آتش آن بیشتر زبانه مى کشید. یک روز که هابیل با گله خود از کنار مزرعه قابیل مى گذشت ، قابیل به او گفت : -- هابیل ! سرانجام تو را خواهم کشت . من هر وقت تو را مى بینم ، به یاد شکست خود مى افتم . تا تو را از میان برندارم ، راحت نخواهم شد. -- برادر عزیزم ! اگر قربانى تو قبول نشد، گناه من نیست . خداوند قربانى را تنها از پرهیزکاران مى پذیرد. چاره ، کشتن من نیست ، در پرهیزکارى است . حتى اگر قصد کشتن من کنى ، متعرض تو نخواهم شد و تو را نخواهم کشت ؛ زیرا من از پروردگار عالم ، هراس دارم . دست از این خیال باطل بدار و از ارتکاب این گناه ، عالم بیم داشته باش . زیرا به دوزخ خواهى رفت که کیفر ستمکاران است . بهتر است به خاطر این فکرهاى بد، از خدا طلب عفو و آمورزش کنى . به خاطر داشته باش که ابلیس ، وقتى که با فریب و نیرنگ ، پدر و مادر را از بهشت بیرون راند، به آدم گفت : با فرزندان تو بر روى زمین بیشتر کار خواهم داشت و از راه وسوسه و اغواى هیچ یک از آنان رو بر نخواهم تافت . در سینه قابیل ، دیو کینه بیدار شده بود و جز به کشتن برادر، آرام نمى گرفت . سرانجام در یک روز، آنچه نباید بشود، شد. آن روز قابیل مى دانست که برادرش کدام سو در کوهپایه هاى اطراف گله خود را به چرا برده است . پس به همان سو شتافت . چشمانش دو کاسه خون بود. آتش کین خواهى به جانش افتاده بود و او را ملتهب مى کرد و بر سرعت قدمهایش مى افزود. گله را از دور دید. از کنار راه ، سنگ بزرگى برداشت و به همان جانب پیش رفت . ابتدا برادر را ندید. لحظه اى مى چرخید، سر بر سنگى گذاشته و معصومانه به خواب رفته بود. به طرف او شتافت . کینه ، پرده اى تار در پیش چشم او کشیده بود. نه بى گناهى و پاکى برادر را مى دید و نه پلیدى کردار خود را. بالاى سر برادر ایستاد و به او نگریست که گیسوان انبوهش دور چهره زبیاى او ریخته و گرماى ملایم آفتاب پاییزى ، روى پیشانى و بنا گوشش ، در بن موها، عرق نشانده بود چون قطره هاى شبنم که بر ورق گل . سینه ستبر و مردانه اش ، با هر نفس که مى کشید بالا و پایین مى رفت ، چون زورقى که بر امواج برکه اى آرام ، رها شده باشد و دستهایش چون دو پاروى بلند، در دو سوى اندام کشیده اش ، افتاده بود شاید در خواب ، با همسر خود، درباره فرزندى که در راه داشتند، سخن مى گفت زیرا سایه لبخندى شیرین ، روى لبهایش به چشم مى خورد.. اما قابیل ، دیگر چیزى نمى دید؛ کینه ، او را کور کرده بود و اینک با سنگى گران در دست ، بالاى سر برادر ایستاده بود... و سرانجام ، آن لحظه شوم در تاریخ بشرى فرا رسید، لحظه سقوط و تباهى ، لحظه ستم ، لحظه خشم عنان گسیخته ، لحظه کشتن برادر: قابیل ، چون دیوى کژ آیین ، سنگ را با تمام نیرو بالا برد و بر سر برادر کوبید. و خون ، از چشمه ها جوشید و آسمان تیره شد و زمین لرزید و نخستین سنگ بناى ستم ، در جهان ، نهاده شد. تن هابیل ، نخست ، تکانى سخت خورد و همزمان ، آهى کوتاه کشید؛ سپس چشمان به خون آغشته اش را لحظه اى گشود به برادر که بالاى سرش ایستاده بود نگریست و آنگاه به آسمان نگاهى کرد و پلها را فرو بست . رعشه اى در تنش افتاد، یک دو بار، پا را بر خاک کشید و سپس از حرکت ایستاد... اینک جاودانه به خواب رفته بود.... نسیمى مى وزید و گیسوان انبوه آغشته به خونش را - و نیز یک دو شقایق را که در کنار کالبدش رسته بود - به نوازش تکان مى داد... قابیل که گویى تازه از خوابى گران برخاسته بود، ابتدا مبهوت و گیج ، به پیکر بى جان برادر چشم دوخت . زانوانش سست شد و بى اختیار در کنار او زانو زد و سپس سر بر سینه برادر نهاد و در تیرگى اندوه و پیشیمانى غرق شد. ناگهان از یادآورى اینکه با پیکر برادر چه کند، بر خود لرزید: چگونه آن را از میان بردارد که پدر و دیگران در نیابند؟ سراسیمه برخاست و حیران به هر سو نگریست . نخست پیکر برادر را بى اراده بر دوش کشید و چون دیوانگان گامى چند، هر سوى دوید... سپس چون این کار را بیهوده یافت ، پیکر را بر زمین نهاد و به فکر فرو رفت اما گویى در سرش آتش زبانه مى کشید. هیچ فکرى به خاطرش نرسید و راه به جایى نبرد. پشیمانى از ستمى که روا داشته بود و درماندگى ، چون عفونت تمام اندرونش را از احساس بدى انباشته بود. طنین آه کوتاهى که برادر در واپسین لحظه حیات از جگر کشیده بود، انگار هنوز در کوه و دشت مى پیچید و سوزش نگاه چشمان زیبا و خون آلود و پر ملامتش ، دل قابیل را پاره پاره مى کرد... تمام روزهاى بلند و زیباى دوران کودکى ، اینک از پیش چشمش مى گذشت : تمام آن لحظه ها که او و برادرش ، شاد و بى خیال ، دست در دست در حاشیه رودخانه ها و در مزارع به دنبال پروانه ها، مى دویدند. تمام آن شبهاى سرد زمستانى که با برادر آغوش در آغوش مى خفتند تا با گرماى تن خود، یکدیگر را گرم کنند. روزى را به خاطر آورد که پدر، بز کوهى ماده اى همراه نوباوه اش به دام انداخته و به خانه آورده بود و او و برادرش به تقلید از آن نوباوه ، از پستان پر شیر آن بز، شیر مى مکیدند... شرم و بزرگوارى و مهربانى برادرش را در نوجوانى و گذشت و انصاف و جوانمردى اش را در ایام جوانى ، از خاطر گذراند... دلش از یاد آورى تمام این خاطره ها فشرده مى شد، در همان حال دغدغه بزرگ او - پنهان کردن کالبد بى روح برادر - هر دم او را نگران تر مى ساخت . اگر همان جا مى ماند، بى تردید پدر یا همسر هابیل ، به دنبال گله به آنجا مى آمدند. از تصور اندوه مادر و رنج پدر، هراسان شد. چنان درمانده بود که نمى دانست چه باید بکند. در تمام عمر، کشته انسانى ندیده بود. سرانجام خداوند، کلاغى را برانگیخت تا با شکافتن زمین ، گردویى را که به منقار داشت در پیش چشم او در خاک کند و آن را پنهان سازد. قابیل دریافت که باید برادر را به همین صورت به خاک بسپارد. اما ناگهان احساس حقارت کرد و سخت متاءثر شد با خود گفت : واى بر من که از این کلاغ نیز کمترم ! بدین ترتیب ، داستان نخستین خانواده بشرى با این سرانجام دلگزا به پایان رسید. منبع: http://dastanquran1.blogfa.com