با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
قسمت دوم مسیر طبیعیِ وسوسه انگیز ی بود. همچنان که به آهستگی از راهرو باریک میان درختان. به پیش می رفتیم احساس کردم فشار هوا بر حنجره ام فشار می آورد. بزودی فراروی ما ,روشنایی که منتهی به رودخانه بود پدیدار شد. و از آنچه دیدیم .بسیار حیرت کردیم. در وسط آن محوطه ی روشن , قبرستان کوچکی با تقریبا ده یا پانزده قبر که به وسیله دیوارهای سنگی محصور شده بود , به چشم می خورد. دروازه سیاه آهنی اش از قسمت لولا. به یک طرف خم شده بود. اصلاُ قادر نبودم یک قدم جلوتر بروم . چرا که رودخانه , در پس زمینه ای از نور خورشید که بر سطح آب می درخشید. دیده نمی شد. دستم در دست همسرم بود و همین مسئله کمی مرا دلداری می داد. از دروازه پا به درون گذاشتم و تا وسط قبرستان پیش رفتم. سکوت بر همه جا حکم فرما بود. متوجه این حقیقت شده بودم که مالکین قبلی خانه اشرافی, کمترین تلاشی برای نگه داری اینجا, از خود نشان نداده اند.
چمن محوطه قبرستان , کم پشت , و گلهایی که حالا پژمرده شده بود اینجا و آنجا روی گورهای تازه تر به چشم می خورد. به یک سنگ گرانیت بزرگ چشم دوختم. قسمتِ طرفِ مرا مقداری خزه, پوشانده بود. با صدای بلند. شروع به خواندن کلماتی که بر قسمتهای ترک دار تخته سنگ , حک شده بود, کردم:
همایون رابرت “ ویندبروک”1817-1898
من کلا با تاریخ خانه مجلل ویند بروک, آشنا بودم, زیرا وقتی خودم را آماده می کردم اینجا را بخرم آن را مطالعه کرده بودم. کنار قبر نخستین مالک و سازنده این کاخ مجلل ایستادم. من اصلا از اینکه در اینجا قبرستانی وجود دارد , مطلع نبودم . باورم نمی شد که کسی همین طوری قبر اجدادش را رها کرده و حتی از اینکه آنها اینجا دفند هم ذکری به میان نیاورده باشد. ناگهان متوجه شدم که همسرم صدایم می زند. او در کنار یک قبر, در طرف دیگر قبرستان زانو زده بود. به سمتش رفتم و نزدیکش چمباتمه زدم. در آن گوشه دنج , یک قبر نسبتا جدید وجود داشت ,با سنگی سیاه و زیبا و مرمرین. چمنهای اطراف قبر, هنوز تازه بود. شروع به خواندن کتیبه روی گور کردم. از قبل می دانستم که چه باید آنجا نوشته شده باشد.
همایون "جیمی ویندبروک" 1991-1998
شوکه شده بودم سعی می کردم سیل افکاری را که به ذهنم هجوم می آورد , هضم بکنم. همسرم توجه ام را به قبر کوچک تری کنار قبر پسر جلب کرد. سنگ آن , درست مثل قبر پسر, از مرمر سیاه ساخته شده , و بر زمین تکیه داده شده بود. کتیبه به آسانی خوانده می شد.
ساوانا 1998
قبرستان را ترک کردیم و مسیر پایین رودخانه را, به سمت خانه مجلل پیش گرفتیم. از اینکه گور کوچکِ کنارِ قبر پسر, متعلق به یک حیوان محبوبِ خانگی بود اصلا تعجب نکرده بودم. من دقیقا می دانستم که آن قبر متعلق به چه حیوانی است.
هنوز کاملا شب نشده بود و همسرم خانه را ترک کرده بود تا تعطیلات آخر هفته را, با والدینش در "گرینویل" سپری کند. از تنها ماندن در آن خانه مجلل, هیجانی شده بودم و در این اندیشه بودم که بهترین دوستانم را از شهر فرا خوانده و از آنها بخواهم که اگر برایشان امکان دارد مدتی را در اینجا سپری کنند. اما بعد دریافتم که فکر ابلهانه ای است. برای مقابله با ترسها, ذهنم را آماده می کردم من باید این سه روز زودگذر , شجاعتم را حفظ می کردم. یک روز گذشت و عصر دومین روز فرا رسید. همه ی روز را در شهر به سر برده , و حالا به خانه رسیده بودم. در طول روز دریافته بودم که کیفم گم شده است و به دنبال آن ساعتها, خانه را گشتم , حدس می زدم که آن را باید هنگام زانو زدن بر علفهای قبرستان قدیمی , انداخته باشم و به خود جرأت دادم که به این بیندیشم که بروم و آنجا را جستجو کنم. برای فردا به آن احتیاج داشتم.
نور کم رنگ خورشید , بر خانه مجلّل می تابید. تا نیم ساعت بعد, هوا کاملا تاریک می شد با عجله , در مسیر رودخانه, به راه افتادم گفتگو کنا ن و زمزمه کنان , همراه با خواندن سرودهای قدیمی, رفته رفته ،حصار قبرستان , در دیدرس قرار گرفت. و من امیدوار بودم که در کمترین زمان کیفم را پیدا کنم و به سرعت از آنجا خارج شوم.
چندی نگذشت که قبرستان به طور کامل , در محدوده ی دید قرار گرفت. از آنچه دیدم ،در جا خشکم زد, آواز های قدیمی, در گلویم ماند. در وسط محوطه ی قبرستان, دو شبح نورانی به چشم می خورد . پسر جوانی آنجا , در حال انداختن یک توپ قرمز، به هوا بود. همینکه توپ از دستش رها شد, یک سگ ، همان( روح آشنا)، به هوا پرید و با مهارت هر چه تمامتر, آن را با دهانش گرفت و آرام بر چمن های نرم, فرود آمد، به طرف پسرک دوید و خودش را در آغوش پسر انداخت.پسر توپ را از دهان سگ گرفت و با شادی , دوباره توپ را به هوا انداخت. سگ هم جستی زد و همان عمل قبلی را بدون نقص تکرار کرد. پسرک روی چمنهای سرد نشست و وقتی سگ , به آهستگی به سمتش بازگشت, او را تنگ در آغوش گرفت و نوازشش کرد .
من همانجا در تاریکی ای که مرا محصور کرده بود میخکوب شده بودم، و آن منظره غیر قابل باور را تماشا می کردم و سعی می کردم خودم را متقاعد کنم که آنچه می بینم همان چیزی نیست که قبلا دیده ام. طرح شبح پسر, رفته رفته, کم رنگ تر می شد و طرح شبح سگ, رفته رفته ,روشن تر و پر رنگ تر.همچنان که شبح پسر داشت از جلوی دیدگانم محو می شد ، سگ در چمنهای کنار قبر پسر , چنبر زد و نفس عمیقی کشید تو گویی به خواب رفته است. او ناپدید نشده بود. به خاطر ایستادن زیاد در یکجا , یکمرتبه , متوجه دردی در ساقهایم شدم و دریافتم که باید کمی به خودم تحرک بدهم . چند قدم که به جلو برداشتم ناگهان , روح سگ از جا پرید .توجه اش جلب شد و چشمهای سرخش را به سمت من چرخاند و خرناس تهدید آمیز , و خشمگینانه ای از حنجره اش سر داد. برگشتم و به سمت خانه مجلل , تغییر مسیر دادم. چاره ای نبود باید بدون کیف پول سر می کردم .حتی پشت سرم را هم نمی توانستم نگاه کنم و بلند بلند دعا می خواندم که سکندری نخورم و به درختی یا چیز دیگری برخورد نکنم .
خودم را به جلوی خانه ی مجلل رساندم همان جا که بنز مرسدسم را پارک کرده بودم و بدون وقت تلف کردن , با ماشین , از در اصلی خارج شدم, و با ویراژ, وارد جاده خاکی شدم. کم کم خانه مجلل ,در پس ستونی از گرد و خاک , از نظر ناپدیدشد. فردا صبح پس از برخواستن از خواب , سعی کردم موقعیتم را دریابم .
اتفاقات شب قبل در ذهنم تازه می شدند .هنوز در مرسدسم بودم که آن را در یک کلیسای مشایخی پروتستانها در جزیره (ادیستو آیلند) پارک کرده بودم .به ساعت مچی ام نگاهی انداختم .ساعت 9:00 صبح بود .یک ساعت کارم دیر شده بود و من هنوز لباس غیر رسمی به تن داشتم .مجبور بودم به خانه مجلّل برگردم و لباسهایم را عوض کنم به منشی ام تلفن زدم و از او خواستم که جدول کاری صبحم را لغو کند. سپس تصمیم گرفتم به همسرم در "گرینویل" هم تلفن بزنم و اتفاقات شب قبل را برایش بازگو کنم . وقتی ماجرا را برایش گفتم ،باورش نمی شد .با هم به توافق رسیدیم که نمی توانیم به روشهای قبلی ادامه دهیم و باید تدابیری اتخاذ کنیم. باید به دوستم در “ کالیفرنیا” تلفن می زدم و از او می پرسیدم که آیا از ماجراهایی که در خانه مجلل “ویندبروک” اتفاق می افتد آگاهی داشته است یا نه .در حالی که زیر لب, خودم را سرزنش می کردم در جاده خاکی به سمت خانه مجلل به راه افتادم. تا جایی که ممکن بود باید هر چه سریع تر لباسهایم را عوض می کردم و به سر کار بر می گشتم وقتی از در اصلی وارد شدم ، از دیدن منظره ی مقابل در جلویی خانه مجلل, بهت برم داشت, ““جیمز”” “ویندبروک” مالک سابق خانه مجلل , جلوی ایوان خانه , ایستاده بود. ظاهرا یک مأمور کفن و دفن , هم کنارش بود ، این را از حضور یک ماشین نعش کش که جلوی چمنزار پارک شده بود, فهمیدم چندین کارگر هم به نرده های جلوی ایوان تکیه داده بودند. سلام و علیکی کردم و منتظر شدم به حرف بیاید .
- “ مارکوس” ! از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم از اتفاقات پیش آمده واقعا متاسفم باید بنشینیم روی یک موضوع مهم با هم بحث کنیم .
من به نشانه ی موافقت سرم را تکان دادم
- از اینکه شما را اینجا می بینم خوشحالم
به همه کارگران و دور و بری ها ، بفرمایی زدم قهوه ای درست کردم و سپس راهنمایی اشان کردم به جلوی ایوان تا استراحت کنند و خودم و ““جیمز”” به صورت خصوصی , صحبت را شروع کردیم.
- آمده ام که جسد پسرم را ببرم او در منطقه ای در همین حوالی دفن شده است. می خواهم او را به گورستانی در “ کالیفرنیا” منتقل کنم .نمی توانم حتی دوری از جسدش را هم تحمل کنم.
به سرعت با این خواسته ی او موافقت کردم اما همچنانکه به چشمهایش نگاه می کردم ، احساس می کردم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. از آن اشباح عجیب ، از آن مناظر مشکوک و آن صداها که ماه قبل شاهدش بودم برایش گفتم و خواستم برایم توضیح دهد که چرا از وجود قبرستان آگاهم نکرده است و چرا هنگام رفتن, آنقدر عجله کرده به گونه ای که حتی وسایل و اثاثیه خانه را هم با خود نبرده است .
نفس عمیقی کشیده آهی سر داد وگفت : - حقیقتا نمی دانم از کجا شروع کنم “ مارکوس” !فکر می کنم بهتر است همه ماجرا را از اول برایتان بازگو کنم .
با مکثی سعی کرد افکارش را جمع کند - من این خانة مجلل را از پدرم به ارث بردم همانطور که او آن را از پدرش به ارث برده بود و قبل از او هم , به همین ترتیب پسر از پدر, خانه را به ارث برده بود . همیشه دوره ی آبستنی همسرم طولانی بوده است .او چهار بار قبل از تولد “جیمی”, کورتاژ کرده بود.”جیمی” تک فرزند من بود و عاشقانه به او علاقمند بودم.ما از اینکه او داشت مراحل رشد را سپری می کرد خوشحال بودیم, ساعتهای شادی را به ماهی گیری و قایق سواری و بازی های رایجی که به صورت طبیعی پدر و پسر با هم انجام می دهند ,می گذراندیم.
به چشم هایش نگاه کردم غم عجیبی در آنها موج می زد .
- چند سال قبل سگ کوچکی برای “جیمی” خریدیم. از همان آغاز این دو علاقه عجیبی به یکدیگر پیدا کرده بودند بگونه ای که جدا کردنشان از یکدیگر مشکل بود . به خاطر اضافه کار ، وقت کمی را با “جیمی” در خانه بودم و به نظر می رسید که سگ این شکافها را پر می کند. سگ در حقیقت بهترین دوست او شده بود حدود یک سال قبل , صبح یک روز شنبه به “جیمی” قول داده بودم که او را برای ماهی گیری ببرم اما دریافتم که باید این به روزی دیگر موکول شود چرا که باید حتما آن روز را به سر کار می رفتم
.”“جیمز”” اندکی سکوت کرد و سپس دستمال جیبی اش را بیرون آورد اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد : ...”جیمی” تصمیم گرفت سگ را بیرون ببرد و به تنهایی روی پل رودخانه به ماهیگیری بپردازد . همچنان که در برابر کشش طعمه ی قلابش, مقاومت کرده بود ناگهان تعادلش را از دست داده و به داخل رودخانه سقوط کرده بود. او شنا بلد نبود.
"““جیمز”” دوباره سکوت کرد و به دستانش خیره شد .پس از دقایقی دوباره حرفش را پی گرفت .
... جسد تباه شده او را در ساحل رودخانه, حدود نیم مایل دورتر از لنگرگاه "میلر" پیدا کردیم .سگ به نگهبانی بالای سرش ایستاده بود .
او را به سکوت فرا خواندم و خواستم که دیگر ادامه ندهد. - نه ! نه ! من باید تمام ماجرا را برای شما بگویم .من قبلا قادر به گفتن اینها نبودم. مکثی کرد و دوباره حرفش را پی گرفت.
...”جیمی” را در ساحل رودخانه "ادیستو" دفن کردیم, همان جایی که او به آن عشق می ورزید سگ را با خودمان به خانه آوردیم .از یادگارهای “جیمی” آنچه باقی مانده بود همین سگ بود. خیلی به او علاقه مند شده بودیم .هر شب, سگ, راه اتاق “جیمی” را پیش می گرفت و روی تخت او می لمید .آنجا تنها جایی بود که سگ خوابش می برد .یک روز صبح، که سگ را صدا زدیم جوابی نشنیدیم . وقتی وارد اتاقش شدیم , متوجه شدیم که سگ همانطور که روی تخت “جیمی” به خواب رفته , مرده است .او را هم در همان قبرستان قدیمی, نزدیک “جیمی” دفن کردیم. ضمنا، نام آن سگ " ساوانا" بود.
چندی نگذشت که خانه مجلل را ترک کردیم. من شغل دیگری در “ کالیفرنیا” برای خودم دست و پاکردم و از بقیه ماجرا هم که با خبری. هرگز برای بردن اثاثیه نمی توانستم به اینجا برگردم و حتی فکرش را هم نمی کردم که بتوانم دوباره پایم را اینجا بگذارم اینجا به جز خاطرات تلخ چیزی برایم ندارد
بلند شد و همگی در سکوت, از مسیر پایین رودخانه, به سمت قبرستان قدیمی حرکت کردیم همچنان که آرام قدم می زدم , شیئی را روی سنگ قبر پسر تشخیص دادم قدری جلوتر رفتم. بر سنگ قبر متوجه کیفم شدم. نمی توانستم بیاد بیاورم که چگونه آن را اینجا جا گذاشته ام .الان موقع مناسبی برای برداشتنش نبود. حفارها شروع به کار کرده بودند و من کنار دروازه قبرستان ایستاده بودم. یک ساعت بعد هم پسر و هم سگ نبش قبر شده بودند .از این حقیقت شگفت زده شده بودم که سگ با یک تابوت مزین خاکستری به همان سبک و سیاق پسر, دفن شده بود .پس از مدتی , مشخص شد که درِ تابوت پسر باز شده است .مهر روی در تابوت شکسته بود و در پوش آن کمی بالا آمده بود , پدر بیچاره , داشت به زانو در می آمد . مامور کفن و دفن , به جلو خیز برداشت و سعی کرد او را بگیرد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به آهستگی به تابوتِ باز, نزدیک شدم و از آنچه دیدم, مغزم سوت کشید .موهای پشت گردنم به طور کامل راست شده بود! .بدن پسرک, بر کف تابوت تکیه داده شده و با توپِ سرخ رنگی در دست راستش , به نظر می رسید که به خواب عمیقی فرو رفته است. همه چیز درست از آب در آمده بود اما نمی توانستم از مافی الضمیر “جیمز” چیزی دریابم, سعی کرد چیزی بگوید .عرق صورتش را پاک کرد و با بی حالی به حرف در آمد:
- توپ اسباب بازی مورد علاقه ی سگ بود .توپ را با خودش دفن کردیم. مأمور کفن و دفن خبر داد که در تابوتِ سگ هم باز است .قفل باز شده بود و مهر و موم آن شکسته بود ، رنگ “جیمز” دوباره پرید جسد سگ ,درست مثلِ روزِ اولِ تدفین, سالم بود !
“جیمز” تأکید کرد که او هرگز مومیایی نشده است. هنگام دفن سگ, توپ در تابوت او قرار داده شده بود اما حالا در هیچ کجای تابوت, توپی مشاهده نمی شد!
آنقدر شوکه شده بودم که فکر می کنم تا آن زمان ,هیچ انسانی اندازه ی من شوکه نشده بود .وقتی “جیمز” به تابوت نزدیک شد و بدن سگ را به نرمی بلندکرد, هاج و واج عقب خزیدم .جسدش اصلا خشک و سفت نبود. سگ را برداشت ,به سمت تابوت بازِ پسر, رفت, سگ را در کنار پسر قرار داد و به آرامی در تابوت را گذاشت. اشک گرمی از گونه هایم سرازیر شد .من و “جیمز” دریافتیم که کار به درستی انجام یافته است .”جیمز” بالای تابوت پسر زانو زد، دستانش را بالا برد و دعای کوتاهی را زمزمه کرد همچنانکه تابوت خالی سگ روی زمین قرار داده شده بود, کیفم را از سنگ قبر برداشتم. تابوت پسر حالا آماده حمل بود .”جیمز” با چشمانی گریان, مرا در آغوش کشید ، و از من خواست که از این مکان محافظت کنم و سپس از من خداحافظی کرد. به گرد و غبارِ پشتِ سرشان, چشم دوختم و فکر می کردم که شاید دارم خواب می بینم اما نه ! همه چیز حقیقت داشت .
این به هر حال, شگفت انگیز ترین اتفاق, در زندگی من بود .حالا تقریبا حدود یک سال است که در این خانه ی مجلل زندگی می کنیم .و آن اتفاقات عجیب , دیگر تکرار نمی شوند. قبرستان و باغ, علف کن و تعمیر شده اند و من و همسرم, همه ساعاتمان را در اینجا سپری می کنیم .اتاق خواب پسر, حالا جایش را به اتاق مطالعه ی من داده است و هر بار به این اتاق پا می گذارم, تقریبا انتظار دارم روح چنبر زده ی سگ را, در گوشه ی شرقی اتاق ببینم. می دانم او بر نخواهد گشت، او حالا جای گرم و نرمی در آغوش بهترین دوستش یافته است .از این پس, خانه مجلل “ویندبروک” جایی تماشایی خواهد بود.
خانه ای در واشنگتن وجود دارد که روح در آن هست. همه نام آن را «روح هفت» گذاشته اند. چرا که آن روح خودش را همیشه رأس ساعت هفت بر همه نمایان می کند! چندی قبل، پسری به نام «جیمز» در آن خانه زندگی می کرد. روزی، دوستش، «پیت» به خانه او رفت و قرار شد که شب پیش او بماند. جیمز از کارهای روح در آن خانه برای پیت صحبت کرد. در نتیجه، آن دو قرار گذاشتند که تمام طول شب بیدار بمانند تا ببینند روح چه می کند. اگرچه، آن دو انتظار نداشتند که تا قبل از ساعت هفت صبح اتفاقی رخ دهد، ولی تازه شب از نیمه گذشته بود که ناگهان روح نعره کشید: چرا نمی خوابید؟ هرچه زودتر به رختخواب بروید؛ سپس در اتاق را محکم به رویشان بست!
آنها مدتی حیرت زده به یکدیگر خیره شدند و سپس از پله ها پایین رفتند. سپس در اتاق نشیمن، روی کاناپه ای نشسته و مشغول صحبت شدند که ناگهان کامپیوتر خود به خود روشن شد و بعد در کمال ناباوری، متوجه شدند که اتاق گفتگویی کامپیوتری مقابلشان نمایان گشته است. جیمز به سمت کامپیوتر رفت و سیم آن را از پریز درآورد ولی عجیب آن که دستگاه خاموش نشد. پیت، فورا یک توپ اسفنجی را برداشت و آن را به سمت صندلی مقابل کامپیوتر پرتاب کرد تا ببیند که آیا کسی روی آن نشسته است یا نه و جالب این که توپ، گویی ه چیزی یا کسی برخورد کرده باشد، معلق خورد و به سمت پیت برگشت. بعد یک دفعه اوضاع به حالت اولیه برگشت و کامپیوتر ، خود به خود، خاموش شد.
رأس ساغت هفت صبح، مبلمان خانه به حرکت درآمدند و صدای خنده های شیطانی روح در فضا طنین انداخت. بعد با نعره به آن دو گفت: فورا از خانه من بیرون بروید! و جیمز هم فریاد زنان به روح گفت: ای روح احمق! هیچ کس از تو نمی ترسد، پس بهتر است دست از سرمان برداری و از اینجا خارج شوی! همان موقع، سر و صداها متوقف شدند و به مدت سه روز هیچ اثری از روح مشاهده یا شنیده نشد.
اگرچه، بعد از روز سوم، درست رأس ساعت هفت عصر، ناگهان گربه جیمز به غرش افتاد و رفتاری جنون آمیز از خود بروز داد. بعد در حالی که پرزهایش تکه تکه از بدنش جدا می شدند، در هوا معلق شد. جیمز که از فرط ترس، فلج شده بود. می دانست که دیگر کاری از دستش برنمی آید. بعد یک دفعه، صدای شلیک خنده های شیطانی و بلندی در فضا طنین انداخت و روح پرسید: هنوز هم از من نمی ترسی؟!