پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﺑﭽﻪ ی ﺗُﺨﺺ
نوشته شده در شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 412
نویسنده : roholla

ایوان ایوانیچ لاپکین ، جوانی آراسته و خوش قیافه ، و آناسیمیونونا زامبلیتسکایا دختری جوان با بینی کوچک فندقی ، از ساحل شیبدار سرازیر شدند و روی نیمکتی نشستند. نیمکت ، درست بر لب رودخانه ، در محاصره ی انبوه بوته های یک بیدستان جوان برپا ایستاده بود. چه گوشه ی دنجی! کافیست انسان روی نیمکتی بنشیند تا از انظار جهانیان ، نهان شود فقط نگاه عنکبوتهای آبی که به سرعت برق بر سطح آب رودخانه ، به این سو و آن سو میدوند ، و نگاه ماهیهاست که بر نیمکت نشینان می افتد. مرد و زن جوان به چوب و قلاب و قوطی پر از کرم و سایر وسایل ماهیگیری مجهز بودند.

هر دو نشستند و بدون اتلاف وقت ، مشغول صید شدند. دقیقه ای بعد ، لاپکین به پیرامون خود نگریست و گفت:
خوشحالم که تنها هستیم. آناسیمیونونا ، مطالب زیادی هست که باید با شما در میان بگذارم … خیلی حرف دارم … از لحظه ای که شما را دیدم … مواظب باشید ، مال شما دارد نک میزند … به مفهوم زندگی پی بردم و بتم را بتی که باید تمام زندگی شرافتمندانه ام را به پایش بریزم شناختم … از نک زدنش پیداست که باید درشت باشد … همین که نگاهم به شما افتاد ، برای اولین بار ، عاشق شدم … دل به شما سپردم! حوصله کنید ، چوب را به این شکل نکشید ، بگذارید باز هم نک بزند … عزیزم ، شما را به خدا قسم میدهم صاف و پوست کنده بگویید که آیا میتوانم؟ … خیال نکنید که به عشق متقابل امید بسته ام ، نه! من خود را شایسته ی عشق شما نمیدانم ، نمیتوانم حتی فکرش را بکنم … ولی آیا میتوانم امیدوار باشم که … بکشیدش بیرون!
آناسیمیونونا دست خود را بلند کرد ، قلاب را با حرکتی سریع از آب بیرون آشید و شادمانه فریاد زد ؛ ماهی کوچکی به رنگ نقره ای مایل به سبز ، در هوا به شدت پیچ و تاب میخورد.

خدای من ، ماهی سوف! یالله … بجنبید! حیف شد ، در رفت! ماهی کوچک از قلاب رهاشد ؛ روی چمن به سمت دنیای دلخواه خود جست و خیزی کرد و … شلپ ، در آب افتاد!
لاپکین که قصد داشت ماهی را پیش از فرو رفتنش در آب ، تعقیب کند بجای ماهی ، ناخودآگاه دست دختر جوان را گرفت و لبهای خود را ناخودآگاه بر آن فشرد … آناسیمیونونا دست خود را واپس کشید اما کار از کار گذشته بود. لبهای آن دو ، با بوسه ای به هم آمده بودند. و این پیشامد ، به گونه ای ناخودآگاه رخ داده بود. از پی بوسه ی نخست ، نوبت به بوسه ی دوم و سپس به قسم خوردنها و اطمینان دادنها رسید… چه لحظه های سعادتباری! اما در زندگی انسان فانی ، چیزی به اسم سعادت مطلق ، وجود ندارد. معمولاً خوشبختی یا خود آلوده به زهر است یا چیزی از خارج ، به زهر آلوده اش میکند. و این روال ، شامل حال آن روز هم شد. در لحظه هایی که زن و مرد جوان گرم بوس و کنار هم بودند ناگهان صدای خنده ای طنین انداز شد. هر دو چشم به رودخانه دوختند و از فرط دهشت خشکشان زد: برادر آناسیمیونونا یعنی کولیای محصل تا کمر در آب ایستاده بود آن دو را تماشا میکرد و لبخند میزد: اهه! … ماچ و بوسه ؟ می روم برای مادر جان تعریف می کنم.

لاپکین که تا بناگوش سرخ شده بود زیر لب من من کنان گفت:
امیدوارم شما به عنوان یک انسان شرافتمند … زاغ سیاه کسی را چوب زدن ، نهایت فرومایگی است ولی باز گفتن مشاهدات ، عین پستی و رذالت و دنائت است! …
تصور میکنم شما که جوان شریف و نجیبی هستید …اما جوان شریف و نجیب ، سخن او را قطع کرد و گفت:
یک روبل می گیرم و لوتان نمی دهم!
لاپکین یک اسکناس یک روبلی از جیب خود در آورد و آن را به کولیا داد. پسرک اسکناس را در مشت خیس خود مچاله کرد ، سوتی آشید وشناکنان دور شد. گرچه دو دلداده تنها ماندند اما هوای عشقبازی از سرشان پریده بود.
فردای آن روز ، لاپکین یک جعبه آبرنگ و یک توپ ، از شهر با خود آورد و آنها را به کولیا اهدا کرد. آناسیمیونونا هم قوطیهای خالی خود را به برادرش بخشید. بعد هم بناچار یک جفت دگمه سردست را که تصویر کله ی درشت سگی بر آن نقش خورده بود ، به او هدیه داد. از قرار معلوم ، این وضع به مذاق بچه ی شرور ، خوش آمده بود چرا که از آن روز ، به طمع کسب غنایم بیشتر ، دو دلداده را به زیر مراقبت دایمی خود کشید. به هر گوشه ای که پناه می بردند کولیا نیز همانجا سبز میشد و زاغ سیاهشان را چوب میزد ؛ خلاصه آنکه لحظه ای آن دو را تنها
نمیگذاشت.
لاپکین دندان قروچه میکرد و زیر لب میغرید:
پست فطرت! با این سن و سال کمش ، راستی که رذل بزرگی ست! خدا می داند در آینده چه جانوری از آب در بیاید!
در سراسر ماه ژوئن ، کولیا روز و روزگار آن دو دلداده را سیاه کرد. مدام تهدید به لو دادن میکرد. سایه به سایه به تعقیبشان می پرداخت و مدام هدیه میطلبید. هر چه میدادند کمش بود تا آنجا که حتی روزی طلب ساعت جیبی کرد. چه میتوانستند بکنند؟ ناچار شدند وعده ی خرید ساعت را هم بدهند.
یک روز که دور میز نشسته و مشغول صرف عصرانه بودند ناگهان کولیا بلند بلند خندید و چشمکی زد و از لاپکین پرسید:
بگویم ؟ ها ؟

لاپکین سرخ شد و بجای آلوچه ، دستمال سفره را جوید. آناسیمیونوناهم شتابان از پشت میز بلند شد و دوان دوان به اتاق خود رفت.
این وضع تا آخر ماه اوت یعنی تا روزی که سرانجام لاپکین رسماً از آناسیمیونونا خواستگاری کرد ، ادامه یافت. چه روز خوشی!
لاپکین بعد از پایان مذاکره با والدین آنا و کسب موافقت آنان ، پیش از هر کاری به باغ دوید و به جست و جوی کولیا پرداخت. همین که چشم او به کولیا افتاد ، در حالی که دلش میخواست از شدت شوق فریاد بزند ، چنگ انداخت و گوش بچه ی تخص را گرفت. در هیمن هنگام آنا هم که دنبال کولیا میگشت سر رسید و گوش دیگر او را چسبید. باید آنجا می بودید و لذتی را که بر چهره ی دو دلداده ی جوان نقش بسته بود تماشا میکردید!
کولیا اشک میریخت و التماس میکرد:
قربان آن شکلتان بروم ، غلط کردم! ببخشید! دیگر نمی کنم! …
تا چندین سال بعد ، لاپکین و آناسیمیونونا در هر موقعیتی که دست میداد اعتراف میکردند که بالاترین لذت نفس گیری که در تمام دوران دلباختگیشان نصیبشان شده بود ، همانا لحظه ای بود که گوشهای آن بچه ی تخص را میکشیدند.




:: موضوعات مرتبط: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﭽﻪ ی ﺗﺨﺺ،ﺗﺨﺺ، ﺑﭽﻪ،ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﯽ،ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ،ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧی ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: