پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ (ﻭﺍﻗﻌﯽ)
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 384
نویسنده : roholla

داستان ارسالی توسط: ما دو تا

تو دوران دبیرستان بچه ی شیطونی بودم.. بچه درس خون بودمو در عین حال شر و شیطون.. کنجکاو بودمو تا جایی ک جا داش ب کنجکاویام ادامه میدادم. من فرق بین خوب و بدو نمیفهمیدم.. از نظر حجابم تعریفی نداشتم. تا اینکه از طریق یه دوست با کامبیزم آشنا شدم..بهش میگفتم داداش ولی مهرش به دلم نشسته بود.. واسه رسیدن بهش هیچ سختی ای نداشتم.. رابطمو باهاش شروع کردم.. یه آدم منطقی و پاک، مهربون و لطیف ک من براش خیلی مهم بودم.. کم کم احساس کردم باید خودمو جمع و جور کنم.. دیگه موهامو میذاشتم تو، لباسای تنگ نمیپوشیدم.. من مال اون بودم پس لزومی نداش کسی جز اون از دیدنم لذت ببره.. رفتارام سنگین و با وقار و روابطم سنجیده شدن.. اون بر خلاف خیلیا فهمید ک با زور نمیتونه درستم کنه.. اون با زبون عشق ازم خواست راه اشتباهی ک رفتمو برگردم.. و من برگشتم. ارزششو داشت و داره.. وقتی ب جای اس دادن ب اون همه پسر به یه آغوش امن رسیدم، ب آغوشی ک نمیذاره هر لاشخوری بهم نزدیک شه.. فقط یه جمله تو ذهنم نقش میبنده: خدایا شکرت که کامبیز من یه مرده نه یه نر...شکرتتتت


:: موضوعات مرتبط: ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﺸﻖ ﭘﺎﮎ , ﻋﺸﻖ ﻭﺍﻗﻌﯽ , ﺍﺭﺳﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭﺑﺮﺍﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ,



ﺧﻠﻘﺖ ﺯﻥ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 386
نویسنده : roholla

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد.

هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می کرد. داروها, جواب معکوس می داد.

شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.

فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده اند. و جانشان یکی بوده است.

شاه از شادی, در پوست نمی گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی خبر بودند و معالجة تن می کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟

پزشک نبض دختر را گرفته بود و می پرسید و دختر جواب می داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می کنم.

این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می روید و سبزه و درخت می شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی دانست که شاه می خواهد او را بکشد.

سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:

عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود

زرگر جوان از دو چشم خون می گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می ریزند. ای شاه مرا کشتی.

اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه تر می کند مثل غنچه.

عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می کند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست

داستان های مثنوی


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: ﺧﻠﻘﺖ ﺯﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺟﺎﻟﺐ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﯼ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺜﻨﻮﯼ , ﻣﺜﻨﻮﯼ , ,



ﺳﺪ ﻋﺸﻖ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 420
نویسنده : roholla

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .
راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .
باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .
صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد .
راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .
باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .
راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .
باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .
راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم
باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟
راحله : منتظر تماس تو بودم ، قبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .
باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .
راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .
باربد : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره .
راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا .
باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثابت بشه .
راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو احساس خوشبختی میکنم .
( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه) .
باربد : این صدای چی بود ؟
راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟
باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد .
ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست .
راحله با ترس : یعنی کی ؟
باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام .
ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید .
باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت .
پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه .
هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد.
عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .
تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم … فهمیدی…ی .
راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود .
مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت .
راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد .
راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود .
بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد .
راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد .
پدر : داری مدرسه میری ؟
راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .
پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو .
راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت .
زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند .
راحله با بغض سلام کرد .
باربد : سلام عزیزم … راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟
راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید .
باربد : راست میگی ؟ … پس اون صدا ماله …
راحله : آره .
باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟
راحله : میخواستی چی باشه … تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد .
باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن توی چشمات خجالت میکشم .
راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه .
باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم .
راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟
باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟
راحله : چه راهی ؟
باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .
راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه … چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود .
باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم .
راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه ….
باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی .
راحه : خب آره .
باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، راحله .
راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره .
باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن … آره راحله سد رو بشکن .
راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم … باربد حالا باید چی کار کنم ؟
برق خوشحالی در چشمان باربد نشست .
باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه احساس پاکت چی کار کنم … عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن .
باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید .
اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد .
دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد .
راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟
باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟
راحله مسیر نگاهشو از باربد دزدید و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم .
باربد : قول میدم … حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن .
باربد و راحله راه افتادن .
راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟
باربد : میخوام ببرمت خونمونو به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلی براش پیدا کردم .
باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود .
ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه .
باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد .
کیه ؟
باربد : منم .. باربد .
… : سلام .. آوردیش ؟
باربد : آره همراهمه .
… : عالیه . در رو باز میکنم .
و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد .
راحله : این کی بود ؟
باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این … هیچکی . برادرم بود .
آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .
راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۲۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد .
باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار .
یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها .
باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .
باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .
راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند .
باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم .
ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟
راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید .
راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده .
راحله به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد .
راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه .
باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد . راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و… و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد .
بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد .
راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست .
راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه .
بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه … باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد .
راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد .
صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده .
ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟
باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم .
راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟
باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم .
راحله : باربد چرا … چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم .
باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم
راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟
باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی .
راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد .
راحله : باربد … اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود ؟
باربد : کدوم بسته ؟
راحله : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی !
باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود .
راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟
باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم .
راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون … باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که .
باربد با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی .
راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد .
باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن .
راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .
باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .
راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد .
راحله : عزیزم این قشنگه .
باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم .
راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن .
راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و … . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند .
راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود .
یک دو سه و ساعتهای دیگر در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد … حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ، برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف … حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود .
صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند : ( راحله دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد)


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: سد ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻘﯽ , ﺗﺠﺎﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ , ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺳﺎﺩﻩ , ﺳﻮﺀ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ,



ﺑﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ
نوشته شده در شنبه 8 فروردين 1394
بازدید : 389
نویسنده : roholla

هـیرتا پسـر سـورنا در کاخ بزرگ و با شـکوه خود و در ملک پدرش درکنار دریاچه «رزیبمند» میزیسـت، هـیرتا تنها پسـر سـورنا سـپهسـالار بزرگ ارد پادشـاه اشـکانی بود که رومیان را در بین النهرین شـکسـت فاحشـی داد و در آن جنگ بود که کراسـوس سـردار رومی هم بقتل رسـید، بعـد از آمدن سـاسـانی ها شـکوه و اقـتدار اشـکانی ها از بین رفـت سـرداران بزرگ ایرانی به ارتش اردشـیر بابک پیوسـته و بازماندگان اشـکانی ها آنهائی را که دم از خودسـری نمی زدند در ملک ها و سـرزمین های پدریشـان میزیسـتند . هـیرتا فـرزند سـورنا مدتها بودکه درکاخ بزرگ ییلاقی پدرش زندگی میکرد. چند سـالی بود که زن اولش مرده بود و چون از او فـرزندی نداشـت در سـال اخیر با دخـتر جوان 21 سـاله که اتفاقاً دریک دهـکده با او آشـنا شـده بود عـروسی کرد. هـیرتا هـنگامیکه از شـکار بر می گشـت نزدیک دهـکده به ماندانا برخورد. ماندانا کوزهء آب بزرکی بردوش گرفـته و از چشـمه بخانه آب می برد، از وی آب خواسـت نامش را پرسـید و همان شـب اورا از پدر پیرش خواسـتگاری کرده و روز بعـد ماندانا را به قـصر خود آورد.
ماندانا دخـتر زیبا و بلند قـد و خوش اندام بود و با چشـم های درشـت و سـیاه، گیسـوان بلند، صدای دلکش و آرزوهای بزرگ در قصر بزرگ هـیرتا وارد شـد. هـیرتا بیشـتر اوقات خودرا به سـرکشی املاک دور دسـت خود و شـکار می گذزانید و کمتر به دلخوشی ماندانای جوان و زیبا می پرداخـت. روزها و هـفـته های اول به ماندانا بد نگذشـت. ولی پس از چندی زندگی برای ماندانا دوزخی شـد و کاخ بزرگ و با شـکوه هـیرتا برای او زندانی شـد بود، هـیرتا جوان نبود و بیش از دو برابر سـن ماندانا داشـت.
زندگی یک دخـتر جوان پر عـشق با یک مردیکه با او اختلاف سـنی زیادی دارد چه میتواند باشــد؟ ماندانا به نوازش و سـرود های دیوانه جوانی احتیاج داشـت و هـیرتا با کار های زیادی که داشـت نمی توانسـت نیازمندیهای روح پرشـور اورا برآورد.
باین جهت ماندانا رنج می برد و کم کم زرد و افـسـرده مثل گل سـرخ درشـت و پر آبی که نا گهان در برابر خورشـید سـوزانی قـرار میگیرد، پژمرده میگشـت. هـیرتا که زن جوانش را بخوبی می پایید، فـهمید که اگر برای نجات او نیندیشـد ماندانا را از دسـت خواهـد داد. با او دلبسـتگی زیادی داشـت و زنش را مانند بهـترین چهره ها و گرانبها ترین جـواهـر هـا دوسـت میـداشــت . یکــروز ظهــر کـه میخواسـتند نهار بخورند ماندانا مثل هفته اخیر میل نیافـت که چیزی بخورد، گیلاس شـرابش را برداشـت لبش را تر کرد و سـپس بی آنکه اندکی ازآن بنوشـد آنرا برجای گذاشـت، با نگاه غبار آلود و ترحم آوری یک آن به هـیرتا نگریسـت و بعـد سـرش را پائین انداخـت؛ هـیرتا با صدای گرفـته گفـت: ماندانای عزیزم میدانم که بتو خیلی بد میگذرد ولی من برای تفـریح و سـرگرمی تو فـکر خوبی کرده ام...
با اینکه این سـخن برای ماندانا تازگی داشـت سـرش را بلند نکرده و نگاه دیگری به شـوهرش نیفگند، هـیرتا دوباره گفـت:
ــ ماندانای عزیز من خوب گوش کن، همین امروز جوانی به کاخ ما خواهـد آمد، او سـوار کار خوبی اسـت. و در تیر اندازی و چوگان بازی مهارت دارد. ازاو خواسـته ام که در قـصر ما بماند، و بتو اسـپ سـواری و هـنر های چوگان را بیاموزد او هـنر های بسـیاری بلد اسـت و اورا از پاریس خواسـته ام. شـب و روز مثل یک نفر از بسـتگان نزدیک ما با ما زندگی خواهد کرد، با ما بگردش خواهد رفـت و با ما غذایش را خواهـد خورد...
بیخود قـلب مـانـدانـا میزد " اسـپ ســواری " " چـوگان بـازی"، " مدتی در قصر ما خواهد ماند"، " شـب و روز با ما زندگی خواهد گرد "، در گوش او مثل صدای ناقوس بزرگ دنگ، دنگ آوا انداخـته بود مثل این بود که درین زندگی رقـت بار و بدبختانه اش فـروغ نوینی میدرخـشـد.
عصر همان روز هـنگامیکه در کنار یکی از باغچه های بزرگ پرگل کاخ ماندانا و هـیرتا گردش میکردند یکی از چاکران خبر داد: مهمانی که بایسـتی بیاید آمده اسـت. مهمان جوان لاغـر اندام سـی سـاله با موهای فراوان، چابک و خندان مثل تازه دامادی دلشـاد نزد آنان آمد، کارد کوچکی به کمرش بسـته بـود و در نـگاه هـایـش بـرق تـیـزی بـود کـه بـردل می نشـسـت.
ماندانا قلب و دیدگانش از دیدن مهیار میدرخشـید و از آمدن او بی اندازه دردل خرسـند و شـادمان شـده بود . گاهی زیر چشمی به او نگاه میکرد و به حرفـهای او به دقـت گوش میداد. مهیار از مسافرت خود رنج راه صحبت میکرد و از تماشـای کاخ هـیرتا تمجـید می نمـود و بـه هـیرتا گفـت آقای من کاخ و بـاغ شــما خیـلی بـا شــکـوه و زیباسـت، در باغهای « اکباتان» گلهای زیبا ودلفـریبی پیدا میشـود... و وقتی این حرف را گفـت برگشـته و به ماندانا نگریسـت و بلا فاصله افزود: ولی با نوی من! در پاریس هم گلهای سـرخ خوش بو و جانفزا زیاد اسـت.
از آن شـب که مهیار در قصر هـیرتا جای گرفـت، در قلب ماندانا نیز جای بزرگی برای خود پیدا کرد؛ ماندانا عوض شـده بود، مثل کودکی که بازیچه قـشـنگی برایش آورده باشـند شـادی میکرد و آواز می خواند. مهیار نیز دلخوشی بزرگی یافـته بود، هرروز یکی دوسـاعـت با ماندانا اسـپ سـواری میکرد، گوی و جوگان به او میاموخت و کم کم به ماندانا می فـهمانید، گاهی هم که دو بدو به گردش میرفـتند دزدیده پشـت گردن و یا بازو و دسـت ماندانا را میبوسـید و یا صورت اش را به گیسـوان خوشـرنگ و خوش بوی ماندانا می چسـپانید، تا یک روز بلاخره در پـشت گلبن سـرخ بزرگی ماندانا و مهیار بازوان شـان را به گردن هم انداخـته و لبهایشـان بی اختیار زمانی بهم چسـپید...
چند روز بعـد که هـیرتا از گردش اسـپ سواری به خانه آمد در حالی که لباس اش را عوض میکرد از ماندانا پرسـید:
ــ ماندانای عزیزمن ، بگو ببینم از مهیار راضی هسـتی ؟ ماندانا پاسـخ داد: آری راضی هـسـتم او خیلی چیز ها بمن آموخـته اسـت، اکنون میتوانم از نهرهای بزرگ سـوار بپرم در گوی بازی هم پیشـرفت کرده ام ولی هـنوز کار دارد چوگان باز قابلی بشـوم. هـیرنا پرسـید: گمان میکنی تا چند ماه دیگر خوب یاد بگیری؟
ــ نمیدانم ... خود او میگوید با اسـتعـدادی که از خود نشـان میدهم چهار ماه دیگر چوگان باز خوبی خواهم شـد و تمام هـنر های آنرا به خوبی خواهم آموخـت و لی مهیار شـتاب ندارد و میگوید با آهـسـتگی باید پیش رفـت.
هـیرتا گفـت: را سـت میگوید، بهـتر اسـت همه چیز را به آهـسـتگی یاد بگیری... سـپس اندکی خاموش شـده ولی ناگهان پرسـید: خوب ماندانای عزیز من! حالا راسـت بگو او را چقـدر دوسـت داری؟ آیا مهیار را بیشـتر از من دوسـت داری؟
قـلب ماندانا ناگهان فـروریخـت و لی خودش را گم نکرده وگفـت:
هـیرتا، هـیرتا! تو شـوهـر من و آقای من هـستی او فقط سـوار کار خوبی اسـت...
هـیرتا به ماندانا نزدیک شـده دسـتهایش را در دسـت گرفـته نوازش کردو بوسـید: ماندانا من به تو اجـازه میـدهم که با او خوش باشی گردش بروی بازی کنی .. من یقـین دارم که هـیچوقـت به خودت اجازه نخواهی داد که کاری برخلاف شـرافـت من انجام بدهی...
از این روز ماندانا آزادی بیشـتری داشـت که با مهیار خوش باشـد، باو بیشـتر بوسـه میداد از او بوسـه بیشـتری میگرفـت و هـر زمان که در چمن زار ها و علف های دور دسـت میرفـتند و با او در میان سـبزه ها بیشـتر می غلطید، ولی هـروقـت که دسـت مهیار گسـتاخ میشـد، ماندانا از دسـت او می گریخـت.
چه سـاعـت های شـیرینی که با او میگذرانید اما نمی گذاشـت کاری که شـرافـت هیرتا را لکه دار سـازد وقوع یابد. مهیار سـخت دیوانه عـشـق ماندانا شـده بودو تشـنه و بی تاب وصال او بود تا یک روز بلاخره به ماندانا گفـت:
ــ ماندانای شـیرین من! بگو بدانم کی از آن من خواهی شـد، چرا دلدارت را اینقـدر اذیت میکنی؟ مگر تو مرا دوسـت نداری ؟ ماندانا جواب داد:
ــ چرا، چرا مهیار من ترا بیحد دوسـت دارم ولی تو نمیدانی چه اشـکال بزرگی درکار من اسـت بدبخـتانه من حالا نمی توانم خودم را بتو بدهم، اما قلبم مال توسـت، روحم مال توسـت، همه احسـاسـاتم مال توسـت. مهیار ناله ای کشـید و پرسـید:
ــ پس کی؟ ماندانای من ماندانای عزیزمن تو نگذار که من اینقـدر بسـوزم، میدانی دو نفـر که اینقـدر و به اندازه ای که ما هـمدیگر را دوسـت میداریم، دوسـت میدارند هـیچ اشـکالی نمیتواند وجود داشـته باشـد حتی اگر کوهـهای اشـکال باشـد باید هـمه آب بشـوند...
ــ تو راسـت میگویی، من میتوانم اشـکالات را رفع کنم ولی می ترسـم به قیمت بزرگی تمام شـود. مهیار صورت اش را به سـینه او فـشـار داده و گفـت بهـر قـیمت که باشـد ماندانا، بهـر قـیمت میخواهـد تمام شــود من حاضرم جانـم را نـثـار تـو کنم که از آن من بشـوی.
سـپس ماندانا یک زمان خاموش شـد، دیدگانش را بربسـت و آرام مثل آنکه در خواب حرف میزند گفـت: باشـد مهیار، باشـد هفـته دیگر هر روز که هیرتا به سـرکشی رفـت من مال تو.
دو روز بعـد هیرتا با همراهانش بسرکشی رفـت، آنروز مهیار و ماندانا هردو بسـیار شـاد بودند پیش از ظهر بعـد از چوگان بازی سـواره تاخـتند و دریک سـبزه زاری کمرکش کوه از اسـپ پیاده شـدند و جای آرام و زیبایی روی علف های نرم و سـبز نشـسـتند. ماندانا با چشـم های پراز نوازش و مهیار با دیدگان پر از آتش خیره بهم نگریسـتند چه شـعـر و زیبایی در برق دیدگان آنها پنهان بود، سـخن نمی گفـتند ولی بوسـه ها و نوازش ها بهـترین واژه بیان کننده احسـاسـات آنها بود، زمانی همانجا روی سـبزه ها غلطیدند...!
آنروز ها و روز های دیگر به آنها بی اندازه خوش گذشـت چه سـاعـت های شـیرین که بر آنها میگذشـت، چقـدر شـیرین و لذیذ اسـت دوسـت داشـتن. ماندانا به مهیار گفـته بود هـنگامیکه باهم نهار یا شـام خوردند در نگاهها و حرکات خود دقـت کند و کاری نکند که کوچکتری شـکی دردل هیرتا پیداشـود.
ولی دلدادگان هـرچه بیشـتر دقـت کنند، چشـمهای بیگانگان چیزی را که باید ببیند می بیند، و شـوهـرانی که زنان شـان را می پایند، بهتر از هرکس، اولین کسی هـسـتند که به بیوفایی زنانشـان پی می برند.
هـیرتا تا چند روز بعـد ازاینکه از سـرکشی املاکش برگشـت فـهمیده بود که ماندانا برخلاف پیمان، عهدش را شـکسـته اسـت. بروی او نیاورد و هـمین یکی دو روز بایسـتی انتقامش را بگیرد.
امشـب که ماندانا سـر میز شـام رفـت جای مهیار خالی بود، بعـد از ظهر با هم اسـپ سواری کرده و گوشـه و بخی در آغوش او لذت را چشـیده بود ولی بعـد از اینکه از اسـپ سـواری برگشـتند و مهیار اسـپ ها را باخود برد تا کنون او را ندیده، به گمانـش که گوشـهء رفـته اسـت، چون ماندانا به جای خالی مهیار مینگریسـت و نگران شـده بود هـیرتا گفـت: تشـویش نداشـته باش عزیزم من اورا به همین ده نزدیک فرسـتاده ام تا کره اسـپ سـفیدی را که به من هـدیه شـده بیاورد، گمان میکنم فردا بعـد از ظهر نزدما باشـد.
ماندانا به غذا خوردن مشـغول شـد بیادش آمد زمانی که درمیان سـبزه ها و زمانی در آغـوش مهیار خفـته بود. برای آنکه لذت خودرا پنهان کند شـرابش را تا ته نوشـید هـیرتا دوباره در گیلاس او شـراب ریخـت خدمتگاران خوراک آوردند و جلو هـیرتا و بانو ماندانا گذاشـتند، جام شـراب به ماندانا اشـتها داده بود و با لذتی فراوان بشـقابش را تمام کرد، یکی دو دقیقه بعـد سـیبش را پوسـت کنده و میخورد، هـیرتا پرسـید:
ــ مانـدانـا از خـوراکی کـه خوردی خیلی خوشـت آمــد؟
ماندانا جواب داد: آری خیلی خـوشـم آمـد.
هـیـرتا پرسـید: میدانی این خوراک از چه درسـت شده بود؟
ماندانا گفـت: نمی دانم.
سـپس هـیرتا آرام گفـت: این جگر مهیار بود!... جگر او بود که خوردی!...
سـیب و کارد از دسـت ماندانا افـتاد، رنگش پرید، تمام اندامش سـرد شـد ناگهان فـریاد وحشـتناکی کشـید از جای برخاسـت مثل دیوانه یی جیغ میکشـید، دوید و خودش را از پنجره بباغ پرتاب کرد!...


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: ﺑﻬﺎﯼ ﻋﺸﻖ , ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ﺑﻬﺎ , ﻋﺸﻖ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ,



صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد