پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری ؟!!
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 224
نویسنده : roholla

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درختی مدتی استراحت کند، لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید.
وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست.
بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند !!
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند.
به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد، میمون ها هم کلاه ها را به طرف زمین پرت کردند، او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد…
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدربزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند.
یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت.
ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت:
فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری؟
منبع:
http://www.asemooni.com


:: موضوعات مرتبط: ﻃﻨﺰ و ﻓﮑﺎﻫﯽ , ,
:: برچسب‌ها: کلاه فروش , جنگل , میمون , زمین , نوه , پدر بزرگ , داستان , ,



روح خانه ی مجلل ویند بروگ ( قسمت اول)
نوشته شده در شنبه 29 فروردين 1394
بازدید : 663
نویسنده : roholla

نوشته : "تای هارتلی"
مترجم : هادی محمد زاده

از کودکی شیفته ى ساختمانهای قدیمى بودم به ویژه ساختمان های مربوط به دوران های انقلاب و جنگ. من همیشه عاشق گشت و گذار در کاخهای قدیمی جنوب بوده ام و از اینکه سازندگان این بنا ها اینقدر در حرفه اشان به ریزه کاریها توجه نشان می دادند شگفت زده می شدم.حالا برخی از این هنرها برای همیشه از بین رفته است. باعث مسرتم می شد اگر می توانستم روی یکی از خانه های مجلل شهر های پایینی "کارولینای جنوبی" که قابلیت باز سازی خوبی داشت معامله فوق العاده ای ترتیب دهم.

همیشه این مسئله ،فکرم را به خود مشغول کرده بود و نقل مکان کردن به یک خانه اشرافی، برای من، به منزله موفقیت در امور دنیوی بود. در احساسهای اینچنینی غوطه ور بودم تا بالاخره زد و وقتش رسید. خانه مجلل مورد نظر یک نمونه ى عالی و زیبا متعلق به دوران" ملکه ویکتوریا" بود، که شش طبقه داشت و نمای بیرونی آن دارای ده ایوان و ده اتاق بود . رودخانه «ادیستو» به آرامی، از پشت این ساختمان عظیم ، می گذشت. خانه اشرافی، متعلق به خاندان یکی از دوستان قدیمی ام بود که به خاطر حرفه اش، مجبور به مهاجرت به “ کالیفرنیا” شده بود.

او پدر پسر جوانی بود که یک سال پیش، دار فانی را وداع گفته بود. غیر از این پسر, هیچ وارث دیگری نداشت. واقعا مصیبت بزرگی به او روی آورده بود. من قبلا به این حقیقت اشاره کرده بودم که دنبال خانه ی حاضر و آماده ای می گشتم. وقتی این مسئله اتفاق افتاد به هر حال این احساس به من دست داده بود که نکند دوستم احساس کند من در غم او دنبال نفع شخصی هستم ، اما او به من اطمینان داد که مجبور است از این جا برود و با پرداختن به شغل جدید، فکر و ذهنش را از ضایعه پیش آمده ، بر کنار نگه دارد.

بدون از دست دادن فرصت، آنجا را خریدم. و پس از مدتی دریافتم که تا مدتی این عمارت مجلل خالی مانده و کسی آنجا زندگی نکرده است. غافلگیر شده بودم. چرا که اصلا فکرش را هم نمی کردم که دوستم، غیر از اینجا، سکونت گاه دیگری هم داشته باشد. نکته دیگری که بیشتر مرا غافلگیر کرده بود این بود که وسایل و اثاثیه خانه دست نخورده باقی بود که برخی از آنها، به دهه های پیشین ، تعلق داشت و با گرد و خاک و تار عنکبوت پوشیده شده بود. من و همسرم، صبحها مشغول گرد گیری و مرتب کردن آنجا می شدیم و نهایت سعی امان این بود که آنجا را به بهترین نحو، به حالت اولیه بر گردانیم. مشتاقانه منتظر بودیم تا وکیلمان، امور مالکیت ما را بر این خانه راست و ریس کند. قرار بود در یکی از محضر های ثبت اسناد رسمی، در اوایل دسامبر ، این کار انجام شود.

اولین شب را در یک اتاق خواب بزرگ در طبقه اول به خواب رفتیم و صبح با روشنایی فرح انگیزی مواجه شدیم ، چرا که پنجره های بزرگ اتاق ، رو به مشرق باز می شد. توری های پنجره به زیباترین شکل، نور گیر بود و اشعه ی نرم صبحگاهی را به درون اتاق می آورد. دیگر اتاقها هم تقریبا به همین شکل، دارای روشنایی طبیعی و ملایمی بود. می دانستم که علاقه زیادی به این جور جاها دارم.

صبح یک روز دلپذیر شنبه ، تصمیم گرفتم از زمینهای اطراف که بالغ بر ده جریب، می شد بازدیدی داشته و بناهای دیگر ملک را که در گشت و گذار های قبلی ام ، متوجه اشان شده بودم را از نزدیک بر رسی کنم و نگاهی هم به انباری ها ، که وسایل قدیمی در آنها نگه داری می شد، بیاندازم. حدود دو جریب از زمینها، بایر و بقیه از درختان انبوه، پوشیده شده بود. از یک راه باریکه سنگی که به درختان منتهی می شد ، جستجویم را شروع کردم. من به وضوح ، این مسیر را از پنجره اتاق خوابم ، دیده بودم و هر زمان که از پنجره ، بیرون را نگاه می کردم ، چشمم به آن می افتاد.


به آهستگی در راهچه ی میان درختان ، شروع به قدم زدن کردم و از دیدن درختان بلوط تنومند، که با انبوهی از خزه های بی ریشه اسپانیایی ، پوشیده شده بود، حیرتی عجیب مرا فرا گرفته بود. کنجکاو بودم که ببینم این مسیر به کجا خواهد انجامید و با چه مواجه خواهم شد. انبوه شاخه های درختان باعث می شد که حتی در چنان روز بدان روشنی، نور به سختی ، بر سطح مسیر بتابد. همچنان که پیش می رفتم یک لحظه بر گشتم و متوجه شدم که دور نمای خانه مجلل ، دیگر دیده نمی شود. همان جا آرزو کردم که ای کاش از همسرم خواسته بودم که همراهیم کند.

چند قدم که جلو تر رفتم متوجه کوره راهی در سمت چپم شدم و مکانی که دور تا دور آن را دیوارهای سنگی با حدود سه پا بلندی احاطه کرده بود . در بزرگ آهنی ای داشت که باز بود و برای جستجو ، مرا به خود می خواند. پا که به درون گذاشتم یک باره با باغی از گلهای زیبا، با گشت گاه های دوست داشتنی که به صورت مارپیچ ، در محوطه باغ ایجاد شده بودند ، مواجه شدم. یک نیمکت سنگی قدیمی هم زیر یک سایبان کوچک در مرکز باغ به چشم می خورد. با اینکه علفهای هرزه ، عرصه را بر گلها تنگ کرده بودند، با این حال آنها به رشدشان ادامه می دادند و حتی در چنین وضعیت به هم ریخته ای ، باغ خیلی زیبا و آرام به نظر می رسید.

راهم را به سمت نیمکت سنگی کج کردم و روی آن نشستم. نگاهی سر سری به اطراف انداختم. الان وقتش نبود که به وضعیت باغ رسیدگی کنم، بنا براین بر آن شدم که وقتی دیگر ، باز گردم و سر و سامانی به وضع باغ بدهم. بیشتر هیجانِ سر گوش آب دادن، در محیط باغ ، مرا فرا گرفته بود.

ساکت ، روی نیمکتِ سرد نشستم و به صدای رودخانه و جیر جیر پرندگان بر درختها، گوش سپردم. به نیمکت که دقت کردم ،متوجه شدم که ، حتی در این مکان فراموش شده ، روی آن هنرمندانه کار شده بود. از سیمان ساخته شده ، و با کاشی های ضربدریِ رنگی، زینت داده شده بود ، البته برخی از آنها، شکسته و ترک خورده بودند.

همچنان که با انگشتم با لبه نیمکت ، ور می رفتم ، صدایی به گوشم خورد که به نظر می رسید از بیرون آن محیط است . انگار صدای هیجان زده ی یک بچه بود، که می خندید و فریاد می زد. صدا از عمق درختان می آمد. بلند شدم و هوش و حواسم را به آن سمت ، معطوف کردم .صدای شکستن چند شاخه از همان ناحیه ، به گوشم خورد.

موهای بدنم سیخ شده بود. فورا از باغ خارج شدم و مسیر مارپیچ را به سمت خانه مجلل پیش گرفتم و هر چه می توانستم بر سرعت قدمهایم افزودم. با دیدن خانه مجلل احساس بهتری به من دست داد و پی بردم که نمای ساختمان از پشت, چقدر باشکوه است، با آن ستونهای بلند سپیدش که از زمین به پشت بام کشیده شده بود. و پنجره های پر طمطراقِ سپیدِ مایل به زردش ،که مشرف به رودخانه بود. به سمتش رفتم تا همسرم را بیابم. او را صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم. پس از کند و کاو جاهای مختلف عمارت ، سرانجام او را در اتاق خوابِ پشتی عمارت یافتم. این اتاقی بود که قبلا آن را وارسی نکرده بودم.

او را در اتاق زیبایی یافتم که به صورت زینتی چوبکاری شده و دیوارهای روشن رنگی آن، با اَشکالی از راکتهای بیس بال و دیگر اَشکالی که باعث شادی یک پسر بچه می شود ،گرده برداری گردیده بود. کاملا برایم روشن بود که این اتاق، اتاقِ همان پسر بچة فوت شده است همسرم روی لبه تخت خوابِ یک نفره نشست ملافه ها را مرتب کرد و از پنجره غبار گرفته اتاق، به بیرون خیره شد. انگار مایلها دور را، از نظر می گذراند وقتی هم که من وارد شدم ، یکه ای خورد. با خود فکر کردم شاید الان وقتش نباشد که او را از تجربیات عجیبی که آنجا میان درختان ، برایم پیش آمده بود ، آگاه کنم. بیان این مسئله , به وقتی دیگر باید موکول می شد. بقیه روز را از خانه بیرون نرفتم و وقتم را به نقاشی و نظافت کردن گذراندم و برای بازسازی اتاقها ، نقشه کشیدم. اتاق پسرک هنوز دست نخورده، باقی مانده بود. اصلا این اتاق فراموش شده و کسی تا حال از وجود آن مطلع نگردیده بود. شب هنگام که به بستر رفتم، ذهنم را اتفاقات عجیب پیش آمده در طول روز به خود مشغول کرده بود. در این اندیشه بودم که آیا هیچ آدم عاقلی می توانست خانه ای را که مأوای نسل اندر نسل او بوده است، بفروشد و بعد هم تمام وسایل خانه ، به ویژه اتاق پسرک را، رها کند و برود!؟ دقیقا یک سال از مرگ پسرک می گذشت چرا اتاقش تا حال، خالی و مرتب نشده بود؟

سخت به این فکر بودم که از موضوع سر در بیاورم و با همین افکار خواب مرا در ربود. نیمه های شب از خواب پریدم. احساس ترس عجیبی به من دست داده بود که تقریبا داشت گلویم را می فشرد. صدایی شنیده بودم، آیا خواب می دیدم یا این صدا بود که در حقیقت, مرا از خواب پرانده بود؟ به ریتم یکنواخت نفسهای همسرم گوش فرا دادم و این البته مرا کمی دلداری می داد. همچنان در تاریکی دراز کشیده بودم و گوش به زنگ بودم. فضای اتاق به صورت ترس آوری ساکت بود. سپس دوباره همان صدا را شنیدم. سلاح گرمی را که در کمدم نگه داری می کردم برداشتم، ضامنش را کشیدم و آهسته از تختخواب بیرون آمدم. با دقت ، پایین راهرو را نگاه کردم و یک بار دیگر همان صدا را شنیدم. این بار ضعیف بود اما وجودش را نمی توانستی انکار کنی ، دزدانه وارد آشپزخانه شدم و با دقت از تاریکی ، به سمت انتهای اتاق خیره شدم.

ناگهان چشمهایم را ناباورانه مالیدم. نوری در مجاورت اتاق پسرک به چشم می خورد! البته تنها نور نبود، بلکه رقص منظم رنگها بود که از داخل راهرو، به دیواره های بیرون اتاق، منعکس می شد. چند قدم جلو تر رفتم به این امید که شاید آن نور ها نتیجه انعکاس پرتو ماه، در آب رودخانه باشد و یا چیزهای پیش پا افتاده ای که این پدیده را توجیه کند ولى همه چیز به همان وضع سابق بود، نورها هنوز آنجا در چرخش بودند و هنوز همان صدا، صدا یی که خیلی شبیه به ناله یک حیوان بود به گوش می رسید.

با ترس و لرز ، به سرعت به سمت اتاق خواب برگشتم تا همسرم را بیدار کنم. صدایش زدم ، بیدار شد، اما همچنان که داشتم برایش توضیح می دادم که چه اتفاقی افتاده است به سمتی دیگر غلتید، و از من خواست , صبح این چیزها را برایش تعریف کنم. دوباره صدایش زدم حرفهای نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد و دوباره خواب فرایش گرفت. این عکس العمل او خیلی عجیب بود. او همیشه خوابش سبک بود. حالا برایم مسجل شده بود که به تنهایی باید شجاعت خود را نشان دهم. بنابراین، آهسته آهسته از آشپزخانه عبور کرده و به اتاق نهار خوری وارد شدم. درِ منتهی به اتاق خواب نیمه باز بود. محتاطانه، راه خود را به سمت پایین راهرو، پیش گرفتم سعی می کردم تا می توانم دقت کنم، همچنانکه مماس با دیوار حرکت می کردم، شانه ام به تابلو ی نقاشی ای خورد که چند ساعت پیش آنجا آویزان کرده بودیم. تابلو، با صدای کر کننده ای بر کف چوبی عمارت سقوط کرد. سرم را بالا آوردم و حالا در اتاق خواب کاملا باز شده بود. آنجا در دو سه قدمی من، شکل نورانی کوچکی ایستاده بود . بی هیچ تردیدی یک سگ بود. یک سگ کوچک سیاه چشمِ زشت. حیوان یک لحظه به من نگاهی انداخت. سر جایش ایستاد سپس برگشت و در راهرو، شروع به دویدن کرد. نورش بر کف چوبی و دیوارهای اطراف، منعکس می شد. سپس در انتهای راهرو ایستاد، مکثی کرد و دوباره چرخید. با خرناسی خفه و سپس به شکل مهی محو شد .

سکوت دوباره بر همه جا حکم فرما شده بود. دیگر نوری از اتاق پسرک به چشم نمی خورد. با ترس خودم را به اتاق رساندم. ملافه های تخت به هم ریخته بود. گویی سگی آنجا در خواب به سر می برده است. دستم را بر بستر کشیدم. سرد بود. به اتاق خواب برگشتم و سعی کردم ،یک بار دیگر همسرم را بیدار کنم. اما نتوانستم. هنوز نتوانسته بودم بفهمم چرا بیدار نمی شود. بر تختم دراز کشیدم، تا شعورم را باز یابم. قبلا هرگز با چنین مشکلی برخورد نکرده بودم.

خودم را به سکوتِ تاریکی سپردم. با نور شدیدی که از پنجره اتاق خواب، بر صورتم تابید، بیدار شدم. همان جا یک دقیقه دراز کشیدم تا کمی از طراوت آفتاب زیبای صبح لذت ببرم و بیندیشم که امروز را چکار کنم. یک لحظه، تمام وقایع شب قبل، چون سیلی به ذهنم هجوم آورد. به سرعت به سمت همسرم برگشتم. با حدت و شدت، صدایش زدم. با چشمانی گشاده از خواب برخاست و پرسید چه شده است. تمام ماجرا را، برایش تعریف کردم. به ویژه واقعه ی بیدار نشدنش را . او تلاش مرا برای بیدار کردنش رد کرد و تأکید کرد که اینها خواب و خیال بوده است . به کمدم نگاهی انداختم، همان جایی که سلاح گرمم را نگه داری می کردم .اسلحه ام سر جایش، به پشت افتاده بود. خوب که دقت کردم حیران و گیج شدم چرا که ضامن سلاح کشیده نشده بود. درست مثل همیشه . فکر کردم شاید ماجراهای شب قبل ، خواب و خیالی بیش نبوده است. اما همانطور که داشتم ، ماجراها را دوباره برای همسرم تعریف می کردم پی بردم جایی برای مطمئن شدن از اینکه وقایع شب قبل رویا نبوده است، وجود دارد. دستش را گرفتم و او را به آشپزخانه و ناهار خوری کشاندم. راهرو منتهی به اتاق پسر، با نور آفتاب صبحگاهی، کاملا روشن شده بود.

در هنوز باز بود. به داخل نگاهی انداختم. حیرت برم داشت چرا که ملافه های تخت نامرتب بود. همسرم هم این وضع شگفت را دریافت اما باور نداشت که آن کارِ روح یک سگ باشد .

حالا یقین کرده بودم که ماجراهای دیشب خواب و خیال نبوده است اما می دانستم آنجا جایش نبود که بتوانم این مسئله را به همسرم ثابت کنم. روزم را طبق معمول شروع کردم و سعی می کردم خود را بی خیال نشا ن دهم. باتمام وجود, امیدوار بودم که آن اتفاق دوباره نخواهد افتاد.


ساعت حدود نه بعد از ظهر بود خورشید داشت در پس کوه ها نهان می شد و همسرم و من، از وظیفه دشوار تمیز کردن آنجا آسوده شده بودیم . بیشتر کارهای طبقه اول انجام شده بود، از جمله تمیز کردن پنجره ها و ما حالا پشت یک میز کوچک نشسته بودیم و داشتیم قهوه داغ و جانانه ای نوش جان می کردیم. چشم به غروب خورشید دوختم و بازوان خسته ام را مالشی دادم. و به اندیشه اتفاقات روز قبل و شب گذشته فرو رفتم. به مه غلیظی که از رودخانه بلند می شد نگاهی انداختم و سپس نگاهم را به سمت قسمت پشتی محوطه ، معطوف کردم . منظره ترسناکی داشت. همسرم به اشکال حیرت آور مهی که بر اثر نور ملایم آبی ماه از روی رودخانه بر می خاست چشم دوخته بود . قطعا مکانِ کاملا آرامش بخشی بود. داشتم می پذیرفتم که دارم لذت می برم. گوش دادن به آواهای شبانه و صداهای که برایم تازگی داشتند و زندگی در شهری که همه زندگی ام بود.

سیگار برگی را در نور مهتاب برداشتم، معاینه اش کردم و سپس گوشه لبم گذاشتمش. و فندک آب طلا داده شده ام را زیرش گرفتم . ناگهان پارس یک سگ به گوشم خورد. از جا جستم سیگار برگ را انداختم و بر زمین خاموش کردمش. همان جا خشکم زده بود. پارس قطع شد. همسرم هم آن را شنید و هر دو برای پارس بعدی به انتظار ایستادیم. همچنان که لایه نازکی از مه داشت بر سطح حیاط پخش می شد چهار ستون بدنم انگار داشت یخ می زد. پارس دیگری به گوش نرسید بنابر این نهایتا برای تمدد اعصاب، سیگار دیگری گیراندم که فورا خاموشش کردم. اصلا حوصله بیشتر آنجا ماندن را نداشتم تصمیم گرفتم هر چه زودتر به استراحت پرداخته و نیرویم را برای روز بعد ذخیره کنم. ولى دوباره در سکوت شب از خواب پریدم. در خواب و بیداری صدای پارس روح سگ به گوشم خورده بود حالا کاملا بیدار شده بودم و برای شنیدن آنچه فکر می کردم پارس سگ است گوش کشیدم. اشتباه نکرده بودم من داشتم صدای ناله و زوزه سگی را می شنیدم، البته این بار از بیرون خانه مجلل.

تصمیم گرفتم همسرم را از خواب بیدار نکنم بنابر این به سمت پنجره رفتم و کرکره را به اندازه ای که بتوانم حیاط را ببینم، کنار زدم. حیاط با نور مهتاب روشن بود. مه تا حدی همه جا پخش شده بود. آنچه دیدم زانوانم را سست کرد. طرح شفافی از روح سگ، آنجا مشاهده می شد. همانی که شب قبل دیده بودم. بر آستانه راهچه ی سنگی منتهی به باغ ، نشسته بود. به صورت واضح از شبح سگ، نور ساطع می شد. نور سفید رنگی که سطح راهچه و درختان اطراف را، تحت الشعاع گرفته بود. سگ قبلا مرا دیده بود و حالا رویش را بر گردانده و مستقیم به چشمهای من خیره شده بود .با زوزه ای منحصر به فرد، تغییر مسیر داده و در مسیر سنگی شروع به دویدن کرد، همچنان نور به اطراف می پراکند. ناگهان روح سگ به صورت نیم دایره ای در آمد و در تاریکی شب حل شد حالا تنها لایه نازک بخاری از آن مانده بود که از درختان، به سمت رودخانه غلط می خورد آشکارا شوکه شده بودم. به سمت تخت که همسرم روی آن نشسته بود برگشتم. او هم زوزه را شنیده بود. حالا هر دو می دانستیم که اینها خواب و خیال نیست .

به ساعتم نگاهی انداختم ساعت چهار و سی دقیقه صبح بود. دیگر تصمیم گرفتیم بیدار بمانیم و طلوع خورشید را به نظاره بنشینیم. همچنان که پشت میز بزرگ قهوه ای مایل به قرمز اتاق نهار خوری، در حال تماشای بالا آمدن خورشید بودیم، به فکر ماجراهایی افتادم که شب قبل , از پنجره شاهدش بودم. همسرم تقریبا بر خلاف گذشته , شکش در مورد این ماجرا ها بر طرف شده بود و همچنان که خورشید بر فراز رودخانه بالا می آمد، تصمیم گرفتیم حقیقت ماجرا های خانه مجلل را دریابیم. قدم زنان وارد محوطه شدیم و به سمت همان راه باریکه سنگی ، که چند روز قبل در آنجا به گشت زنی پرداخته بودم ، به راه افتادیم. در سکوت کامل قدم می زدیم. هوا آنقدر رطوبتی بود که تقریبا خفقان آور می نمود. و چنان صداهای طبیعی فضای اطراف را پر کرده بود که من باورم شده بود اگر بخواهم فریاد بزنم هرگز صدایم آنسوتر از لبهایم شنیده نخواهد شد. به همسرم باغ رو به خرابی و قابل بازسازی را نشان دادم و هر دو روی نیمکت سنگی قدیمی وسط محوطه نشستیم و با دقت به محیط اطراف خیره شدیم. من به طرف رودخانه چرخیدم . آفتاب از لای شاخه ها بر چهره ام پاشید. به یاد دفعه قبل که به اینجا آمده بودم افتادم. سرانجام راه در بیرونی باغ را پیش گرفتیم. در مسیر حرکت به سمت خانه مجلل, متوجه یک راه باریکه ی کوچک خاکی شدیم که به نظر می آمد منتهی به رودخانه است احساس کردم راه, مرا به سمت خود می خواند.

ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭم ﺍﻳﻨﺠﺎ ﮐﻠﻴﮏ ﮐﻨﻴﺪ.
منبع :
http://forum.persiantools.com/threads/98584/


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: تای هارتلی , انقلاب , جنگ , ساختمان قدیمی , عاشق , ملکه ی ویکتوریا , رود خانه , ادیستو , خانه اشرافی , مهاجرت , کالیفرنیا , اثاثیه , تار عنکبوت , جریب , بلوط , هرزه , بیس بال , سگ , قهوه , سیگار برگ ,



پول دود
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 282
نویسنده : roholla

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت.
مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخ ها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت.
او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد.

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم.
کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

منبع:
http://mstory.mihanblog.com


:: موضوعات مرتبط: ﺣﮑﺎﻳﺖ , ,
:: برچسب‌ها: فقیر , دکان کباب فروشی , گوشت , سیخ , پول , ملا ,



حلقه
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 312
نویسنده : roholla

روی تخت چوبی کنار درخت گردوی پیر دراز کشیده بودم و توپ بسکتبالم زیر سرم بود. آرام و شاد بودم و از آن صدای لعنتی خبری نبود. همیشه بسکتبال آرام و شادم می کرد، مورفینم بود. ولی امروز بیش از حد خوشحال بودم. نمی دانم شاید علت خوشحالی زیاد امروزم خیلی بیرحمانه بود،نیامدن تماشاچی همیشگی بسکتبالم؛ نازی خواهر خوشگل،شیرین و مظلومم. قرار بود دیروز برای اولین بار در جشن تولدش شرکت کنم،جشن تولد پنچ ساگیش. سایه متقاعدم کرده بود که این کار را بکنم به او قول داده بودم برایش کادو بخرم، بغلش کنم، ببوسمش و دستانم را دور مچ دستهایش حلقه بزنم و در هوا بچرخانمش کاری که عاشقش بود. وقتی داداشم نازی را در هوا می چرخاند آنچنان قهقه میزد که بغض می کردم. ولی من زیر تمام قولهایم زدم چون سایه زیر تمام قولهایش زده بود او قول داد بود تا ابد در کنارم بماند و تکیه گاهم باشد، مرحم زخمها، دعوای دردها و چاره مشکلاتم شود و تا ته دنیا عاشقم بماند.
صدای شیون و گریه ای که از داخل خانه می آمد نیم خیزم کرد. بی اراده گفتم: "بابا، نه خدا اینو دیگه نمی تونم تحمل کنم."بلند شدم و با پاهای لرزان به طرف خانه رفتم درهال را باز کردم داداشم تو راهروی هال بود این کوه آهن داشت اشک می ریخت. رگ گردن عضلانیش زده بود بیرون و با مشت به دیوار می کوبید..

تمام شجاعتم را جمع کردم و گفتم:داداش چی شده؟ بابا؟ بابا طوریش شده؟ جوابی نشنیدم تو وضعی نبود که جواب را بدهد. از راهرو وارد هال شدم اولین چیزی که دیدم بابام بود که عین مجسمه خشک و به نقطه نا معلومی خیره شده بود بابام سالم بود پس چی شده بود؟ به طرف خواهرم که با فریاد داشت اشک می ریخت رفتم و گفتم: چی شده؟ جواب نداد با فریاد گفتم:دِ بگو چی شده؟ وضعش از داداشم هم بدتر بود. به طرف مادرم رفتم نیمه هشیار بود آنقدر با ناخن هایش صورتش را خراشیده بود که از صورتش خون می آمد.زیر لب با ناله حرفهایی که برایم نامفهوم بود زمزمه می کرد. جلویش زانو زدم و به آرامی گفتم: مامان نکن تو رو خدا نکن. توبگو چی شده؟باز جواب نشنیدم کنترلم را از دست دادم و با خشم و فریاد گفتم: دِ لامصبا بگین چی شده؟ دِ بگین دارم میمیرم. چشمم به بالای هال افتاد عمو و یک مرد که از وسایلش فهمیدم دکتر هست کنار یک نفر که روی زمین دراز کشیده بود نشسته بودند. به سمت آنها می رفتم که صدای دکتر را شنیدم"تسلیت می گم امیدوارم غم اخرتون باشه ”به بالای سرشان رسیدم یخ زدم خواب بودم یا بیدار دیگر هیچ چیز نمی دیدم جز خودم که روی زمین دراز کشیده بودم. چند قدم به عقب برداشتم نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل کردم. چی شده بود؟ از پنچره چشمم به حلقه بسکتبال داخل حیاط افتاد همه چیز را به یاد آوردم.

یک ماه از رفتن سایه گذشته بود. آخرین جمله اش در این مدت دیوانه ام کرده بود."منو فراموش کن"دلیلی که برای رفتن داشت صحت نداشت. "خیانت". وقتی ماجرا را به آبجی و داداشم که بزرگتر از من بودند گفتم خواهرم گفت: دلیل نبوده بهونه بوده ولی داداشم گفت: نه دلیل بوده نه بهونه یکی دیگه رو زیر سر داشته؛ دخترا واسه رفتن احتیاجی به دلیل و بهونه ندارن وقتی بخوان برن میرن. معتقد بود دخترا همه از یه جنسن طنابشون پوسیده هست با اینکه می دونن طناب پاره میشه بدون رحم با طنابشون پسر تشنه رو به چاه آب می فرستن وقتی نیمه راه طناب پاره شد و پسر به ته چاه افتاد و گیر کرد خنده شیطانی می کنند و میرن.من حرف هیچکدامشان را قبول نداشتم سایه چنین دختری نبود.یقین داشتم بر میگردد، ولی برنگشت. او واقعا ترکم کرده بود و من را با دردهایم تنها گذاشته بود دردهای که یکی دو تا نبودن پدرم دو بار سکته کرده بود و زندگیش به تار مویی بند بود، نقص نازی و مشکل تشنج کردنش که تازه بهش اضافه شده بود و دکتر ها گفته بودند هر آن ممکن است با یک تشنج شدید برای همیشه برود ،افسردگی و وسوسه های که بعد ترک قرصهای روانگردان به جانم افتاده بود، این ها و ده ها درد دیگر من را به مرده متحرک تبدیل کرده بود و سالها از مطب این روانپزشک به مطب آن روانشناس کشانده بود. این یکی قرص بی مصرف تحویلم میداد آن یکی حرف چرت. ولی با آمدن سایه همه چیز عوض شد سایه درمانم کرد کاری که دکترها نتوانسته بودند بکنند.من عاشقش شدم چاره بدبختیهایم را پیدا کرده بودم او حلقه ای شد بین من و زندگی. ولی زندگی مدت کوتاهی لبخندش را نشانم داد. سایه رفت. من معتادش شده بودم و حالا خمار بودم و دردی دیگر به دردهایم اضافه شده بود دردی که روزی درمان بود از وقتی که رفته بود هی توی سرم صدایی می پیچید و اغلب فقط یک حرف می زد: "تو بدون سایه نمی تونی باید تمومش کنی ".توان مقابله با آن صدا را را نداشتم حرفش حق بود و حرف حق جواب نداشت.
کنج اتاقم نشسته بودم و آن صدا همان حرف تکراری را میزد که چشمم به نوشته ای روی دیوار افتاد."ام بی ای منتظر باش شایان دارد می آید” باید بسکتبال بازی می کردم تا آرام شوم. توپم را برداشتم و به حیاط بزرگ خانه رفتم نگاهی به میله و حلقه بسکتبال انداختم و شروع به بازی کردم. امروز برخلاف همیشه نازی برای تماشا نیامده بود یک جورایی خوشحال بودم وقتی نازی با چشمای درشتش و با آن لبخند و چال گونه اش با اشتیاق بازیم را تماشا می کرد بغض گلمویم را می فشرد و زجر می کشیدم و احساسی شبیه عذاب وجدان به من دست می داد. نمی دانم چرا؟ من ناشنواش نکرده بودم ولی برادر بزرگش بودم و از اینکه نمی توانستم کاری برایش بکنم احساس گناه می کردم.
از روزی که فهمیدم ناشنواست برای همیشه از آغوشم زمین گذاشتمش. عاشقش بودم ولی دیدنش آزارم میداد. موقع بازی وقتی توپ به جایی دور می رفت می دوید و توپ را برایم می آورد بی توجه ولی با بغض توپ را می گرفتم و به بازی ادامه میدادم. موقع استراحت میان بازی او توپ را بر می داشت و به طرف حلقه پرتاب می کرد آن وقت بی اراده جاهایمان عوض میشد من میشدم تماشاچییش. توپ اندکی بالا می رفت ولی او با قهقه باز پرتاب می کرد و من باز بغض می کردم و توی دلم می گفتم: خدا چرا؟ این بچه چه گناهی کرده بود؟

امروز حتی یک پرتاب اشتباهم نداشتم هر چی پرتاب می کردم وارد حلقه میشد یک لحظه آرزو کردم کاش نازی بود و می دید داداشش روی دست کوبی برایانت بلند شدِ. کوبی سفید لقبم بود از خیلی جهات شبیهش بودم قد بلند، موهای از ته تراشیده، چشماهای قهوای، صورت استخوانی و سبک بازی. آخرین پرتابم را از نقطه ای دور وارد حلقه کردم توپ غلطید و رفت کنار در انباری اگر نازی بود حتما او می رفت توپ را می آورد. رفتم تا توپ را بیاورم در انباری باز بود چشمم به یک طناب کلفت افتاد صدا گفت: برش دار. برداشتمش به طرف حلقه حرکت کردم.صدا می گفت: زود باش وقت نداری. حدود بیست دقیقه طول کشید که حلقه و میله بسکتبال را تبدیل به چوبه دار کردم. صدا گفت: "نازیم با خودت ببر و از رنج رهایش کن" نه این یکی را نمی توانستم من حتی تحمل گریه اش را هم نداشتم اینبار تسلیمش نشدم.یک لحظه احساس کردم نازی دارد من را تماشا می کند ولی نه توهم بود. با یک دست میله را گرفتم و هر دو پایم را روی توپ گذاشتم و با آن یکی دست حلقه طناب را دور گردنم انداختم دستم را از میله کشیدم در یک چشم به هم زدن توپ از زیر پایم در رفت.

همچنان مات و مبهوت به حلقه بسکتبال و طنابی که به آن بسته شده بود نگاه می کردم که نازی را جلوی چشمهایم دیدم با خنده ای که روی گونه اش چال انداخته بود گفت: سلام داداشی. مست مست بودم نمی دانستم چه شده زانو زدم دستانم را حلقه کردم دور بدن ظریفش و بوسیدمش بلند شدم دستانم را دور مچ دستهای نحیفش حلقه زدم و در هوا چرخاندمش از ته دل هر دویمان قهقه می زدیم تو رویایی شیرین بودم که با نعره های داداشم از رویا بیرون آمدم. نازی بی جان در بغلش بود تشنج کرده بود دکتر با عجله نازی را از او گرفت.باز متوجه نازی شدم که داشت می گفت:می خوام پیشت بمونم.با بغض گفتم:نه آجی تو باید بر گردی، بزرگ شی، خانوم شی، عروس شی نه نازنینم تو باید برگردی برگرد خواهش می کنم.
چشمانم را بستم و به خدا گفتم:می دونم گناهکارم. می دونم اشتباه کردم ولی التماس می کنم؛ نازی نه! نجاتش بده خواهش می کنم. به بزرگیت به بخشندگیت قسمت میدهم. وقتی چشمانم را باز کردم نازی تو بغل دکتر بود به هوش آمده بود و زل زده بود به من.زیر لب گفتم:دوست دارم آجی،خندید خندیدم.
راست می گفتند که خیر و شر برادر هستند ولی به هیچ وجه برابر نبودند. روزی هیمن جا مراسم ختم بود همه لباس سیاه پوشیده بودندو گریه می کردند ولی امروز همه لباس شاد به تن داشتند وخنده بر لب .داماد حلقه نامزدی را دست نازی کرد. نازی داشت می خندید. با همان قهقه و چال روی گونه اش. سرش را برگرداند وبه من نگاه کرد: آرام گفتم.مبارکه عروس خانوم. بغض کرد بغض کردم
منبع:
http://dastanak.ir


:: موضوعات مرتبط: ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ , ,
:: برچسب‌ها: درخت گردو , تخت چوبی , بسکتبال , جشن تولد , نامه , خیانت , طناب , سکته , تشنج , مقابله , توپ , ,



نامه ی دختر زیبای 24 ساله و پاسخ رئیس ثروتمند
نوشته شده در جمعه 28 فروردين 1394
بازدید : 308
نویسنده : roholla

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه ای بدین مضمون نوشته است:

می خواهم در آنچه اینجا می گویم صادق باشم. من 24 سال دارم. جوان و بسیار زیبا، خوش اندام، خوش هیکل، خوش بیان، دارای تحصیلات آکادمیک و مسلط به چند زبان دنیا هستم.
آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد.
چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. آیا مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟
آیا شما خودتان ازدواج کرده اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم:
1- پاتوق جوانان مجرد و پولدار کجاست؟
2- چه گروه سنی از مردان به کار من می آیند؟
3- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟
امضا، خانم زیبا و خوش آندام

و اما جواب مدیر شرکت مورگان:

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. در نظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه گذار حرفه ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم : درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می کنم.
از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همین جاست: زیبائی شما رفته رفته بعد ده سال آرام آرام به کل محو می شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود.

در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه و چین و چروک و پیری زود رس زنانه جایگزین این زیبائی خواهد گردید و اثری از این جوانی و زیبائی باقی نخواهد ماند.
از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".

به زبان وال استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر
ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.

بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می گذاریم اما ازدواج هرگز.
اما اگر شما علاوه بر جوانی و زیبائی کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود کالاهایی با ارزش مثل "انسانیت، پاکدامنی، شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری، حمایت، دوست داشتن، عشق و ... " آن وقت احتمالا این معامله برای من هم
سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با ارزش با مشخصات شما باشم و برای داشتن آنها پول زیادی خرج کنم. چون بعد چند مدت از ازدواج، بیش از زیبائی، اندام و هیکل، مواردی که بیان کردم برای زندگی مشترک لازم بوده و من شدیدا به آنها نیاز پیدا خواهم کرد.
در هر حال به شما پیشنهاد می کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید. بجای آن شما خودتان می توانید با کمی تفکر و تلاش و با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.

امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا رئیس شرکت ج پ مورگان

منبع:
Http://asriran.com


:: موضوعات مرتبط: ﺟﺎﻟﺐ و ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﻧﯽ , ,
:: برچسب‌ها: دختر , خانم زیبا , رئیس شرکت آمریکایی ج پ مورگان , خوش اندام , خوش هیکل , دلار , جوانان مجرد , پولدار , ازدواج , وال استریت , ,